کنار پنجره رو به بیرون ایستاده و مات و مبهوت ماندم. روزهای زیبای بهاری شروع شده بود. شکوفه های روی درختها داشتند باز میشدند، پرنده ها شور و شوق عجیبی داشتند و پر از نشاط زندگی چست و چالاک پر میکشیدند و چه چه میزدند. دو فاخته با حرکت آرام و صبورانه خاص خود تیکه های کوچک چوب زیر درخت گلابی را با منقار خود برداشته و پریده و روی بلند ترین نقطه درخت، لای سه شاخه ای که برای ساختن آشیانه مناسب بود روی هم جمع میکردند و گاهی “بغ بغو، بغ بغو” گویان دور همدیگر میچزیدند. ناخودآگاه آه عمیقی از دلم برآمد و با خود فکر کردم، “آه، این فاخته ها وفادارتر و صادق تر از ما انسانها هستند” وبرگشته رو به بنوشه کرده و گفتم، “بیا، بیا این فاخته ها را نگاه کن؟” باز مثل کودکی ذوق زده شد و مثل دختر بچه ای کنارم ایستاد، برایش توضیح دادم که بعضی از پرنده ها، قو ها، بخشی از کبوتر ها و فاخته ها و قمری ها بعداز اینکه همدیگر را پیدا کردند باهم میمانند و تا آخر عمرشان جفت عوض نمیکنند. حتی مشهور است که وقتی جفت قویی بمیرد دیگر نمیتواند مدت زیادی عمر کند و بعد از مدت کوتاهی میمیرد. شیرینی کودکانه ای که در چهره داشت مهو شد، بغض گلویش را گرفت و با صدائی خفه گفت:
ابوالفضل جورابچی (درویش اوغلو) ـ 27.09.2015
از دفتر خاطرات یک پزشک (3)
بیش از ده روز بود که خیرالله از خانه بیرون نرفته بود. دست و دلش به کار نمیرفت. با کسی حرف نمیزد. همه اش در خود غرق بود. در فاصله چند قدمی ای که بین سکو و تنور بود، کنار منقل ساعتها مینشست و چپق میکشید. با چوبی در دست، ساعتها خاکستر روی منقل را هم میزد. سواد خواندن و نوشتن نداشت، ولی گویی دردی را که نمیتوانست در قالب کلمات ادا کند، روی خاکسترمینوشت. سر سفره، فقط لقمه نانی را خالی میخورد و به غذا دست نمیزد. صبح زود، در تاریکی، پشت بام میرفت و برف پارو میکرد و قبل از اینکه هوا بخوبی روشن شود کارش را تمام کرده و با عجله از چشمه آب می آورد. گوئی دلش نمیخواست با کسی رودررو شود. به بهانه اینکه به گاو رسیدگی میکند، یا پشگل های طویله را جابجا میکند، ساعتهای متمادی در طویله میماند و اغلب در را از پشت می بست. سکوت مرموز خیرالله در خانه حال و هوای غم انگیزی بوجود آورده بود. چند بار مشهدی فضّه به خود جرأت داده بود و پرسیده بود
– خیرالله، چه اتفاقی افتاده؟ چرا ساکتی؟
ولی در جواب خود جز نگاهی ناگویا وکلمه “هیچ” و سکوتی عمیقتر دریافت نکرده بود. بنوشه حس میکرد که پدرش در آب آوردن از چشمه از او پیشی میگیرد و با این کارش سعی میکند از بیرون رفتن و آب آوردن او جلوگیری کند. ولی هرگز جرأت نمی کرد در این مورد چیزی بپرسد. مطمئناً میدانست که جوابی جز سکوت نخواهد گرفت. پشت داربست گلیم بافی مینشست، ولی دست و دلش به کار نمی رفت، همه رنگها مات شده بودند، گلهای روی گلیم بی رنگ و رو و مرده به نظر می رسیدند. چشمانش ناتوان از انتخاب رنگ ریسمان و انگشتانش ناتوان از گره زدن آن بود.
در روز مه آلودی، صبح زود، قبل از اینکه هوا روشن بشود، خیرالله بنوشه را بیدار کرده با صدائی گرفته و بی مهر گفت:
– پاشو، لباس گرم بپوش، بریم ببینیم گاو کجا رفته، گاو توی طویله نیست.
بنوشه بیدار شد و بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد لباس پوشیده، چارق هایش را به پا کرده و سرو صورت خود را با شال پیچید. دلهره عجیبی داشت. جرأت نمیکرد چیزی بپرسد. داشتند از در بیرون میرفتند که مشهدی فضّه بیدار شده و با ترس و دلهره پرسید:
– چی شده؟ کجا میرین؟
خیرالله با صدایی گرفته، ولی آمرانه جواب داد:
– گاو فرار کرده، میریم پیداش کنیم.
مشهدی فضّه با التماس گفت:
– بذارین من هم بیام.
خیرالله جواب داد:
– لازم نیست.
و با عجله پشت سر بنوشه از در خارج شد. خیرالله و نبوشه در سکوتی سنگین در هوای مه آلود و تاریک، کوچه های دهکده را پشت سر گذاشته و از سرازیری دره خیاو چایی پائین رفته، به لب رودخانه رسیدند. مسیر رودخانه را گرفته و به طرف آغ بولاق ادامه دادند. کناره های رودخانه یخ بسته و از برف پوشیده بود. خیرالله سرش را پائیین انداخته و بدون اینکه کلمه ای حرف بزند، در سکوتی سنگین به راه ادامه میداد. بنوشه خوب میدانست در روزهای برفی و مه آلود زمستان گرگها به دره خیاو چایی می آیند. از این موضوع ترس و وحشت سنگینی دلش را گرفته بود، ولی جرأت نمیکرد بپرسد:
– بابا، کجا داریم میریم؟ اینجا که رد پای گاو نیست!
هوا روشن شده بود. مه غلیظی دره را گرفته بود. بیشتر از فاصله ده قدمی را نمیشد دید. درختان پوشیده از برف مثل شبه هایی خوف انگیز دیده میشدند. خیرالله و بنوشه از منطقه قارادرویش دور شده و از خیاو رد شده وبه عمیقترین و تنگترین نقطه دره رسیده بودند. سخره های عمودی دیوارگونه از دو طرف دره را تنگ میکرد. خیرالله ایستاد و دگمه های پالتوش را باز کرد. تفنگ لوله کوتاه را از زیر پالتوش درآورد و به تنه درخت تنومند بید تکیه داد. دگمه های پالتوش را بست و دوباره تفنگ را به دست گرفته و با دستی لرزان خروسک آن را بالا کشید. با انگشتان لرزانش قندیل های یخ را که به سبیلش چسبیده بودند، همراه چند مو از سبیلش کند و به زمین انداخت. با قدمهایی آهسته تر به راه افتاد. چند قدمی برنداشته بود که طاقت راه رفتن را از دست داد. ایستاد و بعد از سکوتی طولانی سرفه ای کرد و گویی میخواست چیزی بگوید. ولی نتواست حرف خود را به زبان بیاورد. سعی کرد به صورت بنوشه نگاه کند، ولی چشمش پرید. سرفه ی خشکی کرد و خواست چیزی بگوید. بغض گلویش را فشرد. بنوشه سر پا خشک شد. گویی هیچ احساسی نداشت. ترس و هیجانش ریخته بود. سرما، خستگی، گرسنگی، تشنگی که هیچ، حتی زنده بودنش را نیز حس نمیکرد. نه چیزی برای گفتن داشت، نه چیزی برای پرسیدن. در سکوت سنگین پدرش تمام پرسیدنی هارا پرسیده و تمام شنیدنی ها را شنیده بود. نه فکر فرار به ذهنش خطور میکرد و نه حتی التماس و پوزش.
خیرالله نیز دیگرحرفی برای گفتن نداشت. فاصله چند قدمی را که تا درخت سنجدی بود، با قدمهایی سنگین طی کرد. پشت خود را به درخت کرده و تکیه داد. قنداق تفنگ را به سینه فشرده و بنوشه را نشانه گرفت و انگشتش را روی ماشه گذاشت. بنوشه از جای خود تکان نخورد. صدائی هم از گلویش در نیامد. سرش را بلند کرد و سعی کرد برای آخرین بار به صورت پدرش نگاه کند، ولی نتوانست. چشمش پرید و پشت درخت سنجد به سه – چهار گرگ افتاد که در چند قدمی ایستاده بودند. هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. از جای خود تکان هم نخورد. خیرالله به انگشت خود فشار آورد که ماشه را بکشد. گویی انگشت او هم مثل روح بنوشه خشک شده بود و نمیخواست حرکت کند. خیرالله بار دیگر به خود فشار آورد. نه، ممکن نشد. دندانهایش را روی هم فشرد و تمام نیرویش را به انگشتش جمع کرد. نه ممکن نبود، انگشتش نتوانست ماشه را بکشد. تفنگ را برگرداند و سر لوله اش را روی طرف چپ سینه خود قرار داده و با دست چپش محکم نگه داشت. با انگشت شست دست راستش ماشه را کشید. صدای مهیب انفجار در سخره های دره انعکاس یافت و بوی باروت و خون در هوای مه آلود و سنگین پخش شد. گرگها رم کرده و دور شدند. تفنگ از دست خیرالله افتاد. به آرامی روی درخت سنجد سر خورد و روی برف نقش بست. خونش برف را رنگین کرد. بنوشه کلامی بر زبان نیاورد. از جایش تکان نخورد. خشک شد و در انتظار اینکه گرگها هرچه زودتربرگردند، ماند.
عبدالله شانه ام را تکان میداد:”آقای دکتر، آقای دکتر، خیلی دیر موندین! ساعتتون زنگ نزد؟ مریضها دم درند.” چشمهایم راباز کردم. صورت عبدالله را از پشت لایه مه غلیظی میدیدم. بیشتر شبیه صورت گرگ بود. نمیتوانستم تشخیص دهم که خواب میبینم یا بیدارم. حتی اینکه زنده ام یا مرده. تنم بی حس و خالی بود. چشمانم را دوباره بستم و آرام زیر لب گفتم:”دلم میخواهد بمیرم”
*********************************************
دو سه هفته بعد، روز پر ازدحامی که بخاطر اپیدمی آنفوآنزا سالن انتظار دمانگاه پر از بیمار بود. عدّه ای نیز در بیرون، در برف و سرما منتظر بودند. مشغول دیدن بیماران بودم که پسر جوانی بدون رعایت نوبت و بدون اجازه گرفتن از همکارم، حتی بدون اینکه در را بزند، در اطاق معاینه را باز کرده و بدون سلام و کلامی وارد شد. در اولین نگاه شناختمش. پسر پولاتلی یوسف بود. اسمش را نمیدانستم ولی دقیقاً میدانستم که برای چی آمده است. بدون هیچ عکس العمل خاصی گفتم:
– بفرما پسرم، کجایت درد میکند؟
کمی مکث کرد و با صدایی جاهلانه گفت:
– جائیم درد نمیکند.
– پس چرا آمده ای، مریض دیگری را آورده ای؟
– من پسر یوسف هستم.
– میدانم پسرم، من هم نوه کریم درویش هستم.
قامت خود را راست کرد وگفت:
– به مادر من میگن زلیخا لوچه.
– اسم مادر من هم خدیجه است.
با صدائی که از خشم کمی می لرزید گفت:
– آقای دکتر مثل اینکه شما نمی فهمید، باید حرفمو پوست کنده بگم؟
– البته که عزیزم، اگر روشن نگویی چه مشکلی داری من که نمیتونم کمک ات کنم.
آمرانه، گوئی با زیردستی اش حرف بزند پرسید:
– از اون آمپولها اوردین؟
– از کدوم آمپولها؟
– از آمپولهایی که میخواستید از تبریز بیاورید.
– پسرم، اینکه من از تبریز آمپول بیارورم یا نه، چه ربطی به تو داره؟
– نمیدونین؟ من نامزد بنوشه ام.
– بنوشه مریضه، به مادرش سفارش کرده بودم که در امر نامزدی دست نگهدارند.
– من هم به همین خاطر آمده ام، این دست نگه داشتن تا کی میخواد طول بکشه؟
دیگر جوابی برای گفتن نداشتم، اینکه این جوان بی سرو پا، سرخود پا شده و آنجا آمده بود و به دروغ، علیرغم خواست دختر، خود را نامزد او معرفی میکرد، از سوی دیگر، اصلاً طرز حرف زدنش برایم هیچ خوشایند نبود. در حالیکه سعی میکردم خونسردی خود را حفظ کنم، جواب دادم:
– پسرم، خواهش میکنم برو. مریض ها دم درمنتظرند.
جوان صدایش را کلفت تر کرده و از موضع قدرت گفت:
– تو چطور دکتر هستی؟ بنوشه هیچ چزش نیست، از تو هم سالمتره، هر روز می بینمش که صبح زود با کوزه پر از آب از چشمه برمیگرده.
با صدائی تمسخر آمیز گفتم:
پسرم بهتر نیست در آن سوی دهکده درمانگاهی باز کنی و مریض معاینه کنی؟ با این کارت به من هم کمک میکنی، من هم سرم خلوت تر میشه.
جوان گستاخ تر شد و داد کشید:
– ببین، میدونم، خودت رو دختره چشم داری.
و مشت گره کرده اش را بعنوان تهدید نشان داد. درحالیکه سعی میکردم آرامش کنم، گفتم:
– پسرم من بالای سی سالمه.
در حالیکه مشت گره کرده اش را به علامت تهدید تکان میداد گفت:
– ببین! اگه اون دختره غیر از من زن کس دیگری بشه، هم دختره رو، هم شوهرشو، وهم تو رو تیکه تیکه میکنم.
پیش خود فکر کردم، “دیگه پاشو از گلیمش بیرون گذاشت” و صدایم را از او هم بلند تر کرده و سرش داد کشیدم:
– گورتو گم کن، پا میشم هیمن لحظه، همینجا تیکه تیکه ات میکنم.
مشتش را بلند کرده و قصد زدن به طرفم حمله کرده و برای رسیدن به من، روی میز ی که پشتش نشسته بودم خم شد. در این میان در حالی که از جایم بلند میشدم، با طرف چپ سرم به چانه اش اثابت کردم، بهتر بگویم کمی هم خواسته اثابت کردم. سرش گیج رفت روی میز افتاد و غلتید و نقش زمین شد. در این میان همکارم عبدالله به صدای داد وفریاد ما در اطاق را باز کرده و بدون اینکه خود را ببازد، وسط پاهای جوان رفته روی خود را برگردانده و هر دو پای جوان را زیر بغلهایش گرفته و کشان کشان تا در خروجی روی زمین کشید. در را باز کرده روی برفها انداخت. به گفته عبد الله و دیگر افرادی که صحنه را دیده بودند، جوان به محض اینکه به خود آمده بوده، بدون هیچ کلامی سر خود را پایین انداخته، راه خود را گرفته و رفته بود.
روزهای آخر زمستان بود. برفها آب شده بودند و از زیرشان فرش سبز گندمها در مزارع سر برمی آوردند. درختها با شکوفه های رنگارنگ تزیین شده بودند، رودخانه خیاو چایی پرآبتر شده و با شتاب جاری بود. صدای غرشش تا درمانگاه به گوش میرسید. پرنده های چرخ ریسک رنگین تر از زمستان به نظر میرسیدند، بعد از ظهر ها آفتابی و گرم و دلپذیر بود. قلّه ساوالان در پشت مزارع سبز تپه قارادرویش با عظمت تر و باشکوهتر دیده میشد. گه گاهی برای گردش و استراحت کنار رودخانه میرفتم و از هوای تمیز و با نشاط بهاری لذت میبردم. بعضی از روزها پسربچه های سیزده چهارده ساله با ماهی هایی که تازه از رودخانه گرفته بودند، جلویم میدویدند و میپرسیند؟” آقای دکتر، ماهی نمیخواهید،؟” و سطلی که در دست داشتند نشانم میدادند که پر از ماهی های بزرگ و کوچکی بود. گه گاه از پسر بچه ها ماهی میگرفتم، ولی اصرار داشتند که هدیه بکنند و در قبالش چیزی نمی پذیرفتند. اواخر هفته اول فروردین، روزی که نزدیک غروب از دره خیاو چایی بالا می آمدم، متوجه پولاتلی یوسف شدم که با توبره ای سنگین در دست به درمانگاه نزدیک میشد. ترس برم داشت، ولی پیش خود فکر کردم: “اگه بی ادبی بکنه و خشونت به خرج بده، این رو هم مثل پسرش با یک ضربه کله میخوابونم” و به خودم قوت قلب داده و راه خود را ادامه دادم. نزدیک به هم که شدیم در سلام کردن از من پیشی گرفت و با صدائی ملایم و دوستانه گفت: “سلام آقای دکتر”. در صدایش احساس دشمنی نبود، برعکس، بسیار دوستانه و صمیمی به نظر میرسید. باهم دست دادیم. با اندکی خجالت گفت
آقای دکتر، میبخشید، میخواستم با شما کمی حرف بزنم.
– بفرما برویم تو، آقا یوسف.
باهم وارد درمانگاه شدیم و در حالیکه پله ها را به طرف طبقه بالا میرفتیم با صدای بلند به عبدالله خبر دادم که مهمان داریم و خواهش کردم که چایی آماده کند، عبدالله از اطاقش بیرون آمد و با دیدن یوسف وحشت زده شد. یوسف با او هم دوستانه دست داد و سلام و احوالپرسی کرد. ترس عبدالله ریخت و چهره اش بشاش تر شد. وارد اطاق مسکونی شدیم و نشستیم. یوسف از تبره ای که در دست داشت قوطی فلزیی درآورده و به طرف من دراز کرد:
– آقای دکتر هدیه ناقابلی برایتان آورده ام، از عسل های کندوهای خودم است.
– آقا یوسف شرمنده ام کرده اید، خیلی ممنون.
بعد از چند ثانیه سکوت یوسف چند سرفه کوتاه کرده و شروع به حرف کرد:
– آقای دکتر خیلی میبخشید، پسر من آمده اینجا، پیش شما و بی ادبی کرده، ولی شما هم خوب کاری کرده اید و حقش را کف دستش گذاشته اید.
– خیلی معذرت میخواهم آقایوسف، من تمام سعی و کوششم را به کار گرفتم که خطایی از دستم بر نیاید، ولی پسر شما مرا مجبورکرد، میبایستی از خودم دفاع میکردم.
– من هم تنبیه اش کردم، میدونی آقای دکتر، پسره پاک دیوانه شده، باور نمیکنه که بنوشه مریض باشه، میگه بنوشه مریض نیست، به من دروغ میگویند، دست و پایش به کار و زندگی سرد شده، حتی در سرمای زمستان هم تا دیروقت شب در کنار رودخانه و میان مزرعه ها آواره و ویلان میگشت. تا دم ظهر میخوابد و بعد کسل و بی حال، بی رمق و رنجور بی هدف روی تپه ها میگردد. زمستان تمام شد، باید به کندوهایمان برسیم و جابجایشان کنیم، به دام و حیواناتمان برسیم، دنیایی کار ریخته و مونده، پسره دست از سفید به سیاه نمیزند، اینجوری نبود، خیلی پرکار و با شعور بود. علاقه خاصی به گله اسب مان داشت و با صلیقه و مهارت خاصی به کندو ها میرسید. نمیدانم چکار کنم، اگه چیزی هم بگم، خیلی زود عصبانی میشه و از کوره درمیره، میترسم خطایی از دستش بر بیاید……….
با ورود عبدالله به اطاق، که قوری چای و استکان و قند در سینی داشت، حرف یوسف قطع شد، از جایش برخواست و دوباره با عبدالله سلام و علیک و احوالپرسی کرد. در این میان فرصتی پیدا کرده و سعی کردم فکر خود را متمرکز کنم و برای یوسف جواب مناسبی پیدا کنم. ولی یکباره تصویر دایی ممد کریم جلو چشمم ظاهر شد. دائی ممد کریم دایی مادرم بود و در ممقان زندگی میکرد، مرد کوتاه قدی بود، بیشتر از هشتادو پنچ سال داشت ولی هنوز سرزنده و قبراق بود، با عجله حرف میزد و گاهی قسمت بالایی دندانهای مصنوعیش به دهانش می افتاد ولی حرفش را قطع نمیکرد، با انگشت شستش دندانش را به سقف دهانش میچسباند و به حرفش ادامه میداد، در علف درو کردن و شله بستن خار رقیب نداشت. تمام کارهایش مثل حرف زدنش فرز و چالاک بود. در آن لحظه تصورش چنان نزدیک و واقعی بود که پندای در اطاقم بود. نمیدانم از کجا به یاد دایی ممد کریم افتادم. ولی نتوانستم جواب مناسبی برای یوسف پیدا کنم، گفتم:
– آقا یوسف میدونی، وقتی میخواهیم دختری را شوهر بدهیم و یا به عروسی بگیریم انتظار داریم که با……
نتوانستم به حرفم ادامه بدهم و پیش خود فکر کردم: ” نه اینجوری نمیشه” و حرف خود را از اول شروع کردم:
– آقا یوسف ما اصلا از خود دختر نمیپرسیم که پسر مورد نظر را میخواد یانه، آخه عروس گرفتن باید کمی با گوسفند خریدن فرق داشته باشه….
حرفم را برید:
– آقای دکتر، بنوشه چه کسی را بهتر از تیمور پیدا خواهد کرد، ببین، ماشاالله ما توی خونه مون روغن و عسلمون فراوونه، دام و گله اسب داریم، اگه بنوشه زن تیمور بشه، تو خونه ما مثل خانم زندگی میکنه، بدبخت دختره از یه خانواده نداریه، از صبح تا شب گل لگد میکنه….. تیمور بچه باشعوریه، دستش به کار میره، اگه این دیوونگیش نبود…ماشاالله سلامتیش سر جاشه، عقل و هوشش سر جاشه،…هیچ کسی مثل او زنبور عسل تربیت نمیکنه.
تمام فکرم را جمع کردم ولی راه حلی پیدا نکردم، جواب دادم:
– آقا یوسف، من سعی میکنم راه چاره ای پیدا بکنم.
بعد از خوردن چای، یوسف بلند شد و وقتی داشت از در خارج میشد گفت:
– آقای دکتر، من منتظر خبر شما میمانم، از شما خیلی متشکرم.
سرش را پایین انداخت و رفت.
روز بعد عبدالله را به خانه خیرالله فرستادم و سفارش کردم بعدازظهر هر سه به درمانگاه بیایند. بعد از ظهر آنروز خیرالله به همراه زنش و بنوشه به درمانگاه آمدند. از خیرالله و مشهدی فضّه خواهش کردم در سالن انتظار بنشینند و به همراه بنوشه به اطاق معاینه رفته و در را بستم. آنروز بنوشه مثل روز قبل وحشت زده نبود، ترس و تردید شدیدی نداشت. رنگ و رویش طبیعی بود، ولی هنوز خجالت زده و شرمگین به نظر میرسید، هنوز هم نمیتوانست بدون مشکل به صورتم نگاه کند. با آرامش روی تخت معاینه نشست و منتظر ماند. نگران این بود که من از او چه خواهم پرسید و اینکه اصلا چرا سفارش کرده ام که به درمانگاه بیایند. حس میکردم که امروز میتوانم راحت تر حرف بزنم، انگشتهای دستهایم را به هم گره کرده و با اطمینان خاطر گفتم:
– بنوشه، دخترم، من به تو قول داده ام که حتی به بهای جانم باشد نگذارم به تو آسیبی برسد….
سرش را پایین انداخت و باز شروع به جویدن ناخن شست دست چپش کرد. ولی حس میکردم که ترس و اندوهش مثل روز سابق سنگین نبود. به حرف خود ادامه دادم:
– ببینن، به من میتونی اعتماد کنی، از من حرف در نخواهد آمد. میخواستم ازت بپرسم که کس دیگری رو غیر از پسر یوسف دوست داری؟
سکوت سنگینی تمام وجودش را گرفت، فضای اطاق لبریز از سکوتی اندوهگین شد. من نیز نه سئوالی داشتم، و نه چیز دیگری میخواستم بگویم. ساکت ماندم. بعد از چند دقیقه سکوت سنگین با صدائی خفه و لحنی پر از تاسف و پشیمانی گفت:
– رفت.
– مسئله مشکلی نیست، اگه بخواهی میتوانیم پیدایش کنیم و بیاریم.
لب پایینش را به دندان گزید و در حالیکه سرش را به چپ و راست تکان میداد گفت:
– نه، نمیخواهم.
و برای جلوگیری از حق حق گریه اش شروع به بازی کردن با انگشتان شست هر دو دستش شد. نمیخواستم بپرسم، “کی بود؟”، “کجا رفت؟”، “چرا دیگر نمی خواهی؟” فکر میکردم محاوره یک پزشک با بیمارش میبایست با سین جیم مامور امنیتی فرقی داشته باشد. هر سئوالی که به ذهنم خطور میکرد، برایم احمقانه جلوه میکرد و برایش جواب احمقانه تری پیدا میکردم. “کی بود؟”، “هر پدرسگی که میخواست باشه، چه نقشی داره”، “کجا رفت؟”، “به هر جهمنمی که رفت که رفت”، “چرا دیگه نمیخواهی؟” این سئوال احمقانه تر از همه شان بود و جوابش هم فقط “نمیدانم” میتوانست باشد. نمیخواستم اطلاعات کلماتی جمع کنم، ترس و وحشت بنوشه را دقیقا لمس میکردم. این فقط بنوشه نبود که دم “بخت” و یا بهتر بگویم، دم “بدبختی” با این ترس و وحشت مواجه میشد. حتی دخترانی که به باکره بودن خود صد در صد مطمئن بودند دم “بخت” و یا دم “بدبختی” دچار ترس و وحشت و دپرسیون میشدند. چه کسی میتوانست تضمین کند که شب عروسی اللا “خون” تحویل داده خواهد شد، چه کسی میتوانست اثبات کند که تحویل دادن و یا ندادن”خون” با ناموس و شرف وعفّت دختر هیچ ارتباط دور و نزدیکی ندارد. تنها اطلاعاتی که دختر های جوان آن محال از این موضوع داشتند عبارت از این بود که روستای کوللار به این خاطر به خاک و خون کشیده شده و ده ها انسان به این خاطر با ضرب قمه و شمشیر تکه تکه شده بودند که دو انسان جوان به دلخواه خود و نه به امر و دستور پدر و مادر با هم ازدواج کرده بودند و “ناموس” دختری نامشروع خدشه دار شده بوده است. کدام دختر جوانی بود که ده بار به هجله رفته و تجربه شخصی از موضوع داشته باشد. کدام دختر دم “بدبختی” بود که حتی اختیار انتخاب همسر آینده اش را داشته باشد. تنها آگاهی یی که به دختر دم “بدبختی” داده شده بود فقط میتوانست این باشد که “دخترم از خودت مواظب باش” نه توضیحی، نه تفسیری از “مواظب بودن از خود” شنیده بود. “از خودت مواظب باش” یعنی چی؟ “از خودت مواظب باش” یعنی عمیقترین وقوی ترین احساست را که اصلا دست خودت هم نیست، سرکوب کن؟ به چه وسیله ای؟ “از خودت مواظب باش” یعنی نکنه دستت وسط پاهایت نزدیک شود؟ “از خودت مواظب باش” یعنی به خودت فقط ترس و وحشت تلقین کن؟ برای خودت کابوس درست کن؟ خود مادر هم بعد از شصت سال عمر اطلاعات بیشتر از این درمودرد این موضوع، که قسمت مهمی از ساختار فیزیولوژیکی و روحی خودش بود، در دست نداشت. ترس و وحشت، کابوسهای خوفناک، دپرسیون های عمیق و حمله های هیستریک شدید، خون دماغ شدن های لاینقطع، احساس ناپاکی و شستشوهای اجباریی که ساعتها طول میکشید، سردردهای میگرنی غیر قابل تحمل همراه با تهوع و استفراغ، کوری و کری، آسم وخفگی، اختلالات بینائی، موتیزم (لالی) و بیماری های ناشناخته گوناگون و حتی خودکشی الزاماً میبایستی گریبان هر دختر دم “بدبختی” را میگرفت. احساس عجز و بچارگی عمیقی تمام وجودم را گرفت، خود را عاجز و وامانده از هر کاری حس میکردم. تنها چیزی که میتوانستم ارائه دهم،”دخترم، من سعی خواهم کرد حتی به بهای …….” بود و این هم جز قطره آبی بی اثر بر کوره آتشین ترس و وحشت نبود و تکرارآن نمیتوانست جز احساس ناامنی و ترس در بنوشه بوجود بیاورد.
کنار پنجره رو به بیرون ایستاده و مات و مبهوت ماندم. روزهای زیبای بهاری شروع شده بود. شکوفه های روی درختها داشتند باز میشدند، پرنده ها شور و شوق عجیبی داشتند و پر از نشاط زندگی چست و چالاک پر میکشیدند و چه چه میزدند. دو فاخته با حرکت آرام و صبورانه خاص خود تیکه های کوچک چوب زیر درخت گلابی را با منقار خود برداشته و پریده و روی بلند ترین نقطه درخت، لای سه شاخه ای که برای ساختن آشیانه مناسب بود روی هم جمع میکردند و گاهی “بغ بغو، بغ بغو” گویان دور همدیگر میچزیدند. ناخودآگاه آه عمیقی از دلم برآمد و با خود فکر کردم، “آه، این فاخته ها وفادارتر و صادق تر از ما انسانها هستند” وبرگشته رو به بنوشه کرده و گفتم، “بیا، بیا این فاخته ها را نگاه کن؟” باز مثل کودکی ذوق زده شد و مثل دختر بچه ای کنارم ایستاد، برایش توضیح دادم که بعضی از پرنده ها، قو ها، بخشی از کبوتر ها و فاخته ها و قمری ها بعداز اینکه همدیگر را پیدا کردند باهم میمانند و تا آخر عمرشان جفت عوض نمیکنند. حتی مشهور است که وقتی جفت قویی بمیرد دیگر نمیتواند مدت زیادی عمر کند و بعد از مدت کوتاهی میمیرد. شیرینی کودکانه ای که در چهره داشت مهو شد، بغض گلویش را گرفت و با صدائی خفه گفت:
– مرا گول زد.
– کی تورو گول زد؟
– سپاهی دانش.
بی اختیار از زبانم دررفت:
– وای، پدرسگ بی ناموس!
بغض بنوشه ترکید، چشمانش پر از اشک شده و قطره های زلال اشک روی گونه هایش جاری شد وبین حق حق های گریه اش منقطع و نا مفهوم ادامه داد:
– گفت تو رو به زنی خواهم گرفت و به تهران خواهم برد، زندگی خوشبختی را شروع خواهیم کرد…..نمیدانم کی ناپدید شد و دیگر اثری ازش نماند……
دستهایم را در جیب شلوارم فرو برده و در طول اطاق شروع به قدم زدن کردم. بعد از چند دقیقه که گریه های بنوشه آرام گرفت پرسیدم:
– ببین، اگه من به این مسأله راه حلی پیدا کنم، میخواهی زن تیمور بشی؟
با ناامیدی سرش را تکان داد:
– نه، ممکن نیست، شب عروسی سر مرا میبرند، گوشتم را از استخوانم جدا میکنند.
– ببین دخترم، من ازت میپرسم اگر راه حلی پیدا کردم.
– نمیدونم، تیمور هم پسریه مثل اون یکی ها، چه فرقی میکنه.
– خوب، پس راضی هستی؟
با تاسف گفت:
چکار کنم؟ چاره ای نیست.
بعد از چند دقیقه در اطاق را باز کرده و از خیرالله و مشهدی فضّه خواهش کردم که به اطاق بیایند. در را بسته، خود را جمع و جور کردم و خطاب به مشهدی فضّه گفتم:
– مشهدی فضّه خانم، من از اینجور چیزها میترسم، ولی باید بگم که مشکل بنوشه بیماری معمولی نیست، حالت استثنائی است. جن رفته توی شکمش. مشهدی فضّه با وحشت داد کشید:
– یا الله، به دادم برس………… ای خدا، اگه عمو اسد زنده بود، اون از این چیزها سردرمی آورد. اون حتی دام و حیوان رو هم شفا میداد یک بار توی گلوی بز ممد حسین چیزی گیر کرده بود، بد بخت بزه داشت میمرد، عمو اسد یک بار به بزه گفت ” سرفه کن”، بزه سرفه کرد و از گلویش یک تیکه استخوان گنده بیرون انداخت. بزه چند سال بعد از مرگ عمو اسد هنوز زنده بود. همین پارسال پاییز قوورمه اش کردیم.
درحالیکه سعی میکردم اطمینان خاطر بدهم گفتم:
نگران نباشید، من هم پیرمردی در ممقان میشناسم که از این کارها سر در می آورد، من خودم شاهد زنده آن هستم که او چندین بیمار اینجوری رو درمان کرده است.
مشهدی فضّه با التماس به دست و پا افتاد:
آقای دکتر، دورت بگردم، دو برّه برات میشکم، اون مرد رو پیدا کن بیار این جن رو از شکم دختره دربیاره
ادامه دارد