مادری قهرمان به نام ثریا عبداللهی
بنیاد خانواده سحر، تیرانا، آلبانی، هشتم ژوئن ۲۰۱۷:… خانواده هائی که به عراق آمده اند حتما با نام خانم عبداللهی آشنا شده اند. ثریا عبداللهی، مادر شجاعی که با در دست گرفتن بلندگو و دادن پیام به بچه ها، آه از نهاد مسعود رجوی رهبر فرقه بلند کرد. روزی نبود که این مادر رنجکشیده، سردمدار تلاش خانواده ها برای دیدار با عزیزانشان نباشد. او واقعا به سمبل خواست خانواده ها برای دیدار با فرزندانشان در انظار …
مصاحبه با خانم ثریا عبداللهی به مناسبت روز مادر
مادری قهرمان به نام ثریا عبداللهی
مقاله ای از ز. ش. جداشده در آلبانی
خانواده هائی که به عراق آمده اند حتما با نام خانم عبداللهی آشنا شده اند. ثریا عبداللهی، مادر شجاعی که با در دست گرفتن بلندگو و دادن پیام به بچه ها، آه از نهاد مسعود رجوی رهبر فرقه بلند کرد. روزی نبود که این مادر رنجکشیده، سردمدار تلاش خانواده ها برای دیدار با عزیزانشان نباشد. او واقعا به سمبل خواست خانواده ها برای دیدار با فرزندانشان در انظار همه ما که در داخل تشکیلات بودیم تبدیل شده و مسعود رجوی از این بابت بسیار ناراحت و عصبی بود.
یادم نمی رود که مسعود رجوی رهبر فرقه چه تهمت هایی که نثار او نکرد. رجوی بخشی از نشستهای صوتی چندین ساعته خود را به او اختصاص داد که در این نشست ها نفرات از صحبتهای مسعود رجوی به شدت منزجر می شدند، بخاطر اینکه تنها فرزند پسر او یعنی امیر اصلان حسن زاده هم در همان نشستها بود و او را مجبور می کردند تا بنشیند و ناسزا علیه عزیزش را بشنود.
آنجا بود که مسعود رجوی چهره واقعی خودش را نشان داد و خودش را رسوا کرد و خانم عبداللهی نقش اصلی را در رسوائی رجوی ایفا نمود. سوال ذهنی اکثر نفرات این بود که آیا درست است جلوی فرزند به مادر توهین گردد و به او تهمت ناروا زده شود؟ این مادر و فرزند به سمبل مظلومیت قربانیان فرقه رجوی بدل گشته و مورد تحسین همه بودند.
البته مسعود رجوی حق داشت تا هر چه در دل کثیفش دارد بیرون بریزد چون این مادر بلایی به سر رهبر فرقه آورده بود که انگار لرزه فروپاشی را کاملا حس کرده بود. باید اذعان کنم که از این همه ناسزا و افترا جز تعریف و تمجید از طرف همه ما چیز دیگری نصیب این مادر قهرمان نشد.
من یکی از نزدیکترین دوستان امیر اصلان حسن زاده فرزند خانم عبداللهی بودم. وقتی خودم را جای او میگذارم واقعا تحمل این دنیا را ندارم. چه به سر این پسر که نیاوردند. سخنان ناروائی که به مادر او از طرف شخص رجوی زده میشد غیر قابل تحمل بود و جز تنفر برای رهبر فرقه چیز دیگری نداشت. مصاحبه های زورکی که از او گرفته میشد واقعا دردناک بود.
اگر یادتان باشد مصاحبه ای از او در تلویزیون فرقه پخش شد. فقط من این را به خوانندگان میگویم که اگر فقط تنها به چهره این پسر نگاه کنید، هنگام مصاحبه از رنگ و روی او خواهد فهمید که چقدر تحت فشار روحی بوده است. بله دقیقا مصاحبه های زورکی از افراد گرفته می شد.
آخر من چون در خود آنها بودم میدانم که مصاحبه هایی که از افراد در سیمای به اصطلاح آزادی فرقه پخش میشد همه با فشار و تهدید بود. حتی دست نوشته های افراد از قبل نوشته شده بود و به آنها جهت بازنویسی داده می شد.
این را می خواهم به خوانندگان بگویم که این مادر واقعا چه کرد که کل دستگاه رجوی را بهم ریخت؟ آخر برای مبارزه با مادر و زیر فشار قرار دادن او حربه ای جز فرزند دلبندش که در اسارت آنها بود نداشتند که او را وادار کنند علیه مادرش موضع بگیرد و خود را از مادر جدا و او را نامادری خطاب کند و خود را انقلابی و سرباز مسعود و مریم معرفی نماید. مسئولین به صراحت به او دستور می دادند که مادرت را فدای مریم و مسعود کن.
این را به مادر گرامیم خانم عبداللهی بگویم که شما لحظه ای نباید از آن مصاحبه و فرزندت دلگیر بشوی چون جای پسرت نبودی و نمیدانی چقدر زیر فشار روحی بوده است. در صورتی که من با پسرتان دوست نزدیک بودم و میدانم که این فرزند چه علاقه خاصی به مادرش داشته و دارد. این را همه می دانستند و در دل رجوی را لعنت می کردند.
ای مادر گرامی، فراموش نخواهیم کرد که در گرمای طاقت فرسای بیابان های اطراف قرارگاه اشرف سال ها فقط با داشتن تنها یک بلندگو چه کارها که نکردی تا به حق دیدار با فرزندت که از تو توسط مسعود رجوی دریغ شده بود برسی. تو به حق نور ایمان را در دل بسیاری از ما زنده کردی تا به آینده ای روشن که به کمک خانواده ها از اسارت این فرقه رها شویم امیدوار باشیم.
همیشه یادم هست که در مقرات که بودیم وقتی صدای این مادر را می شنیدیم فرماندهان دست پاچه می شدند و با نگرانی به دنبال روشن کردن بلندگوهایی که برای مقابله با این کار اختصاص داده شده بود میرفتند و با روشن کردن آنها و نواختن سرود و ترانه تلاش می کردند تا صدای این مادر دردمند و دیگر خانواده ها را در صدای بلندگوهای قوی خودشان محو نمایند.
ما همیشه به شوخی بین خودمان می گفتیم که چرا برای ما آهنگ پخش می کنید تا صدای خانواده ها را نشنویم؟ بروید برای مسعود بگذارید که او نشنود و تنش به لرزه در نیاید. اما هنوز طنین شعارهای خانواده ها که می گفتند: “پیام ما امید – نوید ما آزادی” در گوشمان شنیده میشود.
از دلاوریهای این مادر قهرمان و خانواده هائی که به مقابل قرارگاه اشرف می آمدند هر چه بگویم کم گفته ام. در فرصت های بعدی از این شیر زن و خانواده ها زیاد خواهم نوشت. همه بچه ها گفتنی در این خصوص بسیار دارند.
به امید آزادی امیر اصلان حسن زاده، تنها پسر خانم ثریا عبداللهی، و سایر اسیران در چنگال فرقه تروریستی رجوی.
جدا شده از فرقه رجوی در تیرانا، آلبانی با نام مستعار ز. ش.
–
“دروغ”
مقاله ای از الف. دال. جداشده در آلبانی
با سلام به خانواده های مقاوم و گرامی
بعد از دیدن مصاحبه یکی از خانواده ها برآن شدم تا خاطره ای را برایتان نقل نمایم. خاطره ای که به واقع هرگاه به آن فکر میکنم تعادلم بهم می ریزد.
در سالهایی که در قرارگاه اشرف بودم همواره یک صدا و یک فریاد بر همه صداها برجسته تر بود و آن صدایی نبود جز صدای مادر عبدالهی (خانم ثریا عبداللهی مادر امیراصلان حسن زاده) که می گفت “ما تا آخر ایستاده ایم” و الحق که بر این شعار خود تا به آخر پایداری و ایستادگی نمود و او و دیگر خانواده ها، همه اسیران فرقه را از زندان اشرف آزاد کردند و راه را برای عزیمت به کشور آلبانی هموار نمودند.
مادر عبدالهی همواره فریاد حق می زد و خواب را از چشمان سران فرقه ربوده بود. یادم هست در یک دوره زمانی به یکباره برایمان نشست گذاشتند و گفتند که مادر عبدالهی به ایران برگشته است. مسئولین فرقه آنچنان خوشحال بودند که در پوست خود نمی گنجیدند. هر کس که از ماجرا اطلاعی نداشت تصور می کرد که فرقه به یک فتح الفتوح و پیروزی نظامی مهم دست پیدا نموده است.
اینکار مسئولین، همه را حساس نموده بود و اگر کسی هم نمی دانست از آن روز به بعد گویی همه نفرات منتظر بازگشت مادر عبدالهی بودند. گذشت تا اینکه او مجددا به اشرف بازگشت و صدای او باز شنیده شد. من خودم که گاهی اوقات با خودرو تردد داشتم و به درب اصلی اشرف میرفتم تنها نقطه آغازم این بود که صدای او را بشنوم. آنچنان این مادر یک تنه از صبح تا پاسی از شب فریاد حق می زد که هر کس که نمی دانست فکر میکرد دو یا چند نفر باهم هستند ولی تنها خدا و یکسری از نفرات اطلاع یافته بودند که کسی که این زلزله را در تمامی اضلاع براه انداخته کسی جز یک مادر دردمند نیست.
جانب ادب و احترام را بجا می آورم ولی می خواهم حقیقت را به خوانندگان بازگو نمایم که فرقه از سر استیصال به ناچار به تاکتیک کهنه خودش رو آورد و وقتی دید که حریف این شیرزن ایرانی نمی شود شروع به انتشار تهمت و ناسزاهای کثیف نمود. اما این ترفند دیگر برای همه اعضای تشکیلات، ترفند لو رفته ای بود به این دلیل که هر روزی که از حضور خانواده ها می گذشت میخ های بیشتری بر تابوت مسعود رجوی در اشرف کوبیده میشد. در عین حالیکه همگان به چشم میدیدند که برای او دیگر فرقی ندارد آنچنان دیوانه شده بود که به همه تهمت و افترا می بست، لذا نیروهای آگاه و سیاسی حاضر در اشرف خوب را از بد و شر را از نیکی بدرستی تشخیص میدادند.
از زیر فشار قرار دادن فرزندان خانواده ها مبنی بر مصاحبه های اجباری و تحمیلی تا جنگ روانی که فرقه با تهمت و افترا بستن به خانواده ها براه می انداخت. با اینحال نمی دانم الان مادر عبدالهی در کجای میهن ساکن میباشد اما میخواهم به ایشان و تمامی خانواده ها بگویم که اکنون که من نیز یکی از آزاد شدگان فرقه از قلعه مخوف اشرف هستم به پاس تمامی زحمات شبانه روزی که در اشرف از شیره جان خودتان برای افشای این فرقه بی وفقه نثار کردید قدردانی و سپاسگذاری نمایم.
خانواده ها باید بدانند که هرچه لعن و نفرین در سینه و جگر دارند باید نثار آن مردک وقیح گور به گور شده بکنند که نیروها تنها و تنها قربانی مطامع این ظالم زمان هستند. در این مدت که به اشرف می آمدید برای ما و شما فقط درد و شکنجه بود، به این دلیل که این فرقه تنها در یک کلمه خلاصه میشود: “دروغ”.
الف.دال. (تیرانا- آلبانی)
–
“ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها”
مقاله ای از الف. دال. جداشده در آلبانی
رمضان سال هشتاد و نه بود. اگر اشتباه نکنم با شروع پخش دعای ربنا، صدای مظلومانه ای از درب اصلی اشرف که آن موقع بدان دروازه اسد (شیر) میگفتند به گوش رسید. آنقدر صدای بلندگوی فرقه کر کننده و آزار دهنده بود که صدای اعتراض نفرات مستقر در ورودی اشرف نیز بلند شده بود. یادم هست یکی از نفرات به فرمانده صحنه با صدای بلند اعتراض نمود که “چه خبره، اگه بلندگو گذاشتی تا صدای خانواده ها به گوش ما نرسه که الان این بلندگوها بلای جان خودمان شده” و ادامه داد که “لااقل بگذارید تا اتمام افطاری یه نفس راحت بکشیم و لقمه از گلویمان پایین بره”. آن لحظه فرمانده اصلی صحنه حضور نداشت و برای توجیهات به مقر رفته بود لذا معاون او در صحنه حضور داشت. با کمال تعجب دیدم که معاون صحنه نیز صدایش را بلند کرد و به آن فرد گفت “چه خبره پیک نیک که نیومدیم اینجا میدان جنگه”.
بعد از لحظه ای دیدم که صدای بلندگوهای خودی بالکل قطع شد. همه با تعجب برگشتیم و کیوسک به اصطلاح فرهنگی که آمپلی فایر و کامپیوتر قرار داشت را نگاه کردیم تا ببینیم چه کسی بلندگوها را قطع کرد. با تعجب دیدم همان معاون فرمانده موضع است. همگی لبخند رضایتی بر لبانمان جاری شد ولی من کنجکاو بدنبال معاون رفتم تا اینکه در بنگال صنفی پیداش کردم. در حالیکه داشت برای خودش چای میریخت زیر لب جملاتی را هم زمزمه میکرد. نزدیک شدم و گفتم تن واحد چی شده مگه؟ چرا بلندگوها را خاموش کردی؟ الان اگر فرمانده بیاید تو زیر تیغ میروی، که بر آشفت و گفت که به درک که زیر تیغ بروم. خوب اعصاب خودم هم خراب شد مگر آنها (منظورش خانواده ها بود) چه توهینی کردند که چشم باز می کنیم صدای کرکننده بلندگوهای خودمان دیگر اعصاب برایمان نگذاشته است و شروع به نوشیدن چای خودش و بازکردن افطارش نمود. من که از تعجب داشتم شاخ در می آوردم به موضع خودم رفتم ولی به واقع به فکر فرو رفتم.
واقعا علی رغم فشارها و تبلیغات هیستریکی که شبانه روز فرقه با برگزاری انواع و اقسام نشستهای توجیهی سعی و تلاش مینمود تا خانواده ها را دشمن اصلی نیروها و سازمان جلوه دهد، اما الحق که بدنه و نیروها بخوبی به این دجالگری فرقه پی برده بودند که خانواده دشمن اصلی نیست بلکه این سران فرقه هستند که همینکه اسم خانواده می آید مثل بید به خود می لرزند.
یادم هست در یکی از نشستهای لایه ای خودمان یکی از نفرات از زنان فرقه سئوال نمود که اینقدر که تام و تمام انرژی خودمان را سر جنگ و مرزبندی با خانواده گذاشته ایم مگر سیاهی لشکر می خواهیم جمع نماییم؟ مگر با اینهمه بحث و نشست سرسام آور میتوانید جلوی کسی که می خواهد به دیدار خانواده اش برود را بگیرید؟ و حتی یادم هست که طرف مقابل را به چالش کشید که شما که می گویید ما در نوک قله پیروزیها هستیم از چه میترسید؟ چرا گارد خود را باز نمی کنید و به نفرات نمی گویید که آزادند هر کس خواست به دیدار خانواده برود تا مشخص شود نیروی واقعی چه کسی هست و چه کسی می رود و چه کسی برمی گردد؟ اما این حرفها به گوش سران نمی رفت و گوش بدهکاری وجود نداشت. با این حال برای خود سران فرقه نیز مشخص بود که نیروها حرفهایشان را قبول ندارند و اگر هم حرفی در نشست بیان میکنند تنها بخاطر همراهی با آن فرد به اصطلاح مسئول است تا تحت فشار قرار نگیرند.
با اینحال آن غروب در آن سال بهترین روزی بود که برایم تا ابد خاطره شیرینی از خانواده ها و همچنین برخورد دوستان و حتی فرمانده ام بود. نه تنها کسی متوجه نشده بود بلکه خود نفرات نیز دیگر از آن روز به بعد رازدار معاون شده بودند و هر بار که به موضع می آمدیم میدانستیم که از صدای کر کننده بلندگوها چند ساعتی راحت خواهیم بود. در عین حالیکه صدای خواهران و مادران و برادران و پدران دوستانمان را هم براحتی می توانستیم بشنویم.
به واقع من که اکنون خارج از این مناسبات جهنمی میتوانم گذشته را ببینم و بخوانم باید اعتراف کنم که به جد هیچگاه نه تنها خانواده ها توهینی نکردند نه تنها حرف ناحقی نزدند بلکه همواره وقتی پای صحبت آنها می نشستیم خواسته هایشان برحق و عادلانه بود و نهایت احترام را می گذاشتند. اگر چه فرقه در طول این مدت همواره قلب واقعیت میکرد و بعضا با تحریک خانواده ها از آنها چهره نیروی متخاصم درست می نمود، ولی هیچ کس که نداند ما شاهد ماجرا بودیم که خانواده ها بعد از نیروهای بدنه و کادرها قربانیان دوم هستند و سران فرقه با انواع و اقسام ترفندها و تهمت و ناسزاها سعی در مخدوش نمودن چهره خانواده ها داشتند.
می خواهم به عرض خانواده ها و خوانندگان برسانم که فرقه هیچگاه نتوانست به هدف خود برسد. هدف فرقه همواره مخدوش کردن چهره خانواده و آلت دست نشان دادن آنان بود اما بدلیل وجود حقایق روزانه که تک تک ما در صحنه شاهد آن بودیم همواره عکس آن برایمان به اثبات می رسید. این همواره رهبر فرقه بود که از خانواده ها و حتی صدای آنها میترسید و بخود می لرزید و این اتفاقا این رهبر فرقه بود که طبل میان تهی آن در برابر خانواده ها برهمگان رو و عیان شده بود.
لذا به احترام تک تک خانواده هایی که این سالیان رنج و شکنج را تحمل کردند و به عراق آمدند و با چشمان گریان به وطن باز گشتند باید پرسید: “أَلَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ؟ آیا صبح نزدیک نیست؟”
“ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها”
الف. دال. (تیرانا- آلبانی)