خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی از اعضای مرکزیت مجاهدین خلق از زندان های شاه

0
2004

  تمام این جریان‌ها مربوط به تابستان سال 51 است. داشتم درباره رجوی می‌گفتم. رجوی رابطه صمیمانه‌ای با فدایی‌ها برقرار کرده بود. فدایی‌ها بیشتر از ما کشته داده بودند (آن موقع حتی مارکسیست‌ها واژه مذهبی شهید را به‌کار می‌بردند) و محبوبیت بیشتری داشتند. این مسئله که مسعود رجوی را از رهبری کنار گذاشته بودند در خارج از سازمان انعکاسی نداشت. این مسئله‌ای درون‌تشکیلاتی بود که نباید لو می‌رفت؛ بنابراین فدایی‌ها از کانال رجوی ارتباط می‌گرفتند. پس از اینکه من را آوردند بیشتر با من تماس داشتند. رجوی کارهایی کرده بود که قدری عجیب بود. مثلاً جزوه‌ها را دست رفقای فدایی داده بود که آن‌ها جاسازی کنند. شب‌ها جزوه‌ها را به علی توسلی (متولد ارومیه و تقریباً هم‌سن‌وسال من) تحویل می‌داد و صبح‌ها از او تحویل می‌گرفت. من وقتی فهمیدم مخالفت کردم. اینکه فدایی‌ها زودتر از ما زندانی شدند و سوراخ‌سنبه‌های زندان را بهتر می‌شناختند برای من دلیل نبود. بچه‌های ما خبره این کارها بودند و انواع جاسازی‌ها را در خانه‌های تیمی درست کرده بودند. آخرش هم جواب درست‌وحسابی به من نداد. به گمانم می‌خواست به فدایی‌ها نشان دهد که او نه‌تنها طرفدار داشتن روابط گرمی با آن‌هاست، بلکه مودت و اعتمادش تا این درجه است. با توجه به وضعیتش در داخل گروه صلاح ندیدم از دیگران هم در این باره بپرسم. اگر می‌پرسیدم، به‌یقین گزک خوبی دست تندروها علیه رجوی می‌دادم. هم‌زمان با این انتقادی که از رجوی کردم از برگشتن رجوی به مرکزیت حمایت کردم و خیلی جدی هم حمایت کردم و پشت رجوی را خالی نکردم و گفتم او باید بیاید و باید حتماً در کمیته مرکزی باشد. زمینه هم پیدا کرد و مرکزیت کوتاه آمدند و این شاید از موارد نادری بود که موسی خیابانی با من هم‌نظر بود. خود رجوی به من گفت اصل مسئله‌ آن‌ها این است که من سنم از این‌ها کمتر است.[1] رجوی متولد 1327 بود. آن‌ها هم بیشتر متولدین سال‌های 1323 تا 1326 بودند …

مناسبات درونی و بیرونی سازمان مجاهدین

خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی در پیش از انقلاب

چشم انداز ایران – شماره 111 شهریور و مهر 1397

بخش دهم

کسانی که این رشته نوشته را دنبال کرده‌اند می‌دانند سال‌های 50 تا 52 از مهم‌ترین نقاط عطف در سیر تغییرات و تحولات سازمان مجاهدین خلق است. تغییراتی که پیامدهایش برای جامعه ما بسیار سهمگین و پرمخاطره بوده و هنوز هم هست. طبیعی است کنشگران آن دوران هریک از زاویه‌ای و روزنه‌ای به وقایع می‌نگریسته و هم‌اکنون نیز می‌نگرند. هرکدام از این راویان ما را با بخشی از واقعه آشنا می‌کند و به همین دلیل خواندنی و شنیدنی است. همین امروز هم وقتی شاهدان، واقعه زنده‌ای را روایت می‌کنند، شاهد تصویرهای گوناگون از یک واقعه واحد هستیم. تا چه رسد واقعه‌ای که به تاریخ پیوسته و نزدیک نیم‌قرن از وقوع آن گذشته است. برای کشف حقیقت، بردباری و پیگیری نیازی مبرم است.

با توجه به اینکه شما در مقطعی مسئول مسعود رجوی بودید نظرتان درباره او چیست؟

ببینید رجوی پیش از انقلاب و رجوی پس از انقلاب دو شخصیت متفاوت‌اند. کاراکتری که رجوی پس از انقلاب از خودش نشان داده به‌هیچ‌وجه نه برای من و نه برای هیچ‌یک از رفقای مرکزیت که در سال 51 اعدام شدند قابل پیش‌بینی و درک و هضم نبوده و نیست. من کاری به پس از انقلاب ندارم و هرچه می‌گویم مربوط به پیش از انقلاب است. سال 51 در زندان قصر در داخل اعضای مجاهد خیلی‌ها با او مخالف بودند. گفتم که مجاهدین در زندان قصر مرکزیت درست کرده بودند و مسعود رجوی را راه نداده بودند. او هم گریه کرده بود. اینکه می‌گویم کاملاً درست است چون وقتی به من گفتند و من از او پرسیدم تو واقعاً گریه کردی مگر این مسائل این‌قدر مهم است که آدم در مرکزیت باشد، گفت اصلاً مسئله اهمیت مرکز نیست، من هم اصلاً به اینکه در مرکزیت باشم یا نباشم اهمیتی نمی‌دهم ولی آن‌طور که انتقاد کردند من گریه‌ام گرفت. سال 51، 45 نفر مجاهد در شماره 3 زندان قصر بودند. گفتم که روال رأی‌گیری چگونه بود و چند نفر در انتخاب کمیته مرکزی در زندان دخالت داشتند.

 خود شما هم جزو این‌ها بودید؟

 آن موقع قصر نبودم من را بعداً آوردند. زخم معده را بهانه کردم و تا جایی که ممکن بود خودم را کنار کشیدم و تا جایی که قدرت داشتم از رجوی در مقابل تندروها حمایت کردم. آن موقع مهدی رضایی را گرفته بودند و او از طریق ناصر رحمانی نژاد (تئاتر کار می‌کرد، الآن فکر می‌کنم امریکا باشد) که یکدیگر را در کمیته مشترک دیده بودند، پیغام فرستاده بود که فلانی را پیدا کن و بگو که من چکار کنم. دفاع ایدئولوژیک بکنم یا نه؟ نظرم این بود که مهدی رضایی دفاع ایدئولوژیک نکند. مرکزیت مجاهدین زندان شماره 3 هم تا آنجا که یادم می‌آید با این نظر مخالفتی نداشتند. مهدی آن‌قدر برای سازمان آدم معروفی نبود، ولی مهدی رضایی نپذیرفت. من نمی‌دانم در این جریان‌ها چه گذشت، آن موقع او در کمیته مشترک بود. ما هم نشستیم و صحبت کردیم. بیشتر مسئولان نظرشان این بود لزومی ندارد ما به‌اندازه کافی شهید داده‌ایم و حالا باید نیروهایمان را حفظ کنیم. درواقع نوعی حساب‌وکتاب بود. توصیه شد اگر دادگاه مهدی رضایی علنی نباشد، دفاع نکند، اما انگار با توجه به سنگینی پرونده‌اش شاید دفعتاً دادگاهش علنی شد و احتمالاً متوجه شد که به هر حال ساواک به‌رغم سن پایینش او را اعدام خواهد کرد.

 این‌ها چه سال بود؟

 تمام این جریان‌ها مربوط به تابستان سال 51 است. داشتم درباره رجوی می‌گفتم. رجوی رابطه صمیمانه‌ای با فدایی‌ها برقرار کرده بود. فدایی‌ها بیشتر از ما کشته داده بودند (آن موقع حتی مارکسیست‌ها واژه مذهبی شهید را به‌کار می‌بردند) و محبوبیت بیشتری داشتند. این مسئله که مسعود رجوی را از رهبری کنار گذاشته بودند در خارج از سازمان انعکاسی نداشت. این مسئله‌ای درون‌تشکیلاتی بود که نباید لو می‌رفت؛ بنابراین فدایی‌ها از کانال رجوی ارتباط می‌گرفتند. پس از اینکه من را آوردند بیشتر با من تماس داشتند. رجوی کارهایی کرده بود که قدری عجیب بود. مثلاً جزوه‌ها را دست رفقای فدایی داده بود که آن‌ها جاسازی کنند. شب‌ها جزوه‌ها را به علی توسلی (متولد ارومیه و تقریباً هم‌سن‌وسال من) تحویل می‌داد و صبح‌ها از او تحویل می‌گرفت. من وقتی فهمیدم مخالفت کردم. اینکه فدایی‌ها زودتر از ما زندانی شدند و سوراخ‌سنبه‌های زندان را بهتر می‌شناختند برای من دلیل نبود. بچه‌های ما خبره این کارها بودند و انواع جاسازی‌ها را در خانه‌های تیمی درست کرده بودند. آخرش هم جواب درست‌وحسابی به من نداد. به گمانم می‌خواست به فدایی‌ها نشان دهد که او نه‌تنها طرفدار داشتن روابط گرمی با آن‌هاست، بلکه مودت و اعتمادش تا این درجه است. با توجه به وضعیتش در داخل گروه صلاح ندیدم از دیگران هم در این باره بپرسم. اگر می‌پرسیدم، به‌یقین گزک خوبی دست تندروها علیه رجوی می‌دادم. هم‌زمان با این انتقادی که از رجوی کردم از برگشتن رجوی به مرکزیت حمایت کردم و خیلی جدی هم حمایت کردم و پشت رجوی را خالی نکردم و گفتم او باید بیاید و باید حتماً در کمیته مرکزی باشد. زمینه هم پیدا کرد و مرکزیت کوتاه آمدند و این شاید از موارد نادری بود که موسی خیابانی با من هم‌نظر بود. خود رجوی به من گفت اصل مسئله‌ آن‌ها این است که من سنم از این‌ها کمتر است.[1] رجوی متولد 1327 بود. آن‌ها هم بیشتر متولدین سال‌های 1323 تا 1326 بودند؛ البته حیاتی جوان‌تر از رجوی بود، ولی مثلاً خسروشاهی، خامنه و باکری بزرگ‌تر بودند. رجوی می‌گفت چون من از این‌ها کوچک‌ترم این‌ها نمی‌خواهند من در کمیته مرکزی باشم. این حرف برای من خنده‌دار بود. بیشتر مسئله این بود که رجوی در موارد مختلف بر سر بحث‌های ایدئولوژیک آن‌ها را تحقیر کرده بود و این مسئله گریه‌کردنش پیراهن عثمان شده بود که این آدم چقدر باید رهبری‌طلب باشد که برای کمیته مرکزی رأی نیاورد و بنشیند گریه کند. موقعی که من آمدم زندان قصر تابستان بود و شب‌ها در حیاط زندان شماره 3 قصر می‌خوابیدیم.[2] روزها جاها را جمع می‌کردیم، آب‌وجارو می‌کردیم و معمولاً دور حیاط زندان قدم می‌زدیم. چند روزی پس از ورودم با تقی افشانی که در آن زمان در رأس چریک‌های فدایی بود، حرفم شد. نمی‌دانم چه شد که او به من گفت رفتار مسعود رجوی با ماها خیلی بهتر از رفتار توست و تو از موضع بالا با ما برخورد می‌کنی. من استنباطم این نبود که از موضع بالا برخورد می‌کنم. تقی الآن هست (متأسفانه از چند سال پیش بیماری پارکینسون به او آسیب جدی زده).[3] حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، به‌گمانم ناخودآگاه می‌خواستم به خودم و به دیگران القا کنم که به‌رغم گرایش فکری‌ام به مارکسیسم، در حفظ منافع سازمان در مقابل کمونیست‌ها بسیار هم جدی هستم.

آن قضیه پیش‌نماز چه بود که رجوی گفته بود شما پیش‌نماز شوید؟

  من آن زمان هنوز مارکسیست نشده بودم.

در زندان قصر با سحابی هم برخورد داشتید یا نه و گفتید گویا سحابی را هم آوردند آنجا؟

 درباره عزت‌الله سحابی پرسیدی. گفتم من آن موقع آنجا بودم سحابی هم آنجا بود، ولی رابطه‌ای با هم نداشتیم. یک سلام و علیک مختصر.[4]

سحابی به‌خاطر مجاهدین افتاده بود و دوست محمد حنیف‌نژاد بود. خیلی به مجاهدین سمپاتی داشت. چطور روابطی با هم نداشتید و بحثی نکردید و حرفی نمی‌زدید؟ با توجه به اینکه شما جزو سران سازمان بودید؟

 دل‌مشغولی من بیشتر مسائل داخلی خودمان بود. مثلاً یکی قاتی کرده بود و خودش را امام زمان می‌دانست. اگر این مسئله درز می‌کرد، فکر می‌کردیم آبرویمان می‌رود و ساواک از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرد. دیگری مسئولش را قبول نداشت و فقط می‌خواست افراد بالاتر به سؤالاتش جواب بدهند. سومی فکر می‌کرد سانترالیسم دموکراتیک در سازمان خوب اجرا نمی‌شود. به هر حال همیشه بخش مهمی از وقتم گرفته می‌شد. وانگهی من هم آدم گوشه‌گیری بودم و هستم و به این راحتی با دیگرانی که آشنایی قبلی ندارم اُخت نمی‌شوم. از اعضای مجاهد افرادی هم بودند که مسئولیتشان ارتباط با شخصیت‌های مهم زندان بود. بیشتر مجاهدین زندانی دانشجو بودند اما مجاهدینی هم بودند که سن و سالی داشتند و وظیفه تشکیلاتی‌شان حفظ تماس و ارتباط مداوم با این شخصیت‌ها بود. در مجاهدین افرادی که عهده‌دار این‌گونه امور بودند معمولاً افرادی بودند که بتوانند حرف بزنند، آن‌ها را با استدلال راضی کنند که از خط‌مشی سازمان حمایت کنند. معمولاً این شخصیت‌ها توقعاتی از تشکیلات دارند که تشکیلات نمی‌تواند آن‌ها را برآورده کند. فکر می‌کنم این روال را حتی الآن هم حفظ کرده باشند، فرد رابط باعث می‌شود که آن شخصیت یک توهمی نسبت به تشکیلات پیدا کند که گویا تشکیلات گوش شنوایی برای خواسته‌ها و دیدگاه‌های او دارد. درواقع در سازمان مجاهدین، افرادی که مسئولیت حفظ رابطه با شخصیت‌های مهم اجتماعی را دارند به‌عنوان نوعی ضربه‌گیر عمل می‌کنند. آن‌ها مجازند که آسمان ‌و ریسمان را به هم ببافند تا آن شخصیت را راضی نگاه دارند و این توهم را در آن شخصیت‌ها ایجاد کنند که سازمان شدیداً تحت تأثیر نظرات آن‌هاست؛ اما واقعیت این است که تشکیلات اصلاً برای نظرات آن‌ها تره هم خرد نمی‌کرد.[5] مسئله‌اش شخصیت‌ها نبود. سازمان مسائل خودش را داشت. سیاست سازمان مجاهدین در مقابل شخصیت‌های سمپاتیک خارج از سازمان این بوده و هست. سیاستِ گذاشتن رابط‌های ضربه‌گیر که خوب بلدند با این شخصیت‌ها تا کنند، حرف بزنند، قانعشان کنند و امیدوارشان کنند؛ یعنی کاملاً ابزاری برخورد می‌شد و می‌شود. چون نام مهندس سحابی را پیش از این توضیح آوردید، برای جلوگیری از بدفهمی باید بگویم که مهندس سحابی باهوش‌تر از آن بود که بعد از رویارویی گروه رجوی با انقلاب گوش شنوایی برای آن‌ها داشته باشد.

انگار شما با بقیه خیلی از موضع بالا برخورد می‌کردید. انگار کار شما خیلی مهم‌تر از دیگران است. حالا این سحابی، طالقانی یا صفر خان است و لزومی ندارد که پیششان بروید. شاید هم این‌طوری تلقی شود که آن‌ها باید بیایند پیش شما. از موضع بالا برخورد می‌کردید.

 ببینید، در آن دوره من خودم را نماینده واقعی سازمان نمی‌دانستم و این امر با توجه به گوشه‌گیری ذاتی من موجب شده بود که من در این نوع ارتباطات فعال نباشم، اما اجازه بده این را هم اضافه کنم که بله فکر می‌کنم روحیه ما آن موقع این‌طوری بود که دموکراتیک فکر نمی‌کردیم به این شکل که دیگران هم نظراتی دارند که ما باید بشنویم و از این نظرات می‌توانیم به رفع نواقص راه و فکر خودمان برسیم. اگر قرار بود انتقاد و انتقاد از خود بشود، این کار در تشکیلات و توسط اعضا انجام می‌شد. آن‌ را هم به موقعش می‌گویم که مکانیسم آن انتقاد از مسئولان و انتقاد از خود چه بود. تشکیلات به نظرات دیگران بها نمی‌داد، اما اگر لازم می‌شد وانمود می‌کرد که اصلاً مطابق نظر آن‌ها دارد پیش می‌رود، اما موانعی وجود دارند و از این‌جور بهانه‌ها می‌آورد. به هر حال در درون سازمان حنیف‌نژاد این بنیان را گذاشته بود و در کله کادرهای سازمان این را کاشته بود که سازمان همه‌چیز آن‌هاست یعنی مهم‌تر از دین و وطن و شرافتشان است. اگر کسی این را متوجه نباشد، نمی‌تواند جریانات تقی شهرام یا جریانات سال 60 به بعد را متوجه شود.[6]

در استدلال‌هایی که در درون سازمان می‌شد روی چند پارامتر تأکید می‌شد: یکی اینکه این شخصیت‌های سمپاتیک آن‌طور که ما حاضریم فداکاری کنیم و همه‌چیزمان را در راه انقلاب بدهیم حاضر نیستند. این پارامتر که در روابط عمومی سازمان اصلاً روی آن تأکید که نمی‌شد هیچ، به‌شدت لاپوشانی هم می‌شد، خیلی مهم بود و پی و پایه روان‌شناسی سازمان مجاهدین بوده و هست. من شخصاً از حنیف‌نژاد شنیدم که می‌گفت اعضای ما بسیار فداکارتر و محکم‌تر از انقلابیون الجزایر و کوبا و ویت‌کنگ‌ها و فدایی‌ها هستند. او روی واژه آگاهی خیلی تأکید می‌کرد، من ترجیح می‌دهم آگاهی موردنظر ایشان را «آگاهی انقلابیِ مذهبی» بنامم. جالب است سازمانی که به اشد وجه اطلاعات و دانسته‌های ورودی و خروجی ذهن اعضایش را به‌دقت و با وسواس کنترل می‌کرد، در عین حال به آن‌ها القا می‌کند که آن‌ها آگاه‌ترین انسان‌های سیاره ما هستند. این از همان موقع‌ها در سازمان کاملاً جا افتاده بود. تفاوت سمپات و عضو این بود که سمپات فقط آگاهی محدودی داشت و تا حدی حاضر بود خطر کند. عضو کسی بود که آگاهی داشت (به چی؟ کسی این پرسش را نمی‌کرد!) و حاضر بود همه ‌چیزش، جانش را در راه سازمان بدهد.[7] این باورها که عمیقاً به خورد ذهن اعضا داده می‌شد عامل اصلی بود که کادرهای سازمان تبعیض را و ضرورت تفکیک و تبعیض پوشیده و خوب پنهان‌شده را درونی کنند و این‌ها به‌طور ساختاری ملکه ذهن کادرهای سازمان بشود. ببینید حالا پس از این انتحاری‌های القاعده، طالبان و داعش موضوع فداکاری درواقع لوث شده است؛ اما آن زمان در بین انقلابیون این ارزش‌ها معارض نداشت و حتی در سطح وسیعی در جامعه در حال جا ‌افتادن بود. این موضوع کم‌کم کاملاً جا افتاده بود افرادی که حاضر بودند در این حد فداکاری کنند که جانشان را در راه انقلاب بدهند بیشتر از دیگران صلاحیت داشتند مسائل امروز را حل کنند و درواقع آن‌ها در بین برابرها برابرتر بودند! پس افرادی که در این حد نبودند و کمتر برابر بودند! به‌خودی‌خود می‌باید حرف این‌ها را می‌پذیرفتند. سازمان این را القا می‌کرد که سمپات چون آگاهی ناقصی دارد می‌ترسد. آن‌هایی را که آگاهی ناقص دارند یا وابستگی دارند و آمادگی گسستن از وابستگی را ندارند و درنتیجه از اینکه خود را غرق در مبارزه انقلابی کنند می‌ترسند می‌توان تا حد محدودی آگاهی داد، اما آن‌ها را نمی‌توان از ترسشان جدا کرد و فقط باید از امکانات آن‌ها استفاده کرد. جوی جا افتاده بود که ابراز ترس و بیان آنکه بابا من می‌ترسم تابو شده بود: تابو به‌معنی واقعی آن. این ابراز ترس به‌قدری حالت منفی داشت که هیچ‌کس حاضر نبود بپذیرد که می‌ترسد. ما الآن راحت می‌گوییم من می‌ترسم و از این بیان ترسمان احساس بدی به ما دست نمی‌دهد. آن موقع طرف حاضر بود بمیرد و نگوید من می‌ترسم. درباره سیاسی‌کارها که مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند پیش‌داوری ما این بود که آن‌ها درواقع می‌ترسند. واقعیت این بود یک‌عده از این‌ها می‌ترسیدند و این ترس تا حدی هم قابل‌قبول است. شما وقتی‌که به یک هدفی معتقد نباشی در مقابل ترس ناشی از اقدام به آن بی‌دفاع هستی. بعضی‌اوقات هم ممکن است عکس آن باشد و شما آدم ترسویی باشی و حاضر باشی تا حد معینی هزینه بدهی و در عین حال زندگی‌ات را بکنی و نمی‌خواهی بیش از دو سه سال زندان هزینه کنی. نمی‌خواهی جانت را از دست بدهی، اما در عین حال نمی‌خواهی به این ترس اعتراف بکنی. این دو با هم قاتی می‌شد. واقعیت این است که همه این‌ها بود. آن‌هایی که مبارزه سیاسی می‌کردند می‌خواستند بگویند ما اصلاً نمی‌ترسیم و اگر لازم باشد کشته هم می‌شویم، ولی راهش این نیست. خوب این به قول معروف یک مقداری آب برمی‌داشت. من افرادی را دیدم که اصلاً حاضر نبودند کشته شوند، منتهی در حدود دیگر حاضر بودند کارهایی کنند. خوب اینکه کدامشان اصل است برمی‌گردد به مرغ و تخم‌مرغ و اینکه کدام‌یک اول به‌وجود آمدند. فکر می‌کنم این مکانیسمی است که همدیگر را بازتولید می‌کنند. آدمی که اصولاً معتقد به مبارزه مسلحانه نیست طبیعی است که از مبارزه مسلحانه بترسد و آدمی هم که بترسد گرایش دارد که استدلال‌های علیه مبارزه مسلحانه را منطقی و معقول ببیند. این را هم بگویم خیلی از سمپات‌های ما می‌گفتند من در این حد نیستم و هنوز آمادگی ندارم مانند شماها فداکاری کنم حاضرم پول بدهم و خانه‌ام را در اختیارتان بگذارم یا کارهای دیگری انجام بدهم و حتی قبول خطر بکنم، ولی نه تا آخرین حد. ما معمولاً با این‌ها رابطه خوبی داشتیم. افرادی که می‌گفتند ما نمی‌ترسیم و حاضریم کشته بشویم، ولی لزومی ندارد در مبارزه کشته شویم و راه دیگری برای مبارزه است معمولاً با این‌ها رابطه خوبی نداشتیم. این‌ها درواقع هژمونی ما را قبول نداشتند. خودشان یک هژمونی بر اساس دیگری داشتند. این چیزی است که اگر بخواهیم آن را در ریشه‌ها و در اعماق روح انسان بکاویم، خیلی جای بحث دارد. من در بازبینی جریان تقی شهرام حیرت کردم از اینکه در بالاترین درجات خطر کشته شدن توسط ساواک و حضور مداوم هیولای مرگ در آستانه خانه تیمی، نه‌تنها انگیزه‌های برتری‌جویی و سیادت‌طلبی و حتی به زیر کشیدن رفیقِ هم‌سرنوشت برای بالا رفتن از نردبام ارزش‌های انقلابی کاهش نمی‌یابد که به‌نحو اعجاب‌انگیزی به‌طور تصاعدی افزایش می‌یابد.

در مقطعی که شما در زندان قصر بودید از آن‌هایی که پس از انقلاب مسئولیت‌های حکومتی گرفتند چه کسانی بودند، مثلاً بازرگان، دکتر سحابی، طالقانی، رفسنجانی؟

– هیچ‌کدام. من از مرداد 51 تا آبان 51 زندان شماره 3 قصر بودم. آن موقع برخی از آن‌ها احتمالاً زندان شماره 4 بودند. به هر حال من هیچ‌کدام از این‌هایی را که نام می‌بری ندیدم، به‌غیراز طاهر احمدزاده و مهندس ‌سحابی و بسته‌نگار و مفیدی. این دو نفر آخری را تازه گرفته بودند. من رابطه خوبی با مفیدی داشتم. مصطفی مفیدی در چه رابطه‌ای آمده بود زندان یادم نیست ولی آن موقع روابطمان خیلی خوب بود. از آن‌هایی بود که مشی ما را قبول داشت، منتهی می‌گفت من نمی‌توانم مبارزه مسلحانه کنم.

 بحث‌هایتان یادتان هست؟

– باکی؟

با مصطفی مفیدی.

– نه زیاد بحث نمی‌کردیم. من یادم نمی‌آید.

 در حد سلام‌علیک.

– در حد سلام‌علیک و احوالپرسی و گپ‌وگفت دوستانه، ولی یادم نمی‌آید با هم بحثی کرده باشیم.

می‌شود زندان قصر را توصیف کنید؟

– من فقط شماره 3 قصر را دیده‌ام. اتاق اتاق بود. از زیر هشت که وارد می‌شدی یک راهروی «ال» شکل بود و دو طرف راهرو اتاق‌های کوچک و بزرگی بودند. به چپ که می‌چرخیدی راهروی طولانی‌تر بود و اتاق اتاق بود. انتهای راهروی دوم که اندکی به چپ می‌پیچیدی یکی دو پله می‌خورد بالا، ولی اتاق نبود انباری مانندی بود و یکی از جاسازی‌های مدارک ما آنجا بود، چون پلیس خیلی به آنجاها توجه نداشت. جزوه‌های تشکیلات را افراد در کاغذ سیگار می‌نوشتند که قبلاً گفتم. کاغذهای سیگار صدبرگی با خودکارهای نوک‌باریک. می‌دانی این خودکارهای نوک‌ریز بعداً که لو رفت، اگر برحسب اتفاق دانشجویی را می‌گرفتند که خودکار نوک‌ریز داشت احتمال داشت با گروه‌های چریکی در ارتباط باشد. به این سادگی‌ها از خودکارهای نوک‌ریز نمی‌گذشتند چون با خودکار نوک‌ریز دقیقاً می‌شد روی آن کاغذ سیگارها نوشت و این کاغذ سیگارها وسیله ارتباط زندان و از داخل به بیرون و حتی بین خانه‌های تیمی بود. مثلاً لباس می‌آوردند، توی این کاغذ سیگارها می‌نوشتند و داخل لباس می‌دوختند. معلوم هم نمی‌شد چون این کاغذها خیلی نازک هستند.

خودکارهای نوک‌ریز را چطوری داخل زندان می‌آوردند؟

– پلیس آن موقع توجهی نداشت و به‌عنوان خودکار می‌آوردند و مسئله‌ای نداشت.

بعدها فهمیدند چه سلاحی است!

– خیلی بعدها فهمیدند.

قبلاً گفتید که با مرکب نامریی هم می‌نوشتید.

– درباره این نکات، آن‌هایی که رشته دانشگاهی‌شان شیمی بود با حرارت دادن داروهای خاصی از میان مجموعه داروهایی که در زندان پیدا می‌شد، نوعی مرکب نامرئی درست می‌کردند. نمی‌دانم چه بود که می‌شد روی هر کاغذی نوشت یا در لابه‌لای سطرهای یک کتاب نوشت و بیرون برد یا از این زندان به زندان دیگر برد و بعد با حرارت یا اتوکشیدن ظاهر می‌شد. کاغذ سیگار و خودکار و جزوه‌هایی که در زندان نوشته می‌شد بیرون برده می‌شد، اما حجم کمی داشت و راحت می‌شد جاسازی کرد.

 این‌ها ابداعی بود؟ یعنی شما در شرایط یاد گرفته بودید یا از قبل تمرین کرده بودید یا جایی خوانده بودید؟

– اینکه ابداع‌کننده‌اش چه کسی بوده و آیا زندانی‌های پیش از ما از کاغذهای سیگار و خودکار نوک‌ریز و مرکب نامرئی استفاده می‌کردند یا نه را نمی‌دانم. این‌ها را باید از آن‌هایی پرسید که پیش از ما در زندان بودند. یک نکته دیگر انتقال مطالب از طریق نقطه‌گذاری بود. روی حروف هر کتابی که آزاد بود و می‌شد از این زندان به آن زندان برد نقطه‌گذاری می‌شد. مثلاً می‌خواستی بگویی احمد… از صفحه خاصی شروع می‌کردی و روی الف با مداد نقطه کوچکی می‌گذاشتی و بعد اولین ح را پیدا می‌کردی و الی‌آخر. اگر تراکم حروف در یکجا بود بعضی‌ها را رد می‌کردی که مشکوک نشوند. این‌طوری افراد می‌دانستند باید از صفحه فلان شروع کنند و علامات را پیدا کنند و مفهوم پیام مشخص می‌شد. این‌ها چیزهایی است که من دیدم و یادم مانده.

یا مثلاً بیرون از زندان در کتاب می‌نوشتند و می‌آوردند داخل زندان؟

– برعکس هم بوده، درنتیجه اخبار ردوبدل می‌شد.

شما خودتان از این کارها می‌کردید؟

– نه. خانواده‌ام در این‌جور مسائل شرکت نمی‌کردند. یکسری خانواده‌ها در این مسائل مشارکت داشتند و در جریان بودند، اما خانواده من نه.

جایگاه خودتان را در زندان قصر تعریف کنید. احساس خودتان را می‌خواهم توصیف کنید که چنین جایگاهی را آنجا داشتید احساستان چیست؟ از صحبت‌هایتان این تلقی را داشتم که خیلی هم علاقه نداشتید در آن جایگاه قرار بگیرید.

– بله علاقه نداشتم.

انگار اطرافیانتان می‌خواستند رهبری را به گردن شما بیندازند، اما شما دلتان نمی‌خواست.

– من اصولاً در این زمینه‌ها آدم اکتیوی نبودم.

ولی باید مسئولیت می‌داشتید.

– درست است که آن موقع هنوز مارکسیست نشده بودم، اما به هر حال جزوه‌های ایدئولوژی سازمان را قبول نداشتم و فکر می‌کردم من نماینده اصیل سازمان نیستم و گفتم که بهتر است خودم را کنار بکشم.

***

 

در کتاب سه‌جلدی تاریخ سازمان مجاهدین آمده است[8] جاهایی درگیری خیابانی می‌شد مردم عادی را که به‌اشتباه فکر می‌کردند چریک نیست، بلکه دزد است و مقابل آن‌ها می‌ایستادند با تیر می‌زدند. چون آن چریک فکر می‌کرد که باید در مسیر هدف هر مانعی را برداشت.

درباره پرسش شما درباره رفتار چریک‌ها در مقابل آدم‌های کوچه و خیابان، یک مثال واقعی به نقل از محمد دماوندی (متأسفانه نام فامیل واقعی‌اش را نمی‌دانم، پیش از انقلاب به همین نام معروف بود و پس از انقلاب با راه کارگر رفت و از سرنوشتش اطلاعی ندارم) بگویم که ساواک او را شناسایی کرده بود و پشت سر تیراندازی می‌کرد و می‌خواستند حتی‌الامکان زنده دستگیر شود. داد می‌زدند: آی دزد، دزد، مردم بگیریدش. رهگذری جلو دماوندی را می‌گیرد، محمد دماوندی همان‌طور که در حال فرار بود با صدای بلند خود را به مردم معرفی می‌کرد و ضمن فرار شعار سیاسی می‌دهد. خب، می‌گفت آن رهگذر پس از آنکه فهمید من دزد نیستم وانمود کرد که راه را برای من باز کرده است، اما در آخرین لحظه به من تیپا انداخت و من که سرعتم بسیار زیاد بود سکندری خوردم و دستگیر شدم. رسولی بازجو، هر وقت او را می‌دید با صدای بلند طوری که سایر زندانی‌ها هم بشنوند می‌گفت دیدی که خلق قهرمان چه طور بهت تیپا انداخت. خب در این مواقع اگر باز هم کسی می‌خواست به ساواک یا پلیس کمک کند، شما ابتدا تهدید می‌کردی و بعد اگر باز هم به‌قصد کمک به پلیس جلو می‌آمد، شلیک می‌کردی؛ البته محمد دماوندی دیگر این تیپا را نخوانده بود.

*******

تابستان سال 51 در قصر زندگی به روال معمول برگشت و بحث‌ها مانند پیش بود. ما آنجا چهل پنجاه نفر بودیم. بند 3 قصر که مخصوص زندان نبود. بعداً برای این منظور زندان‌های زیادی ساختند. همان موقع که ما در اوین بودیم بندی را می‌ساختند که امروز به بند 209 اوین معروف است. هم صدای بولدوزر، لودر و کامیون و خاک‌برداری می‌آمد و هم صدای بتون‌ریزی را می‌شنیدیم. صداها همه می‌آمد و می‌گفتند که طرحش امریکایی است و توالت فرنگی و همه چیز داخل آن است و زندانی به این عنوان نمی‌تواند برود بیرون فقط برای بازجویی می‌برند بیرون و می‌آورند، ولی آن موقع کسی را در اوین اعدام نمی‌کردند. زمان شاه می‌بردند در چیتگر اعدام می‌کردند.[9]

برگردیم به زندان قصر. خاطره‌ای از آن دوره دارید؟ گفتید که ارتباطی با صفر خان هم نداشتید.

– آن موقع که قصر بودم خاطره‌ای از صفر خان ندارم. قصر سال 51 را می‌گویم. سال 54 که مرا آوردند اوین و پس از حدود دو ماه زندان انفرادی بالاخره آوردند بند 2، صفر خان هم در بند 2 اوین بود. یک حیاط بود و دو ضلعش اتاق اتاق بود. راهرو به شکل «ال» انگلیسی داشت، در اولین اتاقش که کوچک هم بود صفر خان با یکی دو نفر بودند. تحمل شلوغی را نداشت و معمولاً حدود دو سه نفر را اجازه می‌داد که حتماً هم باید آذربایجانی بودند که با ایشان باشند. یکی از آن‌ها همشهری ما نریمان رحیمی بهالو بود. این جریان مال سال 54 است. صفر خان را آنجا دیدم، ولی قبل از آن صفر خان را سال 51 در قصر به خاطر نمی‌آورم که دیده باشم. شاید ایشان در شماره 4 بوده‌اند.[10]

روزتان را در زندان چگونه می‌گذراندید؟

– بیدار که می‌شدیم اول ورزش صبحگاهی دسته‌جمعی می‌کردیم، نمی‌دانم چه مدت دور حیاط می‌دویدیم. حیاط هم کوچک بود. بعد وسط می‌ایستادیم ورزش می‌کردیم. بعد از ورزش هم آنجا به‌یاد دارم یکسری دوش در حیاط بود. هیچ تصویری از دوش گرفتن هم بندها ندارم. جو اخلاقی آن موقع این‌طوری بود که کسی با شورت نمی‌آمد در حیاط دوش بگیرد. هفته‌ای یا هر دو هفته یک ‌بار ما را به حمام عمومی می‌بردند. خیلی بزرگ بود. معمولاً در سلول‌های انفرادی ورزش که می‌کردیم، زیرپیراهنی چیزی را خیس می‌کردیم و با آن تنمان را خشک می‌کردیم و بعد آن را دوباره می‌شستیم. این می‌شد دوش سلولی. چون سلول‌هایی بود که یک دستشویی داشت و یک توالت فرنگی. بند 209 اوین این‌جوری بود. نرمش می‌کردیم و به ‌این ‌ترتیب بدنمان را تمیز می‌کردیم. در زندان عمومی بعد از نرمش صبحگاهی سفره را پهن می‌کردند. یک کمون مشترک داشتیم با شرکت رفقای فدایی و مجاهد و ستاره‌سرخی و به‌طورکلی زندانی‌هایی که مبارزه مسلحانه را قبول داشتند. آن‌ها که مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند در کمون‌های دیگر بودند. عده‌ای هم بودند که در اتاقشان غذا می‌خوردند. دانشجوهایی هم بودند که مدتی در زندان بودند، معمولاً می‌آمدند در این کمون بزرگ که مشترک بین مارکسیست‌ها و مسلمان‌ها بود. آن‌هایی که می‌خواستند هم‌غذا بشوند با هم می‌نشستند. من قسمت اعظم عمر زندانم را در سفره معده‌ای‌ها بودم سال 56 و 57 در بند 2 اوین با علی‌اشرف درویشیان بود. هم‌سفره بودیم تا آزاد شد. به‌یاد نمی‌آورم که غذای زخم معده‌ای‌ها جدا باشد و چیز خاصی بپزند بیاورند، اما معمولاً معده‌ای‌ها را رعایت می‌کردند.

خود هم‌سفره‌ای‌ها این کار را می‌کردند یا مسئولان زندان؟

– دوره تا دوره فرق می‌کرد. مواقعی که روابط با زندان خصمانه نبود ما از فروشگاه خرید می‌کردیم. لیست خرید می‌دادیم و مأمور خرید معمولاً از مأموران زندان بود. در این خریدها شیر برای معده‌ای‌ها می‌گرفتند… دیگر نمی‌دانم. بیشتر افراد معده‌ای دردشان در اثر فشارهای زندان عصبی بود. داروی اصلی که از بهداری به ما می‌دادند آنتی‌اسید بود به نام تجاری مالوکس که پس از هر وعده غذا یک قاشق می‌خوردیم.

– بعد از صبحانه؟

– صبحانه را دو یا چهار نفر از زندانی‌ها به‌نوبت سرو می‌کردند. اوایل طبق سنت قدیم زندان به این‌ها شهردار می‌گفتند. آن‌ها معمولاً ظرف‌ها را می‌چیدند و بعد هم می‌شستند. بعدها فکر می‌کنم چریک‌های فدایی گفتند و ما هم قبول کردیم که شهردار یعنی چه. آن موقع نیک‌پی شهردار تهران بود و اسم شهردار را به کارگر تبدیل کردیم. بعد سفره را جمع می‌کردند و کارگرها ظرف‌ها را می‌شستند. کمون بزرگ بود و دو نفر کفایت نمی‌کرد. معمولاً چهار نفر بودند و این‌طور بود که دو نفر از مجاهدین و دو نفر از فدایی‌ها می‌گذاشتند. مسائل کمون را ما پشت پرده با فدائیان حل می‌کردیم. در ظاهر رأی‌گیری می‌شد، ولی درواقع در پشت پرده رهبران هر گروه به مسئولان می‌گفتند که به فلان چیز رأی بدهند. آن‌ها هم به اعضای دیگر می‌گفتند و این معمولاً رأی اکثریت درمی‌آمد. همان موقع یک‌عده زمزمه می‌کردند که این دموکراتیک نیست، منتهی آن موقع تازه اول کار بود و رفقا هنوز گرم بودند اختلافات داخلی شروع نشده بود و آن‌ها حرفشان به‌جایی نمی‌رسید. بعدها در سال‌های 55-54 بود که این مسائل خیلی جدی شد که بعداً می‌گویم.

روال زندگی روزمره ما در زندان قصر طوری بود که لباس‌ها و شورت و پیراهن همه مشترک بود که به شیوع قارچ منجر شد و بعداً دیگر شورت و زیرپیراهنی را به قول معروف ملی نکردند و لباس هرکسی مال خودش شد؛ اما لباس‌های اضافه که کسی از خانواده‌اش دریافت می‌کرد این مال کمون بزرگ بود و بر اساس نیاز تقسیم می‌شد و چه‌بسا اصلاً آن لباس به مالک اولیه آن نمی‌رسید. پس از صبحانه هرکس روابط سازمانی خودش را داشت. تشکیلات بود، کمیته مرکزی و مسئولان و حوزه‌ها و اعضایی که در حوزه‌ها بودند باید آموزش می‌دیدند. جزوه‌های بیرون بازنویسی شده بود. به من هم گفتند و من جزوه‌ای داشتم و آن را بازنویسی کردم. منتهی جزوه من «گرایش به وحدت عاطفی با جهان» در بیرون به‌نوعی پاسخ به جزوات ایدئولوژی سازمان بود، اما در زندان که نوشتم این حالت را نداشت. این جزوه‌ای بود از یک عضو باقی‌مانده از کمیته مرکزی سازمان که دیدگاهی داشت. طبعاً در مخالفت با ایدئولوژی سازمان تلقی نمی‌شد و من هم طوری نوشتم که چنین استنباطی نشود.

پیش شما نمی‌آمدند شک و تردیدها را طرح کنند؟

– این موضوع مربوط سال 52 به بعد است. اعضا تک‌تک که مارکسیست می‌شدند می‌آمدند به من می‌گفتند، مانند حسن راهی، علیرضا تشید، ستار کیانی، مرتضی آلادپوش و…

شما چه جوابی می‌دادید؟ تأیید می‌کردید یا نه؟

– معمولاً این‌جوری بود که از سال 52 به بعد در ظاهر ما با هم یکی بودیم، اما ما با آن‌ها کاری نداشتیم و آن‌ها با ما کاری نداشتند؛ یعنی من و اعضایی که مارکسیست شده بودند با هم جلسه داشتیم، کتاب‌خوانی داشتیم، بحث‌های خودمان را داشتیم.

 سؤال من این است که آیا آن‌هایی که شک و تردید داشتند پیش شما می‌آمدند و مسئله‌شان را مطرح می‌کردند شما چطور برخورد می‌کردید؟

 از زمستان سال 51 در مشهد که اعلام کردم مارکسیست شده‌ام روال این بود که این خبر به بیرون از تشکیلات درز نکند. خبر این جریان فقط در محدوده مسئولان مجاهد ماند و درباره اعضای ساده مجاهد قرار شد مسئول مربوطه برحسب ضرورت تصمیم بگیرد. او طبعاً در مقابل این پرسش قرار می‌گرفت که چرا فلانی نماز نمی‌خواند و از این قبیل، اما از مسئولان مجاهد آن‌هایی که به‌تدریج مارکسیست می‌شدند طبعاً نخست با رفقای مذهبی‌شان کلی بحث می‌کردند؛ یعنی رفقای مذهبی کاملاً در جریان تغییر ایدئولوژی آن‌ها بودند. فقط این را متوجه می‌شدم که برخی با احترام زیاد به من نگاه می‌کنند و برخی نه. آخر سر که فرد تغییر ایدئولوژی داده دیگر انتخاب خودش را کرده بود به من می‌گفت. تا آنجایی که یادم هست من در یک سال نخست یعنی تا اواخر 52 هیچ مسئولیت آموزشی نپذیرفتم، اما در جلسات مسئولان و مرکزیت (مذهبی) بنا به خواست آن‌ها شرکت می‌کردم. از سال 53 مجموعه مجاهدین مارکسیست زندان مشهد عبارت بودند از شفیع‌ها، تشید، آلادپوش، راهی و کیانی. دو نفر از حزب ملل اسلامی، حسن عزیزی و عباس مظاهری نیز به جمع ما ملحق شدند و علیرضا اکبری شاندیز از دانشجویان چپ‌گرای مشهد نیز هرچند در جمع مجاهدین مارکسیست نبود، اما به قول خودش نظریات مارکسیستی من را به آموزش‌های مارکسیستی چریک‌های فدایی خلق در زندان مشهد ترجیح می‌داد.

در همان زندان 51، منظورم زندان قصر، رجوی مقطعی را با شما بود. درباره این تغییر ایدئولوژی با هم صحبت می‌کردید؟

– آن موقع در تابستان 51 در زندان شماره 3 قصر من هنوز مارکسیست نشده بودم، اما ایدئولوژی سازمان را قبول نداشتم. به رجوی گفتم من نماینده واقعی سازمان نیستم و شما هستی. به تعارفات معمول گذشت. رجوی به اصل هدایتی که من دو سه سال پیش در جزوه نقد ایدئولوژی سازمان مطرح کرده بودم بسیار علاقه‌مند بود. تقریباً بلااستثنا کلیه بحث‌های ایدئولوژیک که بین ما درمی‌گرفت سر این اصل بود؛ یعنی چون به این موضوع علاقه‌مند بود بحث را به آنجا می‌کشانید. حالا دیگر من داشتم به‌جای اصل هدایت از گرایش یا انحنا صحبت می‌کردم؛ یعنی به‌جای آنکه بگویم انگار که نیروی مرموزی کل هستی را به سمت‌وسوی خاصی هدایت می‌کند و می‌کشد بر این باور بودم که گویا هستی گرایش یا انحنا به سمت و سویی دارد که نتایجش را در تکامل طبیعی شاهدیم. ریز بحث‌ها یادم نیست و من چند ماه بعد به‌کلی کار بر روی این مسائل را ترک کردم و تمرکز فکری‌ام را روی چگونگی رابطه بین زیربنا و روبنا گذاشتم که بعداً در این باره صحبت خواهم کرد.

در کمیته مرکزی در زندان قصر کار دیگری نمی‌کردید؟

 معده‌درد داشتم و همین را بهانه کرده بودم و خودم را کنار کشیده بودم، ولی به هر حال خیلی نمی‌شد کنار ماند.

به هر حال بودید.

– بودم، اما فعال نبودم. به هر حال همیشه در جریان بودم و رابطه احترام‌آمیزی بود.

درواقع توقع داشتند که شما در کمیته مرکزی زندان فعال باشید؟

 در آنجا به من بیشتر به‌عنوان کسی نگاه می‌کردند که از قدیم مانده و وجودش غنیمت است. مخصوصاً اینکه خودم را کنار می‌کشیدم و رقیب کسی نبودم. مسعود رجوی خیلی اکتیو بود و می‌خواست به‌نحوی پذیرفته شود و رهبری کند، ترکیب اعضا هم طوری بود که مقاومت می‌کردند و باعث شد او را کنار بگذارند. درباره من هیچ‌کدام از این موارد صادق نبود. به هر حال مرکزیت مجاهدین قصر رجوی را کنار گذاشته بودند. کنار گذاشتن او چند دلیل داشت: یکی اینکه رجوی آدم خودنمایی بود و مرتب خود را به رخ دیگران می‌کشید که پیش از دستگیری عضو گروه ایدئولوژی زیر نظر حنیف بوده و در بحث با دیگران سواد ایدئولوژیکش را به رخ آن‌ها می‌کشید و آن‌ها را جریحه‌دار می‌کرد و می‌رنجاند؛ دوم اینکه ساواک گویا طی اطلاعیه‌ای که در مطبوعات آن زمان چاپ ‌شده بود ادعا کرده بود که او با ساواک همکاری کرده و به همین دلیل اعدام نشده است. خود رجوی به من گفت وقتی‌که ساواک روزنامه را به او نشان دادند می‌خواسته خودکشی کند و وقتی‌که این را به من می‌گفت در مقابل تعجب من اضافه کرد که اقدام به خودکشی اشتباه بوده و از خودش هم انتقاد کرده بود. برای تندروهایی که در کمیته مرکزی زندان قصر بودند این یک ایراد بود که تو چه آدم ضعیفی هستی که به‌خاطر این خبر ساواک می‌خواستی خودکشی کنی. این ‌یکی از انتقادات به او بود. انتقاد بعدی این بود که چون سازمان شکست‌ خورده بود اصولاً کمیته مرکزی زیر ضرب بود. در نتیجه اعضایی مثل رضا باکری، موسی خیابانی، مهدی خسروشاهی، فتح‌الله خامنه، عباس داوری و دیگران صلاحیت مسعود رجوی را برای عضویت در کمیته مرکزی قبول نداشتند. اگر رجوی حساسیت نشان نمی‌داد، بعد از دو سه ماه سراغش می‌آمدند و عملاً مرکزیت تحت تأثیر نظراتش قرار می‌گرفت، اما مسعود حساسیت نشان داده بود و این حساسیت باعث شده بود که وضع بدتر شود. من دیرتر به قصر آمدم و بالاخره با میانجی‌گری من مسعود رجوی دوباره به کمیته مرکزی بازگشت، اما خودم را از جلسات مرکزیت به بهانه خونریزی زخم‌معده کنار می‌کشیدم.

در زندان کلاس‌ها شروع می‌شد و معمولاً هم جزواتی که بیرون بود در زندان بازنویسی شده بود و تعلیمات و بحث‌ها برقرار بود. به قول سعدی: مرا در نظامیه ادرار بود/ شب و روز تلقین و تکرار بود. آن موقع کسی را تعلیم نمی‌دادم. ضمناً وقت ما بیشتر در بحث با اعضایی می‌گذشت که خیلی وقت بود از مرحله تعلیمات گذشته بودند و خودشان حالا مسئول که چه عرض کنم سرشاخه شده بودند. مثل کاظم شفیع‌ها، رضا باکری، مهدی خسروشاهی، فتح‌الله خامنه، موسی خیابانی، محمد حیاتی و احمد حنیف‌نژاد. در کنار این‌ها عباس داوری هم با تأکید بر سابقه کارگری‌اش، جزو مرکزیت زندان قصر بود در رده بعدی افرادی بودند که جزو مسئولان سازمان حساب می‌شدند و برخی از آنان بسیار فعال و تأثیرگذار بودند مانند محمود احمدی، محمد حیاتی، تشید، زمردیان، شهرام و دیگران. این‌ها تعلیماتشان تکمیل بود و دست‎کم مسئولیت یک یا دو حوزه را داشتند. من تا برسم به قصر رجوی با کمک شاید محمد حیاتی، موسی و مهدی ابریشمچی و محمد اکبری آهنگر یک مقدار جزوات ایدئولوژیک را بازنویسی کرده بودند. من هم جزوات مربوط به استراتژی را بازنویسی کردم. از دو سه سال پیش بیشتر وقت من صرف درگیری ذهنی با پرسش‌های تئوریک پیش‌رویم بود. ازجمله اینکه پذیرش مرگ چه مکانیسمی دارد و کسی که مرگ را پایان همه چیز یک فرد می‌داند چگونه ایثار و مرگ را می‌پذیرد. این‌ها را در آن جزوه نقد ایدئولوژی سازمان نوشته بودم و حالا در ادامه‌اش روی آن‌ها کار می‌کردم. اینکه پذیرش مرگ در ریشه‌ها برمی‌گشت به استعدادهایی که در بعد عاطفی وجودمان داریم و مشترک با حیوانات است. این بخش در تقابل کامل با نظرات رسمی سازمان بود.

[1] ـ علت رأی ندادن بچه‌های زندان به مسعود، سن او نبود، بلکه بیشتر مربوط به عملکردهایش می‌شد؛ مانند اقدام به خودکشی پس از اینکه اعدام نشد، سیگارکشیدن زیاد، نسخه‌نویسی عجولانه که در کتاب آن‌ها که رفتند در این باره توضیحاتی داده شده است. (میثمی)

[2]. بعد از برنامه‌ریزی فرار توسط گروه جزنی اجازه نمی‌دادند شب‌ها در حیاط بخوابیم.

[3]. اکنون‌که خاطرات مهندس بازرگانی به دست ما رسیده دکتر تقی افشانی در قید حیات نیست و در سال 1392 درگذشت.

[4]. مرحوم مهندس سحابی بعد از زندان موقت شهربانی برای چند روزی در شماره 3 قصر بود ولی بعد به شماره 4 منتقل شد و بعد هم به شیراز و سپس تا آزادی در زندان عادل‌آباد شیراز بود.

[5] ـ تا آنجا که می‌دانم حنیف‌نژاد و سعید محسن با شخصیت‌ها این‌گونه برخورد نمی‌کردند و؟ در طول حیات سازمانی و همچنین در زندان قصر، حنیف‌نژاد به من می‌گفت آیت‌الله طالقانی و مهندس سحابی درونی تلقی می‌شوند و مسائل عمده‌ای که در سازمان می‌گذشت آن‌ها را در جریان قرار می‌داد. (میثمی)

[6]. رخوردهای حنیف‌نژاد با شهرام قابل‌مقایسه نبود و مهندس بازرگانی در جمع چهارنفره زندان اوین حضور داشت و می‌دانست که بچه‌ها انتقاداتی به شهرام داشتند. در کتاب آن‌ها که رفتند و همچنین در جلد سوم خاطرات که آماده چاپ است این برخوردها به‌تفصیل توضیح داده شده است. نمونه‌های زیادی است که حنیف‌نژاد آن‌طور که مهندس بازرگانی توصیف کرده نبود. از سال 1352 و 1353 پس از آزادی از زندان شیراز به سازمان و مبارزات مسلحانه پیوسته و با تقی شهرام و بهرام آرام در ارتباط بودم. مهندس بازرگانی را پشتوانه فکری خود می‌دانستند، هرچند به لحاظ اخلاقی با بهمن متفاوت بودند.

[7]. حنیف‌نژاد بارها می‌گفت کادر کسی است که به مرحله‌ای برسد که به پیروزی حق بر باطل در آینده ایمان پیدا کند.

[8]. نام کامل کتاب سازمان مجاهدین خلق (پیدایی تا فرجام) منتشرشده توسط مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی (زیرمجموعه وزارت اطلاعات) است.

[9]. در 30 فروردین 1354، نه نفر از زندانیان را در تپه‌های اوین تیرباران کردند.

[10]. صفر خان در آن زمان در شماره 4 قصر بوده است.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید