در میان پرستشکنندگان رجوی، یکی از نوههای مرحوم دکتر محمود مصدق، نماد بورژوازی ضد شاه، چندین مشاور سابق خمینی، و تعداد زیادی از سرخوردگان کمونیست نیز وجود داشتند. حالا خود را جای رجوی بگذارید. میبینید که انسانهای زیادی که از لحاظ تحصیلات و تجربه از شما بالاتر هستند، هر روز برای پرستش شما به عنوان یک نماد مراجعه میکنند و میگویند که شما بزرگترین، باهوشترین، شجاعترین، خوشقیافهترین و خوششانسترین انسانی هستید که تا کنون خلق شده است. شما چه فکری خواهید کرد؟ اگر طبع شوخی داشته باشید، ممکن است فکر کنید آنها سر به سر شما میگذارند. تعجب خواهید کرد که چگونه تعداد زیادی روشنفکر بالغ میتوانند یک دانشجوی سابقِ سی و چند ساله را پرستش کنند؟ اما اگر از خودشیفتگی رنج ببرید، همانطور که رجوی رنج میبرد، باور میکنید که شما در حال لطف کردن به آنها هستید که اجازه میدهید به پرستش شما ادامه دهند. در طول ۴۰ سال فعالیت، سازمان مجاهدین مسبب کشته شدن تعداد زیادی از ایرانیان شدند. قاتلان و مهاجمین انتحاری آنها صدها نفر از مقامات، رهبران مذهبی و شخصیتهای رژیم خمینی را به قتل رساندند. در حملهای که از مراکزی در عراق به مرز ایران کردند، مجاهدین تعداد زیادی از ایرانیان بیگناه را به قتل رساندند. در مقابل، رژیم ایران هزاران عضو و طرفدار مجاهدین را اعدام کرد.
کتابگزاری؛ اگر کسی خر بود، سوارش شوید ـ نگاهی به کتاب خاطرات یک ایرانی شورشی
امیر طاهری، کیهان لندن، پنجم دسامبر ۲۰۱۷
کتابگزاری؛ اگر کسی خر بود، سوارش شوید
۱۳ آذر ۱۳۹۶
«مسعود؛ خاطرات یک ایرانی شورشی» داستان یکی از همین روشنفکران است که در دهه متزلزل ۶۰ میلادی (دهه ۴۰ خورشیدی) و دهه متلاطم ۷۰ میلادی (۵۰ خورشیدی) رشد کرده و دهه ۸۰ میلادی را در یک دوزخ شخصی گذرانده است. بگذارید از ابتدا درست تعریف کنیم: این کتاب یک شاهکار واقعی و خواندنی برای کسانی است که به موضوعاتی همچون فرقهها، کنترل افکار، تروریسم و تمامیتخواهی علاقه دارند. همچنین باید به جذابیت تصادفی این کتاب برای تحقیق در خصوص یکی از فعالترین گروههای اپوزیسیون بعد از انقلاب ایران، اشاره کرد.
*مسعود، خاطرات یک ایرانی شورشی
*نوشته مسعود بنی صدر
*۴۷۳ صفحه
*انتشارات ساقی، لندن، بریتانیا
اگر میگوییم این کتاب یک شاهکار است نه برای اینکه به خوبی نوشته شده است، در حقیقت اصلا نگارش مناسبی ندارد و تلفیقی از گزارشهای شبهکاری با اعترافات مندرج در مجلات زنان است و سبک نوشتاری بنی صدر در برخی موارد از روی خشم و برانگیختگی است. با این حال این کتاب یک شاهکار است شاید برای اینکه داستانی تکاندهنده، نه! یک داستان ویران کننده را صادقانه و بدون تردید خالی از آرایههای ادبیِ وزین روایت میکند.
«مسعود؛ خاطرات یک ایرانی شورشی» میتواند بعضی از خوانندگان را به یاد کتاب کلاسیک «تاریکی در نیمروز» به قلم آرتور کستلر بیاندازد، داستانی که نشان میدهد کمونیسم چگونه مردان و زنان کاملا عاقل و تحصیلکرده را به دیوانگانی متوهم تبدیل کرد.
درحقیقت، ایدئولوژیای که زندگی مسعود را زیر و رو کرده بود نسبت به ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسمِ داستان کستلرعجیبتر بود.
مسعود بنیصدر که اکنون در دهه شصت زندگی خود بسر میبرد و نویسنده این خاطرات است، در دهه ۴۰ و ۵۰ خورشیدی یک فارغالتحصیل رشته علوم انسانی بود که به گروه «مجاهدین خلق» که یکی از حدودا ده گروهی بود که علیه حکومت پهلوی مبارزه میکرد، پیوست.
مجاهدین دارای مقبولیت خاصی بودند چرا که شهادتطلبیِ شیعی که در دهه چهل خورشیدی طرفدار پیدا کرده بود را با شعارهای چپ، که برخی روشنفکران ایرانی را بین دهههای ۲۰ تا ۴۰ خورشیدی به خود جذب کرده بود، تلفیق میکرد. شاه ایران نام «مارکسیست اسلامی» را روی این گروه گذاشته بود؛ عنوانی که هرچند خیلی دقیق نبود اما اشتباه هم نبود.
در سال ۵۷ و زمانی که انقلاب اسلامی مانند سونامی در حال حمله به ایران بود، به مجاهدین «مبارزین از جان گذشته و بیرحم در راه هدف، هرچه که بود» اتلاق میشد. آنها افراد زیادی را از جمله مسئولان بانکها، پلیسهای معمولی، کارمندان استانی و مهمتر از همه پنج تکنسین نظامی آمریکایی که محمدرضا شاه پهلوی استخدام کرده بود را به قتل رساندند. همچنین تلاشی پیچیده اما نهایتا نافرجام را برای دزدیدن داگلاس مک آرتور، سفیر ایالات متحده ،مریکا، برنامهریزی کردند.
در دوران انقلاب، مجاهدین به عنوان پیشگامان جنبش خمینی فعالیت میکردند. آنها به بانکها، سینماها، رستورانها و دیگر «مکانهای ارتکاب به گناه» حمله کرده و آنها را آتش میزدند. همچنین تعداد زیادی از افراد پلیس و ژاندارم و افسران ارتش را به قتل رساندند.
در مدت زمان انقلاب که کمتر از یک سال به طول انجامید، مجاهدین از آیتالله روحالله موسوی خمینی یک شخصیت سیاسی ساختند. آنها شعار «الله واحد، خمینی قائد» را فریاد میزدند. هرچند در تمام مدت مجاهدین تصور میکردند که روحانی پیر و نحیفی چون خمینی، هیچگاه شخصا به دنبال داشتن قدرت سیاسی پس از سرنگونی حکومت شاه نخواهد بود.
زمانی که انقلاب پیروز شد، طبیعتا مجاهدین نیز به دنبال داشتن صندلی دور میز بزرگ قدرت بودند. هرچند، وقتی بهار ۱۳۵۸ فرارسید مشخص شد که حکومت انقلابی جدید نه تنها سهمی برای مجاهدین در نظر نگرفته بلکه به آنها به عنوان مزاحم نگاه میکند.
رهبران مجاهدین با غرور بسیاری که داشتند خود را متقاعد کردند که خمینی انقلابشان را دزدیده است. آنها حاضر به پذیرش این حقیقت نبودند که این رهبری خمینی و کاریزمای وی بود که باعث تحرک توده مردم و نهایتا پیروزی انقلاب شد و نه خشونت و ترور مجاهدین.
مجاهدین با متحدین تاثیرگذار و بزرگی همچون آیتالله طالقانی سعی میکردند با این فتنهانگیزی در حکومت انقلابی، که در آن زمان افرادی سعی میکردند خمینی را متقاعد کنند که تنها راه برخورد با مجاهدین، منحل کردن این سازمان است، مقابله کنند.
در حین تمامی این اتفاقات مسعود، خاطرهنویس ما، در انگلستان در حال تحصیل در مقطع دکترای یک رشته علوم انسانی بود. او از سال ۱۳۵۵ به مجاهدین جذب شده بود و به عنوان عضوی از انجمن دانشجویان مسلمان که یکی از چندین سازمان زیرمجموعه مجاهدین بود شروع به مبارزه در شمال انگلستان کرد.
برای سازمان، مسعود مهره ایدهآلی بود. او دوران کودکی پرالتهابی را با جدایی والدینش و ازدواج مجدد آنها گذرانده بود. هم پدر و هم ناپدری مسعود از افسران ارتش ایران بودند که هیچکدام نه میخواستند با شاه مخالفت کنند و نه در واقع کاری در این جهت انجام میدادند. اما مسعود در فضایی رشد کرده بود که تحت تاثیر دو دهه تبلیغات ضد شاه توسط دشمنان وی بود، از حزب توده گرفته تا روحانیون ناراضی و مائوئیستها و دیگر گروههای چپ.
تمامی این جریانات با هم یک فرهنگ ضد شاه را بر اساس مسائل خلاف واقع، اطلاعات نادرست و بعضا متوهم ساخته بودند. آنها به انقلاب نه تنها به عنوان اتفاقی که شاه را ساقط میکرد نگاه میکردند بلکه شاید اتفاقی میبود که تناقضات درونیشان را هم برطرف میکرد. در طول انقلاب مجاهدین از مسعود خواستند که از شاه متنفر باشد و عاشق خمینی شود. او هم با اشتیاق زیاد این کار را انجام داد. او به خاطر میآورد که چگونه شبها بدون لعنت کردن شاه و دعا برای خمینی نمیتوانست به خواب برود. سپس از مسعود خواسته شد که از خمینی متنفر باشد و به مسعود رجوی، رهبر مجاهدین، عشق بورزد که این کار را نیز بدون هیچ تردیدی انجام داد. حالا این خمینی بود که شبها پیش از خواب لعنت میشد و رجوی بود که دعاهای مسعود نثارش میگشت.
مسعود بنیصدر حضور در انقلاب علیه شاه را از دست داده بود و احساس میکرد خیانت کرده است. به همین دلیل بود که ایده یک انقلاب دوم علیه خمینی به ذهنش رسید؛ انقلابی که این فرصت را در اختیار مسعود می گذاشت تا ثابت کند که چه مبارز از جان گذشتهای است.
مسعود برای معنی دادن به زندگیاش به ۴ چیز احتیاج داشت:
– مجموعهای از دروغها که بتواند به عنوان حقیقت محض بپذیرد؛ که توسط دشمنان شاه برای سالها فراهم شده بودند و حالا ورژن جدیدی از آنها برای خمینی ساخته شده بود. شاه به عنوان عامل آمریکا شناخته میشد و حالا نوبت خمینی بود که به عنوان همدست انگلیس و آمریکا شناخته شود.
– شخصی برای پرستش و شخصی برای نفرت. تا انقلاب ۱۳۵۷ شاه منفور بود و خمینی نمادی برای عشق ورزیدن. پس از آن خمینی نماد نفرت شد و رجوی مظهر عشق و علاقه.
– این توهم که مسئولیتی تاریخی و قدسی، اگر نگوییم از سوی کل بشریت، دست کم از سوی یک ملت بر دوش افراد است.
– و سرانجام پیلهای که بتوان در آن از دنیای واقعی فرار کرد و یک دنیای موازی ساخت.
مجاهدین به عنوان سازمانی مخفی با آن فضای بستهاش که به طور شدیدی کنترل میشد، دقیقا این چهار فاکتور را به مسعود ارائه میکرد. از سال ۱۳۵۷ تا دههها بعد که از مجاهدین جدا شد، مسعود بنیصدر زندانی یک دنیای موازی بود که توسط یکی از خشنترین گروههای یک قرن گذشته در جهان ساخته شده بود. به عنوان یک عضو از او خواسته شد تمامی کتابها و اسناد و مدارکش را بسوزاند، که او نیز بیدرنگ چنین کرد.
یک مجاهد اجازه نداشت هیچ مطلبی که سازمان منتشر نکرده یا اجازه خواندن آن را نداده است، بخواند. او حتی حق خواندن قرآن را نیز نداشت مگر اینکه از سازمان اجازه خواندن قرآن را، آن هم فقط با تفسیر خود سازمان، میداشت. مجاهدها نمیتوانستند به سینما بروند مگر اینکه از طرف سازمان و به عنوان عملیات وارد سینما میشدند. نمیتوانستند تلویزیون تماشا یا رادیو گوش کنند مگر آن کانالهایی که توسط خود سازمان کنترل میشد. همچنین حق داشتن هیچ رابطهای خارج از سازمان نداشتند. فرزندان مجاهدها میبایست در مدارس خاصی که توسط سازمان کنترل میشد، تحصیل کنند.
هدف این بود که مجاهد را به طور کامل از دنیای بیرون ایزوله کرده و به مرور قوه انتقادی ذهنشان را از بین ببرند. یک مجاهد میبایست تنها یک نقطه نظر وجودی میداشت و آن هم چیزی نبود جز واقعیت وارونهای که توسط رهبر آنها، مسعود رجوی، و دار و دستهاش ساخته شده بود.
در مقطع بعدی از مجاهدها خواسته شد که عشق به همسران و فرزندان و خانوادههاشان را نیز فراموش کنند چرا که اگر عاشق خانوادهشان میبودند ممکن بود از عشقشان به رجوی کم شود. اما از نظر رجوی این هم کافی نبود. او به تمامی مجاهدها دستور داد تا از همسران خود جدا شوند. زمانی که این کار را انجام دادند رهبر رجوی از آنها خواست تا امیال طبیعی جنسی خود را از بین ببرند. مامورین مخصوصی، نمونه ادرار مجاهد ها را آزمایش میکردند تا ببینند در ادرار آنها اثری از «هیجانات جنسی، هر چه که هست» وجود دارد یا نه.
در مرحله بعدی، از مردان مجاهد خواسته شد تا سمتهای بالاتر را به مجاهدهای زن تحویل دهند و برتری زنان بر مردان را قبول کنند.
در همین حال، مسعود رجوی همسر دوم خود که دختر ابوالحسن بنیصدر، که برای مدت کوتاهی ریاست جمهوری اسلامی ایران تحت رهبری خمینی را به عهده داشت، طلاق داد. ولی رجوی با قوانینی که خود برای دیگران ایجاد کرده بود، محدود نشد. او از نفر دوم تشکیلات، مهدی ابریشمچی، خواست که از همسر خود، مریم عضدانلو، جدا شود و وی سریعا اطاعت کرد. چند روز بعد، رجوی اعلام کرد که با مریم، که همسر مطلقهی ابریشمچی بود، ازدواج کرده است. به مجاهدین دستور داده شد که این اتفاق را به عنوان یک حادثه بزرگ انقلابی و تاریخی جشن بگیرند، که آنها نیز بدون تعلل چنین کردند.
هدف این بود که نشان دهند رجوی تنها کسیست که ورای تمامی قوانین است، چه قوانین وضع شده توسط انسان و چه قوانین قدسی. مجاهدها نه تنها کاری که رجوی کرد را قبول کردند حتی فراتر از آن، اعمال وی را به عنوان ازخود گذشتگیهایِ شخصی وی ارائه کردند. رجوی در حالی که در لباس زنانه پنهان شده بود با دزدیدن یک هواپیما از تهران به پاریس پرواز کرد و فرار خود را به عنوان شجاعانهترین عمل قهرمانانه وانمود کرد؛ مجاهدین نیز او را باور کردند. و زمانی که رجوی با طارق عزیز، وزیر خارجه وقت عراقِ تحت رهبری صدام حسین، معاهدهای برای کمک به عراق در جنگ علیه ایران امضا کرد، مجاهدین این حرکت را نیز به عنوان یک اقدام بزرگ وطنپرستانه فریاد کشیدند.
نیازی نیست که اشاره شود مجاهدین برای برداشتن اسلحه و ورود به ایران تحت لوای ارتش متجاوز عراق و کشتن ایرانیها و سوزاندن روستاهای ایران تحت نام انقلاب، مکثی نکردند. رجوی سالها در گوش آنها خوانده بود که از آمریکا نفرت داشته باشند اما پس از ۱۳۶۲ مجاهدین را تشویق کرد که برای جذب حمایت واشنگتن هر کاری که از دستشان بر میآید، ازجمله جمعآوری اطلاعات برای سازمانهای جاسوسی آمریکا، انجام دهند. در قاموس رجوی، خیانت به معنای وطنپرستی و آزادی به معنی اطاعت کورکورانه از رهبر بود.
خواننده ممکن است تصور کند مسعود بنیصدر خاطرات خود در این کتاب را برای برداشتن نقاب و صدمهزدن به اعتبار رجوی نوشته است اما در تناقضی آشکار، مسعود رجوی که اکنون تصور میشود در تبعید در عراق مرده باشد، در این کتاب با چهرهای کمتر زشت نسبت به پیروان خود نشان داده میشود، حتی نسبت به نویسنده با استعداد ما!
بالاخره رجوی آن کاری را که به نحو احسن بلد بود انجام داد: ساختن شخصیتی از خود که با موفقیتهای بزرگ احاطه شده بود. وقتی در سال ۱۳۵۷ به رهبری سازمان مجاهدین سوق داده شده بود، جوان ۳۰ سالهای بود که در گذشته دانشجو بوده و شش سال از عمرش را در زندان بسر برده بود.
او هیچ تحصیلات عالیهای نداشت و تجربیات سیاسی وی به چند حمله مسلحانه به تعدادی پستهای دورافتاده ژاندارمری و یک تلاش نافرجام برای دزدیدن داگلاس مک آرتور، سفیر وقت آمریکا در تهران، محدود شده بود. با این حال، اگر نگوییم او توسط صدها هزار جوان ایرانی اما قطعا توسط دهها هزار جوان ایرانی که بیشتر آنان یا دانشجو یا تازه فارغالتحصیل بودند، نه فقط به عنوان رهبر سیاسی بلکه به عنوان نجاتدهنده مورد حمایت و تشویق قرار میگرفت.
به عبارت دیگر این جوانانِ هیجانزده مشکل داشتند و نه مسعود رجوی. تمامی کاری که رجوی کرده بود تبعیت از یک ضربالمثل قدیمی ایرانی بود که می گوید «اگر مردم خر هستند، از آنها سواری بگیر!»
مسعود بنیصدر، خاطرهنویس ما که تقریبا همسن مسعود رجوی بود از رجوی تحصیلات بالاتری داشت چرا که دانشگاه را به پایان رسانده بود و مدرک دکترا گرفته بود و زبان انگلیسی بلد بود. همچنین بنیصدر دارای تجربیات عملی سیاسی بیشتری از رجوی بود. او یک اتحادیه دانشجویی را سازماندهی کرده بود، مناسبتهای مختلف برای جمعآوری کمکهای مالی را مدیریت کرده و با اعضای پارلمان بریتانیا، روزنامهنگاران و رهبران اتحادیههای تجاری لابی کرده بود. اما با این حال مسعود بنیصدر از مسعود رجوی به عنوان یک فرد تقریبا قدسی یاد میکرد.
او آماده بود برای مسعود رجوی دروغ بگوید، تقلب کند، خیانت کند و حتی آدم بکشد.
در این میان مسعود بنیصدر تنها نبود. تقریبا تمامی کادر مجاهدین از رجوی تحصیلات و تجربیاتی بیشتر و بالاتر داشتند. اما رجوی این توانایی را داشت با آنها مانند بازیچه رفتار کند. رجوی به آنها دستور میداد از زنان خود جدا شوند، و آنها بدون اعتراض چنین میکردند. رجوی به آنها میگفت که از یکدیگر متنفر باشند و از الفاظ رکیک علیه همرزمان نزدیک خود استفاده کنند و آنها بدون مکث چنین میکردند. رجوی از آنها میخواست بخندند یا گریه کنند و یا عملا برایش برقصند و آنها مانند خرسهای سیرک چنین میکردند.
به یاد دارم که در سال ۱۳۶۸ در پاریس با یک روشنفکر مسن مواجه شدم که در دهه چهل خورشیدی یک مهره برجسته در محافل سوسیالیست بود اما در انقلاب خمینی در کنار مجاهدین قرار گرفت. من سالها او را ندیده بودم و از او پرسیدم که این مدت کجا بوده و به چه چیزی مشغول بوده است؟ گفت که به عنوان مشاور مسعود رجوی در بغداد بوده است. وقتی با تعجب من روبرو شد، فریاد زد که «تو هیچ چیز نمیدانی! رجوی تنها امید برای ایران است. من سگ او هستم!»
به این ترتیب، چه کسی بود که مشکل داشت؟! رجوی یا آنهایی که به وی کمک کردند آن شخصیت عجیب را برای خود بسازد؟!
در واقع رجوی در فقدان تحصیلات و تجربه بر اساس غرایض حیوانی عمل میکرد. او متوجه شد انقلابی که خیلیها رویایش را داشتند، ولی تعداد کمی واقعا آن را میخواستند، شمار زیادی انسانهای گیج و بیاصول تولید کرده بود که به دنبال نشانههایی از قاطعیت بودند.
رجوی به اندازهای باهوش بود که فقط اشخاص تحصیلکرده میتوانند به راحتی فریباش را بخورند. آدمهای معمولی، عامه مردم بیسواد و کارگران کمسواد را میتوان با موضوعات کوچک و جزیی فریب داد، ولی با موضوعات بزرگ نمیتوان این کار را کرد چرا که آنها از قدرت تصور دروغهای بزرگ بیبهره هستند. بطور مثال، هیچ ایرانی بیسواد یا کارگران کارخانهها برای مرگ استالین در سال ۱۳۳۱ اشکی نریختند در حالی که خیلی از شعرای ایرانی قصاید بسیاری در سوگواری مرگ دیکتاتور شوروی سرودند. هیچ ایرانی بیسواد یا کارگری قبل از اینکه شاه نشان دهد دیگر قادر به ایفای نقش خود به عنوان پدر کشور نیست، به جنبش خمینی نپیوستند اما تعداد بسیاری از روشنفکران این کار را کردند.
در مقطعی در سال ۱۳۶۶ رجوی به این نتیجه رسید که سازمان مجاهدین تنها سازمانی است که در آن افراد تحصیلکرده در دانشگاه در اکثریت قرار دارند؛ او بیش از آنکه تصور میکرد، درست میگفت. گروهک او شامل شاعران مشهور، نویسندگان، مجریان، دانشگاهیان، حقوقدانان، بازیکنان فوتبال، و دانشمندان بود. اما به سختی یک بیسواد یا کارگر کارخانه را میشد در این جمع پیدا کرد. ظرفیت روشنفکران برای باور و عمل به تفاسیر احمقانه بسیار بیشتر از مردم معمولی بود.
در میان پرستشکنندگان رجوی، یکی از نوههای مرحوم دکتر محمود مصدق، نماد بورژوازی ضد شاه، چندین مشاور سابق خمینی، و تعداد زیادی از سرخوردگان کمونیست نیز وجود داشتند.
حالا خود را جای رجوی بگذارید. میبینید که انسانهای زیادی که از لحاظ تحصیلات و تجربه از شما بالاتر هستند، هر روز برای پرستش شما به عنوان یک نماد مراجعه میکنند و میگویند که شما بزرگترین، باهوشترین، شجاعترین، خوشقیافهترین و خوششانسترین انسانی هستید که تا کنون خلق شده است.
شما چه فکری خواهید کرد؟ اگر طبع شوخی داشته باشید، ممکن است فکر کنید آنها سر به سر شما میگذارند. تعجب خواهید کرد که چگونه تعداد زیادی روشنفکر بالغ میتوانند یک دانشجوی سابقِ سی و چند ساله را پرستش کنند؟ اما اگر از خودشیفتگی رنج ببرید، همانطور که رجوی رنج میبرد، باور میکنید که شما در حال لطف کردن به آنها هستید که اجازه میدهید به پرستش شما ادامه دهند.
در طول ۴۰ سال فعالیت، سازمان مجاهدین مسبب کشته شدن تعداد زیادی از ایرانیان شدند. قاتلان و مهاجمین انتحاری آنها صدها نفر از مقامات، رهبران مذهبی و شخصیتهای رژیم خمینی را به قتل رساندند. در حملهای که از مراکزی در عراق به مرز ایران کردند، مجاهدین تعداد زیادی از ایرانیان بیگناه را به قتل رساندند. در مقابل، رژیم ایران هزاران عضو و طرفدار مجاهدین را اعدام کرد.
خاطرات مسعود بنیصدر به شکل ویژهای وحشتناک است چرا که روشن کرده است درمان کاملی برای خودفریبی سیاسی وجود ندارد.
مسعود بنیصدر توانست پس از تقریبا ۲۰ سال از سازمان مجاهدین خارج شود. اما نتوانسته است که سازمان مجاهدین را از خود خارج کند. او در کتابش هنوز از پروژههای آنها دفاع میکند و به سختی میتواند تحسین پر از تنفر خود از این گروهک را پنهان کند.
خواننده ممکن است از اینکه مسعود بنیصدر هنوز «عاشق» مریم رجوی است، البته نه بطور فیزیکی، شگفتزده شود. مریم رجوی همان زن سوم مسعود رجوی است که او را به عنوان «رئیس جمهور ایران» منصوب کرد و سریعا به پاریس فرستاد تا بتواند همسر چهارم خود را اختیار کند.
آیا این امر به این علت است که مریم نماد مادری است که مسعود بنیصدر همیشه دلتنگاش بود؟
مسعود بنی صدر بیماری ابتدایی خود، یعنی نیاز به یک نفر برای تنفر غیرمنطقی و دیگری برای عشق بی دلیل، را درمان نکرده است. امروز، هدف تنفر او مسعود رجوی است و اگر خواندههای من درست باشد هدف عشق او مرحوم دکتر مصدق است.
خوشبختانه برای مسعود بنی صدر، مصدق مرده است و نمیتواند مانند رجوی از او سواری بگیرد.
فصل آخر این کتاب مانند یک داستان وحشتناک است. ما مسعود بنیصدر را در حال تلاش برای فرار از چنگال گروه میبینیم. در مقطعی او با خوششانسی از دزدیده شدن در خیابان بیکر لندن و برگردانده شدن به بغداد توسط عمال سازمان مجاهدین فرار میکند.
این، کتابی است که نباید از دست بدهید.