عاقبت از ما غبار مانَد…
سعید شاهسوندی ـ سایت میهن ـ 20.06.2016
خواسته اید در باره “اخلاق ” و “سیاست” دانسته ها و تجربیاتم را باخوانندگان شما به اشتراک بگذارم.
درابتدا توضیح چند نکته را ضروری می دانم:
۱-تعریف هریک از دو مفهوم فوق ، رابطه، سیر تطورتاریخی و نسبت هرکدام با دیگری در حیطه “نظر”؛ کاری است که در بضاعت اندک راقم سطورنیست. براین گمانم که درمیان “اصحاب نظر” نیز رسیدن به نظر واحد، اگرنگوئیم ناممکن، حداقل بسیار مشکل و در چشم انداز یک یا چند نوشته نیست.
۲- اما از آنجا که ناگزیر از تعریف هستیم ، عام ترین تعاریف را برگزیده و نوشته را بر مبنای آنها ادامه می دهم.
* ” اخلاق”، مجموعه قوانین،کردار و ارزش هایی است که در یک جامعه به عنوان هنجار(نورم) شناخته میشود . “علم اخلاق” را دانش نیک وبد و اصول رفتار و کردار تعریف کرده اند.
* “سیاست” را نیز، علم کسب ، حفظ ، نگهداری وبه کارگیری منابع ثروت، قدرت و منزلت تعریف کنیم.
با نگاهی گذرا به تاریخ میهن ونیز تاریخ جوامع بشری می بینیم که دوگانه اخلاق و سیاست ویابه تعبیری دو گانه اخلاق و قدرت در طول تاریخ و در زمان ها ومکان های متفاوت دچارتحول و دگرگونی شده. با این همه مشاهده می کنیم که ،در طول تاریخ،مساله “خود” وآن “دیگر”ی ویا”دیگران” همیشه موضوع اصلی بوده است. علم اخلاق و علم سیاست هم برای تنظیم رابطه میان این “خود”ها با آن “دیگری” ها بوجود آمده و طی قرون و اعصار تکامل یافته است.
“قدرت” از سویی میل به تمرکزو تسلط فراگیر داشته ودارد واز سوی دیگر برای توجیه حقانیت و مشروعیت خود “اخلاق” را به خدمت گرفته است. “اخلاق” اما گاه در خدمت و گاه در برابر قدرت بوده است.
نگارنده این فرصت(اگر”فرصت” کلمه درستی باشد) را داشته که در زندگی نسبتا پرماجرا و پر فراز و نشیب خود، علاوه بر دو نظام استبدادیِ سلطنتی و استبدادی ِولایت فقیه، تشکیلات ِمعارضِ این دو نظام، که درعین مخالفت با نظام های استبدادی، خود نیز مستبد بوده اند را تجربه کند.
درشور وشوق جوانی برای مبارزه جهت تغییروضع موجود، می خواندیم و برای دیگران تکرار می کردیم که ” قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می آید.” بعدها در گذر زمان وبا عبور از تجربیات خونین و تلخ آموختم که ، آنچه که با زور وبا قدرت اسلحه بدست آید لاجرم با زور وقدرت تفنگ هم باید حفظ و نگهداری شود.
درراستای کسب قدرت سیاسی،نوشته ناشده و گاه نوشته شده، براین گمان بودیم که چون هدف والاست و چون “حق” با ماست، در استفاده از بسیاری روش ها مجازهستیم. این،غیر اخلاقی ودرست تر بگویم ، ضد اخلاقی ترین حکم بود. به نظر من، این نگرش و عمل بر پایه آن، یکی از دلایل عمده ناکامی اپوزیسیون چه در زمان شاه و چه در جمهوری اسلامی است.
بعد از این مقدمه چندتجربه از دیده ها و شنیده های خود را با شما در میان می گذارم.
تجربه نخست: پیروزی اخلاق بر قدرت
سال ۱۳۵۴،دردرون سازمان مجاهدین خلق ایران، اختلافات ایدئولوژیکی بروز کرد که در این نوشته قصد ورود به جزئیات آن را ندارم، الِّا این که مجید شریف واقفی، مرتضی صمدیه لباف و من بر مواضع مجاهدین اولیه ایستاده و چون امکان برخورد دمکراتیک درون سازمانی را از ما سلب کردند، مخفیانه یار گیری کردیم.
همسر شریف واقفی، لیلا زمردیان( آذر) از این ماجراباخبر شد. او که از سوی تشکیلات مامور کنترل و گزارش کارهای شریف بود، موضعی بینابینی(ولی بیشتر متمایل به ما) داشت. این موضوع او را دچار بحران روحی بزرگی کرد. من به شریف پیشنهاد کردم که لیلا را عضو گیری کنیم تا جریان ما لو نرود و سپس به تدریج روی لیلا کارآموزشی کنیم. شریف خیلی روشن پاسخ داد:” ما جمع مخالفین واضداد، نیستیم. معیار ها و ضوابط خاص برای عضو گیری داریم. و او(لیلا) تا حل مشکلاتش نمی تواند عضو ما شود.”
درگیرودار چنان بحران روحی لیلا تصمیم به نوشتن نامه به مرکزیت سازمان (تقی شهرام و بهرام آرام ) و گزارش حرکت مخفیانه ما می گیرد. گواهی می دهم که مجید، برای خلاصی او از دوگانگی کشنده، او را تشویق هم کرد.
روز ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴ شریف واقفی برسر قرار “نارفیقان” کشته و سپس جسدش سوزانده شد. وحید افراخته و سید محسن سید خاموشی دو نفر اصلی از تیم ترور بودند.
عصر همان روز مرتضی صمدیه ترور شد . او اما زنده ماند و توسط ساواک دستگیر شد. و من در فرار از دستِ “نارفیقان” تشکیلاتی، ده روز بعد، به دام ساواک افتادم.
کوتاه مدتی بعد من و صمدیه هم سلول شدیم. زخم هایش در حال خوب شدن بود و با هم طرح های گوناگون فرار را بررسی می کردیم.
از آن زمان تا دستگیری وحید افراخته در ۵ مرداد ۱۳۵۴ ما کوچکترین رد و نشانی از او و دیگران به ساواک ندادیم (البته با لطایف الحیل که موضوع این نوشته نیست). راهنمای مادر این قضیه ،گفته ها، روش و منش زنده یاد مجید شریف واقفی بود.
ما طی این مدت و حتی بعد از آن کمترین ردی از افرادی که ما را کشته و سازمان مان را تصاحب کرده و تمام آرزو آرمانمان را بر باد داده بودند به ساواک ندادیم . همین بعد ها خشم بازجو ها را نسبت به صمدیه بیش از پیش کرد. افراخته دستگیر شد و متاسفانه در زیر شکنجه شکست و به همکاری با ساواک و بلکه بیشتر از همکاری، تن داد.
بعد از ۶ ماه شکنجه های طاقت فرسا ، بازجوها ریاحی و رحمانی، محسن خاموشی، من و شماری از زندانیان، که تنی چند هنوز زنده اند را جمع کردند. ریاحی رو کرد به خاموشی وگفت:
سید! حالا که همه چیز تمام شد.(مقصودش این بود،حالا که کارتان تمام شده است) راستش را بگو، حق با کی بود؟ شما یا اینها؟”
خاموشی بدون لحظه ای درنگ ، و ضمن اشاره به من،گفت: اینها درست می گفتند و بر حق بودند.
هنوز در نشئه حرف های خاموشی(عامل کشتن و سوزاندن جسد شریف) بودم که ریاحی بازجوی ساواک گفت:
من هم،همین طور فکر می کنم. زیرا این ها(صمدیه ومن) موقع دستگیری با وجودی که با شما اختلاف داشتند وقصد کشتن شان کرده بودید،شما را لو ندادند.
این لحظه برای من که تمام هست و نیست و آرمان و تشکیلات و سازمانم را بر باد رفته می دیدم. بهترین یارانم را کشته ویا دریک قدمی مرگ می دیدم و خود نیز چنین سرنوشتی را انتظار داشتم چنان بود که گویی هیچ کدام از این بلا ها بر سرم نیامده. احساس پیروزی بزرگی کردم. پیروزیی اخلاقی .
قدرت اخلاق و پیروزی اخلاق بر سیاست و قدرت رانخستین بار من این گونه تجربه کردم. وکدام پیروزی شیرین تر وپایدار تراز پیروزی اخلاقی است؟
بدین ترتیب، ما گرچه کوتاه مدت از بین رفتیم .خائن های شماره یک و دو وسه (۱) و بعد هم در حالی که در زندان کمیته زیر شدید ترین شکنجه ها بودیم توسط نارفیقان، همکار رژیم شاه خطاب شدیم.(۲) اما در ورای همه ی آن تبلیغات ،” نیکی” گم نشد. حتی درسلول های شکنجه.
ازهمان روز تا سالها و سالهای بعد… وتا امروز.
تجربه دوم: نیکی در اعماق سلول های مرگ
سلول های کمیته مشترک ضد خرابکاری در زمان شاه ازسه طبقه وشش بند تشکیل میشد. در جمهوری اسلامی، همان سازمانِ شکنجه ، نامش شد “زندان توحید” وهمان بندها صد تا ششصد نامیده شدند. شمارههای شان بزرگتر شد و اندازههای شان کوچکتر. گاه یک سلول را به دو یا سه سلول تقسیم کرده بودند.
تا ۱۹بهمن ۱۳۶۷، هفت ماهی میشد که من در سلول انفرادی توحید! بازجوئی و شکنجه میشدم.
زندانی به خصوص در مراحل اولیه بازجوئی و شکنجه، روز و تاریخ را وا مینهد و به تدریج زمان از دستش خارج میشود. گویی زندگی و زمان برایش متوقف میشود. با این همه من روز ۱۹ بهمن را بهخاطر حوادث گوناگونش بیاد داشتم.
• نخست ۱۹بهمن ۱۳۴۹ و ماجرای سیاهکل. من آن موقع دانشجوی دانشگاه شیراز وعضو تشکیلاتی مخفی وبی نام بودم که بعدها نام “سازمان مجاهدین خلق ایران” برخود گرفت. سرشار از شوق مبارزه و در رویای انقلاب ،که فکر میکردم عدالت و آزادی را به ارمغان خواهد آورد. یکی از شعار های آن ایام ما این بود؛ من فکر می کنم، پس هستم.
• دوم،۱۹بهمن ۱۳۵۷ . تظاهرات سازمان چریکهای فدائی خلق، شورش همافران و باز شدن در اسلحهخانهها و فروپاشی نظام سلطنتی. آن موقع یک ماه بود که از زندان آزاده شده و برای ایجاد راههای تدارکاتی تهیه سلاح به مناطق جنوبی کشور رفته بودم که بلافاصله خود را به تهران رساندم. در این ایام به تبع رهبری تشکیلات می گفتم ؛ من مبارزه می کنم ، پس هستم.
• سوم، ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ .کشته شدن موسی خیابانی . درآن روز من داشتم فرستنده رادیو مجاهد را در فرانکفورت بار هواپیمایی که عازم بغداد بود میکردم و خودم هم قرار بود به عراق وسپس به کردستان ایران بازگردم.
• چهارم وبالاخره،۱۹ بهمن ۱۳۶۷ ، زخمی و خونین در زندانی که سیزده سال پیش نیزدرآن بودم گرفتار آمده ام. گرفتاردر میان دولبه تیغ استبداد. جسمم از شلاقهای بازجوها، ۳۴، ناصر و مسعود (۳) در رنج و عذاب بود وجانم ازفحاشیها و تهمتهای ناروای رجوی. که اونیز مانند سَلف سیزده سال پیش، به منظور تسویه حسابِ اختلافات سیاسی، مرا به همکاری با رژیم جمهوری اسلامی متهم می کرد.
پیش ازاین با دیدن بی پرنسیپی ها چنان دچار شک و تردید شده بودم که برای رهبری تشکیلات نوشتم: من خطا می کنم، پس هستم. من شک می کنم، پس هستم و بالاخره ؛ من سئوال می کنم، پس هستم.
متاسفانه دوران سئوال و شک من زیاد طول نکشید. تا چشم باز کردم دوباره در زندان بودم و داستان شلاق بود و گوشت و پوست .داستان همیشگی قدرت .
دراین زندان اما نگهبانی بود که یادش گرامی باد!
تکیه کلامش عبارت نامفهوم “من شی مو” بود.به خاطرهمین تکرار، نام او شد :”حاجی من شی مو” .
ازهمان اولین برخورد ها می شد فهمید که اوبا دیگر نگهبانان فرق دارد. درهای آهنی سلول را بسیار ملایم باز می کرد. دیگران چنان باز می کردند که برای مدتها صدایی شبیه انفجار درگوش زندانی می پیچد. با زندانیان به ملاطفت و درمواردی با احترام رفتار می کرد و درحد امکاناتش خواسته های صنفی زندانیان را بر آورده می کرد.
دو برخورد او را هیچگاه فراموش نمی کنم:
۱/ روزی از روزهای بازجویی بعد از آن که به شدت شکنجه شده و برکف پاها، بربدن مجروح و تا نیمه کمر گچ گرفته ام شلاق زدند و رفتند، درب سلول برای لحظه ای باز شد و یک بسته، که بعدا دیدم حدود نیم کیلو خرماست، به داخل سلول انداخته شد. سرِ من طرف درب سلول بود و کسی را ندیدم. پیش خود گفتم حتما باز جو ها و شکنجه گران که وضعیت را دیده اند این را انداخته اند. چون بعد از شلاق فشار خون بسیار پائین می آید. با این که تمام وجودم شیرینی و آن خرما راطلب می کرد، دست نزدم. دست نزدن به بسته خرما را یک نوع مقاومت و ارزش می دانستم.
نگهبانی نوبتی بود. چهار ساعت نگهبانی می دادند ،بعد استراحت و دوباره. در نوبت دوم در سلولم باز شد و این بار ” من شی مو” بود.
گفت: چرا خرما را بر نداشته ای؟
از این که او از ماجرای خرما خبر داشت تعجب کردم. معلوم شد که او خرما را بداخل سلول انداخته.
با این همه دلم رضا نمی داد . از او پرسیدم خرما را ۳۴ به تو داده؟
گفت: نه
وسپس افزود: این را از پول “خودم” خریده ام. مربوط به “این ها” نیست.
کلمه “خودم” و “این ها” راکه ادا کرد ، برای من یک دنیا معنی داشت. او بخوبی به من نشان داد که میان خودش و”آنها” مرز قائل است.
به وی گفتم :حالا خرما را می خورم.
او، نیمه شب ها که مطمئن بود بازجوها به خانه رفته اند، درب سلول زندانیان را نیمه باز می گذاشت. کسانی که زندان رفته اند، بخصوص زندان انفرادی می دانند که همین در نیمه باز چه دنیائی است. یک درجه آزادی است.
برایش از”منافقین” از خدا بی خبر که روابط اخلاقی سالمی ندارند و براحتی آب خوردن آدم می کشند و… بسیار گفته بودند. اما قانع نشده ودر جستجوی کشف حقیقت بود.
۳۴،چند بار او را حین صحبت با من غافلگیر کرد و بشدت به او تشر زد. ابتدا بنا به تجربه های پیشین حدس زدم نوعی صحنه سازی است برای کسب اطلاع. اما در ادامه دیدم این طور نیست.
تلفیقی از کنجکاوی وجستجوی حقیقت با او بود.
شکستگی پا و لگن خاصره وتب ودرد من را می دید وهمزمان شلاق های بازجویان را. این با دستگاه مذهبی که بدان باور داشت نیز در تناقض بود. روان و وجدانش را به “شیطان قدرت” نفروخته بود و کنجکاو دانستن بود.
۲/دردهه موسوم به فجر (۱۲ تا ۲۲بهمن) و بعد از کشتار سراسری زندانیان سیاسی به زندانیان باقی مانده ملاقات دادند.
چند روز قبل از ملاقات، ۳۴ گچ پای من و یک زندانی دیگر را درهمان حیاط زندان توحید با اره برقی بریده و باز کرد.
ملاقات، روز ۱۹ بهمن بود و کمتر از نیمساعت طول کشید و دوباره چشم بند و ماشین و حرکت بهطرف شکنجه گاه توحید! ملاقات با وجود کوتاه بودن دنیایی لذت داشت. به خصوص که در بین راه ، با احتیاط گوشه ای از پردههای مینی بوس را کنار زده و بیرون یعنی” زندگی” را نگاه میکردیم.
رسیدیم به کمیته مشترک. چشم بند برچشم و آماده رفتن به سلول. داشتم لذت دیدارمادر و برادر و استنشاق هوای بیرون را مزه مزه میکردم که یک دفعه مشت و لگد و فحش و ناسزا با شدت بیسابقهای بر سر و رویم باریدن گرفت.
۳۴ بود. فحش میداد و ضرباتش را فرود میآورد. همانطور که مشت و لگد میزد مرا کشان کشان به طرف اطاق شکنجه، که سرِ بند بود، برد. دفعات پیش که شلاق میزد میدانستم چرا کتک میخورم. اما این بار واقعا گیج بودم و نمیدانستم . گیجی من زیاد به درازا نکشید. در لابهلای فحش و شلاق ومشت ولگد معلوم شد،او فکر میکند موقع ملاقات نوشتهای به بیرون دادهام.
در گیرودار شلاق خوردن و درچشم بههم زدنی چشمم به نگهبان سر بند افتاد. چشمان ما با هم تلاقی کرد. ولی او سرش را به سرعت پائین انداخت. تاب نگاه کردن به چشم مرا نداشت. او کسی جز «من شی مو» نبود.
من دیگر هیچ نفهمیدم تا این که مرا نیمه جان با دستبند در سلول انداختند. درد شلاق ها یک طرف، درد دستبد که با تورم دست هایم هرلحظه دردش بیشتر می شد یک طرف.
درون سلول با دردهای گوناگون دست به گریبان بودم که صدای «من شی مو» خطاب به ۳۴ بلند شد که: “زندانی میخواهد دستشویی برود. با دستبند نمیشود.” او این را بدون این که من تقاضای دستشویی رفتن کردهباشم گفت.
۳۴ با عصبانیت و اکراه گفت: دستبند ِسگ منافق را باز کنید!
«من شی مو» خوشحال به داخل سلول آمد و دستبندم را باز کرد. نیمی از رنجم کاهش یافت. زیر بغلم را گرفت. وبه آرامی به طرف دستشویی که انتهای بند بود برد. ادرارم خونی بود! آبی به صورت زدم. همان جا ایستاد و باز زیر بغل مرا گرفت تا دم سلول.
وقتی که ۳۴ و سایر نگهبانان رفتند. دوباره آمد و درب سلول را باز کرد.
با حالتی اندوهناک گفت: میگویند زندان دانشگاه است!؟ و با تمسخرافزود: اگر این حرف درست باشد، پس ما هم استادان دانشگاه هستیم!!
داشتم به طنز تلخ کلامش فکر میکردم که بلافاصله افزود:
«اما من فکر میکنم این گفته درست نباشد. چون میبینم بیشتر زندانیان افراد تحصیل کرده و استادان دانشگاه هستند و عدهای آدم بیسواد نگهبان و بازجوی آنها.”
برق خوشحالی از چشمم پرید. انگاری تمام دردها محو شدند. نفی اظهار نظری معروف و متعلق به آیتالله خمینی بنیانگذار جمهوری اسلامی، توسط نگهبانِ زندان وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی!
شیرینی کدام “پیروزی” بیش از این است؟
کلام او مرهمی شد بر زخمهای من .و زخم های من وسیله بیداری او.
این گونه است که “قدرت” وقتی مشروعیت اخلاقی اش را از دست می دهد به پایان خود رسیده است. باقی، مساله زمان است.
پیش از این وقتی این داستان راجایی تعریف کردم . دوستی از سر مهر برایم نوشت:
” راجع به «من شی مو»ها بیشتر بنویسید تا “مروت” از دنیا رخت بر نبندد. این «من شی مو»ها فرقی نمیکند که در کدام طرف ایستادهاند، مهم این است که باشند. وزنه تعادلاند. گاهی سوسوی امیدی در شب ظلمت. وگاهی مرهم کلامی غریب بر زخم ریشِ درد آشنا. ترس من این است که تعداد این ها روز به روز کمتر شود….”
آری در همه جا خوبی و نیکی هست. میتوان در قعر سیاهچال ها نیکی را یافت و دربارگاه های باصطلاح عدل و داد، بدی را.
تجربه سوم: فاطمه دختر ِ۳۴
۳۴، سربازجوی زندان توحید ،خشونتی غیر قابل تصور داشت. بیشتر اوقات خود شلاق می زد.
سر و وضع و نحوه لباس پوشیدن وطرزصحبت کردنش، همه نشان می داد که درطلب پول
و مقام نیست.خشونت او،ناشی از ایمان مطلق او به حقانیت جمهوری اسلامی از یک سو ونیز باور مطلق او بر باطل بودن ما بود. طبیعی بود که خاستگاه اجتماعی و طبقاتی اش در شکل گیری چنین ایمان کورکورانه ای نقش داشت.
برای او شلاق زدن کاری نیک و امری ثواب بود. هرچند که موقع ثواب بردن از فحش های آنچنانی هم دریغ نمی کرد.(این همان بخشِ مربوط به خاستگاه اجتماعی اش بود)
برای او شلاق زدن و بلند شدن ضجه ها و فریاد های زندانیان چنان عادی بود که دخترش را هم با خود به اتاق های باز جویی می آورد.
آن سال ها، فاطمه دختر ِ۳۴، هفت الی هشت ساله بود و در اتاق های بازجویی می گشت. یک روز در یک اتاق بازجویی من و تنی چند بر دست راست فاطمه جای یک سوخته گی بزرگ را دیدیم. مثل اثر یک شیی داغ. یکی از زندانیان از او پرسید : چکار کردی که دستتو سوزانده ای؟
فاطمه با معصومیت کودکانه اش جواب داد:خودم نسوزانده ام. کار بد کردم ،بابام تنبیه ام کرد و دستم را سوزاند.
گفته فاطمه ،همه را تکان داد .
بعد از آن روز هرکدام از زندانیان، چند باری طعم شلاق های ۳۴ را چشیدند. درد شلاق ها و زخم ناشی از آن دیر یا زود خوب شد،اماتصویر فاطمه دختر ۳۴ همیشه با من بود. گویی دختر خود من بود. چند سال بعد که آزاد شده و خودم را به خارج از کشور رساندم، کاری را که بارها به آن فکر کرده بودم، در همان هفته های اول انجام دادم.
به یک فروشگاه لباس های کودکان رفته. یک دست دامن صورتی رنگ بسیار زیبا همراه با یک کیف بچه گانه خریده و برای برادرم که در ایران بود و در دوران زندان به ملاقات می آمد ارسال کردم. از او خواهش کردم که دربسته بندی زیبا همراه با مقداری شکلات به درب زندان توحید رفته وآن را از طرف من به فاطمه هدیه کند.
شنیدم که نگهبان های زیادی از این ماجرا با خبر شدند و کسی از آن میان گفته است؛ سعید تمام شلاق ها را تلافی کرد و ۳۴ را کشت.
من اما هیچگاه! حتی در روزهای زجر و شکنجه ، آرزوی حذف فیزیکی ۳۴ رانکردم. تغییر چرا.
چرا که بر این باورم ،اخلاق که پادشاه دلها و قلوب است، در شکست و بر صلیب هم، شاه است ومحبوب.
اکنون در فصل آخر زندگی و پس از آن همه فراز و نشیب ها، راهنمای من این است:
مهر می ورزم پس هستم.
نتیجه: به گمان من، بر دوگانه اخلاق و سیاست ویا اخلاق و قدرت باید عامل و پایه ای دیگر افزوده شود که “مبنا” ،”میزان” و کنترل کننده هریک از دو گزاره بالا باشد. چرا که علاوه بر قدرت، به خصوص قدرتِ متمرکزِ غیر پاسخگو، اخلاق ِمتکی بر ایمان کور و ایمان مطلق هم میتواند جنایت بیافریند.
پایه سوم به گمان من “حقوق بشر” است. بشر بدون هیچ پیشوند و پسوندی. بدون تعلقات و تَعَیُّنات مذهبی ، نژادی،جنسی ، طبقاتی ، علمی ، فرهنگی و…
اخلاق ِ مبتنی بر حقوق بشرهم می تواند نگاه به گذشته داشته باشد و هم رو به آینده. درعین مخالفت با حکم اعدام،هم صدای قربانیان در گذشته باشد و هم حافظ طبیعت، ثروت وامکاناتِ آیندگان(محیط زیست).
حکومت ها وقدرت ها می آیند و می روند. جای حاکمان و محکومان عوض می شود. شکنجه شده ها ومغلوبین دیروز، شکنجه گران و غالبان امروز می شوند و فردا گروهی دیگر…
“حقوق بشر” حتی حقوق شکنجه گران و جنایتکاران را نیز شامل می شود. تحقق این امر شاید از تکرار چرخه خشونت و خشونت متقابل جلوگیری کند،که خود موضوعی دگر است.
کلام آخر: این سخن نغز سعدی است که:
آنچه بر “خود” نمی پسندی بر “دیگران” مپسند
واز یاد نبریم که:
عاقبت از ما غبار مانَد، زنهار
تا زتو بر خاطری غبار نَماند.
…………………………………………………………………………………………………………………
(۱)”… درراس این عده چهار ، پنج نفری خائن شماره یک قرار داشت… او بالاخره بعد از چهار ماه توطئه خائنانه علیه سازمان موفق می شود دو نفر از افرادی که یکی از آنها بطور کامل از سازمان اخراح شده بود(خائن شماره ۳) و نفر دیگر که مراحل انتقادی را می گذراند(خائن شماره ۲) و یک نفر دیگر را بطور بینابینی(با نام مستعار AZ) با خود همراه سازد….” بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک ذیل عنوان ” مقاومت ها، مشکلات و موانع راه” . نشراینترنتی اندیشه و پیکار. صفحه ۵
خائن شماره یک : مجید شریف واقفی، خائن شماره دو مرتضی صمدیه لباف، خائن شماره سه سعید شاهسوندی و فرد بینابینی لیلا زمردیان (نام تشکیلاتی آذر) که در دربیانیه بصورت دو حرف لاتین AZ نقل شده.
(۲).درچاپ نخست بیانیه امده است که صمدیه لباف در حال همکاری همه جانبه و فعال با ساواک است. اما درمنبع بالا در صفحه ۷ می نویسد:” در چاپ های گذشته بیانیه بنابر اطلاعات و شواهد و قرائنی که در دست بود گفته شده که مرتضی صمدیه لباف با پلیس همکاری فعال داشته است. اخبار و اطلاعات بعدی که بدست ما رسیده نشان می دهد که گفته فوق درست نبوده است. بدین جهت در این چاپ آنرا تصحیح کردیم…”
ناشرین به عمد روشن نکرده اند که این تصحیح توسط اندیشه و پیکار صورت گرفته(وجه غالب این است) یا نویسنده بیانیه اعلام مواضع.
(۳). این ها اسامی مستعار سربازجو ها بود. مسعود و بعضی جاها مسعود صدرالاسلام نام مستعار طه طاهری از سربازجویان وزرات اطلاعات است که درجریان جنبش سبز عکس و مشخصات او منتشر شد. نام واقعی ۳۴ ، محمد توانا و اهل گلپایگان است.