رنج نامه یک اشرفی سابق به رجوی، برای تاریخ فردا – قسمت اول و پایانی

0
778

رنج نامه یک اشرفی سابق به رجوی، برای تاریخ فردا – قسمت اول و پایانی

 علی اکرامی، انجمن نجات، مرکز خوزستان، بیست و هفتم نوامبر ۲۰۱۶:…  چندین سال هم ما را در لابلای طناب (بند)های انقلاب سرگرم  و سردرگم وعلاف کردی…درآن سالها تنها دلمان به سلاح  و اونیفورم  سبز رنگمان خوش بود و به حرف هایت  که هیچگاه لباس عزت وشرف ارتش آزادیبخش را از تن خارج نخواهیم کرد و سلاح مان که شرف ماست را برزمین نخواهیم گذاشت …

رنج نامه یک اشرفی سابق به رجوی، برای تاریخ فردا – قسمت اول

انجمن نجات مرکز خوزستان سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵

لینک به منبع

نامه را به رسم معمول بایک سلام آغاز میکنم نمیدانم زنده ای یانه.

بعنوان یک اشرفی که اکنون درکنج خلوت آلبانی در زیر خروار هزاران خاطره و دنیایی از آرزوهای قشنگ در برهوت آینده ای تاریک وسرنوشتی نامعلوم گرفتارآمده وسیل تناقضات امانش رابریده برای تسکین دردها وبلاهای بیشماری که از توخیر که نه شرش به مارسیده لازم دیدم لحظه ای درحال خود درنگ وبرای عبرت تاریخ گذری به گذشته داشته باشم. اگر چه مخاطب من توهستی ….

به بهمن ماه سرد سال ۵۷ برمیگردم روزی که بهاران خجسته وسبز آزادی جوانه زد ومن نیز همانند میلیونها ایرانی آزادی بعد از سالیان اسارت راجشن گرفتیم.. هنوز برسرکلاس درس ومشق راتمرین میکردیم که با تو و سازمان آشنا شدیم. درشرایط  و جو ملتهب وخروشان آن روزگار ودر پس سالیان خفقان ودیکتاتوری شاه درعرصه فضای سیاسی واجتماعی تحت تاثیر شعارهای پرجذبه والبته فریبنده تو قرارگرفتم.. شعارهای ازادی.. برابری و عدالت اجتماعی جامعه عاری از طبقات وحمایت از کارگر و دهقان و برابری زن و مرد و از همه مهم تر مبارزه با امپریالیزم امریکا و استقلال سیاسی و اقتصادی جذابیت این شعارها درآن شرایط هر جوانی به مقتضای سنی من را که ملاک انتخابشان نه برمبنی درک و شعور بل شوق و شور بود را براحتی وسوسه میکرد.

بدین سان  تو و سازمانت را بعنوان یک آرمان برگزیدم و در این راه سوگند خوردم که تاپای جان بایستم.. ماههای اولیه انقلاب تا بخود آمدم خود را در کسوت و لباس میلیشا و تمرین رژه نظامی درخلوت خیابانها دیدم در حالیکه بنظرم کمی عجیب می آمد که در شرایطی که کشور نیازمند سازندگی واتحاد کلیه اقشار ملت است باید  وارد آمادگی نظامی شد.

درشرایطی که انقلاب نوپا نیاز به ارامش و ثبات داشت هر روز در کوچه و خیابان با دادن شعارهای تند و متهم کردن سران نظام به وابستگی به امپریالیزم به چنگ و درگیری ومشغول کردن اذهان عمومی مشغول بودیم…درچنین شرایطی جنگ عراق و تجاوز گسترده اش برمردم ما تحمیل شد. درخلوت بچگانه و صادق خودمان به جبهه رفتیم تا دوش بدوش خلقمان با نیروی متجاوز بجنگیم واز ناموس خاک وشرفمان دفاع کنیم ولی بزودی باسرقت سلاح وانتقال به پشت جبهه انبارهای سلاح درشهرهای مرزی راه انداختیم بدون اینکه بدانیم وبپرسیم چرا؟

طولی نکشید که با اعلام جنگ مسلحانه دراوج تجاوز دشمن به خاک میهن جبهه دیگری رو در روی خلقمان گشودیم وبعد هم داستان ترورها، انفجارات  و قتل صدها تن بیگناه … واز طرف دیگراعدام وقربانی شدن نسلی از ما که درهردو طرف مقصرش توبودی… درشرایطی که خانه وخانواده راترک ودربدترین شرایط شبها درقبرستانها پارک ها از شدت سرما به خود می لرزیدیم تنها خودمان را اینگونه تسکین میدادیم که طبق وعده تو شش ماه دیگرنظام سرنگون و ما حاکمیت رابدست می گیریم … یکسال گذشت  با فرار تو از صحنه مابقی نیروها که جان سالم بدر برده بودند از ایران گریختند.

درفرانسه باز همان وعده وعیدها راتکرار کردی وهربار سالی را برای سرنگونی  و بازگشت به ایران تعیین  کردی. درسال ۶۵ درمیان بهت وتعجب همه خاک عراق واتحاد استراتژیکی با صدام متجاوز را انتخاب کردی.. وباز به ما وعده دادی که به عراق می ایی تا برافروزی اتش درکوهساران…واینکه این اخرین مرحله استرانژی سرنگونی است .

با ساز و برگ و کمک مالی صدام ارتش ازادیبخش تشکیل دادی همان بازوی استوار و پرتوان خلق قهرمان ایران که البته بعد در جریان عمل دوش بدوش سربازان متجاوز صدام به خاک ایران نفوذ ودستشان رابه خون سربازان وطن بجرم دفاع از سرزمین پدری آلوده  کردی …… ادامه دارد.

رنج نامه یک اشرفی سابق به رجوی برای تاریخ فردا – قسمت پایانی

انجمن نجات مرکز خوزستان یکشنبه ۷ آذر ۱۳۹۵

لینک به منبع

درعراق برایمان پادگان اشرف ساختی همان بهشت موعود زمینی و تاکید کردی حفظ و ایستادگی دراشرف تا اخرین نفر و نفس شرف ماست .. و در دهان ما درهر شب و بامداد  در مراسم شامگاه و صبحگاه این شعار را جاری کردی که کوه اگر بجنبد اشرف زجا نجنبد ؟ وهرکس که خیال  ترک و جدایی از اشرف را داشت کوفی . طعمه . و پاسدار رژیم  معرفی  میکردی … بدنبال اعلام اتش بس در جنگ عراق برضد ایران  و در منتهای توهم احمقانه که از اوج خود بزرگ بینی وقدرت طلبی تو ناشی می شد. عملیات به اصطلاح فروغ جاویدان رابا هدف تصرف ۴۸ ساعته تهران اعلام کردی … سیل جوانان ساده لوح و خوش باور و البته  صادق را از کشورهای مختلف اروپایی به عراق اعزام نمودی. انها بقدری فریب وعده های تو را خورده بودند که بیچاره ها هرکدام با کوله هایی انباشته از سوغات برای عزیزانشان درایران امده بودند و چه زود حباب این توهمات خوش خیالانه در دشت حسن اباد و چهار زبر ترکید انجایی که اجساد سوخته و سوغاتی های پراکنده در صحنه  مشمئز کننده شکل تراژدی سیاه  تو را برای انها رقم زد…. از فروغ برگشتیم  با انبوهی کشته و بدنهای مجروح  و باورهای خدشه دارشده…. مینیموم صداقت ومردانگی حکم میکرد که مسولیت این فاجعه انسانی را برعهده بگیری ولی افسوس که یک جو شرف و غیرت یافت نشد. ولی وقاحت و بیشرمی چرا…آنجا که خود قربانیان را مقصر تلقی کردی…عجبا عجبا

درحالی که هنوز زخم پیکرهایمان التیام نیافته بود درحالی که داغ فراق دوستان را بدل داشتیم کانون گرم خانواده و حربم مقدس زندگی راهدف گرفتی به بهانه انقلاب وقطع وابستگی  و بقول خودت دیگ ها گذاشتی و اتش ها برافروختی تا تمامی ارزش های خانوادگی وعشق به فرزند و همسر را در خلوت ترین نهانگاه اعضا که اصلی ترین مرکز کنش و واکنش بود را بسوزانی و خاکستر کنی و بر بنای آن قلب های سوخته مهر مریم  بکاری و بندهای لعنتی انقلابش را..

چندین سال هم ما را در لابلای طناب (بند)های انقلاب سرگرم  و سردرگم وعلاف کردی…درآن سالها تنها دلمان به سلاح  و اونیفورم  سبز رنگمان خوش بود و به حرف هایت  که هیچگاه لباس عزت وشرف ارتش آزادیبخش را از تن خارج نخواهیم کرد و سلاح مان که شرف ماست را برزمین نخواهیم گذاشت..

در طی این سالیان اشرفی برایمان ساختی با انبوه برج ها وسیم های خاردار اشرفی که در مناسباتش چرا و چگونه و کی و کجا و چطور ممنوع  و مرز سرخ شمرده میشد وخیال جدایی از آن خیانتی بزرگ…

چه انبوه اعضایی که بدلیل اصرار برای جدایی بطرز مشکوکی کشته  وسربه نیست  نشدند. چه بسیار افرادی که فقط بجرم اقدام برای انتخاب مسیر زندگی در زندان مخوف ابوغریب و زندانهای شما ساخته به اسارت نرفتند و چه تعداد بخت برگشتگانی که از شدت فشارهای طاقت فرسای مناسبات دست به خودسوزی نزدند…. الان قریب به بیش از ۳۰سال از ان وقایع میگذرد اکثر نفرات همانند من بیش از ۵۰ بهار از زندگیمان را پشت سرگذاشته ایم با انبوهی  بیماریها سرخورده و مایوس و زندگی  باخته… راستی ما بعد از ۵۰ سال باید به کدام داشته هایمان افتخار کنیم  و به چه ببالیم… به تحقق وعده سرنگونی؟ به ارتش آزادیبخش ملی  بازوی  پرتوان  و پراقتدار خلق… به سلاح  ناموس مجاهد… یا به اشرف حفظ  شرف . اکنون با گذشته ای سیاه وآینده ای نامعلوم درآلبانی اسکان داده شده ایم  و منتظریم در آلبانی برایمان اشرف  دیگری بسازند.. وبازهم ما را در خلوت بی خبری خودمان به اسارت بگیرند؟  ولی هرگز

نمیدانم زنده ای یا مرده؟ ولی باید به انبوه سوالات و تناقضاتی که تمامی وجودمان را فرا گرفته پاسخ بدهی که ما در آلبانی چکار میکنیم؟ به چه بهانه ای باید بمانیم ؟ باکدام هدف ؟ از درون وجدانهای بیدار شده مان نهیب میخوریم که دیگر دوران  فریب  ذهن تمام شد .

آلبانی پل ما بسوی آزادی است .

علی اکرامی

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید