علی بخش آفریدنده: روایت دردهای من…قسمت پنجاه و دوم

0
500

 علی بخش آفریدنده: روایت دردهای من…قسمت پنجاه و دوم

به گفته نیروهای آسایش اکثرآنان پدرو مادر و یا اعضای از خانواده شان توسط نیروهای صدام حسین کشته و از بین رفته بودند. مسئول جوان، خوش چهره و موادب گفت: با اداره امنیت سلیمانیه تماس گرفتم و جریان شما را به اطلاع آنان رساندم.رئیس اداره امنیت سلیمانیه دستور داد شما را تحویل شرطه عراق بدهم اما من قبول نکردم. جوان بنده خدا می دانست که اگر ما را تحویل شرطه بدهند چه بلاهای بر سرما می آورند. بنابر این با خواهش و تمنا از رئیس خود خواسته بود که این کار را نکنند و ما را رها کنند که به اربیل و یا سلیمانیه سفر کنیم. بعد از کلی صحبت موفق شده بود او را قانع کند ما را تحویل شرطه ندهند و آزاد کنند.

لینک به منبع

لینک به قسمت قبلی روایت دردهای من…قسمت پنجاه و یکم

روایت دردهای من…قسمت پنجاه و دوم

رضا گوران

صبح از زندان تیف آزاد شدیم ظهر توسط شرطه عراق دستگیرشدیم:

پس از اینکه آمریکائیان ما ۳ تن زندانی را در بیابانهای عراق رها کردند از روی جاده خاکی که به طرف جاده اصلی خالص به کرکوک منتهی می شد روانه و بعد از تقریبا ۱ ساعت راه پیمائی به جاده اصلی رسیدیم. پس از مدتی معطلی یک خودروی پاترول که ۲ شرنشین عرب داشت ما را سوار کردند و به طرف شمال عراق حرکت کردیم. بعد ازعبوربی توقف بدلیل عادیسازی خودرو و سرنشینان از چند ایست بازرسی به شهر و یا بخش طوزخرماتو رسیدیم والا که همان اول کار دستگیر می شدیم.

راننده پاترول که جوانی خوش برخورد بود گفت: در این رستوان صبحانه می خوریم و بعد حرکت می کنیم. بعد از صرف صبحانه حرکت و حوالی ساعت ۱ بعدازظهر به دروازه کرکوک رسیدیم که یک ایست بازرسی پلیس خودروها را چک و تفتیش می کردند. شرطه عراقی به محض دیدن ساک های ما با زبان عربی به رانند پاترول گفت: اینها از مجاهدین خلق هستند چرا سوارشان کردید؟ راننده هم گفت: من آنها را کنار جاده سوار کردم و خبر نداشتم. سپس به سفارش شرطه دو برابرکرایه معمولی از ما گرفت و…..

شرطه عرب با پلیس مرکزی تماس بی سیمی گرفت و تمامی وسایل ما را با پلیدی تمام به هم ریخت و چند تکه از لباسهای ما را با پر روئی تمام درحضور خودمان دزدید. یک نفر با لباس شخصی در آنجا حضور داشت. احمد به ترکی غُر زد. در جا آن شخص با احمد شروع به صحبت ترکی کرد که بعد از کمی گفتگو احمد یک شلوار نو به او داد. آن ترک عراقی به شرطه سفارش ما را کرد که او نیز کمی آرام گرفت. هر چه هم کارت سازمان ملل و لسه پاسه عراقی نشان دادیم اهمیت ندادند و ارزشی قائل نشدند. بعد از ۱۰ دقیقه دو تا خودروی پلیس عراق پر از نیروهای ویژه برای منتقل کردن ما به زندان آمدند.

افسر ارشد نیروهای عراقی که با عصبانیت برای دستگیری مجاهدین داغ کرده بود کُرد بود. سریع با زبان کُردی با او شروع به صحبت کردم و او را مجاب ساختم ما را تحویل “آسایش”(اداره اطلاعات و امنیت) بدهد. او هم کمی آرام گرفت و به خاطر کُرد بودن همکاری کرد. همانجا با اداره آسایش تماس گرفت. سپس گفت: اگر کُرد زبان نبودی شما را به زندان شرطه می فرستادم. مجاهدین کلی از پیشمرگ های کؤردستان کَشتند تو چرا با آنها بودی؟! با آرامش و زبان خوش مختصر توضیحاتی دادم که من از این قضیه بدور بودم.

بعد ازچند دقیقه دو تا خودروی سواری آبی و قرمز رنگ از اداره امنیت کرکوک با دو راننده جوان ما را به دفتر آسایش منتقل کردند.این در حالی بود که مقامات آمریکائی در زندان تیف با بی شرمی تمام می گفتند: ما هماهنگی لازم را با دولت عراق ومسئولین کُردها انجام داده ایم با خیال راحت و آسوده بروید. صبح ما را در بیابانهای عراق رها کردند ظهردستگیر شدیم و می بایست بازجویی پس می دادیم.

بازجوی و گرفتاری در “آسایش” کرکوک:

نیروهای اداره امنیت شهر کرکوک ازاتحادیه میهنی کُوردستان (یه کیتی نیشتمانی کوردستان) بودند. شرطه ها به آنها رساندند که ما از اعضای مجاهدین هستیم. ابتدا با عصبانیت و اخم با ما رفتار کردند اما به مرور زمان با آنها درد دل کردم و کارت پناهندگی سازمان ملل و لسه پاسها را نشان دادیم و از رفتارهای خیلی خشن و بی رحمانه در زندان آمریکائیان و مجاهدین گفتم که باعث شد کمی آرام بگیرند. سپس پرسش های خود را مطرح کردند.از جمله از کجا آمدید و به کجا می روید؟؟ زمانی وسایل ما را بازرسی کردند و کل جریان جدا شدن از سازمان و زندانی شدن توسط آمریکائیان برایشان تشریح کردم دلشان به حالمان سوخت و مهربان شدند.

تعدادی عکس همراه مدارک دیگری از جمله گواهینامه رانندگی سازمان مجاهدین که در بین مدارکم بود گرفتند و در حیاط ساختمان آتش زدند تا آثاری از مجاهدین در نزدم باقی نماند آنها گفتند: اگر مردم عادی بفهمند از اعضای مجاهدین هستید شما را قطعه قطعه می کنند. در کُردستان هرگز اسم مجاهدین را نیارید و هر کس سئوالی پرسید بگوئید از ایران برای تفریح به کُردستان آمدیم. ساعت ۵ عصر برای ما غذای آبگوشت درست کردند و رفتند از همسایه های خود مقداری نان ساجی گرفتند و غذا خوردیم.

سپس یکی از بازجویان مرا به اتاقی برد روی صندلی نشستیم و گفت: تو کُرد هستی و ما هم کُرد، نمی توانیم کاری با تو بکنیم اما بگو این دو تن ایرانی که با تو هستند چه رده ای در سازمان مجاهدین داشتند و چند تا کُرد از برادران من و تورا کُشتند؟ با صبوری و آرامی برایش توضیح دادم این دو تن تازه به مجاهدین پیوسته و فریب دروغهای رجوی را خورده اند. حتی یک فشنگ هم شلیک نکردند تا چه برسد به اینکه در عملیات های دهه ۹۰ میلادی شرکت کرده باشند. سپس او با سماجت تمام به من بند کرد که در سال ۱۹۹۰ من عضو سازمان بودم و یا نه؟! کلی برایش توضیح دادم که من در آن سالها با سازمان نبودم که هیچی حتی این سالهای که با آنان بودم مرا به زور و اجبار به گروگان گرفته بودند و ۳ سال در زندان انفرادی و زیر شکنجه قرارم دادند. در نتیجه قانع شد و حرفهای مرا پذیرفت.

یک مرتبه بازجو یک کاغذ سفید آ۴ روی میزنزدیک به من گذاشت ویک قلم بهت داد و گفت: پایین این کاغذ را امضاء بکن. با تعجب پرسیدم این که هیچی ننوشتی من چطوری پایین این کاغذ سفید را امضا کنم؟!!! گفت: تو امضا کن و برو بعدا که من بیکار بودم گزارشی از تو در آن می نویسم و برای سلیمانیه ارسال می کنم. قبول نکردم و گفتم امضاء کردن این کاغذ سفید و خالی همانند یک چک سفید بانکی امضا شده محسوب می شود. ممکن است تو در آن بنویسی من در دهه ۹۰ چندین پیشمرگه را کُشته ام آن وقت من چه جوابی دارم به مسئولین کُردستان بدهم؟ از او اصرار و از من حاشا تا جای که من ناراحت شدم و صدایمان بالا گرفت. همان جوان که ارشد و مسئول همه آنها بود صدای درگیری لفظی ما را شنید وارد اتاق شد و مرا از دست آن بازجو نجات داد.

سپس به او گفت: همین حالا گزارشی کوتا بنویس تا بخواند و امضا کند، این تازه از زندان آمریکائی ها آزاد شده اذیتش نکن خدا را خوش نمی آد. بازجو هم لج کرد و گفت: اصلا نیازی به گزارش نیست. جوانک که خودش تمامی دلارهای ما را شمُرده و وسایل ما را بازرسی کرده بود یک گزارش از مبالغ پولی که همراه وسایل شخصی که داشتیم با مختصری از صحبت های که با هم کرده بودیم را نوشت و برایمان خواند سپس تک به تک ما آن را امضا کردیم .احمد و کریم حال زار مرا دیدند پرسش کردند چه خبر شده؟! آنچه در بالا نوشتم برایشان به آرامی بیان کردم. که باعث دلهره و نگرانیشان شد.

به گفته نیروهای آسایش اکثرآنان پدرو مادر و یا اعضای از خانواده شان توسط نیروهای صدام حسین کشته و از بین رفته بودند. مسئول جوان، خوش چهره و موادب گفت: با اداره امنیت سلیمانیه تماس گرفتم و جریان شما را به اطلاع آنان رساندم.رئیس اداره امنیت سلیمانیه دستور داد شما را تحویل شرطه عراق بدهم اما من قبول نکردم. جوان بنده خدا می دانست که اگر ما را تحویل شرطه بدهند چه بلاهای بر سرما می آورند. بنابر این با خواهش و تمنا از رئیس خود خواسته بود که این کار را نکنند و ما را رها کنند که به اربیل و یا سلیمانیه سفر کنیم. بعد از کلی صحبت موفق شده بود او را قانع کند ما را تحویل شرطه ندهند و آزاد کنند.

مسئول آسایش همراه همکارش ساعت ۶ غروب که هوا تاریک شده بود ما را سوار یک خودروی سواری قرمز رنگ کردند و به ترمینال کرکوک بردند. او در بین راه گفت: امروز کلی تلاش کردم شما را نجات بدهم که موفق شدم، شاید خواست خدا بود امروز من مسئول آسایش کرکوک باشم که شما را نجات بدهم. اینجا کرکوک است ۱۱ گروه از کُرد و ترکمن و عرب و…. در این شهر فعال هستند وحکومت می کند. خطاب به من گفت: تو عاقلی کردی در زمان دستگیری به شرطه گفته بودی که تحویل آسایش بشوید. اگر دست آن یکی گروهها می افتادید دلارهای شما را می بردند و کلی شکنجه هم می شدید کسی هم به دادتان نمی رسید. او صادقانه با ما صحبت کرد. چرا که دسته های زیادی از دوستان که از زندان تیف آزاد شده بودند در مراحل مختلف در بین راه به دست شرطه و گروههای دیگری افتاده بودند که دلارهایشان را مصادره انقلابی کردند و مورد اذیت و آزار و شکنجه هم قرار گرفته و مدتها در زندان بسر برده بودند.

مسئول آسایش یک سواری کرایه دربست برایمان گرفت و به راننده کرایه سفارش کرد ما را به اربیل منتقل کند قبل از حرکت پیشنهاد کرد و گفت: بهتر است به اربیل نروید چون نیروهای آنجا زیاد مهربان نیستند و دردسر برایتان بوجود می آورند. به سلیمانیه بروید و در آنجا اقامت قانونی بگیرید سپس با مدرک و خیال راحت به اربیل بروید. یا به پایگاه حزب دموکرات ایران و یا کومله که از اربیل نزدیک تر است بروید وشب درنزد آنان بمانید و فردا برای رفتن به اربیل از آنها کمک بگیرید. من قبول نکردم. این تصمیم یک اشتباه بود که باعث گرفتاری بعدی شد. از آن دو انسان شریف که به ما کمک انسانی کرده بودند تشکر و خداحافظی کردیم. به طرف اربیل حرکت کردیم.

دستگیری در ایست بازرسی دروازه اربیل:

ساعت تقریبا ۱۰ شب بعد از نیم ساعت معطلی در ایست بازرسی اربیل به دستور پیشمرگ های کُرد از سواری پیدا و همراه ساک هایمان سوار اتاق بار یک چیپ تویوتا شدیم. با سرعت تمام به طرف شهر رفت و ما در پشت تویوتا باد خوردیم و لباسهای تنمان همانند پر های بوقلمون در باد بال بال می زد.ما را مستقیم به زندان “آسایش” اربیل بردند و تحویل زندانبانان دادند. در آنجا وسایل ما را گرفتند و در انبار گذاشتند. بعد از شمارش دلارها آنها را به خودمان پس دادند. رئیس وقت زندان که همانند یک ایرانی فارسی صحبت می کرد گفت: شما غیر قانونی وارد کُردستان شده اید تا دادگاهی بشوید در بازداشت به سر می برید. به هیچ عنوان در زندان اسم مجاهدین را نیارید.

اگر زندانیان مطلع شوند شما از اعضای مجاهدین خلق هستید شماها را می کُشند و ما هم نمی توانیم کاری بکنیم. خوب حواستان را جمع کنید حرفی از مجاهدین نزنید و برای من دردسر درست نکنید.هر زندانی پرسید از کجا آمدید و چه کاره هستید؟؟ بگوئید ما برای تفریح به کُردستان آمدیم و حالا ما را دستگیر کردند. شما ۳ نفر به هیچ عنوان در بازداشتگاه با هم صحبت نکنید. پیش زندانیان همدیگر را نمی شناسید. پس از توصیه و یا دستورات مکررهرکدام از ما ۳ گوهر بی بدیل انقلاب کرده مریم رهایی به اتاقهای بازداشتگاه منتقل کردند.

مشخصات بازداشتگاه اداره اطلاعات و امنیت اربیل:

می توان به جرات گفت: می شود یک کتاب ازنقل قول زندانیان در باره ابتدائی ترین نقض حقوق بشرکه توسط عده ای ازمامورین کردستان که در آن روزگار مرتکب شده بودند و همچنان ادامه داشت نوشت. ازجمله برخوردهای بسیار خشن و بی رحمانه مامورین و بازجویان با زندانیان بازداشتی که بعضی از آنان بیش از ۵ سال در بازداشت بسر می بردند و هنوز تعیین تکلیف نشده بودند. یا خاطرات اکثر آنان ازدستگیری خود و خانوادهاشون همراه باجگیریهای که بعضی از پیشمرگ ها نادان مرتکب می شدند و شکنجه های وحشتناکی که به قول خودشان بدون هیچ گناهی متحمل شده بودند و…. . اما برای اینکه نوشتن خاطرات خودم به حاشیه رانده نشود در اینجا از بیان آنها خود داری می کنم و به اصل مطلب می پردازم.

باری، برگردم به مشخصات بازداشتگاه و اتاق های آن. در وسط شهر اربیل اداره اطلاعات و امنیت(آسایش) کردستان یک مدرسه بزرگ را مصادره کرده بودند.آن طور به نظر می رسید که تمامی بازجویان و شکنجه گران آموزش یافتگان مکتب آدم کشی وزارت اطلاعات رژیم آخوندی بودند. در طبقه پایین مدرسه قسمتی از حیاط مدرسه را محل بازداشتگاه کرده بود.۶ تا ۸ اتاق در دو طرف یک هوا خوری خیلی کوچک که در وسط آن حوض آبی با چند شیرآب ساخته بودند قرار داشت. ۴ و یا ۵ سرویس بهداشتی کثیف همراه همین تعداد دوش حمام در قسمت دیگر هوا خوری وجود داشت و دفتر و دستگاه مسئولین مربوطه در قسمت بعدی هوا خوری برقرار بود.

هر اتاق تقریبا ۷ مترطول و ۵ متر عرض داشت. در هر اتاق بین ۳۰ تا ۴۰ زندانی به زور و فحاشی و توهین چپانده بودند. باور کنید شبیه همین اتاق ها وزندان و رفتار زندانبانان در بازداشتگاههای رژیم جمهوری اسلامی در کرمانشاه خودم شخصا دیده و تجربه کرده بود. به قول معروف واقعا محشر کبرا بود. یک سمت اتاق متعلق به زندانیان کُرد زبان بود و سمت دیگری عربها و ترکمن ها بودند.سرپرست اتاق یک زندانی خلافکار و فامیل یکی از مسئولین بالای کُردستان بود. برای خودش حکومت می کرد شبها جای بیش از ۳ نفر برای خوابیدن به خودش اختصاص داده بود و ۲ دوست دیگر هم داشت که یک باند تشکیل داده بودند. می شود گفت یک سوم اتاق به آنها تعلق داشت. این خلافکار همراه دوستش سالها از ایران مواد مخدر چون تریاک و هروئین به کُردستان حمل و مابین جوانان کُردستان پخش کرده بودند. هر کدام ازآنان با یکی دو کیلوگرم مواد مخدر دستگیر شده بودند و با پر روئی تمام می گفتند: ما از طایفه……… هستیم نیروهای آسایش نمی تواند هیچ غلطی بکنند.

قسمت عربها و ترکمن ها که مرا در بین خود پذیرفته بودند به حالت کتابی خیلی خیلی فشرده مجبور بودیم بخوابیم. هر دو ساعت یک باربا فشار زیاد ازلای افراد خوابیده به نوبت عده ای اززندانیان از خواب بیدار و سر پا بدون کوچک ترین حرکتی می ایستادیم تا بقیه بخوابند. هر زمان از خواب بیدار می شدم سمتی از بدنم که رویش خوابیده بودم کاملا سر و بی حس شده بود. چرا که آن دو ساعت نمی توانسیم کوچک ترین حرکت و یا جابجائی داشته باشیم و این ریل تا صبح ادامه داشت. به سرپرست اتاق که برای خودش حکومت می کرد اعتراض کردم و او را مورد نگوهش قرار دادم که رفتار غیر انسانی با عربها و ترکمن ها و حتی کُردهای هم زبان خودش دارد. یک مرتبه با تسبیح که در دست داشت به سمت صورتم پرتاب کرد. بلند شدم او را ادب کنم که زندانیان اجازه ندادند و مرا محکم گرفتند. این را هم بگویم که مثل همه ریاکاران سفت سخت نماز خوان بود و تسبیح به دست دعا ونیاش می کرد.

زندانبانان از سر صبح به نوبت برای هر اتاق فقط نیم ساعت هوا خوری را باز می کردند.

عادل جزو دسته های ابتدائی رها شدگان از تیف بود. ۱۴ تن از زندانیان تیف که ۲ تن از آنان خانم بودند و در ابتدای باز شدن درب زندان تیف به طور گزینشی آمریکائیان آنها را در دسته های۴ و ۵ نفره در بیابانها رها کرده بودند و خود را به ترکیه رسانده بودند. مجددا دستگیر و به کُردستان دیپورت شده بودند۹ تن از آنان به بازداشتگاه اربیل نزد ما آوردند.

عادل بدبخت با دلهره و نگرانی از من خواست از او حمات و پشتیبانی کنم. او به صورت مخفیانه و آرام در بازداشتگاه برایم شرح داد: از طریق سفارت ترکیه در شهر موصل ویزا دریافت کردیم و به صورت قانونی و با ویزا وارد ترکیه شدیم و خود را به دفتر سازمان ملل معرفی کردیم. با کمک سازمان ملل اقامت قانونی در ترکیه را بدست آوردیم و در شهر” سیلوپی”مستقر شدیم. در آنجا ساختمانی کرایه کرده و کلی وسایل منزل خریداری کردیم و با خیال راحت زندگی می کردیم. یک روز کارمندان سازمان ملل از طریق تلفن تماس گرفتند و گفتند: بیائید باهاتون کار داریم. جملگی در دفتر “یو ان” جمع شدیم، یک مرتبه پلیس ترکیه ما را محاصر ودر جلوی چشم کارمندان سازمان ملل دستگیر و دستبند زدند و با ضرب و شتم و فحاشی به کُردستان برگرداند. نیروهای امنیتی ترکیه به صراحت گفتند: ما با رژیم ایران قرار داد داریم، می بایست شما ها خاک ترکیه را ترک نمایند.

در واقع سازمان ملل پوشالی با طرح کشاندن افراد به دفتر خود آنها را به پلیس و نیروهای امنیتی ترکیه تحویل داده بودند. این هم سازمان ملل و اقدامات حقوق بشری که برای جداشدگان زندانی انجام دادند. تمامی این اقدامات دجالگرانه و ضد بشری توسط آمریکا، رژیم منفورآخوندی و ترکیه انجام گرفته بود. رهبر عقده ای جا و مقام طلب خشنونت گرا هم لذت خاص خودش را می برد.

در مرز ترکیه، زاخو کردستان، زندانیان دستگیر شده تحویل مقامات کُردستان شده بودند. یکی از دستگیر شده گان ترک زبان با غیرت و شجاع که در تیف همواره یکی از تحصن کنندگان واقعی به نام سهیل ترکه بود. در جلوی چشم پلیس و مرزبانان دو کشور به عنوان اعتراض با چاقو گلوی خودش را بریده بود طوری که پلیس ترکیه او را به بیمارستانی منتقل و ۱۸ بخیه به گردن و گلوی او زده بودند و سپس اورا دستبند زده و به مقامات کُردستان تحویل داده و پیشمرگ های کردستان او به زندان آسایش اربیل که من و دیگر دوستان در آن بازداشت بودم آوردند.

با دیدن گردن پانسمان شده شوک عجیبی بهم دست داد. او را خیلی دوست داشتم به این خاطرکلی نارحت و از دستش شاکی شدم و او را ملامت کردم. سهیل جوان و دلاور گفت: ام اقلی دیگر از زندان و شکنجه شدن خسته شدم بودم و خواستم خودم را راحت کنم. اوبعدها به صورت غیر قانونی همانند دیگر رها شده گان خود را با بدبختی و مکافات به کشور سوئیس رساند. فکر کنم در آن کشور اقامت گرفته اما اطلاع دقیق از او ندارم.

درزندان با تلاش زیادی که کردم موفق شدم از طریق زندانیان بومی کُردستان که هر هفته ملاقاتی داشتند فامیلی که درکانادا دارم از دستگیری خود و دوستان مطلع و آگاه سازم. ایشان هم با تماس تلفنی به سازمان ملل و دوستانش که با حزب دموکرات رابطه داشتند همه را مطلع کرده بود. البته همزمان دوستان دیگر نیزدر زندان اربیل اقدامات مشابه مرا انجام داده و خانواده های خود را در اروپا و آمریکا مطلع کرده بودند. زندانیان باقیمانده در تیف هم به مقامات آمریکائی فشار آورده بودند. این فعالیت ها باعث شد مقامات کُردستان به خود آیند و بعد از مراحل دادگاهی ما را آزاد کنند.

دادگاهی کردن افراد:

بعد از ۳ هفته بازداشتی روزی زندانبانان مرا احضار کردند. این بار بدون دستبند و چشم بند به طبقه بالای زندان که اداره آسایش محسوب می شد بردند. یک بازجوی مرد و یک خانم ترجمه گر در آنجا حضور داشتند. بازجو محترمانه به من گفت: بفرما بنشین. سپس پرسشهای خود را شروع کرد؟

نام و نام خانوادگی و مشخصات؟

از کجا آمدی و قصد داری به کجا بروی؟؟

چرا بدون مجوز وارد کُردستان شدی؟!

……………..

پرونده تشکیل و امضای ما را پای گفته های خود نهاد. سپس گفت: می بایستی منتظر بمانی تا شما را به دادگاه ببریم و در آنجا محاکمه بشوید اگر رئیس دادگاه شما را گناه کار بداند مجازات می شوید و اگر بی گناه باشید آزاد و به دنبال کار خود می روید.

در بین پرسش و پاسخها خانم جوانی که ترجمه می کرد. در دانشگاههای ایران تحصیل کرده بود. اما خوب پاسخ های مرا ترجمه نمی کرد.هر از گاهی مجبور می شدم یک مرتبه دیگر پاسخ پرسش ها را با زبان کردی برای بازجو بیان کنم.بازجو هم با تعجب نمی دانست بالاخره من کُرد زبان هستم و یا فارس. در پایان پرسش و پاسخ ها بازجو گفت: امروز صبح حزب دموکرات ایران با ما تماس گرفتند وحمایت و پشتیبانی خود را از شما رسما ابلاغ کردند. از ما خواستند شما و دیگر دوستانتان را آزاد کنیم. اما دادگاه باید تصمیم بگیرد و رای نهایی به آزادی شما بدهد.

از بازجو پرسش کردم، بعد از بازداشت شدن با چشم بند و دستبند بدون اینکه مدرکی را ببینم به زوربازجویان و زندانبان شما انگشتان مرا پای مدارکی گذاشتند که نمی دانم در آنها چه نوشته شده بود. تکلیف آن مدارک چه می شود؟! بازجو گفت: آن مدارک حساب نیست و همین مدارکی که حالا با هم پر کردیم و امضا کردی تحویل دادگاه می شود!!! در لحظه یاد بازجو و شکنجه گررجوی حسن حسن زاده محصل افتادم که او هم در بازجویها می گفت: این حساب نیست اون حسابه. عجب بازجویان و شکنجه گران دنیای هر دم بیلی و بی قانون، چهار چوبی را برای خود ترسیم و مشخص کردند. هرکجا به سودشان باشد حساب است و هر جا به زیانشان باشد حساب نیست. البته سر چشمه تمامی این مکافات وبدبختیها و شاموروتی بازیها زیرعبا و عمامه ی ملاهای مرتجع کهنه پرست حاکم بر ایران است.

محاکمه شدن در دادگاه:

ساعت حوالی ۱۱ همان روز من و کریم و احمد را سوار خودرو کردند و به دادگاه اربیل بردند. شخص خیلی محترمی به نام قاضی کمال پشت میز نشسته و رئیس دادگاه محسوب می شد. عده ای ریش سفید که ۵ تن می شدند تسبیح بدست سیگار روشن کرده و روی مبلهای دفتر قاضی لم داده و با هم تبادل نظر می کردند. کنار دست قاضی کمال همان بازجوی آسایش روی یک مبل نشسته بود. مرا سر پا نگه داشتند وازروی پرونده ای که بازجو صبح با کمک خودم پرکرده بود پرسش های خود را شروع کرد.

نام و نام خانوادگی؟

اهل کجا هستی؟

تا جواب دادم اهل کرمانشاه، درجا کمی جابجا شد و گفت: اهل کرمانشاه؟! پس تو کُرد هستی در سازمان مجاهدین چه کار می کردی؟! تو خبر نداشتی آنها چه بلاهای بر سر برادران و خواهر کُرد تو در کُردستان آوردند…….. اظهار تاسف و بی اطلاعی کردم. شروع به سرزنش کردنم کرد.(یادش رفته بود نیروهای جلال طالبانی و مسعود بارزانی چقدر از همدیگر کشته بودند. حالا مرا محاکمه و مورد موخذه قرار داده بودند که سازمان مجاهدین روزگاری چه غلطی کرده اند) افراد سیگار بدست که در دود توتون حسابی مشخص نبودند پا در میانی کردند و یکی از آنان که از همه جوان تر بود گفت: قاضی کمال حیف نیست به این پهلوان کرمانشاهی که دو متر قد دارد حرفی بزنی خواهش دارم آزادش کن برود دنبال زندگیش، این برعلیه ملاها مبارزه کرده ….

بدیسان بقیه مردان سیگار بدست هم از قاضی در خواست آزادی مرا کردند.قاضی کمال هم گفت: تو آزادی برو دنبال زندگیت اما دیگر دور مجاهدین خط بکش. رو به طرف بازجو کرد و گفت:رهاش کن برود. او هم گفت: باید تحویل هولرنماینده سازمان ملل بدهم. من هم از همه پیرمردان و قاضی و بازجو که در مه غلیظی از دود سیگار فرو رفته بودند تشکر کردم. از اتاق رئیس دادگاه خارج شدم. بعد از اتمام محاکمه ۱۰ دقیقه ای سر پایی زندانبان مجددا با دستبند ما را به زندان برگرداند و درآنجا زندانبانان ساک هایمان را بدون کم و کاست تحویل دادند.

آقای هولر نماینده سازمان ملل که در اداره آسایش برای خودش می چرخید ما را از مامورین اداره امنیت تحویل گرفت. او نیز ما را به منطقه ای ازشهر اربیل برد که در دو سوی یک خیابان تعدادی هتل و مسافر خانه و پانسیون بر قرار بود. هولر گفت: از قبل یک اتاق سه نفره را برای شما سفارش داده ام. درهتل استراحت کنید، فردا زود می بایست با هم به اداره اقامت شهر برویم و برگه اقامت دریافت کنید تا دچار مشکلی نشوید…. من و کریم و احمد با هزینه خودمان پول کرایه هتل را پرداخت کردیم و به استراحت پرداختیم.

دریافت اقامت ۱۰ روزه:

روز بعد آقای هولرنماینده سازمان ملل ما ۳ تن را به اداره اقامت اربیل برد و بعد از تشکیل پرونده و گرفتن عکس وهزینه پرونده برگه اقامت ۱۰ روزه دریافت کردیم. درهمانجا مسئولین مربوطه به ما هشدار دادند تا این ۱۰ روز به اتمام نرسیده از کُردستان خارج شوید و هر کجا دوست دارید بروید. والا کارمان زار می شود. به هشدارهای آنها اهمیت ندادم و از صبح که از خواب بیدار می شدم با کسانی که به مرور زمان از زندان اربیل آزاد می شدند و یا از تیف می آمدند و قصد داشتند برگه اقامت ۱۰ روزه بگیرند به اداره اقامت شهر می رفتم و برای آنها ترجمه و کارهای اداری آنان را انجام می دادم. یکی ازنفرات میلیشیا احمد رضا فیروزیان بود(۱) کارمندان دایره اقامت شهر اربیل از دستم شاکی شدند که چرا هر روزه عده ای ایرانی به آن قسمت می برم و برایشان اقامت می گیرم؟!!

بعد از چند روز دیگر از دستم خسته شدند و مرا تحویل نمی گرفتند.از طرفی بچه ها نیازمند کمک بودند و کارشان لنگ می ماند. رفتم پیراهن و کراوت خریدم و کت و شلور پوشیدم، کراوت زده مجددا به سراغشان رفتم. باوربفرمائید در آنجا معجزه قدرتمند کت و شلوار و کراوت قرمز رنگ را دیدم. چنان مرا تحویل گرفتد وجلوی پایم از پشت میز بلند می شدند و چاق سلامتی می کردند که باورم نمی شد. خودم را مهندس مکانیک به آنان معرفی کردم.

حتی از آن به بعد چای هم برایم می آوردند. همان کارمندانی که روز قبل تر از دستم شاکی شده بودند وبا پرخاشگری نمی خواستند مرا ببینند. انسان و انسانیت رخ بر بسته فقط دروغ و ظاهر سازی و مال دنیا چشم همه را کور کرده. همانند ملاهای جانی و رجوی و باندش چون با دلارهای صدام حسین کارخانه و شرکت و هتل و… فراوانی به راه انداخته اند و پول تولید می کنند هر غلطی دلشان می خواهد در اروپا و آمریکا می کنند. در این فاصله شماری از رها شده گان به صورت غیر قانونی به ترکیه رسیدند که توسط پلیس ترکیه دستگیر و مجددا به کردستان استرداد شدند.

چهار روز بعدعصر همراه یکی از اعضای قدیمی جدا شده به نام پرویز فرهمند به پایگاه حزب دموکرات ایران رفتیم. در آنجا با نماینده سیاسی حزب آقای رستم جهانگیری و چند تن دیگر از اعضای حزب ملاقات و گفتگو کوتاهی انجام دادیم. برای پیشبرد و سهولت کار افراد رها شده آقای جهانگیری پیشنهاد کرد و گفت: بهتر است شما دو تن نماینده بقیه بشوید تا هر زمان مشکلی برای افراد پیش آمد از طریق شما مطلع شویم و در حد توان کمک می کنیم. از طرف خود و همبندان رها شده از حزب دموکرات که در نزد مقامات کُردستان وساطتت و حمایت و پشتیبانی از ما کرده بودند تشکر و قدر دانی کردیم. به این صورت ما توانستیم با مسئولین حزب دموکرات ایران رابطه برقرار کنیم و آشنا شویم.

چند روز بعد مسئولین حزب مرا برای مراسمی که در یکی از پایگاه های خود برگزار کرده بودند دعوت نمودند. در آنجا با سران آنها از جمله رهبر حزب دموکرات آقای مصطفی هجری از نزدیک آشنا شدم . برخلاف دب دبه و کبکبه نخستین رهبر انقلاب نوین که می بایستی برای تفتیش بدنی از هفت خوان رسم می گذشتیم و درون گوش و دماغ یک به یک گوهران بی بدیل اش هم بازرسی و تفتیش می کردند تا یک موقع لولو او نخورد. سران حزب دموکرات خیلی ساده و عادی همراه دیگر اعضای حزب و خانواده هایشان در مراسم شرکت کردند. تنظیم رابطه های انسانی و دوستانه ای که سران حزب و اعضای آنها با همدیگر داشتند برایم قابل توجه بود. در درونم مانده بودم با کلی تناقض و سوالات بی شمار، تنها فرو بردم و حسرت و عسرت گذشته خویش را به یدک می کشیدم.

در این راستا هر روزه از سر صبح همراه عده ای از رها شده گان که به تازگی اززندان اربیل ویا تیف آزاد شده بودند کمک می کردم تا برگه اقامت ۱۰ روزه بگیرند. بدبختی آنجا بود دراداره اقامت شهر اربیل در زمان ترجمه کردن بعضی از هم بندان خودم روی سر من داد می زدند و از دست من شاکی می شدند…… در گذشت چند روز اوضاع اربیل توسط عوامل و ایادی رژیم منفور آخوندی بهم ریخت. وزارت اطلاعات آدم کُش فعال شده و دنبال طعمه بدست آوردن بودند که بعدها متوجه شدم همان کسانی که در تیف برای آمریکا مزدوری می کردند این بار به سمت رژیم چرخانده و مزدورآنان شده بودند.

از سرناچاری به پایگاه حزب دموکرات ایران پناه بردم و چند روزی میهمان ناخوانده آنان شدم که هرگز محبت و انسانیت آنها را فراموش نمی کنم. بخصوص کاک قادر که با بحث های سیاسی وچای های داغ و خوش رنگش با تواضع و فروتنانه از من پذیرائی می کرد.

چندی بعد که من در زیر زمین ساختمانی دراستامبول ترکیه همراه ۳ تن دیگراز رها شده گان مخفی بودیم مطلع شدیم شماری از افراد که وارد ترکیه شده بودند توسط پلیس ترکیه دستگیر و به کُردستان برگردانده شدند. تنها عده ای انگشت شمار با پشتیبانی خانواده ها و وکالت وکیل و نامه از اتحادیه اروپا موفق شدند درترکیه بمانند و جلوی استرداد آنها به عراق گرفته شود. آواسط بهمن ماه ۱۳۸۵ نیروهای امنیتی کُردستان به محل های اقامت افراد که در مسافرخانه ها و پاسیونها سکنا گزیده بودند رفته بودند و لسه پاسهای عراقی آنان را جمع آوری کرده و با خود برده بودند.

روز بعد افراد به اداره اقامت اربیل مراجعه کرده بودند که در همانجا توسط مامورین دستگیر و سوار مینی بوس کرده بودند که از کُردستان اخراج نمایند. در این گیرو دار سران حزب دموکرات ایران پا در میانی کرده بودند و مسئله اخراج پناهند گان را متوقف کرده بودند. حزب دموکرات ایران با اقدامات انساندوستانه خود در خیلی از زمینه ها به افراد پی پشت و پناه کمک های مناسبی کردند. این نکات در مورد حزب دموکرات ایران مسائلی است که ما برخورد داشتیم و بازگو کردم و کاری به بقیه موضوعات و مسائل ندارم و قضاوتی نمی کنم.

از یک سو افراد رها شده از تیف به صورت غیر قانونی و قاچاق از کُردستان خارج و از سوی دیگر پلیس ترکیه آنان را دستگیر و به کُردستان استرداد می کردند. در این حیص و بیص شمار دیگری از افراد توسط پلیس ترکیه دستگیرو درحین دیپورت به کُردستان با شلیک سلاح و توهین و فشارو ارعاب به رودخانه مرزی زاخو پرتاب شده بودند که در این اقدام غیر انسانی پلیس ترکیه زنده یاد حسن میرزائی (جهانبخش)غرق و جان خود را از دست داد. چند وقت بعد در آبهای میان جزایر یونان و ترکیه شخص دیگری از نفرات نسبتا قدیمی سازمان به نام حسن نعمتی که قصد داشت خود را به یونان برساند غرق شد و جان سپرد. بعد از این حوادث بسیار تلخ و ناگوارلاشخورهای دو وجه قالب و مغلوب به صحنه آمدند و هر کدام از آنان به سود خود بهره برداری و سهم خواهی می کردند. سازمان ملل فقط ابراز تاسف کرد و خانواده آنان هم بدبخت وعزادار شدند.

چند ماه بعد یعنی درآوایل اردیبهشت ۱۳۸۷ آمریکائیان رسمآ زندان تیف را برچیدند و برخی از نفرات که حاضر نبودند در آن شرایط پر خطر آنجا را ترک کنند بزور متوسل شده بودند .آنان با هماهنگی با مقامات کُردستان زندانیان باقیمانده در تیف را با هلی کوپتر به شهر “دهوک” درکُردستان منتقل کردند. یک ماه بعد پناهندگان به شهر اربیل منتقل و در یک ساختمان چند طبقه ای به نام “خانه ی حزب پارتی” به صورت موقت مستقر گردیدند. به مرور زمان این پناهندگان بی پشت و پناه در کردستان و ترکیه و یونان و اروپاه آواره و دربه در شدند. چند نفری از آنان همین چند ماه پیش به برخی کشورها اعزام شدند وعده ای هنوز با زجر و رنج و تحمل سختی کماکان دراربیل کردستان باقی مانده و چشم انتظار اقدام سازمان ملل برای انتقال آنان به کشورهای سوم هستند.

بدین شکل پرونده تیف و یا خروجی سازمان مجاهدین به یمن انقلاب ایدئولوژیک ومیمنت و مبارکی اعلام خط مزدوری و با اسم شیک خط موازی و همکاری همه جانبه رهبر عقیدتی با امپریالیزم جهانخواربسته شد. اما خاطرات این جنایت و اقدامات غیر اخلاقی و ضد بشری تا به ابد خواهد ماند و این یک لکه ننگ دیگر بر پیشانی مسببان و بوجود آوردگان آن است. تاریخ بی رحم حقیقت قضاوت خود را خواهد کرد.

خوب است رهبرعقیدتی هم با همین جزییات داستانها و اتفاقات آن دوره زمانی را برای خلق قهرمان توضیح دهد تا ببینیم چه کسی سیه روی خواهد شد.

پانویس:

(۱) ملیشیا احمد رضا فیروزیان فرزند مهدی فیروزیان است. ایشان یکی از مسئولین قدیمی و بالای سازمان مجاهدین می باشد. زمانی بنده در زندان انفرادی رهبرعقده ای زیر شکنجه زجر و رنج می کشیدم آقای مهدی فیروزیان نقش دادستان رهبر عقیدتی را بازی می کرد طوری در دادگاه مصنوعی آقای رجوی بر سرمتهمین بی گناه عربده کشی و فحاشی و هتاک حرمت راه انداخته بود که بعضی ازآنان از وحشت عربده کشی و چشمان سرخ و خونین دادستان به وحشت افتاده بودند…….. احمد رضا درزندان تیف دچاراختلال روانی گردید. زمانی درشهراربیل بودم روزی عصر دیدم احمد رضا به پانسیون آمده بود و در کف اتاق نشسته بود. او خیلی مظلومانه از من تقاضای کمک کرد که در حد توانم انجام وظیفه کردم.

علی بخش آفریدنده(رضا گوران)

شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴ /۱۱ ژوئیه ۲۰۱۵

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید