آزادی آشور ورشی از فرقه رجوی
بنیاد خانواده سحر، بغداد، نوزدهم فوریه ۲۰۱۶:… رای من هر روز شکنجه روانی درست می کردند که از حرف های خود دست بردارم. من همیشه از اتاق نشست آنها بیرون می رفتم چون برایم مسجل شده بود که فقط شکنجه ام می کنند. ترجیح می دادم هرروز موشک بخورم و به سمتم گلوله شلیک شود ولی با یک مشت آدم مغز شویی شده شکنجه گر صحبت نکنم. چون واقعا از فرط عصبانیت آنان از دست من دهانشان کف میکرد …
آزادی آشور ورشی از فرقه رجوی
آقای آشور ورشی اهل گنبد قابوس از اعضای فرقه رجوی، که اخیرا توانسته است از اردوگاه لیبرتی فرار کرده و از این فرقه جدا شود، نامه ای برای بنیاد خانواده سحر جهت درج در سایت سحر نوشته که در زیر با مختصری تصحیحات انشائی به خواست ایشان ملاحظه میکنید.
وی که تا امروز آخرین نفری است که از این فرقه جدا شده هم اکنون در هتل مهاجر در بغداد همراه با دیگر نجات یافتگان از فرقه رجوی به سر می برد و ارتباطش با خانواده اش نیز وصل گردیده است.
آشور ورشی ۴۶ ساله هستم. به مدت ۲۷ سال در سازمان مجاهدین خلق بودم. جوانی ۱۹ ساله بودم که به امید اینکه رژیم را سرنگون کنیم، آنهم با جنگ مسلحانه، به سازمان پیوستم. این اعتقاد تا پارسال ادامه داشت. صادقانه بگویم با هر فراز و نشیبی و با هر به اصطلاح ضعف و کمبودی که بود هر سختی را تحمل کردم چون واقعا اعتقاد داشتم که می شود چه با سلاح چه بدون سلاح رژیم را سرنگون کرد.
ولی از پارسال بدلیل برخوردهایی که شد و بدلیل فشار روانی که تحت نام “تشکیلات برادران” وارد آمد، و وارونه گویی هائی که در مورد این تشکیلات صورت گرفت، تصمیم گرفتم که از سازمان فاصله بگیرم.
من بعد از ۲۷ سال همراهی با سازمان تازه تهدید به مرگ شدم (توسط علیرضا بوداقچی معروف به احد) چرا که فقط گفتم رهبری حرف غیرواقعی میگوید. او بارها مرا تحت فشار می گذاشت که چرا حرف نمی زنم .گفته میشد که چرا در مورد پیام یا نشست رهبری (منظور رجوی است) حرف نمی زنم و جمع من را تحمل نخواهد کرد و این کار من ضد انقلاب خواهر مریم است. من هم همیشه می گفتم که به خاطر جمع نیامدم مبارزه کنم. با این حرفها بیشتر مرا وادار به کنار کشیدن می کردند.
“چرا در نشست ها پروژه نمی خوانی؟ چرا در نماز جماعت شرکت نمی کنی؟ چرا درمراسم شرکت نمی کنی؟ این کار تو نجنگیدن با دشمن است. چرا به ما می گوئی خشک مغز؟ این حرف دشمن است.” این ها حرفهائی بود که مدام به من میگفتند.
پاییدن من کار همیشگی آنان بود که ببینند چکار می کنم و با چه کسانی حرف می زنم. سرکوب مطلق در مناسبات حاکم بود. صدایم می کردند و تحت فشار روحی قرار میدادند که مثبت فکر کنم و به مناسبات ایراد نگیرم. میگفتند بقیه هم ممکن است از من یاد بگیرند. مدام مرا تهدید میکردند.
درمورد نشستهای رهبری، نمی توانستی بگوئی که مثلا فلان حرف رهبری را قبول ندارم. بی حرمتی محسوب می شد و به سرت می ریختند و فحش و ناسزا از هر طرف شروع می شد. من تحت فشار بودم. هر بار برخوردی با خودم میشد بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این دیگر سازمانی نیست که من برای مبارزه به آن پیوسته بودم و هر خطر و فشاری را پذیرفته بودم. فکر می کردم دارم با دشمن میجنگم. ولی مسئولین من تبدیل به شکنجه گرانی ماهر شده بودند. بنابراین کم کم کنار کشیدم. هر روزمی دیدم که رهبری از مسیرمنحرف شده است. سر پستها همیشه به این فکر می کردم که ما قرار بود به سمت شرق برویم نه غرب پس سرنگونی که این همه سنگش را به سینه میزدیم چه شد؟
به هر بهانه ای به جان من می افتادند. بیشترین کار را در سازمان کردم. هر اجرائی که در برنامه های خودشان نشان دادند من درآن شرکت داشتم. در گرمای ۵۵ درجه عراق و در سرمای آن کار کردم. خود رجوی در یک نشست گفت که دیگر دنبال سرنگونی نیست وسلامت تشکیلاتی افراد برایش مهم تر از سرنگونی است. دنبال سرنگونی نیست؟! یعنی چه؟ بنابراین خط سرنگونی در گرداب مغز خشک و متحجر رجوی و نزدیکانش تبدیل به سراب شد؟ من فهمیدم که با چه کسانی طرف هستم. چه کسانی دارند به من حکومت می کنند. پس مشکل رهبران ما بودند. یکبار هم خودم به صدیقه حسینی نوشتم و در یک نشست به او دادم و گفتم که مشکل پیش نرفتن کارها، اعضا نیستند بلکه رهبران هستند. از آنها خواستم تا از خودشان شروع کنند.
پارسال درتاریخ ۸/۱۰/۹۳ درخواست دادم که مرا نیز از عراق خارج کنند. ولی آخرش فهمیدم که از دختران و پسران خودشان می چینند و آنان را در اولویت خروج قرار میدهند. برای من هر روز شکنجه روانی درست می کردند که از حرف های خود دست بردارم. من همیشه از اتاق نشست آنها بیرون می رفتم چون برایم مسجل شده بود که فقط شکنجه ام می کنند. ترجیح می دادم هرروز موشک بخورم و به سمتم گلوله شلیک شود ولی با یک مشت آدم مغز شویی شده شکنجه گر صحبت نکنم. چون واقعا از فرط عصبانیت آنان از دست من دهانشان کف میکرد. به خودشان هم گفته بودم که بالاتر از کشتن من کاری نمی توانند بکنند. مخالف خانواده ها هستند چون آنها را عامل از هم پاشیدن خودشان می دانند. به خاطر همین ما را مجبور می کردند که تحت نام غرش شیر علیه خانواده ها شعار بدهیم. و گرنه تهدید می شدیم. من در زندانی بودم که زندانبان آن مسئولین ما بودند.
با نوشتن این نامه قصد ندارم تا از کسی انتقام بگیرم. من فقط می خواهم که حقیقت را به گوش جوانان ایران برسانم که گول حرفهای رجوی و تبلیغات آنها را نخورند. راه سرنگون کردن رژیم سازمان مجاهدین خلق نیست. از این سازمان دوری کنید. در مورد رژیم هم بگذاریم خود مردم قضاوت کنند و تصمیم بگیرند. ولی این سازمان اهل اینکار نیست. این تجربه من بود. فقط یکسال بود شکنجه می شدم. الان می بینم که آنچه گفته میشد واقعیت نبوده است. متاسفانه دیر فهمیدم وگرنه همان پارسال آنجا را ترک می کردم.
الان هم آزاد شده ام. کارهای خودم را می کنم و با خانواده ام نیز تماس دارم. می خواهم گذشته را گرچه تلخ بود پشت سر بگذارم و آینده جدیدی را آغاز کنم. از تمامی بچه ها در لیبرتی می خواهم که آن سازمان شکنجه گر را ترک نمایند. از آنان میخواهم تا بیشتر از این شکنجه روانی و فیزیکی آنها را تحمل نکنید. آنها همیشه به ما دروغ می گفتند. واقعیت چیز دیگری است. رجوی از همه امکانات خودش برای قلب واقعیت ها استفاده می کند. برای او دیگر خدمت نکنید.
با تشکر:
آشور ورشی
بغداد ۱۷ فوریه ۲۰۱۶