مهدی خوشحال: قطار مرگ

0
537

ـ اولش این که زنده ها دیگه اون زنده های قدیم که تو فکر می کنی نیستن، درثانی، خیالت راحت باشه، زنده ها تا بخوای وکیل مدافع دارن، تازه بیچاره ها خودشون هم زبان واسه دفاع از حق و حقوق خودشون کم ندارن، تنها شما هستین که هر کس و ناکس هر چی از شما بگه جا داره، هر روز یکی صاحب تون هس و به خیالشون اگه زنده می موندین هیچ تغییری نمی کردین و همون می شدین که حالا هستین.

قطار مرگ

مهدی خوشحال ـ ایران فانوس ـ 25.07.2015

ـ بدبختی کار ژورنالیستی همینه دیگه، آدم باید سراغ مرده ها هم بره و نظرشون را بپرسه.

نه این که زنده هاتون خیلی زنده ان.

ـ بدبخت ها چه کار کردن، حالا که هژمونی و حکومت تون را نمی پذیرن، بد شدن؟

نه آدمای بدی نیستن، ما رو جلو انداختن، استفاده شونو بردن و سواری شونو کردن، بعدش اشک تمساح و گفتندمون شهید، حالا تو یکی قبولمون نداری یه چیزی، ولی واسه خیلی هاشون، جمجمه هامون قانون و خونمون شمشیره.

ـ ببین نق زدن جای دیگه س، راه طول و درازی رو اومدم، میدونی راه رو عقب اومدن چقد سخته، اومدم ضمن ادای مسئولیت، حال و روزت رو بپرسم و درد و دلی با هم کرده باشیم.

بگی واسه نشریه پر کردن اومدم بیشتر خوشم میاد، یا واسه اسم و رسم، کسی که میمیره، دیگه گول نمیخوره، اگه زنده می موندم شاید هرگز یادت نمی اومدم.

ـ اینکه آدم بعد از مرگ نازک نارنجی میشه قبول، حالا میتونی هر چی اسمشو بذاری ولی، اسم و رسم که جز گرفتاری و خطر واسمون چیزی نداشت، بس که زنده های بی انصاف نون خون تون رو مفت خوری می کنن، اینه که انگیزه من شده.

تو چی، از کجا که تو واقعیت رو میگی و نیومدی که حرفتو تو دهن من بذاری و هر چی دلت خواس از قول من بنویسی؟

ـ آخه فرق هس، اونا وقیح و فرصت طلبن، هر چی دلشون بخواد میگن و می نویسن، کاشکی فقط نون خون تون رو میخوردن، از خون تون تله می سازن واسه شکار دیگرون، حرف اینه.

حالا بهتر نبود می رفتی با یک زنده مصاحبه می کردی که میتونس جلوت وایسه؟

ـ اولش این که زنده ها دیگه اون زنده های قدیم که تو فکر می کنی نیستن، درثانی، خیالت راحت باشه، زنده ها تا بخوای وکیل مدافع دارن، تازه بیچاره ها خودشون هم زبان واسه دفاع از حق و حقوق خودشون کم ندارن، تنها شما هستین که هر کس و ناکس هر چی از شما بگه جا داره، هر روز یکی صاحب تون هس و به خیالشون اگه زنده می موندین هیچ تغییری نمی کردین و همون می شدین که حالا هستین.

ببین این کرکری هاتو می تونستی جای دیگه هم بخونی، یادت نره من دنبال تو راه افتادم، این دفعه گول نمی خورم دیگه.

ـ خب منم دنبال یکی دیگه رفتم، چه فرقی می کنه؟

لابد میخوای نتیجه بگیری همه دنبال رهنما؟

ـ نه، این که میگی راهنماهای قدیم بودن، حالا که رهنما جلو وا نمی ایسته، یا ته خط هستن و یا اصلاً نیستن.

اصل سئوالتو بکن؟

ـ اومدم ببینم حال و روزت چطوره، چیکار میکنی؟

اگه بتونی حال و روز تویه زنده رو خوب تعریف کنی، من هم یه چیزی مث تو.

ـ میدونم میخوای چی بگی، ولی اینو بدون که من طی این ۱۴ سال تغییر کردم، عوض شدم، ولی میگن شما همونی هستین که بودین؟

چه فرقی می کنه، اون روز از رو جسد من مرده گذشتین، حالا هم از رو زنده ها میگذرین؟

ـ منظورت رو می فهمم، شاید بد دورانی به دنیا اومدیم، آشفته بازاری که سگ صاحبش رو نمی شناخت، جوونیمون اد خورد به انقلاب، بعدش هم پیش اومد دیگه.

تو به این میگی پیشامد، قطارمون داشت عقب عقب می رفت؟

ـ آره، ولی تو هم چشم داشتی، عقل داشتی، نداشتی؟

چشمم پشت تو بود، اعتمادت کردم، حرفات رو باور کردم، فریب صداقتت رو خوردم، چه کار بایس می کردم، ادعایی که اون روز داشتی یادت رفته؟

ـ خب منم سوارش شدم، فکر می کنی من می دونستم که قطار داره عقب میره، تازه، آدم هر چی جاهل تر باشه ادعاش بیشتره، تو بایس از عقلت هم استفاده می کردی یا نه؟

ولی تو زنده موندی؟

ـ آخه چه فایده از این زنده موندن، همه عمر اگه پیاده برم جرئت سوار شدن قطار رو ندارم، ۱۰ سال آزگار هم نشستم ببینم قطاری با اون همه مسافر چطور عقب می رفت و کسی حواسش نبود، حالا مسافر گیرم تو بود و ذوق بیرون داشت، چرا مردم که بیرون بودن ندیدن و چیزی نگفتن؟

مردم اگه اینقد می فهمیدن، دیگه لازم نبود قطاری راه بیفته، ولی بگو ببینم تو یکی نمی تونستی مث اونایی که پیاده شدن بری و قطار رو فراموش کنی؟

ـ نه، اگه می تونستم که حالا پیش تو نبودم.

مث این که خودت بیشتر دلت پره، خب، تو اول تعریف کن، حالا که تو دنیای زنده ها هم مردگی فراوونه.

ـ مث این که من بایست شروع کنم، بعد این که تو شهید شدی،

…!

ـ چرا می خندی؟

تعریف کن! یادت نره تا دیروز هر جا نشستی ما رو کشته و پشته و از این حرفا گفتی ها؟

ـ حالا هر طور تو راحتی همونو میگم، بعد از یک ماه که شهید شدی، فروغ رو خواستم شوهر بدن، مقاومت کرد، ولی فایده ای نداشت، احمد و یاسر رو هم پس از سه سال از مادرشون جدا کردن و فرستادن آمریکا که بتونن خودشون واسه سوار شدن به قطار، تربیت شون کنن، حالا نمی دونم به عراق برگشتن و سوار اون قطار شدن یا نه، فروغی که بعد از تو شانسی برای پیاده شدن نداشت، یه بار بیشتر ندیدمش، عکس و وصیت نامه ات رو رو دیوار آویزون کرده بود، می خواس لابد تو قطار بمونه و راهت رو ادامه بده، انتقام خونتو از دشمن بگیره، چه میدونم، بهشت بره، خلق رو آزاد بکنه، از این حرفا.

کاری هم کردی که بتونی بعد از من اونا رو از قطار پیاده کنی؟

ـ چیزی بدهکار نشده باشم خوبه، تو قطار که کسی جرئت حرف زدن نداشت، کسی هم جرئت گوش دادن نداشت، ولی بیرون تا اونجا که فهمیدم، کردم.

میدونی، من و اونا که حالا به ریششون می خندی، دنبال تویه پخمه اومده بودیم؟

ـ اینو یه بار دیگه هم گفتی، ولی میخوام بهت بگم اگه اون روز می گفتم برو دریا غرق شو، می رفتی؟

نه که نمی رفتم.

ـ خب همین، واسه دیگرون بود، واسه خودت، واسه خون شهدا، ماجراجویی، نمیدونم اگه پیروز میشدی، این قد طلبکار و عصبی نبودی!

شهدای قبلی هم چیزی مث ما! ولی خب ادامه اش را تعریف کن، از زن و بچه هام گفتی، برادرامون چطور، مردم، اونا از قطار چی میگن؟

ـ آخه تا مسافر نباشه قطاری راه نمی افته، یادت می یاد چه آژیری می کشید، چه همهمه ای راه افتاده بود، جالب اینجا بود، لوکوموتیورونه، بس که مسافراش زیاد بودن و ذوق زده بوده، هی داد می زد، حالا راس یا دروغ، سوارشین مردم، سوارشین جوونا، هر کی سوار نشه جا میمونه ها، معلومه وقتی مسافر زیاد باشه، مقصد دور باشه، قطار یکی باشه، عده ای از سر ناچاری، جهل، نیاز، ماجراجویی و از این حرفا، سوارش میشن.

اگه مشکل راننده بود که قطار عقب می رفت، چرا از اون همه مسافر اعتراض نکردن، مگه کسی رانندگی بلد نبود، خب راننده رو عوضش می کردن، یا کاری می کردن، جدا از این، مگه میشه قطاری با اون همه مسافر عقب بره و دیگرون نبینن و کاری نکنن؟

ـ صد البته که خیلی ها دیدن، ولی اونا با سکوت در قبال قطاری که عقب می رفت می خواستن قطار خودشون رو تبلیغ کنن یا این که از شرش راحت بشن، ضمناً آخه تنها مشکل راننده نبود، این که میگی، اتفاقاً خیلی از مسافرا وقتی فهمیدن قطار داره عقب میره، به پرتگاه رسیده، سعی کردن راننده رو عوض کنن، مسیر قطار رو عوض کنن، موفق نشدن، به نظرم اگه چنین می کردن، بازم توفیری نمی کرد.

پس فکر می کنی کجای کار اشکال داشت؟

ـ موتورش اشکال داشت، کل ساختمان قطار معیوب و کهنه بود، سوختش، ریلش، مقصدش، مسافراش، نمیدونم همه و همه جا اشکال داشت، آخه چارتا مهندس که قطار رو ساخته بودن، مهندسای جوون و بی تجربه، عقلشون از عقل من و تو که حالا داریم حرف می زنیم، بیشتر که نبود، اونایی که قطار رو ساختن، تا بیان تستش کنن که قطار جلو میره یا نمیره، رفتن زیر ریل همون قطاری که ساخته بودن، بعدش هم شدن شهید، یعنی قوز بالا قوز، شدن الگو واسه مردم و جوونایی که برا رسیدن به مقصد می بایس سوار قطار می شدن، تا این که مردم به عقب روی و عقب اندیشی عادت کردن، قطار مقصدگریز بود، وقتی هم فهمیدن، حالا چند نفرشون فهمیده باشن، که با تعمیر و تنظیف و سوختگیری و تعویض راننده و اینها کار درس بشو نیس، سه نسل زیر ریل قطار مونده بودن!

لابد میخوای بگی خوش به حال اونا که سوارش نشدن؟

ـ من اینو نمیگم، ببین خیلی از مسافرا جا گیرشون نیومد، جا موندن، نه این که از اول می دونستن مقصد قطار کجاس، با این وصف، قطارای دیگه هم چندان کیفیت و سرعت نداشتن، یا این که به جلو نبودن.

چطوره سوار قطار دشمن می شدیم، حداقل اگه روزی سواری خوشمون نمی اومد پیادهش می شدیم؟

ـ آخه وقتی شعارتون به نفع مردم و تفنگ تون سوی مردم بود، دشمن از این استفاده کرد مگه نه؟ نمی گم سوار قطار اونا می شدیم.

پیاده می رفتیم؟

ـ تو یکی که شانس آوردی و سال ۶۷ پیاده شدی و رفتی پی کارت، حالا کجا هستی نمی دونم، این قد ننال و به خودت نپیچ، اگه زنده می موندی، اونجور که از روحیه ات خبر دارم، می دیدی همرزمات، زن و فرزندت زندانبان و شکنجه گرت شدن، ویران می شدی نمی شدی؟

می خوای بگی قطاره اونجا رفت که مسافراش دارن از گشنگی همدیگه رو می خورن؟

ـ مث این که من این همه راه اومدم، تو حال و روزت رو تعریف کنی، تو نظرت رو از قطار بگی، من یکی که واسه زنده ها زیاد گفتم، می خوام ببینم چقد نطرت عوض شد و روز تصادم بر تو چه گذشت؟

اون روز که تو ماهیدشت کشته شدم، به قول تو شهید شدم، نه، اول تیر خورده و هنوز زنده بودم، تو صد متری از جاده، تو علف ها و بوته ها افتاده بودم، از برادرام کمک خواستم، هر چه داد زدم کسی کمکم نکرد!

ـ ببخشید، برادرا و همرزمات کمکت نکردن، مگه میشه، تو یک سنگر؟!

حالا که شد، صبر می کنی تا ادامه بدم؟

ـ عجیبه، ولی، برو ببینم چی شده؟

غروب همون روز که آفتاب داشت پایین می رفت، من هم تموم کردم، چند روزی توی هوای داغ جسدم رو زمین مونده بود تا این که حیوونای وحشی اومدن سراغم، گوشت تنم رو خوردن و من رفتم، یعنی هیچ شدم!

ـ یعنی برا آدما جنگیدی ولی حیوونا به دادت رسیدن؟

به قول تو بعضی وقتا دنیا اینقد مسخره س، آره یه جورایی بایس از حیوونا شکر کنم که بالاخره جمع و جورم کردن، ولی نه مث تو که مرگ زیبایی رو آرزو داشتی، از این دنیای کوچک و تاریک که توش هستی، نمی خواستی درون قبر کوچک تر و تاریک تر بری، می خواستی جسدت رو ماهیها بخورن که اونجا حداقل کاری کرده باشی، اما آب تا خاک فرق داره!

ـ می خوای بگی حیاتمون از آب بوده، خوب می شد خاک مون دست موج ها می افتاد و می رفت؟

همین، منظورم موج ها بودن که می بردتم به ساحل.

ـ ولی آخه تو خاک هم کم نبودن، می دونی چقد از برادرا و خواهرات زنده برگشتن، یا این که از قطار پیاده شدن.

آخه هر زنده ای که نفس کشید، زنده نیس.

ـ می فهمم علی، ولی، سئوالم اینه مگه برا مردم نمی جنگیدی، مگه مسلمون نبودی، خب مسلمون که بمیره، مسلمونای دیگه خاکش می کنن، به خاکش میسپارن؟

بله اگه باد نبود، خاک شدن هم بد نبود.

ـ یعنی نه دوست کمکت کرد و نه دشمن؟

خب عاقبت کسی که دوست و دشمنش رو نشناسه همینه دیگه!

ـ متاسفم که از گذشته ات سئوال کردم، سئوال دیگه ام اینه، اگه پیروز می شدی چیکار می کردی؟

با کی چیکار می کردم؟

ـ با مردم، با خودتون، نمیدونم، با دشمنت چیکار می کردی؟

جاهلا رو می فرستادمشون برند دانشگاه درس بخونند و خائن ها رو برا عبرت به دار آویزون می کردیم!

ـ عجب! اگه با دشمن و خائن اینجوری می کردین دیگه از شعار آزادیتون چی می موند، راستی کدوم یک از بچه هاتون رو تو قطار یا بیرون قطار گذاشتن درس بخونن؟ کسی که به خودش رحم نکنه، به دشمنش رحم نکنه، به جاهلا که مردم باشن، رحم نخواهد کرد.

لابد به خاطر انقلاب بود، چی می دونم، من که حالا اون آدم قبلی نیستم!

ـ اگه این جوریه قبول کن دشمن انصافش از ما بیشتر بود، چرا اونا واسه انقلاب این همه ترمز پیش پای خودشون و مردم نگذاشتن؟

راستی میخوای همه اینها رو گزارش کنی، بدون سانسور، نمی ترسی؟

ـ واسه چی بترسم، مگه دروغه؟

مرده که دروغ نمیگه، یعنی نفعی نداره تا دروغ بگه، زنده هاتونن که واسه نفعشون دروغ میگن.

ـ آره راس میگی، یه سری دروغ میگن، یه سری نمی دونن، یه سری سکوت کردن، یه سری از دیگرون کپی کردن، یه سری فکر می کنن راس میگن، یه سری هم هنوز رو همون آهن سرد چکش می زنن، ولی بدون اونی که حرف راس و تازه بزنه، به مشکلاتش نمی ارزه!

بادت نره، دو سری هم کار دیگه می کنن، یه سری نون خونمون رو میخورن، یه سری هم تو نوبت موندن!

ـ همیشه اینجوری بوده، حالا میتونم یه سئوال سخت بکنم؟

سختی مرده روبرو شدن با زنده س!

ـ می خواستم ببینم بهشتی یا دوزخ؟

سئوال مسخره ای هس، ولی میتونی بنویسی برزخ!

ـ سئوال سخت تر؟

واسه مرده ها فقط زنده شدن سخته.

ـ اگه طبیعت، خدا یا چی میدونم هرکسی، لطفی بکنه و یه بار دیگه عمری بهت بده، چیکار میکنی، سوار اون قطار که نمی شی، میشی؟

کدوم زمان و کدوم مکان؟

ـ همون، همونی که بودی، همون قطاری که بود، در رابطه با همون قطار؟

سوزن بان!

لینک به منبع : ایران فانوس

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید