مانی حقیقی در برخورد با کشتار فیلمسازان کمابیش در همان تنگنایی قرار میگیرد که کارگردان فیلم او در آن گرفتار شده است: آنها هر دو به خوبی میدانند که سرنخ ماجرا در کجاست و دست چه کسان و مقامهایی به خون هنرمندان آلوده است،اما هردو خود را به “کوچه علی چپ” میزنند زیرا به خوبی میدانند که به بیان حقیقت مجاز نیستند. در این میان حسن واکنشی بیشتر هیستریک و عصبی نشان میدهد، اما سازنده “خوک” ترجیح میدهد با ماجرا با طنز و شوخی برخورد کند و به کل روایت لحنی ریشخندآمیز یا “گروتسک” بدهد. تمام امید و آرزوی حسن این است که قربانی بعدی “خوک” باشد، اما قاتل نه تنها به سراغ او نمیآید، بلکه به او ضربهای سنگینتر وارد میآورد: هنرپیشه محبوب او شیوا (با بازی لیلا حاتمی) و سینماگر رقیب او سعیدی (با بازی علی مصفا) سرشان از بدن جدا میشود. حسادت و تنگنظری حسن که میبیند قاتل کسان دیگری را به جای او انتخاب کرده، جای خود را به نگرانی سنگینتری میدهد. مشکل بزرگتر این است که او این دو قربانی تازه را در برابر چشم دهها نفر تهدید به قتل کرده است. پس در شهر، به برکت شبکههای اجتماعی این شایعه میپیچد، که قاتل یا خوک، کسی جز حسن نیست. گروه بیشماری از کاربران فضای مجازی از حسن میخواهند که خود را از اتهامات تبرئه کند.
“خوک” در برلیناله؛ قتلهای زنجیرهای این بار در میان فیلمسازان
دویچه وله – 23.02.2018
آخرین فیلم مانی حقیقی تمام ویژگیهای فیلمهای پیشین او را با خود دارد: چشمی باز بر واقعیتهای امروز جامعه ایران، آمیزش واقعیت با خیال، انتقاد از کوتهبینی فرهنگی، استیل پرتحرک و برقراری تعادل میان لحن تراژیک و کمیک.
دوربین در پیادهرو چهار دختر نوجوان شاد و شنگول را دنبال میکند که فارغ از هیاهوی اطراف و آفات زمانه، مشغول “هره و کره” هستند. با فریادی سراسیمه و هراسناک دوربین ناگاه از تعقیب دخترها دست برمیدارد و خیره میشود به سر بریدهای که کنار جوی خیابان افتاده. سر به سینماگری مشهور تعلق دارد و او چندمین فیلمسازیست که این روزها به قتل رسیده است.
در شهر همه خبر دارند که از چندی پیش قاتلی بیرحم فیلمسازان نامدار کشور را به دام میاندازد، بر پیشانی آنها با تیغ نام خوک حک میکند و سپس سر از تنشان جدا میکند و به گوشهای میاندازد. همه با وحشت منتظر هستند که ببینند اکنون قاتل به سراغ کدام هنرمند خواهد رفت، و این انتظار دیری نمیپاید و سری تازه یافت میشود، و قربانی بعدی کسی نیست جز شخص مانی حقیقی!
این تمهید، دستکم در سینما، یکی از موارد نادر است که فیلمسازی با نام و نشان خود را به قتل برساند و برای خود مجلس ختم برپا کند. فیلمساز که اصرار دارد قتلهایی فجیع را با لحنی شوخ و سرخوشانه روایت کند، خود را نیز در کنار قربانیان “خوک” جای میدهد. اما آیا او جز توسل به طنز و شوخی راه دیگری داشته است؟
کسی که این بار برای شناسایی سر بدون جسد به پاسگاه پلیس فرا خوانده میشود، یکی از همکاران مقتول است به نام حسن کسمایی (با نقشآفرینی حسن معجونی). حسن اکنون چندین سال است که از متولیان امور مجوز کارگردانی دریافت نکرده و در نتیجه نتوانسته فیلمی بسازد و زندگی را با ساختن آنونسهای تبلیغاتی سر میکند. او که ظاهرا در گذشته فیلمسازی موفق بوده، آیتیست در تکبر و خودشیفتگی.
خودشیفتگی این “بچه ننه” نه تنها در سرووضع غیرمتعارف او، عشق او به گیتار و تنیس و ادا و اطوارهای کودکانه، که در رفتار و حرکات گستاخانه و تفرعنآمیز او نیز آشکار است: به همه بدوبیراه میگوید، به روی دیگران دست بلند میکند، به سر صحنه میرود و فیلمبرداری از یک پلان پرطمطراق (هرچند پوچ و مضحک) را به هم میریزد و…
او هنوز خود را مهمترین کارگردان کشور میداند و اکنون بزرگترین ناراحتی و اندوه او این است که چرا قاتل او را نادیده گرفته و به جای کشتن او به سراغ فیلمسازانی میرود که اهمیت زیادی ندارند! مادر پیر او هم، که با فرزند دلبندش تنها به زبان شیرین آذری حرف میزند، به او دلداری میدهد که “آن قاتل احمق” حتما به زودی به اشتباه خود پی میبرد و به سراغ او میآید.
کشتار و خونریزی به نام نامی “خوک”
کشتار پیاپی فیلمسازان لاجرم ماجرای قتلهای زنجیرهای نویسندگان و روشنفکران ایرانی را در دهه ۱۳۷۰ تداعی میکند که سرانجام روشن شد عاملان آن از میان مأموران امنیتی وقت بودند، که البته سروته ماجرا نیز با “خودکشی” یکی از طراحان قتلها به هم آمد و تمام شد، هرچند که از یادها نرفت.
مانی حقیقی در برخورد با کشتار فیلمسازان کمابیش در همان تنگنایی قرار میگیرد که کارگردان فیلم او در آن گرفتار شده است: آنها هر دو به خوبی میدانند که سرنخ ماجرا در کجاست و دست چه کسان و مقامهایی به خون هنرمندان آلوده است،اما هردو خود را به “کوچه علی چپ” میزنند زیرا به خوبی میدانند که به بیان حقیقت مجاز نیستند. در این میان حسن واکنشی بیشتر هیستریک و عصبی نشان میدهد، اما سازنده “خوک” ترجیح میدهد با ماجرا با طنز و شوخی برخورد کند و به کل روایت لحنی ریشخندآمیز یا “گروتسک” بدهد.
تمام امید و آرزوی حسن این است که قربانی بعدی “خوک” باشد، اما قاتل نه تنها به سراغ او نمیآید، بلکه به او ضربهای سنگینتر وارد میآورد: هنرپیشه محبوب او شیوا (با بازی لیلا حاتمی) و سینماگر رقیب او سعیدی (با بازی علی مصفا) سرشان از بدن جدا میشود.
حسادت و تنگنظری حسن که میبیند قاتل کسان دیگری را به جای او انتخاب کرده، جای خود را به نگرانی سنگینتری میدهد. مشکل بزرگتر این است که او این دو قربانی تازه را در برابر چشم دهها نفر تهدید به قتل کرده است. پس در شهر، به برکت شبکههای اجتماعی این شایعه میپیچد، که قاتل یا خوک، کسی جز حسن نیست. گروه بیشماری از کاربران فضای مجازی از حسن میخواهند که خود را از اتهامات تبرئه کند.
حسن که برای خود حیثیت و مقام والایی قائل است، باید از نام و آبروی خود دفاع کند و برایش یک راه بیشتر نمیماند: باید خود نقش خوک را به عهده بگیرد و خود را قربانی او جا بزند. به کمک دوستی در تدارک این کار است که خوک از راه میرسد تا خود کار را به پایان ببرد. اما دست آخر مادر مهربان حسن وارد میشود و با تفنگی کهنه که، زمانی به ستارخان تعلق داشته، هم دخل خوک را میآورد، هم فرزند دلبند را نجات میدهد و هم پسر عزیزدردانهی خود را از تمام تهمتها تبرئه میکند.
این پلان پایانی که شاید تمهیدی از سر ناچاری بوده برای پایانی خوش، با تاروپود هجوآمیز فیلم و بافت سیاسی آن همخوان نیست: زمینهچینی فیلم تا آن لحظه به تماشاگر میگوید که حسن لایق آن نیست که به دست خوک کشته شود،پس درست نیست که خوک به سراغ حسن بیاید، باید او را رها کند و بگذارد “تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی”.