البته بر اساس روایت آقای سبحانی این گونه تحقیرها در درون سازمان نیز نسبت به نیروهای منتقد به عملکردها صورت میگرفت: “رفیعینژاد در بین آقایان یکی از سردمداران اصلی ترویج فرهنگ لومپنیزم در سازمان بوده است. محسن هاشمی یکی از اعضای سابق سازمان برایم در زندان ابوغریب تعریف میکرد: نادر رفیعی نژاد برای تحقیر و خرد کردن وی در زندان به او گفته است که “خواهرت را جلوی چشمهایت لخت میکنم و بعد… لازم به یادآوری است که خواهر محسن هاشمی در همان وقت عضو سازمان و در حال فعالیت در عراق بود. بعدها این برخورد نادر رفیعینژاد توسط محسن هاشمی به فهیمه اروانی گفته میشود و او با تظاهر به ناراحتی میگوید: من این مسئله را دنبال میکنم.” (ص۱۲۲) همچنین در فرازی دیگر در این زمینه مشخص میشود که سازمان با علم به مسائلی که بر سر نیروهای منتقد بر عملکرد مسعودی رجوی- بعد از انتقال به زندانهای عراق میآید- اقدام به این کار میکرده است: “وی عبارات و کلماتی را علیه زنان معترض سازمان بکار برده است که قلم نیز از نوشتن آن شرم دارد، ولی باید نوشت مهوش سپهری برای ترساندن زنان معترض در سازمان مجاهدین، با اشاره به زندان ابوغریب عراق به آنها میگفت: آهان حالا دیگه دلتون مرد عراقی میخواهد.” (ص۱۲۸)
“روزهای تاریک بغداد”
نقد و بررسی دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران بر کتاب
http://vista.ir/article/236332/
“ آنوقتها، در زمستان ۱۳۶۲ وقتی از گردنههای کردستان بالا میرفتم تا دوباره به سازمان مجاهدین برسم، نمیدانستم روزی خواهد رسید که متوجه شوم کوهها و گردنههای کردستان، همان بلندیهای کوههای الموت در “روستای کازرخان” قزوین بوده که من را به “قلعه رجوی” میرسانده است. قلعهای که “تروریستهای حشیشی” پرورش میداد تا رهبر فرقه را چیزی بالاتر از خلیفه و شاه یعنی “سیدنا” و “سید رجالالعالمین” بخوانند.” (ص۸۸)
طرح چنین قیاسی با سایر مسائل و رخدادهای تأسفبار تاریخی از سوی یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق یعنی آقای محمد حسین سبحانی– که بعد از سالها تحمل زندان انفرادی و شکنجه از حصار تشکیلاتی در عراق رهایی یافته است– میتواند نقطه عزیمت به بحثی تاریخی باشد، هرچند معتقدیم چنین قیاسی صرفاً بخشی از اعوجاجات و معضلات مبتلابه این سازمان را به تصویر میکشد. در نگاهی گذرا به آنچه بعد از پیوند خوردن مجاهدین خلق با بیگانگان (از صدام حسین تا…) رخ نموده، مکانیزمی بسیار پیچیدهتر را برای تابع ساختن نیروها در برابر اراده رأس تشکیلات شاهدیم. به همین دلیل نیز در تحلیل عواملی که یک سازمان مبارز و ضدنظام سلطه را دچار یک چرخش ۱۸۰ درجهای نموده و به نقطه مقابل شرایط آغازین آن سوق داده است با نظرات متنوعی مواجهیم. برخی، مبانی نظری و سیر فکری این گروه را عامل اصلی چنین سقوطی عنوان میکنند. جماعتی، نقش محوری را به خصلتهای فردی مسعود رجوی میدهند و … در نهایت برخی نیز همچنان که در کتاب خاطرات آقای سبحانی آمده ترفندهای خاصالخاص تشکیلاتی را عامل باقی ماندن اعضا و سمپاتها در سازمانی با شکل و شمایل کنونی میدانند.
متأسفانه از آنجا که بسیاری از صاحبنظران و محققان و صاحبان قلم، بعد از پیوند خوردن گروه رجوی با دیکتاتور بغداد و سپس با نژادپرستان حاکم بر فلسطین اشغالی، این گروه را کاملاً مضمحل شده و منفور در افکار عمومی ارزیابی کردند، در مقام تجزیه و تحلیل همه جانبه این پدیده بسیار پندآموز در تاریخ معاصر کشورمان برنیامدند، در حالی که به نظر میرسد شناخت دقیق و جامع عواملی که این گروه را از اوج عزت به حضیض ذلت کشاند برای همه نسلهای این مرز و بوم و حتی سایر ملتهای مبارز میتواند راهگشا و پندآموز باشد.
در این مختصر از دو جنبه فکری و سازمانی به این گروه مینگریم؛ زیرا معتقدیم مسائل تشکیلاتی را میبایست از گرایشهای فکری آن کاملاً تفکیک کرد هرچند از تأثیرات متقابل آنها بر یکدیگر هم نباید غافل شد.
سیر گرایشهای فکری سازمان مجاهدین خلق: همانگونه که میدانیم، نیروهای بنیانگذار این سازمان به سبب انتقاد از گرایشهای سیاسی و فکری جبهه ملی و سپس نهضت آزادی، از آنان منفک شدند و تشکیلات مستقلی را بنا نهادند؛ بنابراین روند تحولات اندیشهای و نظری در این سازمان را میتوان از زمان عضویت در نهضت آزادی تا به امروز در پنج مقطع کاملاً متمایز از هم تفکیک کرد:
۱– اعتقاد راسخ به اسلام همراه با علم زدگی و علمی پنداشتن مبانی نظری غرب سرمایهداری. ۲– اعتقاد به اسلام همراه با علم زدگی و علمی پنداشتن مبانی نظری مارکسیسم.
۳– وحدت عملی با نیروهای مارکسیست و غلتیدن در وادی التقاط.
۴– پذیرش کامل مبانی نظری مارکسیسم و اعلام رسمی خروج از اسلام.
۵– قرار گرفتن در وادی نفاق بعد از مشاهده از دست دادن پایگاه اجتماعی.
هرچند در این نوشتار قصد پرداخت مشروح به سیر تحولات فکری این سازمان را نداریم، اما باید بر این نکته تأکید داشت در آن سالها که جوانانی پاک سرشت و اسلام خواه پا در میدان مبارزات مسلحانه حرفهای برای ایجاد جامعهای توحیدی نهادند، به دلیل دور نگه داشته شدن دین از حوزه اداره جامعه، فهم و درک پاسخ اسلام به بسیاری از نیازهای بشری کار بسیار سختی را میطلبید. واقعیتهای تاریخی به خوبی حکایت از آن دارد که جوانان بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق تلاش زیادی برای انطباق استنتاجات خود با مبانی اسلامی داشتند، اما علاوه بر ضعف ارتباط با حوزههای دینی، دو عامل مهم موجب شد تا این حساسیت درست، در مسیر خود تداوم نیابد؛ اول اینکه این جوانان غیرتمند و انقلابی – چه قبل و چه بعد از انشعاب از نهضت آزادی – به اقتضای شرایط آن دوران متأثر از جو علم زدگی شدید بودند. نباید فراموش کرد که نظریه پردازان نظامهای سرمایهداری و مارکسیسم با سوءاستفاده از چنین فضایی همه نظریههای خود را در حوزه علوم انسانی به عنوان “علم” از موضعی بالا و برتر دیکته میکردند. متاسفانه روشنفکران دینی در مجامع اسلامی نیز بعضاً مسائل ماوراءالطبیعه و اندیشه دینی مبتنی بر وحی را با چنین “علمی” محک میزدند. باید اذعان داشت احساس مرعوب بودن در برابر جو علم زدگی تبعات بسیاری را در دوران گذار اسلام از انزوا به متن جامعه به بار آورد و این مسائل، محدود به سازمان مجاهدین خلق نبود. در این دوران همزمان با تلاشهای قابل تقدیر روشنفکران وارسته و متعهد به مبانی فکری این مرز و بوم برای احیای اندیشه دینی، برخی نیز ملاک سنجش باورهای مذهبی یا تبیین مبانی دینی را آنچه به عنوان علم عرضه میشد، قرار داده بودند. تاثیر این فضا بر مجاهدین خلق بویژه بعد از روی آوردن بنیانگذاران آن به مبارزه مسلحانه تمام وقت و مطالعه گسترده در جنبشهای مارکسیستی جهان، کاملاً محسوس است.
عامل دومی که موجب شد تلاش رهبران سازمان برای دور نشدن از مبانی اسلامی به تدریج کمرنگ شود، وحدت عملی با گروههای مارکسیستی بود. به منظور تحقق چنین وحدتی، سازمان مطالعاتش را صادقانه؟! به برنامههای مطالعاتی گروههایی چون فدائیان خلق نزدیک ساخته بود تا قرابتهای لازم به وجود آید.
اعتقاد به وحدت بین نیروهای ضد امپریالیستی و پرهیز از هر عاملی که این جبهه را ضعیف سازد موجب افراطهایی در این زمینه شده بود. در همین چارچوب، به تدریج عمده برنامه مطالعاتی خانههای تیمی سازمان را مطالعه آثار نظری مارکسیستی یا منعکس کننده تجربیات جنبشهای مارکسیستی، تشکیل داد. یکی از اعضای مجاهدین خلق در خاطرات خود در این زمینه میگوید: “پس از ایجاد ارتباط رسمی با سازمان و شروع زندگی پنهان، سپاسی آشتیانی ارتباط خود را با ما قطع کرد و فرد دیگری به نام حبیب را به عنوان رابط سازمان به ما معرفی کرد. پس از چند روز، سازمان دو نفر را با نامهای مستعار خسرو و پرویز به عنوان هم تیمی روانه خانه امن ما کرد … تیم ۵ نفری ما برنامههای فشرده خود را با مسئولیت حبیب آغاز کرد. از جمله این برنامهها خواندن کتاب و نقد آن بود. کتابهایی مانند “چین سرخ”، “زردهای سرخ”، “خرمگس”، “مردی که میخندد”، “مبارزات”، “چه¬گوارا”، “الفبای مارکسیسم” و… را در همین دوران خواندیم و نقد کردیم.” (خاطرات احمد احمد، به کوشش محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر، سال ۸۳، ص۳۱۹)
این در حالی بود که به اعتراف نیروهای سازمان، چریکهای فدایی خلق به مبانی وحدت از طریق تبادلات فکری پایبند نبوده و هرگز حاضر نمیشدند کتب و آثاری را که دارای گرایش اسلامی بود، در خانههای تیمی در دسترس اعضای خود قرار دهند: “مدتی که مصطفی نزد ما بود معتقد بود که فداییها اشتباه میکنند؛ ما بیست جلد از کتاب امام حسین به چریکهای فدایی دادیم، چرا که دستاوردهایمان را منتقل میکردیم، اما چریکها گفته بودند این کتابها را نباید کادرها بخوانند؛ چرا که ایدئالیستی است”. (از نهضت آزادی تا مجاهدین، خاطرات لطفالله میثمی، انتشارات صمدیه، ج۲، ص۳۷۶)
همان گونه که ملاحظه میشود چریکهای فدایی خلق در چارچوب این وحدت و همکاریهای متقابل هرگز حاضر نبودهاند مطالعه کتابهای مذهبی را به اعضای خود تجویز کنند. به طور قطع آنها نیز اگر اجازه میدادند آثار اسلامی در خانههای تیمیشان مورد مطالعه قرار گیرد تردید نسبت مبانی مارکسیستی در میان اعضایشان ایجاد میشد. برای نمونه، تشریح اسلام برای خسرو گلسرخی در زندان موجب تغییر اساسی در نگرش وی میشود: “گلسرخی در زندان شماره ۳ قصر با کاظم ذوالانوار همبند بود. کاظم خیلی با او کار کرده بود، حتی خطبههای نهجالبلاغه را برایش خوانده بود. گلسرخی میگفت: “دنیای جدیدی در برابر چشمانم گشوده شد و اینها چیزهای خیلی جالبی است.” خودش احتمال میداد که آزاد شود. یک روز مهندس عبدالعلی بازرگان تعریف میکرد که وقتی با گلسرخی قدم میزدم، میگفت: این روشنفکران ما خیلی ذهنی هستند. اگر من آزاد بشوم، اولین کاری که میکنم، میگویم روشنفکران باید نسبت به اسلام تجدید نظر کنند.” (همان، ص۳۴۴)
اگر نوعی مرعوب بودن بر نیروهای مذهبی علم زده حاکم نمیشد، نه تنها همه نیروهای سازمان در معرض آموزشهای مارکسیستی قرار نمیگرفتند بلکه روند تاثیرگذاری در این ائتلاف تشکیلاتی معکوس میشد. این در حالی است که مجاهدین خلق از برخوردهای غیراصولی تشکیلاتی چریکهای فدائی خلق با خود مطلع بودند: “بنا بود یک اعلامیه مشترک از جانب فداییها و مجاهدین منتشر شود. ما هم لیست انفجارها را نوشتیم، فداییها دو تا از انفجارات ما را ننوشتند. انفجارات خودشان را هم خیلی بیشتر اغراق کردند. خلاصه خیلی مسئله شد. یادم هست سید میگفت ما از اینها خیلی کلک خوردیم.” (همان، ص۳۵۲)
با وجود چنین شناختی از فدائیان خلق که به هیچ اصل تشکیلاتی و اخلاقی در چنین وحدتی پایبند نبودند مجاهدین خلق همچنان در یک پروسه تدریجی، تمامی خواستههای آنان را تحقق میبخشیدند: “به خاطر حفظ وحدت در چنین سازمان و نظامی، باید آموزشهای دینی و قرآنی را کنار بگذاریم که در این باره همه کادرها در آن نشست اتفاقنظر داشتند. جایگزین آن نیز آموزشهای علمی، نظیر “دیالکتیک محصول علم” خواهد شد یا این که کادرها– با آن نیت پاکی که دارند– به تفکر بپردازند؛ نتیجه آن هر چه باشد، چیز خوبی خواهد شد… در نشست کرج همه بودند. بهرام آرام، تقی شهرام، وحید افراخته، مجید شریف واقفی، علیرضا سپاسی و ناصر جوهری، همه کادرها حضور داشتند. بدین سان بود که اعضای سازمان– که همه مذهبی بودند و عامل به احکام– به قرائتهای مختلف از قرآن پی بردند و صادقانه به دلائلی که گفته شد، آموزشهای قرآنی را کنار گذاشتند. همزمان با کنار گذاشتن آموزشهای قرآنی، هویت قرآنی نیز کنار گذاشته میشد و آموزشهای عملی جایگزین میگردید و به تدریج “دیالکتیک محصول علم” جای خود را به “دیالکتیک مارکسیستی” میداد. همزمان کتابهای مارکسیستی ترجمه شده و به وفور در دسترس بود.” (همان، ص۳۸۶)
ظاهراً در چارچوب وحدت با گروههای چپگرا این میزان عقب نشینی نیز رضایت خاطر چریکهای فدایی خلق را که از مرعوب بودن نیروهای سازمان در برابر نظریههای به اصطلاح علمی! وقوف یافته بودند، فراهم نمیکرده است: “مثلاً بحث بود که در اعلامیهها آیه بگذاریم یا نگذاریم. آیهای که الله داشته باشد موجب بحث فلسفی میشود. سید میگفت: “از اشکالاتی که فداییها به ما میگیرند این است که میگویند آیهای که در ابتدای بیانیه و آیه و اسم الله که در آرم مجاهدین است، موجب بحثهای فلسفی میشود و وحدت استراتژیک را تضعیف میکند.” تدریجاً از همین جا خودکمبینی سید شروع شد که ما جبههای داریم علیه امپریالیزیم و صهیونیزم و دربار. نیروهای ضدامپریالیست باید اتحاد داشته باشند و درگیر بحثهای فلسفی نشوند. میگفتند چون الله هم یک مقوله فلسفی است، بنابراین باید کوتاه آمد.” (همان، ص۳۹۸)
این وحدت یکجانبه و از موضع مرعوبیت در برابر مارکسیستها با چنین باوری که آنها دارای اندیشهای عملی هستند، در مورد نیروهای داخل زندان نیز صادق بود: “در این زندان [عشرتآباد] یک کمون بزرگ بود که همه بچههای مجاهد و فدایی و گروه توفان و برخی مائوئیستها و خیلی از منفردین در آن شرکت داشتند.” (همان، صص۱۴۵)
در حالی که شخصیتهایی چون آیتالله طالقانی و سایر نیروهای مسلمان هرگز حاضر نبودند با مارکسیستها وارد یک کمون شوند، نیروهای مجاهدین خلق بیاعتنا به این شخصیتها– که برای استفاده تبلیغاتی همواره آنان را با عنوان “پدر” خطاب میکردند– حتی با منفورترین نیروهای مارکسیست یعنی مائوئیستها نیز همراه میشدند اما حاضر نبودند در جمع نیروهای مسلمان قرار گیرند.تغییر و تحولات تشکیلاتی در سازمان مجاهدین خلق: از آنجا که “روزهای تاریک بغداد” عمدتاً از بُعد تشکیلاتی به مسائل گروه رجوی میپردازد، این گونه به نظر میرسد که دیگر مسائل نظری چندان اهمیتی نداشته یا از اولویتی در این گروه برخوردار نبوده است. البته این واقعیت را باید پذیرفت که بعد از حذف فیزیکی بسیاری از نیروهای قدیمی و باسابقه سازمان (به صور مختلف ازجمله اعزام به عملیات مرصاد, ادعای خودکشی و…) حتی تظاهر به مبانی اولیه مورد احترام سازمان نیز ضرورت خود را از دست دادند. البته در این حال سازمان مجاهدین خلق به دلائل مختلف برای جذب نیروی جدید ناگزیر از آن است که خود را به عنوان یک تشکیلات معتقد به اسلام معرفی کند. در واقع مسئولان کنونی این گروه بر این واقعیت به خوبی واقفند که اگر نیرویی با گرایش چپ خواستار ملحق شدن به یک سازمان مارکسیستی باشد هرگز مجاهدین خلق را با فراز و فرودهای فراوان در مبانی نظری، انتخاب نخواهد کرد بلکه به گروهی خواهد پیوست که از ابتدا سوابق روشنی در جریان چپ داشته باشد. از اینرو تشکیلات مجاهدین خلق بنا را بر این میگذارد تا همچنان پوسته نازکی از اسلام را برای خود محفوظ دارد و بدینوسیله بقاء خود را تضمین نماید. البته این ضرورت تشکیلاتی بدان معنی نیست که کنترل نیروها و حفظ آنها بر اساس اندیشه و اعتقادات دینی است, بلکه همانگونه که از خاطرات همه افرادی که از زندانهای رجوی در بغداد گریخته و به کشورهای اروپایی پناهنده شدهاند برمیآید، این امر با ترفندهای متنوع تشکیلاتی ممکن بوده است.
تشکیلات مجاهدین خلق در ابتدا بر اساس قوتهای شخصیتی نیروهای مؤسس آن شکل میگیرد و اعتماد و اعتقاد به تقوای این افراد شاخص موجب گسترش سریع این سازمان میشود. بعدها که سازمان در اوج برنامههای مطالعاتی و خودسازی به فاز نظامی کشانده میشود و ضربات متعددی را متحمل میگردد, دیگر آن شاخصهای اولیه برای احراز صلاحیت راهیابی به کادر مرکزی محفوظ نمیماند. رشد افراد در ساختار مخفی هرم تشکیلات– که غیر قابل اتکا بودن خود را در جریان رخدادهای سال ۵۴ روشن ساخت– تنها مسیر راهیابی به مرکزیت سازمان بود. لازم به یادآوری است که طی همین سالها اعتقاد به روشن بودن سیر مراحل رشد افراد وجود داشته است لذا با وجود خفقان حاکم در زندانها مکانیزم انتخابات برای تفویض مسئولیتها به افراد به رسمیت شناخته شده بود: “بعد که بهمن بازرگانی به جمع اضافه شد, آن دو با هم همکاری میکردند. اما پس از این که عده بچهها زیاد شد و تقریباً همگی به زندان آمدند, مسعود تا اندازهای زیر سئوال رفت… کسانی چون کاظم شفیعیها و فتحالله خامنهای معتقد بودند که رهبری بیرون زندان ارتباطی با درون زندان ندارد و باید در رهبری تجدید نظر شود. بچهها دیگر رهبری ثابت را قبول نداشتند. بنابراین انتخاباتی برگزار شد و فتحالله خامنهای, کاظم شفیعیها و موسی خیابانی برای نوبت اول برای مرکزیت زندان انتخاب شدند و مسعود یک رای آورد.” (همان، ج۲،ص۱۹۵)
در آن ایام در زندان که فضای نسبتاً آزادتری وجود داشت رجوع به آراء عمومی مبنای انتخاب کادر رهبری قرار میگیرد و البته مسعود رجوی به هیچ وجه رای نمیآورد. علت رای ندادن تودههای عضو سازمان به رجوی را آقای لطفالله میثمی دو عامل میداند:
۱– غرور بیش از حد
۲– ضعف نشان دادن در بازجویی و لو دادن نیروهای سازمان. براساس این روایت، غرور مسعود رجوی اعتراض کادر رهبری را نیز در پی داشته است: “حنیفنژاد گفته بود که غرور مسعود بالاخره ضربه خواهد زد و این را اعضای شورای مرکزی شنیده بودند… مسعود که در جمع چهل نفره عرصه را بر خود تنگ دید, گفت: نمیدانم چرا بیشتر مشهدیها مغرورند و من چهارمین مشهدی هستم که مغرورم. اولی دکتر شریعتی, دومی جلال فارسی و سومی امیر پرویز پویان”… وقتی او مجبور میشد که غرورش را بشکند, به دنده دیگری میافتاد؛ گریه, مظلومیت و خودکم بینی… نظیر وقتی که در زندان قصر در سال ۱۳۵۱ در انتخابات رای نیاورد و احساس کرد جو اکثریت بچهها علیه اوست.” (همان, ص۷۶)
ایشان همچنین در فراز دیگری در این زمینه میگوید: “ولی مسئلهای که همه چیز را تحتالشعاع قرار داده بود, اختلاف مسعود و اصغر [بدیع زادگان] بود… مسعود در لبنان, حالت طلبکاری داشت. به ایران آمد, باز هم مسئلهاش حل نشد. همان طور که گفتم, در زندان, بازجوییهای خودش و نیز مقاومت اصغر را دید که گرچه بدنش سوخته بود ولی چیزی نگفت؛ بسیار متاثر شد و گریه کرد.” (همان, ج۱ ص۳۷۱)
حتی سازمان قبل از آغاز مبارزه مسلحانه نسبت به رشد غیرمنطقی افراد در تشکیلات حساس بوده و مراقبتهای ویژهای را اعمال میکرده است: “حنیفنژاد میگفت: ارشد مسعود بادکنکی است. در اثر زیادی مطالعه, غرور پیدا کرده است.” بعدها که به لبنان رفته بودند, در پایگاه, اختلاف اصغر و مسعود به حدی رسیده بود که با هم حرف نمیزدند و یکدیگر را تحمل نمیکردند. حنیف میگفت: “… غرورش کار دست ما میدهد.” (همان, ج ا، ص۳۳۸)
بعد از سرنگونی رژیم پهلوی و رانده شدن آمریکا و انگلیس و تغییر اساسی در فضای سیاسی کشور, هر تشکلی علیالقاعده میبایست با اتکا به رای اعضای خود، مسئولان سازمانیاش را تعیین میکرد, اما در مورد سازمان مجاهدین این موضوع صدق نکرد. این گروه با وجود معرفی کاندیدا در سراسر کشور برای انتخابات اولین مجلس بعد از انقلاب، ترجیح داد رهبری سازمان همچنان در چارچوب روابط مشخص، رقم بخورد و به قواعد پذیرفته شده و ضوابط حزبی تن ندهد. اینکه مسعود رجوی چگونه توانست بعد از انقلاب در راس سازمان مجاهدین قرار گیرد از حوزه این تحلیل خارج است زیرا از یک سو اطلاعات لازم در این زمینه در اختیار نیست و از دیگر سو آنچه که برای ما در این بحث اهمیت دارد اینکه وی هرگز از سوی اعضای سازمان انتخاب نشده است. بعد از انقلاب که عمده فعالیتهای این گروه علنی شد در هیچ مقطعی حتی در خارج کشور (فرانسه وعراق) مکانیزم رجوع به افکار عمومی و آراء اعضا برای تعیین مسئولیتها در تشکیلات، مورد توجه مسئولان آن قرار نگرفته است.
بطور معمول تشکیلاتی که مسئولان آن به طریقی غیر از انتخابات، قدرت را در دست گرفته باشند علیالقاعده در مسیر شخصیت دادن به اعضا حرکت نخواهد کرد و مکانیزمی بر آن حاکم خواهد شد که هرگز قدرت دستاندرکاران مورد مناقشه قرار نگیرد. مسعود رجوی که رای نیاوردنش در انتخابات تعیین کادر مرکزی زندان، میزان مقبولیت وی را در میان اعضا مشخص ساخته بود به تدریج تشکیلات را به سویی سوق داد که رای گیری معنایی در آن نداشته باشد و نیروهای سازمان در برابر کادرهای باسابقهتر دچار احساس خودکمبینی شوند و این تصور را از ذهن دور کنند که در رای و نظر دارای حقوقی مساویند. آقای لطفالله میثمی در خاطرات خود در این زمینه میگوید: “در ارتش، بین افسران و درجهداران و سربازان به طور آشکاری، تبعیض و اختلاف وجود داشت… متاسفانه سازمانهای روشنفکری هم دچار این عارضه هستند و در آنها، رهبران نسبت به تودهها، جایگاه برتری دارند. سازماندهی رجوی در زندان، همین گونه بود.” (همان، ج۱، ص۲۶۶)
بعدها به ویژه در دورانی که سازمان مجاهدین خلق در کنار صدام مأوا می¬گزیند، فقط با پدیده اختلاف شدید بین شأن و منزلت تودههای سازمانی و افراد در راس تشکیلات مواجه نیستیم بلکه نیروهای عادی سازمان با توسل به شیوههای بسیار پیچیده به انحاء مختلف بیهویت میشوند تا صرفاً به عنصری تابع مبدل گردند. هرچند برای شناخت دقیق این روشها نیاز به تحقیقاتی جامع خواهد بود اما آنچه بعضاً در خاطرات اعضا در این زمینه آمده به شدت منزجر کننده است. برای نمونه از جمله شیوههایی که برای در هم شکستن شخصیت اعضای سازمان بکار گرفته میشود، قرار گرفتن اعضا در اختیار سازمان استخبارات عراق قبل از پیوستن به نیروهای سازمان در عراق و نیز بعد از مسئله¬دار شدن نسبت به عملکردهای مسعود رجوی است. آقای محمدرضا اسکندری که بعد از گریختن از چنگال تشکیلات رجوی، به هلند پناهنده شد در این زمینه مینویسد: “ما به مدت چندین هفته در آنجا زندانی بودیم. افراد استخبارات (سازمان امنیت عراق) از زندانیها بیگاری میکشیدند. یک روز یک افسر عراقی پیش من آمد و گفت برو بیرون و ماشین مرا بشوی… دو نفر از ما بیش از ۵ سال از عمر خود را در زندانهای رژیم سپری کرده بودیم. وقتی این زندان را با زندانهای جمهوری اسلامی مقایسه میکردیم، میدیدیم که علاوه بر شکنجههای وحشتناک عراقیها، محیط و ساختمان زندانهای ایران مناسبتر از این زندانها و غذای زندانهای ایران بهتر از آن چیزی بود که عراقیها به عنوان غذا به ما میدادند… در رمادیه ما را تحویل زندان دادند… اتاق آنقدر کوچک بود که باید بطور شیفتی میخوابیدیم. عدهای از زندانیان که وضع بهتری داشتند زندانیان بیبضاعت را به نوکری خود استخدام کرده بودند. در این زندان افراد کم سن و سال مورد تجاوز زندانیان عراقی قرار میگرفتند. هیچ شرم و حیا و ملاحظات عرفی و اجتماعی در زندان وجود نداشت. بعضیها جلو چشم بقیه مورد تجاوز قرار میگرفتند.” (بر ما چه گذشت، خاطرات یک مجاهد، محمدرضا اسکندری، انتشارات خاوران، سال ۲۰۰۴، فرانسه، صص۵–۵۳)
شاید تصور شود که علت گرفتاری آقای اسکندری در بند استخبارات صدام، ورود بدون هماهنگی وی به عراق باشد اما اینگونه نبود چراکه ورود وی به خاک عراق با هماهنگی کامل صورت پذیرفته بوده است: “در ادامه موفق شدیم که یک هسته انتقال نیرو به عراق سازماندهی نمائیم. ارتباط ما با سازمان برقرار گردید. این هسته حدود یک سال فعال بود، در نهایت به فرمان سازمان، سایر اعضاء هسته ایران را ترک و به عراق عزیمت کردند… اگر سازمان مجاهدین در پیامهای خود مراحل وصل نیرو، بخصوص گرفتار شدن افراد در ابتدای ورود به عراق در چنگال سازمان امنیت آن کشور را بازگو میکرد، هیچ دیوانهای حتی ایدئولوژیکترین هوادار سازمان مجاهدین هم حاضر به پذیرش این ریسک خطرناک نمیشد… هر نیرویی پس از گذراندن این مراحل ذلتبار و دردآور، آمادگی بیشتری برای پذیرش روابط نابرابر و خفتبار سازمان مجاهدین میداشت. به عبارت دیگر سازمان مجاهدین قبل از اینکه نیروئی به آنها وصل شود مرگ را به او نشان میداد تا به تب راضی شود.” (همان، صص۵۰–۴۸)
بنابراین انتقال نیروها با هماهنگی کامل بوده است اما اینکه چرا مسعود رجوی ترجیح میداده تا این نیروها قبل از ورود به اردوگاههای سازمان، مدتی طولانی در زندانهای عراق بسر برند و انواع تحقیرها را از بیگاری تا تجاوز تحمل کنند، به همان بحث مورد اشاره باز میگردد؛ چنین نیرویی بعد از پیوستن به جمع سازمان دارای شخصیت درهم شکسته و تابع است. چنین افراد تحقیر شدهای کمتر در برابر تصمیمات تشکیلاتی که در تعیین مدیریت آن هیچگونه نقشی نداشته¬اند، جرأت ابراز وجود پیدا میکنند و این همان چیزی است که امثال مسعود رجوی (که بدون مراجعه به آراء عمومی سالها در راس یک تشکیلات مانده است) خواستار آنند.
آقای اسکندری همچنین در مورد افرادی که در انتقاد به تصمیمات سازمان و نحوه اداره تشکیلات خواهان جدایی و خروج از عراق بودند می¬گوید: “در چند ماهی که در زندان اسکان بودیم هر روز شاهد ورود نفرات جدیدی بودیم که به تشکیلات رجوی پشت کرده بودند. هر روز خبر از کتک کاری و اذیت و آزار افرادی می¬رسید که در لشکرهای رجوی خواستار جدایی بودند. پس از این که فرقه رجوی نتوانست ما را قانع کند که به ارتش رجوی برگردیم، یک شب رضایی فردی به نام مهدی خدایی صفت را فرستاده بود که به ما ابلاغ نماید که چاره¬ای جز رفتن به رمادی نداریم…”(همان، ص۱۲۹)آقای اسکندری در ادامه در مورد شرائط حاکم بر رمادی میگوید: “از همین زمان بود که جهنم رمادی شروع شد و به قول رهبر نوین انقلاب آقای مسعود رجوی ما به جایی رفتیم که هر روز صد بار از خدا تقاضای مرگ مینمودیم. همان جایی که دختران معصومی که به عشق رهایی مردم و میهن به سازمان مجاهدین پیوسته بودند مورد تجاوز قرار گرفتند و حتی به خود فروشی هم تن دادند.” (همان، ص۱۳۴) براساس این روایت، سازمان مرتب نیروهای مسئله دار شده خود را مدتی به رمادی انتقال میداده تا آمادگی لازم را برای پذیرش نحوه اداره تشکیلات بیابند و به اصطلاح بازسازی شده و مدیریت مسعود رجوی را پذیرا شوند: “تجاوز عراقیهای وابسته به استخبارات به کودکان و زنان و دختران یک امر عادی بود… مدام افرادی از تشکیلات سازمان را به رمادی میآوردند و پس از چند ماه که زیر نظر بودند به قرارگاه برمیگرداندند.” (همان، صص۷–۱۳۶)
البته بر اساس روایت آقای سبحانی این گونه تحقیرها در درون سازمان نیز نسبت به نیروهای منتقد به عملکردها صورت میگرفت: “رفیعینژاد در بین آقایان یکی از سردمداران اصلی ترویج فرهنگ لومپنیزم در سازمان بوده است. محسن هاشمی یکی از اعضای سابق سازمان برایم در زندان ابوغریب تعریف میکرد: نادر رفیعی نژاد برای تحقیر و خرد کردن وی در زندان به او گفته است که “خواهرت را جلوی چشمهایت لخت میکنم و بعد… لازم به یادآوری است که خواهر محسن هاشمی در همان وقت عضو سازمان و در حال فعالیت در عراق بود. بعدها این برخورد نادر رفیعینژاد توسط محسن هاشمی به فهیمه اروانی گفته میشود و او با تظاهر به ناراحتی میگوید: من این مسئله را دنبال میکنم.” (ص۱۲۲) همچنین در فرازی دیگر در این زمینه مشخص میشود که سازمان با علم به مسائلی که بر سر نیروهای منتقد بر عملکرد مسعودی رجوی– بعد از انتقال به زندانهای عراق میآید– اقدام به این کار میکرده است: “وی عبارات و کلماتی را علیه زنان معترض سازمان بکار برده است که قلم نیز از نوشتن آن شرم دارد، ولی باید نوشت مهوش سپهری برای ترساندن زنان معترض در سازمان مجاهدین، با اشاره به زندان ابوغریب عراق به آنها میگفت: آهان حالا دیگه دلتون مرد عراقی میخواهد.” (ص۱۲۸)
از جمله شیوههای دیگری که مسعود رجوی برای افزایش تبعیت پذیری در میان نیروهای معمولی در سازمان به کار برده است میتوان از حذف فیزیکی اعضای باسابقه و همردیف خودش در تشکیلات نام برد. در این چارچوب، برخی بظاهر از طریق خودکشی در زندان و برخی نیز به صورت مشکوک در عملیاتها از میان برداشته شدند. بدین ترتیب با حذف نیروهای باسابقه و مطلع از سوابق سازمان، به طور کلی سطح اطلاع و بینش سیاسی در میان اعضای جدیدتر تنزل چشمگیری مییابد و طبعاً اداره تشکیلات سهلتر میشود: “خیلی از بچههای قدیم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس میکردند که سازمان قصد سر به نیست کردن آنها را دارد. یکی از این افراد مجید دادوند معروف به جواد قندی بود.” (برما چه گذشت؛ خاطرات یک مجاهد، محمدرضا اسکندری، انتشارات خاوران، پاریس، سال ۲۰۰۴، ص۱۲۷) آقای سبحانی نیز در خاطراتش در این زمینه مینویسد: “تاکنون در زندانهای سازمان مجاهدین چند مورد قتل صورت گرفته و خبر آن نیز به بیرون درز کرده است از جمله قتل پرویز احمدی و قربانعلی تراب.” (ص۴۹)
همچنین در فرازی دیگر در مورد پرویز یعقوبی میگوید: “آقای پرویز یعقوبی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین میباشد که به دلیل انحرافات سیاسی و استراتژیکی مسعود رجوی با او اختلاف پیدا کرد… یعقوبی در سال ۱۳۵۸ کاندیدای سازمان برای انتخابات مجلس شورای ملی بود. جالب است که سازمان مجاهدین تا آن مقطع وی را “مجاهدی با کوله باری از سی سال تجربه انقلابی و مبارزاتی” معرفی میکرد و یکی از مسئولین ارشد سازمان در فاز سیاسی (۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰) محسوب میشد. اما بعد از انتقادش به مسعود رجوی، خائن و مزدور و بریده لقب گرفت.” (ص۱۱۱)
در جریان عملیات مرصاد که بسیاری از صاحبنظران به آن به دیده تردید مینگرند، معتقدند مسعود رجوی اصولاً با طراحی چنین عملیاتی که از هیچگونه منطقی برخوردار نبود توانست با کمترین هزینه سیاسی عمده اعضای باسابقه سازمان را حذف فیزیکی کند. افراد مطرحی که عمدتاً همطراز مسعود رجوی بودند در این عملیات در خط مقدم عملیات گمارده شدند تا کشته شدن آنها قطعی باشد. حتی فردی چون ابوذر ورداسبی که یک پای وی در جریان درگیری با نیروهای ساواک در قبل از انقلاب دچار معلولیت شده بود به عنوان یک نیروی عادی نظامی بکار گرفته شد تا صدایشان برای همیشه خاموش شود. ورادسبی بعد از جریانات تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان، ضمن نگارش کتابی در نقد تشکیلات تحت عنوان “جزمیت حزبی”، از مجاهدین خلق فاصله گرفت اما متاسفانه سازمان با ترفندهای مختلف و از طریق همسرش توانست وی را مجدداً به خدمت گیرد. وی در عراق ازجمله منتقدان رجوی بود و به همین خاطر نیز به چنین سرنوشت شومی دچار گردید.
آقای سبحانی در خاطرات خود به مواردی از حذف فیزیکی نیروهای باسابقه سازمان در عملیات مرصاد اشاره میکند: “بدون تردید یکی از حلقههای پنهان و ناشناخته در مناسبات و روابط درونی سازمان مجاهدین، چگونگی حذف و حبس و سرانجام به مسلخ فرستادن علی زرکش فرد شماره ۲ سازمان در عملیات فروغ جاویدان میباشد.” (ص۲۵۲) مسعود رجوی خود در اطلاعیهای در تاریخ ۳۰ فروردین ۶۱ که بعد از کشته شدن موسی خیابانی منتشر میکند در مورد زرکش مینویسد: “او (زرکش) قائممقام کلیهی مسئولیتهای سیاسی، نظامی و تشکیلاتی اینجانب در داخل کشور – چه در سطح سازمان مجاهدین خلق ایران و چه در رابطه با شورای ملی مقاومت– میباشد.” (نشریه انجمنهای دانشجویان مسلمان– اروپا و آمریکا، شماره ۲۶، اردیبهشت ۶۱) سعید شاهسوندی که او نیز با هدف حذف فیزیکی به عملیات مرصاد گسیل شده بود به شدت مجروح گشته و بعد از مدتها معالجه به فرانسه رفت در کتاب “اسناد مکاتبات من و مسعود رجوی” خبر صادر شدن حکم اعدام علی زرکش از سوی مسعود رجوی در سال ۶۵ و سپس تخفیف آن به حبس را منتشر میکند. در نهایت علی زرکش با چنین ترفندی از میدان برداشته میشود. آقای سبحانی همچنین از افراد دیگری یاد میکند که با همین شیوه قربانی میشوند تا مسعود رجوی بتواند مادامالعمر در راس سازمان باقی بماند: “مهدی کتیرایی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین و از زندانیان سیاسی رژیم شاه بود. وی بعد از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ از مسئولین “نهاد کارگری” و “بخش اجتماعی” سازمان بود. وی معاونت محمد ضابطی را در ستاد فرماندهی تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ در تهران برعهده داشت… مهدی کتیرایی بعد از “انقلاب ایدئولوژیک سال ۱۳۶۴ عضو دفتر سیاسی سازمان مجاهدین بود که با تشکیل ارتش آزادیبخش در سال ۱۳۶۶ به علت مخالفت و انتقاد خطی با آن تحت برخورد تشکیلاتی قرار گرفت و چند رده تشکیلاتی تنزل پیدا کرد و سرانجام بازداشت شد. وی در عملیات باصطلاح “فروغ جاویدان” به سرنوشت علی زرکش و مسعود عدل و منصور بازرگان و مهین رضایی دچار شد.” (ص۲۶۱)
از جمله ترفندهای دیگر تشکیلاتی مسعود رجوی برای مهار نیروها و قرار دادن آنها در موضع ضعف و حقارت، وضع قوانین مغایر با طبیعت انسان و شرع مقدس است که در این زمینه بویژه می¬توان از صدور دستور طلاق اجباری یاد کرد. در سال ۶۸ به یکباره اعلام شد کلیه افراد باید ارتباط خانوادگی خود را قطع کرده و پس از آن که از همسرانشان اطلاق گرفتند، حلقههای ازدواج خود را به همراه نامهها و عکسهای خانوادگی و نیز لباسهایی که یادآور خاطرات دوران تأهل است، به سازمان تحویل دهند: “من و افسانه بعدها در عراق، شال آقاجون را به عنوان یادگاری پیش خودمون نگه داشته بودیم. ولی فکر میکنم افسانه در بحث طلاقهای اجباری و باصطلاح انقلاب ایدئولوژیک آن شال را به همراه دیگر خاطراتی که از من یا خانواده من داشت به سازمان تحویل داده بود… من و افسانه مثل تمامی اعضای سازمان عشق و عاطفه را در تضاد با مبارزه و فعالیت سیاسی نمیدیدیم. ولی کارکردهای یک فرقه ایدئولوژیک و مذهبی به مرور از ما انسانهایی ساخته بود که عشق و عاطفه را باید درون خود میکشتیم.” (ص۱۰۶)
مسعود رجوی با حرام کردن یک امر فطری – که دقیقاً در تعارض با آموزههای دینی است به بهانه مبارزه – چه دستاوردهایی را در جهت تحکیم موقعیت خویش کسب می¬کند؟ اولاً همه کادرها بعد از مدتی در این رابطه دچار لغزشهایی میشوند و از آنجا که ناگزیرند در روند انتقاد از خود، بروز این گونه ضعف¬ها را به صورت مکتوب به مافوق خود گزارش کنند، امکانی فراگیر در جهت تحقیر نیروها فراهم می¬آید. ثانیاً مسعود رجوی که خود از این گونه احکام مستثنی است و دستکم همسر رسمی دارد، روز به روز فاصله بیشتری با سایر اعضا می¬یابد زیرا آنان با بروز هر ضعف در مورد جنس مخالف، تحقیر میشوند در حالی که مسعود رجوی با در اختیار گرفتن اینگونه اعترافات از دیگران، از موضع قوت بیشتری برخوردار میگردد. ثالثاً کشتن عواطف در انسانها، آنها را به تدریج تبدیل به افرادی نامتعادل و درونگرا میسازد. همچین از آنجا که شخصیت افراد با تعلقات عاطفی آنها رابطه تنگاتنگی دارد از میان بردن همه تعلقات سازنده به بهانه مبارزه، در واقع افرادی بیهویت را در اختیار سازمان قرار میدهد. رابعاً معلوم نیست چرا آقای سبحانی طلاقهای اجباری را که کاملاً مغایر شرع مقدس اسلام است به مذهب نسبت میدهد. آیا نسبت دادن چنین ترفندهایی به اسلام غیرمنصفانه نیست؟ چگونه میتوان تصمیمات مسعود رجوی که خود نه تنها عامل به چنین احکامی نیست بلکه به مارکسیست بودن خویش معترف است به نام مذهب ثبت کرد.
شرع مقدس ضمن تشویق و ترغیب مردم به ازدواج هرگز اجازه انتشار خبر بروز یک ضعف اخلاقی که در خلوت افراد صورت گرفته است را به کسی نمیدهد. البته خطاهای آشکار شده که مستلزم مجازات است مقوله دیگری است. اما براساس آنچه در این خاطرات آمده است، بعد از طلاق¬های اجباری، اعضا موظف بودهاند هرآنچه در ذهنشان نیز نسبت به جنس مخالف میگذشته است را نیز به مسئول مافوق گزارش کنند. همچنین هر یک از آنان وظیفه داشته¬اند در صورت مشاهده بروز اینگونه احساسها در سایر اعضا، نسبت به گزارش آن اقدام نمایند: “مریم اکبرزادگان یک عکس از مراسم ازدواج مسعود رجوی و مریم رجوی در ۳۰ خرداد ۱۳۶۴ در شهرک اوور–سور– واز–پاریس را زیر شیشه میز کار خود قرار داده بود تا هر لحظه به فکر!! خواهر مریم و برادر مسعود باشد و… البته تا اینجا اشکالی وجود نداشت، تازه خیلی هم مثبت بود. ولی اشکال کار این بود که در گوشه عکس مسعود و مریم که زیر شیشه میز کار مریم اکبرزادگان قرار داشت تصویر کوچکی هم از محمدرضا وشاق از مسئولین حفاظت دیده میشد. لازم به یادآوری است که محمدرضا وشاق شوهر مریم اکبرزادگان بود و یک شیر پاک خوردهای!! این نکته ظریف و عکس مورد نظر را دیده و برای سازمان گزارش کرده بود. سازمان هم این عکس را نشانهای از عمق نداشتن کینه و نفرت مریم اکبرزادگان از همسرش محمدرضا وشاق میدانست. ابراهیم ذاکری خطاب به مریم اکبرزادگان استدلال میکرد که: اگر تو هنوز بین خودت و همسرت “نخ” نداری چرا از میان عکسهای مختلف مسعود و مریم از این عکس استفاده کردهای؟ ولی این انتقاد را مریم اکبرزادگان قبول نمیکرد و میگفت: گذاشتن این عکس اتفاقی بوده است و من اصلاً حواسم به گوشه عکس نبوده و تمام توجهام!! به مسعود و مریم بوده است و…” در همین حال که هر کس به نوبت از برخوردهای مریم اکبرزادگان انتقاد میکرد، بهروز کاظمی هم جهت خودشیرینی، گفت: فشل بودن در چهره مریم اکبرزادگان فریاد میزند” (صص۳–۲۰۱) به این ترتیب شخصیت همه افراد سازمان به بهانههای واهی در هم میشکند الا مسعود رجوی که هر روز خود را در قلهای دست نیافتنیتر قرار میدهد. این که اجازه داده میشود افرادی که براساس تمایلات مشروع و منطقی، به همسرشان ابراز علاقه میکنند از سوی سایر اعضا تحقیر شوند یک شیوه غیرانسانی است که کارکرد آن صرفاً تنزل دادن شخصیت همه اعضا بجز مسعود رجوی است.
مسئله حائز اهمیتتر در این زمینه وجود تناقضات در رفتارهای سازمان نسبت به مسائل جنسی اعضا است. از یک سو مسعود رجوی برای متنبه کردن اعضایی که کمترین انتقادها را نسبت به تصمیمات وی دارند، آنها را به مراکزی گسیل میدارد که مورد بدترین و تحقیرآمیزترین تجاوزات قرار میگیرند. از سوی دیگر با محروم ساختن آنان از روابط خانوادگی و عاطفی مترصد آن میماند تا تمایلی از آنان به جنس مخالف بروز کند، آنگاه با جنجال بسیار به تحقیر آنان بپردازد. دست یازیدن به این گونه اعمال غیرانسانی در هر دو وجه آن با هدف افزایش فاصله شخصیتی اعضا و رهبری سازمان صورت میگیرد: “علینقی حدادی معروف به “فرمانده کمال” از مسئولین قدیمی سازمان و از زندانیان سیاسی رژیم شاه بود که مسئول شاخه استان سمنان در سازمان مجاهدین بود. همسر وی زهره اخیانی نیز از مسئولین قدیمی و عضو فعلی شورای رهبری میباشد که بعد از بحثهای انقلاب ایدئولوژیک به اجبار از یکدیگر طلاق گرفته بودند. ماجرا بدین ترتیب بود که علینقی حدادی که بنظر میرسد با توجه به طلاقهای اجباری، تحت فشارهای جنسی قرار داشته است، در سال ۱۳۷۳ بطور پنهانی در اتاق کارش با یک زن در حال رابطه جنسی دیده میشوند.دو نقل قول در این مورد وجود دارد، یکی اینکه وی با همسرش در حال رابطه زناشویی بوده است. نقل قول دوم این است که وی با یک (یکی) از فرماندهان لشکر تحت فرماندهیاش در حال رابطه جنسی بودهاند. در هر صورت این مطلب به مسعود رجوی گزارش میشود. او نیز در اولین اقدام سریعاً دستور میدهند بنگالی (اتاق پیشساخته) که محل این خیانت! بوده، با جرثقیل و یک کمرشکن به پشت میدان تیر قرارگاه اشرف منتقل شود، و سپس با تانک زرهی محل جرم! له شود. رجوی همزمان با این کار دستور دستگیری علینقی حدادی را صادر میکند که وی هنگام انتقال به زندان، یا در ساعات اولیه زندانی شدن با قرص سیانور اقدام به خودکشی میکند.” (صص۷–۲۲۶)
شاید قبل از افشا شدن اینگونه تدابیر شیطانی توسط اعضایی که توانستند به سختی از حصار سازمانی بگریزند و به کشورهای اروپایی پناهنده شوند، پنداشته میشد که سازمان مجاهدین به لحاظ قوت و استحکام تشکیلاتی خود توانسته است برای چندین سال جماعتی تحصیلکرده را با شعارهای تکراری و غیرقابل تحقق در عراق نگهدارد. اما وقتی در این تشکیلات آهنین تأملی عمیقتر میکنیم با زندانهای درهم تنیدهای مواجه میشویم که به صورت حصار در حصار جوانان جذب شده را با وعده تحقق عدالت و برابری، در برگرفته است و در این میان زندان فیزیکی مملوسترین آنهاست.
این جوانان جویای عدالت اما به سوی سراب رفته، قبل از وادار شدن به خودکشی حتی جرات نمیکنند اعتراض خود را صریحاً اعلام دارند که اگر اقدام به طلاق¬های اجباری ازجمله ضروریات مبارزه است چرا مسعود رجوی که خود را سمبل مبارزه معرفی میکند علاوه بر سؤاستفاده غیررسمی از زنان رها شده از قید خانواده، باید رسماً همسر مهدی ابریشمچی (مریم عضدانلو) را همچنان در اختیار داشته باشد؟ اما همانگونه که اشاره شد تحقیرهای تدریجی اعمال شده بر اعضا، وضعیتی را به وجود آورد که آنان مسعود رجوی را پدیده متفاوتی پنداشته تا جایی که حتی نباید جرات اظهار نظر در مورد رفتار و اعمال او را به خود بدهند.
البته مسعود رجوی از طریق درگیر کردن اعضای سازمان با ابتداییترین نیازهای بشری و حاد کردن نحوه مواجهه با این نیازها، به اهداف دیگری نیز دست یافته است. سازمان مجاهدین که روزی خود را پیشتاز مبارزه با امپریالیزم و سرمایهداری غرب معرفی میکرد، در آستانه پیروزی انقلاب با طرح این ادعا که رهبری انقلاب اسلامی قادر نیست مبارزه با آمریکا را رهبری کرده و به نتیجه برساند، از پیوستن به صفوف مردم خودداری ورزید و در مراحل بعد نیز به طرق مختلف به کارشکنی پرداخت و نهایتاً خود را برای درگیر کردن تمام عیار انقلاب اسلامی آماده ساخت. اما همین سازمان تحت رهبری مسعود رجوی به فاصله چند سال به یک تشکل تامین کننده اطلاعات برای رژیم صهیونیستی تبدیل میشود: “مسعود رجوی اعضا و مسئولین سازمان را به این باور رسانده بود که واقعاً ما یک دولت هستیم و باید با تمام دولتها ارتباط برقرار کنیم… اگر ما دولت هستیم که هستیم باید با تمام دولتها و تمام احزاب حاکم و غیرحاکم ارتباط داشته باشیم. حال چه احزاب راست در حاکمیت باشند چه چپ… ادامه این استدلالها و توجیهات هم اکنون به رابطه مستقیم با حزب لیکود اسرائیل و گرفتن پول از آنها نیز رسیده است، البته سازمان مدعی است که هنوز با حزب لیکود و دولت اسرائیل به طریق رسمی و علنی رابطه برقرار نکرده است.” (صص۳–۱۹۲)
آقای سبحانی در فرازی دیگر از همکاری مسعود رجوی با سرویس امنیتی اسرائیل یعنی موساد پرده برمیدارد: “اطلاعات نقل شده از طرف سازمان مجاهدین در مورد سایتهای هستهای جمهوری اسلامی، آمیخته با دروغ و ترکیبی از اطلاعات گرفته شده از سرویس امنیتی اسرائیل، اطلاعات کسب شده از طریق تلفن به وسیله بخش اخبار سازمان، و اطلاعات علنی بود.” (ص۳۱۴)
آیا تغییر جهت ۱۸۰ درجهای سازمان جز از طریق حذف فیزیکی بسیاری از نیروهای برجسته و باسابقه در عملیات مرصاد و وادار ساختن برخی دیگر به خودکشی و در نهایت ساکت کردن تعدادی به سکوت از طریق در اختیار داشتن نقطه ضعفهایی از آنان ممکن بود؟ چه کسی تصور میکرد یک سازمان روشنفکری چنین جهنمی را برای اعضای خود رقم زند؟ آیا ضربه پذیری جامعه ما از این جهت، مقولهای درخور مطالعه نیست؟ اعضای مجاهدین خلق در قبل از انقلاب، افرادی عادی و معمولی نبودند بلکه عمدتاً نیروهای تحصیل کرده و دارای اطلاعات سیاسی وسیع و از زبدگان جامعه به شمار میآمدند. اما جامعه نمونهای که مسعود رجوی در اروپا و به طور کلی در خارج کشور ایجاد نموده بیانگر این واقعیت است که ایران رها شده از دیکتاتوری شاه میتوانست سریعاً به وادی¬ای سوق یابد که کمترین انتقاد در آن تحمل نشود. جا دارد محققین به انتقاد علی زرکش یا نویسنده همین خاطرات توجه کنند. این افراد هرگز به خود جرات کمترین انتقاد را به مسعود رجوی نمیدادند. انتقاد آنها از مشی سازمان هم مقوله پیشپا افتادهای بیش نیست. عدم تحمل اینگونه انتقادات در جامعه نمونه برخی روشنفکران جای تامل بسیاری دارد: “در لشکر ۹۳ به فرماندهی سعید شاهرخی در داخل یکی از توالتهای آن عکسهای مسعود و مریم رجوی را چسباندند و زیر آن مینویسند: “یک روز در هفته تعطیل باید گردد”. منظور نویسنده یا نویسندگان شعار این بوده که باید حداقل یک روز افراد تعطیل و در اختیار خود باشند. پس از اینکه گزارش ماجرا سریعاً به دست رجوی میرسد، به دستور او عذرا علوی طالقانی جانشین فرمانده کل ارتش آزادیبخش اقدام به فراخوانی و تجمع کلیه نفرات لشکر ۹۳ میکند… درب توالت فوقالذکر از پاشنه توالت کنده شده و در حالیکه همچنان عکس مسعود و مریم رجوی بر روی آن نصب شده بود، به داخل سالن نشست آوردهاند. عذرا علوی طالقانی بعد از توضیحات اولیه، این سئوال را برای حاضرین مطرح کرد که: “مگر شما دستتان برای انتقاد کردن!! بسته است؟” سپس وی بعد از چند نوبت توپ و تشر دستور داد که به همه کاغذ و قلم بدهند تا کلیه افراد متن نوشته شده در پشت درب توالت را روی کاغذ بنویسند. سپس دست خطها را جمعآوری میکند تا از روی دستخطها فرد شعارنویس را شناسایی کنند.” (ص۲۸۵)
در آخرین فراز از این نوشتار باید اذعان داشت پرداختن به ترفندهای تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق همچون سوءاستفاده از زنان در تشکیلات و… از حوصله این بحث خارج است اما جا دارد تاریخپژوهان به منظور انتقال تجربیات تاریخی به نسلهای آینده عواملی را که توانست قشری از فرهیختگان جامعه را اینچنین به بند کشد احصاء کنند و مشخص سازند چگونه سازمان و تشکیلاتی که جمعی از جوانان پاکباخته ایجاد کردند تا ضمن ارتقاء منزلت انسانی خویش بتوانند آن را در مسیر خدمت به بشریت به کار گیرند، به قلعهای آهنین مبدل شد تا اطلاعات مورد نیاز را برای ضد بشریترین رژیمها مانند اسرائیل تامین کند.
همچنین این نکته میبایست مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد که چرا اعضایی از سازمان که به اروپا پناهنده میشوند عملکرد مسعود رجوی را به اسلام نسبت میدهند در حالی که وی ازجمله اولین پنهان کنندگان گرایش سازمان به مارکسیسم بوده و در زندان نیز نزد خواص به مارکسیست شدن خویش معترف است: “مسعود رجوی هنگامی که در زندان قصر با مارکسیست¬ها بحث میکرد، میگفت که مارکسیسم علم مبارزه است و شما این علم را تنها از طریق ما که مذهبی هستیم میتوانید در جامعه گسترش دهید.” (از نهضت آزادی تا مجاهدین، خاطرات لطفالله میثمی، انتشارات صمدیه، سال ۸۲، ج۲، ص۲۰۶) در این فراز رجوی معتقد است با توجه به مذهبی بودن جامعه باید در پوشش مذهب به ترویج مارکسیسم پرداخت. مسعود رجوی همچنین در زندان، نیروهای سازمان را که مارکسیست شده بودند به پنهان کاری دعوت کرده و آنها را وامیدارد تا با نماز خواندن تظاهر به اسلام نمایند: “بهمن بازرگانی مشکلات اعتقادیاش را با مسعود رجوی و موسی خیابانی و چند نفر دیگر در میان گذاشته بود. او گفته بود من دیگر از نظر فلسفی، مسلمان نیستم و نمیتوانم نماز بخوانم. تظاهر به نماز هم نفاق است. مسعود رجوی به او گفته بود که تو فعلاً نماز بخوان، ولی تا سه سال اعلام نکن که مارکسیست شدهای. جالب این که بهمن را مجبور کرده بودند که پیشنماز هم بایستد.” (همان، ص۱۹۸) آقای میثمی در ادامه میافزاید: “بهار سال ۵۵، یک روز در حالی که در محوطه زندان قدم میزدیم، به پرویز [یعقوبی] گفتم که باید مسعود را محاکمه کرد چون اگر او در جمع هفتاد نفره زندان قصر، ماجرای نماز نخواندن بهمن را به بچهها میگفت و او را مجبور به نماز خواندن نمیکرد…” (همان، ص۱۹۹) بنابراین بنیان گذاشتن نفاق در سازمان، مورد اعتراض افرادی چون آقای میثمی نیز بوده است. این شیوه رجوی موجب شد که نیروهای غیرمعتقد به اسلام بتوانند برای فریب تودهها تبحر زیادی در ظاهرسازی کسب کنند؛ هنری که توانسته حتی افرادی چون آقای سبحانی را به این باور برساند که رجوی با اتکاء به احکام اسلامی و دینی سازمان را اداره میکند. رجوی که باور خود را به پنج دوره ماتریالیسم تاریخی در جزوه خویش به صورت آشکار در زندان بیان کرده بود طی یک گفتوگوی خصوصی با آقای سید کاظم بجنوردی به مارکسیست بودن خود اذعان می¬نماید: “بر سر رهبری زندانیان سیاسی بین دو گروه مجاهدین خلق به رهبری مسعود رجوی و چریکهای فدایی خلق به رهبری بیژن جزنی رقابت شدیدی بود… بعد از شرکت در جلسه مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: “جزنی پیشنهاد کرد خودش نماینده مارکسیستها باشد و من– رجوی– نماینده مسلمانها؛ من نپذیرفتم و به جزنی گفتم ما هم مارکسیست هستیم! من از این حرف مسعود خیلی تعجب کردم و پرسیدم: جداً گفتی مارکسیست هستی؟ گفت: بله، من واقعاً هم مارکسیست هستم.” (مسی به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سید کاظم موسوی بجنوردی، به اهتمام علیاکبر رنجبر کرمانی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۱، ص۱۴۹)
بنابراین دور از انصاف است که عملکرد سازمان مجاهدین خلق بعد از مارکسیست شدن به اسلام نسبت داده شود در حالی که افرادی چون رجوی از تظاهر به اسلام صرفاً به منظور جذب نیرو بهره میگیرند.
خاطرات آقای سبحانی همچنین دارای برخی لغزشهای قلمی است از جمله اینکه آقای احمد رجوی برادر کوچکتر مسعود تحصیلات پزشکی خود را در فرانسه تمام نکرد بلکه وی دوره پزشکی عمومی را در پاکستان به پایان برد و در سال ۵۵ برای دوره تخصصی به انگلیس رفت و در شهر میدلزبارو به تحصیل پرداخت. همچنین ادعا شده است: “آقای دکتر بنیصدر به درستی ملاقات رجوی و طارق عزیز را برخلاف مصالح ملی ایران تشخیص داد و به اتحاد سیاسی خود با سازمان مجاهدین پایان داد.” (ص۳۰۷) این در حالی است که آقای بنیصدر در خاطرات خویش به صراحت به موافقت خود با ملاقات طارق عزیز با مسعود رجوی در محل منزل خویش اذعان دارد: “ترتیب اینکه چه جوری بیاید اینجا راجع به ملاقات، در کجا باشد بالاخره گفتم: اگر من بخواهم موافقت کنم، فقط به یک ترتیب میشود موافقت کرد و آن ترتیب هم این است که یک فاتح، یک شکست خورده را میپذیرد. اینها متجاوزند و در تجاوزشان هم شکست خوردهاند و گرنه به سراغ ما به اینجا نمیآمدند… ملاقات شما (رجوی) با او، حداکثر نیم ساعت بیشتر طول نکشد. گفت: بسیار خوب.”(درس تجربه، خاطرات ابوالحسن بنیصدر اولین رئیس جمهوری ایران، به کوشش حمید احمدی، چاپ آلمان، سال ۸۰، ج۱، ص۳۸۰) همچنین این مسئله عامل جدایی بین مسعود رجوی و بنیصدر نبود بلکه انتشار یک مقاله انتقادآمیز از عراق در نشریه آقای بنیصدر موجب میشود که رجوی به ائتلاف خویش با وی پایان دهد: “به هر حال آن وقت [۲۰ اسفند ۱۳۶۲] آقای رجوی نامهای به من نوشت در ۱۴ صفحه و به قول خودش پایان داد به این همکاری، مقالهایست در نشریه انقلاب اسلامی [به تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۶۲] من هیچ اطلاعی از آن مقاله نداشتم… تحت عنوان “دروغهای طارق عزیز” و این را مجوز کردند برای پایان دادن به همکاری با من. این هم میزان رعایت آزادی است از دید این آقایان که: گنه کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زدند گردن مسگری” (همان، ص۳۸۲) بنابراین آقای بنیصدر چندان بیتمایل به داشتن روابط با دیکتاتور بغداد نبود بلکه این مسعود رجوی است که افتخار در خدمت صدام درآمدن را به تنهایی از آن خود میسازد. صرفنظر از اینگونه خطاهای محتوایی، خاطرات آقای سبحانی میتواند مرجع مناسبی برای محققان و پژوهشگران و حتی علاقمندان به شناخت بهتر این سازمان که به سختی اطلاعات از درون حصار آهنی آن به بیرون راه مییابد، باشد.
منابع
(1)(ص88)
(2) (خاطرات احمد احمد، به کوشش محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر، سال 83، (3)(از نهضت آزادی تا مجاهدین، خاطرات لطفالله میثمی، انتشارات صمدیه، ج2، ص376) ص319)
(4)(همان، ص344)
(5)(همان، ص352)
(6)(همان، ص386)
(7)(همان، ص398)
(8)(همان، صص145)
(9)(همان، ج2،ص195)
(10) (همان, ص76)
(11)(همان, ج1 ص371)
(12)(همان, ج ا، ص338)
(13) (همان، ج1، ص266)
(14) (بر ما چه گذشت، خاطرات یک مجاهد، محمدرضا اسکندری، انتشارات خاوران، سال 2004، فرانسه، صص5-53)
(15)(همان، صص50-48)
(16)(همان، ص129)
(17)(همان، ص134)
(18)(همان، صص7-136)
(19)(ص122)
(20) (ص128)
(21)(برما چه گذشت؛ خاطرات یک مجاهد، محمدرضا اسکندری، انتشارات خاوران، پاریس، سال 2004، ص127)
(22)(ص49)
(23)(ص111)
(24)(ص252)
(25)نشریه انجمنهای دانشجویان مسلمان- اروپا و آمریکا، شماره 26، اردیبهشت 61)
(26)(ص261)
(27)(ص106)
(28)(صص3-201)
(29) (صص7-226)
(30)(صص3-192)
(31) (ص314)
(32)(ص285)
(33)(از نهضت آزادی تا مجاهدین، خاطرات لطفالله میثمی، انتشارات صمدیه، سال 82، ج2، ص206)
(34)(همان، ص198)
(35) (همان، ص199)
(36) (مسی به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سید کاظم موسوی بجنوردی، به اهتمام علیاکبر رنجبر کرمانی، تهران، نشر نی، 1381، ص149)
(37)(درس تجربه، خاطرات ابوالحسن بنیصدر اولین رئیس جمهوری ایران، به کوشش حمید احمدی، چاپ آلمان، سال 80، ج1، ص380)
(38)(همان، ص382