فاجعۀ دردناک خودسوزی یاسر اکبری – خاطراتی از تشکیلات مجاهدین (۷)

0
1328

فاجعۀ دردناک خودسوزی یاسر اکبری – خاطراتی از تشکیلات مجاهدین (۷) 

پیوند رهایی، دهم اکتبر ۲۰۱۷:… موقعی که حفاظت ما با نیروهای آمریکائی بود فرمانده حفاظت اشرف عوض شد و دیدیم سخت گیریها خیلی بیشتر شد و نشست های جانسوز و منهدم کننده را شبانه روز شروع کردند. ما دیگر چون داخل تشکیلات بودیم می دانستیم حتما خبری شده که مسئولین سخت گیریهایشان را دو چندان کرده اند. بر میگردم به داستان اصلی … 

لینک به منبع

خاطراتی از تشکیلات مجاهدین (۷)

فاجعۀ دردناک خودسوزی یاسر اکبری در یکان ما، در اشرف

نوشتۀ ع. ف جداشده اخیر از فرقۀ رجوی در آلبانی

موقعی که حفاظت ما با نیروهای آمریکائی بود فرمانده حفاظت اشرف عوض شد و دیدیم سخت گیریها خیلی بیشتر شد و نشست های جانسوز و منهدم کننده را شبانه روز شروع کردند. ما دیگر چون داخل تشکیلات بودیم می دانستیم حتما خبری شده که مسئولین سخت گیریهایشان را دو چندان کرده اند.

بر میگردم به داستان اصلی که میخواهم آن خاطره دردناک را برای شما باز گو کنم. در نشست ها فحش های رکیک اخلاقی و توهین ها شروع شد و هر کسی باید می آمد از خودش گزارش می خواند و بقیه با فحش و ناسزا و تف باران شخصیت او را متلاشی میکردند. این امر برای ما خیلی دردناک بود و هر وقت اسم آن نشست ها می آمد مو بر انداممان سیخ میشد.

در ایام همان نشست ها بود که در مقر یکان ما که فرمانده اش مژگان زمانی بود دو برادر بودند به اسم موسی و یاسر که همه قرارگاه عاشق این دو برادر بودند چرا که هر دو برادر بسیار مودب و با وقار بودند. یک روز هیاهوی وحشتناکی تمام قرارگاه را فرا گرفت و همه دیدیم  یک لندکروز با سرعت رفت کنار ضلع غرب مقر یکان پشت خاکریز ایستاد و چند نفر از فرماندهان یک جسدی را که معلوم بود سوخته و دیگه تمام کرده توی لندرکروز گذاشتند و رفتند.

سکوتی مهیب در مقر یکانمان حاکم شد و آنروز حتی ده نفر هم برای شام به سالن غذا خوری نیامدند چون با چشمان خودمان دیدیم که یک جسد با آن وضعیت برده شد اما نمی دانستیم کی بوده؟ روز بعد تمام فرماندهان اشرف به سرکردگی مژگان پارسایی ریختند توی مقر یکان ما و مژگان شروع کرد به فحاشی کردن علیه ما ولی کسی جرات نمی کرد حتی نتق بکشد چه رسد به اعتراض و یا نقطه نظری چون ملکه اعظم اشرف بود و باید مثل خدا او را میپرستیدیم.

ماجرا را اینگونه شروع کرد که یاسر اکبری نسب خودش را به آتش کشیده و همانجا تمام کرده و این کار فوق العاده خائنانه و اپورتونیستی بوده!! اما نمی گفت که بابا جان این بیچاره برای فرار و خلاص شدن از دست این نشست های وحشتناک فحش و فحاشی بوده که خودش را به آتش کشیده است. داخل پرانتز چیزی را بگویم که یاسر انسانی فوق العاده ماهر و زبر دست بود و بخصوص در زمینه نقاشی انسانی خارق العاده بود چون نقاشی هر شخص را طوری میکشید که انگار ازش عکس گرفته بودند. بگذریم. بعد از صحبت های مژگان فرماندهان باید می آمدند پشت میکروفن در اثبات فحش های ملکه اعظم به یاسر و جسد سوخته اش فحاشی میکردند. به خدا فرماندهان هم که آمدند شروع به فحش و ناسزا گفتن کردند. صدایشان می لرزید چون یاسر کسی نبود که بهش فحش و ناسزا گفته شود چون واقعا همه عاشقش بودند.

خلاصه نشست بعد از چندین ساعت تمام شد ولی آن سکوت سهمگین و دردناک همچنان بر تمامی نفرات از فرمانده گرفته تا پایین ترین نفر همچنان حاکم بود تا یک شب دیدیم بهنام (محمد محدثین) توی برنامۀ ارتباط مستقیم  تلویزیون سازمان (سیمای مقاومت) ظاهر شد و این داستان را بیرونی کرد و علیرغم همۀ آن فحاشی ها و ناسزاها و تهمتها و لعنت و نفرینها که مژگان و نوچه هایش به یاسر سوخته جان در داخل تشکیلات و نشست لایه ای که به این منظور برگزار کردند می دادند و حتی بعضی از نوچه هایشان می گفتند جسد او نباید در گورستان اشرف در کنار شهدای مجاهد دفن شود محدثین که صدایش میلرزید و نمی دانست این جنایت را چطور لاپوشانی کند با کلی تمجید و تحسین یاسر و مجاهد شهید خواندن او گفت که او خودش را در اعتراض به محدودیتهایی که آمریکایی ها علیه اشرف برقرار کرده اند به آتش کشیده است!!! در حالیکه آن موقع آمریکایی ها هییچگونه محدودیتی که برای ما ایجاد نکرده بودند بلکه همۀ نقل و انتقالها و اسکورتهای مجاهدین را هم انجام می دادند.

 در همین حین دیدیم برادر یاسر و پدرش با تماس تلفنی از اشرف توی همان برنامه شروع کردند به صحبت و اینکه کار یاسر اشتباه بوده و غیره. بعد از چند روز از این موضوع موسی چون دوست صمیمیم بود ازش سؤال کردم که چرا این حرفها را توی ارتباط مستقیم زدی؟؟ تو که می دانی یاسر به چه علتی دست به خودسوزی زد؟ و می خواست از دست چه فشارها و توهین و تحقیرهایی خلاص شود؟

موسی سرش را روی شانه ام گذاشته و زار میزد. بخدا قسم قلبم به حنجره رسیده بود دیدم که این بیچاره هم داره چه زجری میکشه من هم ناخوداگاه باهاش شروع کردم به گریه کردن چون موسی چهرۀ معصومی داشت و وقتی گریه می کرد دل آدمی کباب میشد.

خلاصه موسی داستان را برایم تعریف کرد که مژگان و صدیقه از بس فشار بهش آوردند که بیاید آن حرفها را توی ارتباط مستقیم بهنام بزند که دیگر ناچار شده و راهی غیر از این نداشته است.

خدایا روزی برسان همین مژگان و همین صدیقه به پای میز محاکمه کشیده شوند. چرا که خون یاسر آن انسان بزرگ منش و معصوم بر گردن اول شخص رجوی ملعون و بعد مژگان و صدیقه است و تمامی نفرات جدا شده و تمامی نفراتی که هنوز در اسارت فرقه میباشند از این موضوع خوب مطلع و آگاهند. اما موسی به محض اینکه پایش به اروپا رسید بدون لحظه ای حتی ثانیه ای از فرقه کثیف رجوی قهرمانانه اعلام جدائی کرد و الان در آلمان مشغول زندگی شخصی خودش می باشد.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید