مالک بیت مشعل:تبعیض در باصطلاح جامعه ی بی طبقه ی توحیدی رجوی

0
731

 در یکی از نشستها نفری که اسیرقبلی بود وچنین تبعیضی را می دید به خود رجوی ملعون گفت که همچینین چیزی را احساس می کند والبته گفت تحلیل ذهنی من است. رجوی شروع کرد به بحث کردن وخلاصه چنان بحثی کرد که حد وحساب نداشت. امابرای نفری که این سوال را کرد وصحبت کرددر مقر نشست گذاشته شد که درک ودریافتش را بگوید و….این نشست درک ودریافت تبدیل شد به نشست  انتقادی به این نفر بیچاره که گفت احساس میکنم تبعیض وجود داره. حدود بیست وپنج نفر بودیم که نصف اونها انتقاد کردند نه فقط بگویند انتقاد به این نفر داریم که این حرفهارو زد نه خیر، حرفهای خیلی ناجور که تو بریده هستی حرفات بوی زندگی طلبی میده وذهنت پر از زندگی طلبی هستش که اینطور حرف میزنی. من که خیلی بهم ریخته بودم دست بلند کردم ومسئول نشست گفت بگو .منم گفتم این حرفا وانتقادات کلا غلط واشتباه هست .نفر داره با مسئول نشست بحث میکند اگر حرفش ایراد داشت اول مسئول نشست بهش میگفت حرفت غلط است ولی مسئول نشست چیزی نگفت وجواب داد .بعد از نشست مسئول نشست که عسکر بود .صدام کرد و گفت ازت انتظار نداشتم که روبروی جمع بایستی …

تبعیض در باصطلاح جامعه ی بی طبقه ی توحیدی رجوی

منصور براهویی ، تیرانا،  سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی  ـ 16.03.2021

با عرض سلام خدمت هموطنان عزیز

هنکام ورود به فرقه ماشش نفر بودیم که به محلی بنام ورودی در داخل پادگان اشرف برده شدیم. اول که وارد میشوید باید وردی بروید بعد طی دوره ای بنام پذیرش در این باصطلاح ورودی به مقر میروید.  در این دوره اولیه، اول اموزش تشکیلاتی شروع میشوداکثر حرفها وبحثهای  اونها این بود که در فرقه تبعیضی وجود ندارد .لباس یک شکل ودرجه وقپه نداریم وظروفی که با آن غذا میخوریم مثل لیوان وسینی وقاشق یک شکل است .حتی  وسایل فردی چه خوا ب وپوشش هم یک شکل است .خب اول این حرفها را باور کردیم همه ی ما ی از ایران اومده بودیم ویک شکل بودیم واز بچه های فرقه کسی با ما نبود که تبعیض را ببینیم.

وقتی اموزشهای مابصورت فشرده ( چون جنگ دوم آمریکا با عراق داشت شروع می شد و اینها می خواستند هرچه زودتر ما را ترخیص و به یگانهای باصطلاح رزمی بفرستند) یعنی هم تشکیلاتی وهم رزمی وهم انقلاب مریم گجر هم بود، تمام شد . ماکه به مقرات  رفتیم جنگ دوم امریکا وعراق شروع شد که مااین دوران را در بیابانها گذراندیم.

بعد از پایان درگیری و آرام شدن نسبی اوضاع برگشتیم به همان پادگان اشرف لعنتی واین بار وقتی ما را سازماندهی کردند من با بچه های فرقه که پدراشون یا مادرشون یا کس وکاری در فرقه داشتند وتوی این فرقه بزرگ شده (که بهشون میگفتند ملیشای سازمان).با آنها هم مقر شدیم.

اوقاتی که برای کار( بیگاری) جمعی یا پروژه ساختمانی یا کارهای دیگه میرفتیم جتی یکی از این بچه ها با ما نمی امد! یکبار یکی از نفرات که چند سال از من جلوتر امده بود وناراضی بود (قصد برگشت داشت وبرگشت ایران)  در پاسخ  تعجب من به طنزگفت: اخه اونها بچه های سازمان هستند عزیز دوردونه اند نمیارند توی  این گرما برای تو کار کنند. گفتم یعنی چی؟

گفت اخه اینها بچه هاشون را در دفترها واموزشهای کامپیوتر وچیزهای دیگه میزارند ونفراتی که بچه ی سازمان نیستند مثل منو تو باید توی این گرما کار کنیم. من الش باور نکردم وچون میدونستم این میخواهد برود فکر کردم بخاطر اینکه ناراضیه داره این حرفارو میزنه.

چون  اشنایی نداشتم مخم رااساسی پر کرده بودند. وهرکس حرفی میزد یا باور نمیکردم ویا با او مخالفت میگرفتم  که اینطور نیست.

بعد چند ماه یکی از بچه های ملیشا با من رفیق بود .گاهی اوقات پنجشنبه می نشیتیم توی پارک مقر وصحبت می کردیم ومن در حرفهای او نکات جدیدی میدیدم که با تمام آنچه بما گفته بودند فرق داشت!

انگار چشمم داشت باز میشد که نکنه حرفهای اون رفیقم درست باشه؟

. مثلایک باربچه ی فرقه اومد وگفتم که امروز کجا بودی؟ کارت کجا بود؟

گفت: کار من مشخص هستش وهمیشه اونجا کار میکنیم.

گفتم ثابت هستی؟

گفت:  اره ا لان چند سال هستش که توی این کار هستم.

گفتم: مگه مثل بقیه نیستی که پنجشنبه ها تعطیل میکنند وبه کار جمعی میایند؟

با لحنی  نیش دارگفت؟ من وکار جمعی؟ این کار برای امثال من نیست من شرط کرده و بهشون گفته ام هیچگونه کا ر دیگر بغیر این کار نمیرم وکار نمیکنم.

وقتی این حرف را زد چشمم باز شد حتی به لایه ی بالا که  ام جدید بودند هم نگاه میکردم به نفراتی که اسیر بودند وبهشو ن اوردگاهی میگفتند با نفراتی که از خارج یا هوادار فرقه بودند خیلی فرق میذارند وعزت واحترامی که به اونها میذارند با بچه هایی که  اسیر بودند زمین تا آسمان فرق میکند.

مثلا به انها نیرو میدادند یا مسئولیت خوب وعالی میدادند ولی به  نفرات دیگر کارهای یدی و بقولی سیاه میدادند.

احساس دیگری پیدا کرده بودم بیشتر به بچه های فرقه نگاه میکردم که بلاخره کارشون چی هست؟ومسئولیت آنها چی هست؟ و وقتی نگاه میکردم همه یک طوری مسئولیتی در درست دارند که در تابستان سرمایش و درزمستان گرمایش برایشان حل شده و راحت کار میکنند یعنی در یک اتاق که کامپیوتر براشون گذاشته بودند وحتی بعضی از همین بچه هاشون لب تابهای خصوصی داشتند که بازهای کامپیوتری گذاشته بودند وبازی میکردند وما نگاه میکردیم!!

هرچه می گذشت بیشتر شکاف می دیدم. به لایه ی بالاتر یعنی اف آ که مسئولین یگان بودند بازهم  دیدم به کسانی که از ایران آمده بودند یک نگاه وبه اونهایی که از خارج آمده بودند نگاه دیگر میکردند ومسئولتیهاشون فرق میکند.

به اونهایی که از ایران آمده بودند میگفتند که شما بدهکار سازمان هستید! زیاد زنده ماندید وتوی این چند سال دیر امدید، شما باید این را جواب بدهید، وبا همین سلاح دهن نفر را می بستند.

در یکی از نشستها نفری که اسیرقبلی بود وچنین تبعیضی را می دید به خود رجوی ملعون گفت که همچینین چیزی را احساس می کند والبته گفت تحلیل ذهنی من است. رجوی شروع کرد به بحث کردن وخلاصه چنان بحثی کرد که حد وحساب نداشت. امابرای نفری که این سوال را کرد وصحبت کرددر مقر نشست گذاشته شد که درک ودریافتش را بگوید و….این نشست درک ودریافت تبدیل شد به نشست  انتقادی به این نفر بیچاره که گفت احساس میکنم تبعیض وجود داره. حدود بیست وپنج نفر بودیم که نصف اونها انتقاد کردند نه فقط بگویند انتقاد به این نفر داریم که این حرفهارو زد نه خیر، حرفهای خیلی ناجور که تو بریده هستی حرفات بوی زندگی طلبی میده وذهنت پر از زندگی طلبی هستش که اینطور حرف میزنی.

من که خیلی بهم ریخته بودم دست بلند کردم ومسئول نشست گفت بگو .منم گفتم این حرفا وانتقادات کلا غلط واشتباه هست .نفر داره با مسئول نشست بحث میکند اگر حرفش ایراد داشت اول مسئول نشست بهش میگفت حرفت غلط است ولی مسئول نشست چیزی نگفت وجواب داد .بعد از نشست مسئول نشست که عسکر بود .صدام کرد و گفت ازت انتظار نداشتم که روبروی جمع بایستی .من گفتم الان بلند میشی چند حرف تند به نفر میزنی که خودشو پیدا کنه فکر نمی کردم که تو پشت اون بیایی .منم بهش گفت عسکر ببین (آن وقتها میگفتم برادر مسعود )گفتم خود مسعود گفت هرکس حرفی چیزی بحثی داره میتونه بیاد وحرفش رابزند وجواب بگیرد چه سیاسی چه تشکیلاتی چه  ایدئولوژی بیاد پشت تریبون .وقتی که شما بعد نشست اینطوری با نفر برخورد میشه مگر دفعه بعد حرف میزنه وحتی اگر حرف داره نمیزنه .اخر حرفایی که بهش زدن باور کنید به کسانی که میخواستند بروند بهشون این حرفارو نزدیم .عسکر گفت مثل ا ینکه واقعا پشت اون هستی مذاکره باتو بی فایده است .که من گزارش نوشتم ودادم ولی خب فایده ای نداشت. ومثلا چه رسیدگی کردند؟ تازه به نفر گفتند پروژه بنویس وفاکتهای تبعیض را در جمع بخوان.

وخیلی  موارد دیگر که اصلا نمیشد حرف زد واگر حرفی زده بشه باید جوابگوی جمع میشدی یعنی  جمع را  دشمن همدیگر می کردند.

واز طرف دیگر چاره ای جز صبر وتحمل نداشتم وتنها چیزی که اخرش برای خودم بستم باید صبر کنم وتحمل کنم تا فرجی بشود که شکر خدا فرج شد واز این فرقه ی کثیف خلاص شدم والان در آزادی کامل  دارم زندگی میکنم.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید