فرقه مجاهدین، اگر توانست در مقابل خانواده و مادران بایستد و مقاومت کند، یا این که اگر توانست از خانواده اعضای خود و مادران داغدیده و فرزند از دست داده، عبور کند، به مابقی مسایل و مشکلاتش هم خواهد رسید و عبور خواهد کرد. مادری است در ایران، از تبار سوته دلان و دلباختگان و باختگان عمر و زندگی، چند صباحی از عمرش باقی نمانده است. با آن که ۳۱ سال است در ایوان خانه اش، نشسته و چشم به راه فرزندش مویه می کند و مسببان و عاملان اسارت فرزندش را نفرین می کند،
مادر ستیزی!
رهبری مجاهدین طی ۵۰ سال اخیر همه نوع و مدل مبارزه را تست کرد. از جنگهای چریکی و انقلابی و سیاسی و نظامی و صد برابر گرفته تا انواع جنگهای پشت پرده و زیرزمینی و بی طبقه توحیدی و مزدوری و فرقه ای، تا این که رسید به امروز و وارد فاز جدید مبارزه با خانواده و به ویژه مادرستیزی شد.
رهبری مجاهدین، این نوع و مدل مبارزه را در اصل از سال ۱۳۶۰ آغاز کرد. روزی که با کشتار درمانی، می خواست درد بی درمانش را علاج کند، ولی خود زودتر از همه میدان جنگ را ترک کرد و از دور کارش تفتن آتشهای خانمانسوز شده بود. مادرش که در ایران به سر می برد و با آنچه که از اعمال و کردار پسرش شنیده بود، شوکه شده و زبان به اعتراف گشود که فرزندش در زندان شاه و در اثر ضربه به سرش، دیوانه شده و اعمال و کردارش را از دیوانگی اش بدانید و نه چیزهای دیگر. مسعود رجوی که در پاریس زندگی می کرد و اظهارات مادرش را شنید، فی الفور، دست به قلم شد و اطلاعیه ای علیه مادرش تحریر کرد و خواست برای پخش به رادیو صدای مجاهد بدهد که تعدادی از اعضای شورای قدیمی که سیاسی تر و آینده نگرتر بودند، مانع مادرستیزی رهبری شورا شده و گفتند که مادرت ممکن است در یک واکنش عاطفی حرفی زده باشد، حال شما که در فرانسه به سر می برید و به خواهید اطلاعیه ای علیه مادرتان صادر کنید، اینها به نفع مبارزه نیست. مسعود رجوی اگرچه برای حفظ ظاهر و حفظ نیروهای سیاسی شورا، حرف شان را قبول کرد و اطلاعیه اش را علنی و صادر نکرد، اما در دل همچنان اعتقاد به مادرستیزی داشت و معتقد بود که یکی از ارکان مبارزه و فرقه، ستیز با خانواده و مادران است.
شاید در طول تاریخ بشر و در میان دولتها و احزاب سیاسی و غیر سیاسی، کسی و کسانی نبوده تا مادرستیزی را مبارزه برای آزادی و نجات دیگران قلمداد کند و بر آن اصرار بورزد، اما در مناسبات داخلی و خارجی مجاهدین، سالهاست که مبارزه با خانواده و مادرستیزی، پایه و فاز جدید مبارزه شان شده است!
اخیراً سایتهای جنجالی مجاهدین مقاله ای را با آب و تاب منعکس کرده اند، انگار مقاله سرلوحه مکتب شان بوده باشد، اسم پر طمطراقش را “مادر! یا گرگ در لباس میش؟” و اسم نویسنده بخت برگشته اش را احمد عبدی، گذاشته اند. از ابتدا تا انتهای مقاله، در وصف رد عواطف و انسانیت و مسئولیتهای مادر است. انگار نویسنده و دیگر اعضاء و رهبران فرقه از کرات دیگر به زمین رسیده اند. نویسنده که از ابتدا تا انتهای نوشته، حرص و کینه امانش را بریده است، در جایی هم از هول حلیم می نویسد،
از این لحظه به بعد مادرم نماینده خانواده اسراء در دفتر خمینی دجال هم شد و طبق خبر دقیقی که از یکی از دانشجویان خط امامِ هم کیش مادرم داشتم, بعد از سی خرداد۱۳۶۰ به همکاری تمام عیار با وزارت اطلاعات کشیده می شود و به احتمال زیاد در دستگیری و شهادت برخی از دوستانم هم شرکت داشته است چرا که تک به تک آنها را می شناخت و بسیاری از آنها شب را در خانه ما می گذراندند و به مادرم اعتماد داشتند. ولی سرعت تحولات و دگردیسی او ما فوق تصور من و دوستانم بود.
با این حساب، مادر قبل از این که وزارتخانه اطلاعات تاسیس شود، کار اطلاعاتی می کرد و عضو اطلاعات بوده و همانند جداشده های مجاهدین، در ترور رهبری و لو دادن اعضاء و جاده صاف کنی برای کشتار اعضای لیبرتی و ترک اشرف و خلع سلاح و شکستهای دیگر و بسیاری دیگر، دست داشته و عجیب تر این که بعد از ۳۴ سال که مادر همزمان کارهای دیگر هم می کرده، هنوز بازنشسته نشده است!
گردانندگان سایتها و سیاستهای مجاهدین، نمی خواهند بدانند و چرایی انگیزه بی حد و حصر مادرانی که یکی از آنان در بالا آمده و دیگرانی همچون ثریا عبدالهی و صدها دیگر را پاسخ دهند که چرا آنان لحظه ای آرام و قرار ندارند و انگیزه شان حداقل در ارتباط با نجات و انسانیت و سازندگی، صدها بار بیشتر از فرزندان اسیرشان است.
همه چیز از اندیشه و استعداد و توان و نبوغ و انگیزه برای آزادی و دموکراسی، از جامعه آزاد، فکر و اندیشه آزاد، بیرون می آید و نه از فرقه ای بسته و ملهم از جمجمه مردگان.
فرقه مجاهدین، اگر توانست در مقابل خانواده و مادران بایستد و مقاومت کند، یا این که اگر توانست از خانواده اعضای خود و مادران داغدیده و فرزند از دست داده، عبور کند، به مابقی مسایل و مشکلاتش هم خواهد رسید و عبور خواهد کرد.
مادری است در ایران، از تبار سوته دلان و دلباختگان و باختگان عمر و زندگی، چند صباحی از عمرش باقی نمانده است. با آن که ۳۱ سال است در ایوان خانه اش، نشسته و چشم به راه فرزندش مویه می کند و مسببان و عاملان اسارت فرزندش را نفرین می کند، هنوز امید و آرزویش را از دست نداده و النهایه وصیت کرده است که بعد از مرگ، سنگی بر مزارش نگذارند، چون او یقین دارد روزی فرزندش به خانه بازخواهد گشت و بر سر مزار مادرش خواهد آمد. آن روز مادر مرده و فرزند آزاد، بدون مانع و رادع بهتر می توانند ناله ها و مویه های خفته در سینه های سوخته را به هم برسانند. مادر، کلام و وصیت آخرش همین است.
کانون سیاسی ـ فرهنگی ایران فانوس