چند روز بعد عصر بود که ناگهان همۀ سربازان و نگهبانان زندان به طور تقریبا همزمان به سلولها ریخته و گفتند همه تان کتهایتان را سرتان بیندازید و وسایلتان را بردارید و بیایید بیرون. همه بلند شدیم و کتهایمان را به سرمان انداختیم (برای بازجویی و شکنجه هم اینگونه می بردند و یا چشم بند می زدند تا زندانی جایی و کسی را نبیند و نشناسد) و پتوهایمان را برداشتیم به علاوۀ لیوان پلاستیکی آب و چند عدد سیب که آنروز صبح توزیع کرده بودند و چون ماه رمضان بود من نگه داشته بودم که بعد از افطار بخورم. همه مان را به صورت پشت سرهم و دست روی شانۀ نفر جلوی در راهروهای بند و در فلکۀ کمیته که همۀ بندها به آن ختم می شد روی زمین نشاندند. هیچکس نمی دانست چه خبر شده و چرا ساواک چنین حرکت بیسابقه ای را انجام می دهد
به مناسبت سی و هشتمین سالگرد درگذشت دکتر علی شریعتی
از خاطراتم با شادروان دکتر شریعتی در زندان و حسینیۀ ارشاد و علت شریعتی ستیزی فرقۀ رجوی
به قلم: قربانعلی حسین نژاد عضو سابق سازمان مجاهدین شاگرد و هم سلولی شادروان دکتر شریعتی ـ پیوند رهایی ـ 19.06.2015
ghorbanali1329@gmail.com
اطلاع از زندانی بودن دکتر شریعتی
اواخر مهر سال ۱۳۵۲ حدود ۲ هفته بعد از دستگیریم در بند ۱ زندان کمیتۀ ساواک در مرکز تهران با دو نفر از اعضای سازمان چریکهای فدایی هم سلول بودم. روزی یکی شان که جدیدتر بود و بعد از من آمده بود وقتی از بازجویی و شکنجه به سلول برگشت و در حالیکه تمام پاها و پشتش از شدت شلاق و شکنجه آش و لاش بود و من و آن هم سلولی فدایی قدیمتر (برادر فدایی شهید فرهودی یکی از شهدای سیاهکل بود که به علت وضعیت زخمهای پا و پشتم ناشی از شلاق که نمی توانستم بخوابم هر دو تا پتوهایش را به من داده بود) هر قدر توانستیم با در آوردن پیراهنش که با خون به پشتش چسبیده بود و لباسهای خودمان زخمهایش را تمیز کرده و بستیم و ما که زخمهایمان در آن مدت کمتر شده بود هر دو پتوهایمان را به او دادیم تا بتواند راحت تر و با درد کمتری بخوابد چون زمین سلولهای کمیته نمناک و سنگی بود و واقعا با دو تا پتو هم که به زیرمان می انداختیم بویژه وقتی زخمی بودی خواب مشکل بود. فردایش وقتی حالش کمی خوب شده بود گفت: دکتر شریعتی را گرفته اند و الآن در همین زندان کمیته است برای اینکه در اتاق بازجویی یکی از بازجوها به دیگری در جمله ای که همه اش را نتوانستم بشنوم گفت:… مثل همین دکتر شریعتی و با دستش به طرف سلولها اشاره کرد.
ماجرایی که منجر به انتقال من به سلول دکتر شریعتی شد
چند روز بعد عصر بود که ناگهان همۀ سربازان و نگهبانان زندان به طور تقریبا همزمان به سلولها ریخته و گفتند همه تان کتهایتان را سرتان بیندازید و وسایلتان را بردارید و بیایید بیرون. همه بلند شدیم و کتهایمان را به سرمان انداختیم (برای بازجویی و شکنجه هم اینگونه می بردند و یا چشم بند می زدند تا زندانی جایی و کسی را نبیند و نشناسد) و پتوهایمان را برداشتیم به علاوۀ لیوان پلاستیکی آب و چند عدد سیب که آنروز صبح توزیع کرده بودند و چون ماه رمضان بود من نگه داشته بودم که بعد از افطار بخورم. همه مان را به صورت پشت سرهم و دست روی شانۀ نفر جلوی در راهروهای بند و در فلکۀ کمیته که همۀ بندها به آن ختم می شد روی زمین نشاندند. هیچکس نمی دانست چه خبر شده و چرا ساواک چنین حرکت بیسابقه ای را انجام می دهد. همه چیز در ذهنمان حدس می زدیم: شاید می خواهند همه را دسته جمعی کتک بزنند و شکنجه کنند، شاید هم ترورها یا عملیات بزرگی در بیرون انجام شده و می خواهند همه مان را بکشند تا انتقام بگیرند. هر لحظه منتظر شلاقی روی سر یا پشتمان و یا شلیک گلوله ای به مغزمان بودیم. ولی دیدیم خبری نیست فقط چند تا چند تا افرادی را که در سلولهای مختلف با هم بودند از هم جدا کرده و به سلولهای دیگری می اندازند تا با افراد دیگری که حسابشان دستشان بود که هم پرونده نباشند هم سلول بشوند. بعدها فهمیدیم علت این جابجایی ناگهانی و همگانی این بود که علی موسوی گرمارودی شاعر معروف که بعد از انقلاب مشاور مطبوعاتی آقای بنی صدر بود و آن موقع همراه با همسرش دستگیر شده بود به علت تهدید بازجویش مبنی بر اینکه اگر به تلویزیون نیاید به همسرش تجاوز خواهند کرد (طبق تعریف خودش به ما وقتی بعدها در زندان قصر با هم بودیم) از در دستشویی یک تکه آهن کنده بود و با آن در سلولش رگهای خودش را زده بود که آن موقع در بین زندانیان که اخبار را به شیوه هایی مخفی به هم می رساندند همه مطلع شدند و شایع هم شد که موسوی گرمارودی شهید شده است ولی به بیمارستان منتقل و خوب شده بود که بعدها در زندان قصر دیدیم. به آن علت ساواک این جابجایی را انجام می داد که البته در روش زندانبانی هدف و فایدۀ این کارشان را نفهمیدیم ولی گفتند علتش اقدام موسوی به خودکشی بود و خواسته اند مثلا امکانات خودکشی را اینطوری از لحاط فیزیکی و روحی با ایجاد فضایی متنوع از بین ببرند.
ورود به سلول دکتر و تعجب از دیدن او
سرانجام در آن تقسیم افراد به سلولهای مختلف مرا یک سرباز با همان کت روی سرم برد و به داخل یک سلول انداخت و در را قفل کرد. همین که کت را از روی سرم برداشتم شادروان دکتر شریعتی را جلوی رویم دیدم که ایستاده و با لبخندی مهربانانه به من سلام می کند و احوالم را می پرسد!.. سلول شمارۀ ۵ بند ۲ کمیته که سلول بسیار کوچک یک متر در دو متر بود. من برای چند لحظه خشکم زد و شوکه شده بودم چون باورم نمی شد روزی با استاد سالیانم که درست یک سال پیش از آن با تعطیل شدن کلاسهایش از هم جدا شده و از دیدنش و صحبتها و درسهایش محروم شده بودیم هم سلول و همنشین و هم صحبت شوم. هنوز هم هرچقدر فکر می کنم یادم نمی آید که در آن حالت آمیختۀ بهت و شوق کی وسایلم یعنی پتوها و لیوان و سیبها را از دستم انداختم و کدام طرف سلول گذاشتم تا بتوانم دکتر را در آغوش بکشم؟. بعد از در آغوش کشیدن همدیگر و روبوسی نشستیم و جریانی را که هم سلول فدایی ام برایم تعریف کرده بود برایش گفتم که ما فهمیده بودیم شما اینجا هستید ولی باورم نمی شد مرا پیش شما بیاورند.
تعریف از هم سلولیهای قبلی مان به یکدیگر
من که وضع و حال هم سلولیهایم را تعریف کردم که از فدائیان بودند (کلا در آن زمان تعداد زندانیان مارکسیست و اکثرا اعضا یا هواداران سازمان چریکهای فدایی در همۀ زندانهای شاه از جمله زندان قصر که بعد از زندان کمیته به آنجا منتقل شدم بیشتر از زندانیان مذهبی و اعضا یا هواداران سازمان مجاهدین خلق بود) دکتر نیز از وضع و حال هم سلولی سابقش که از هواداران چریکهای فدایی و اهل گیلان بود گفت که چگونه دستهایش زیر شکنجه فلج شده بوده و دکتر در تمام دو ماهی که با او هم سلول بوده به او آب و غذا می خورانده است. چند ترانۀ شمالی نیز از او یاد گرفته بود که در سلول برایم می خواند از جمله ترانه ای بود از زبان یک مرد گیلکی که همسرش را آخوندی به نام شیخ جلال تصاحب کرده بود و او آخونده را لعن و نفرین می کرد (همینقدر یادم است که با: الهی شیخ جلال شروع می شد).
صحبتها و بی سیگاری در رمضان و رساندن سیگار به دیگران
هم سلول بودنم با شادروان دکتر علی شریعتی استاد والاقدر سالیان جوانی و دانشجویی ام، سه ماه و نیم از پاییز سال ۵۲ ادامه یافت (یک ماه در سلول شماره ۵ بند ۲ و دو ماه و نیم در سلول شماره ۹ بند ۵ کمیته). بعد که ما را به زندان قصر منتقل کردند دکتر همچنان در سلول ماند و هیچوقت زندان عمومی نیاوردندش تا اینکه او را یک سال و نیم در سلول انفرادی بدون هیچ هواخوری نگهداشتند. ماه رمضان بود از آنجا که به شدت سیگاری بود سختی چند برابر را تحمل می کرد سیگار به دست در سلول قدم می زد از نگهبان می پرسید سرکار افطار شده؟ همین که می گفت اذان شد سیگار را از سوراخ در سلول به بیرون می گرفت تا نگهبان روشن کند وبا سیگار افطار می کرد وقتی هم می خواست نماز بخواند به من می گفت تو هر چندی یک بار به این سیگار پکی بزن تا خاموش نشود من که سیگاری نبودم ولی خواهش استاد آنهم در سختی زندان را به بهای و به شکر همنشینی با استادی که یک سال بود بعد از تعطیلی حسینیۀ ارشاد آرزوی دیدارش را ولو لحظه ای داشتم می پذیرفتم چون می دانستیم که اگر سیگار خاموش شود دیگر صدا کردن نگهبان که بیاید آنسوی در سلول دوباره کبریت بزند مکافاتی بود.
دکتر تعریف کرد که روزی در یکی از مساجد مشهد آخوندی بالای منبر می گوید هر کس بعد از نماز صبح هفتاد بار فلان ذکر را بگوید خداوند در روز قیامت به او هفتاد قصر در بهشت می دهد یک مرد فقیری بعد از پایین آمدن آخونده از منبر به او مراجعه می کند و می گوید: آقا والله هفتاد بار سهل است اگر هزار بار هم بگویی من این ذکر را می گویم ولی من هفتاد قصر را در بهشت می خواهم چه کار کنم نمی خواهم خدا به من در همین محلۀ نوغان مشهد یک اتاق دو در سه بدهد!! بعد دکتر گفت اگر خدا خواست مرا بهشت ببرد می گویم خدایا من نه ۷۰ تا قصرو می خوام نه جوی شیر و عسل و نه حوری و نه شراب کهنه (رحیق مختوم)! من آنجا زیر یک درخت هم باشد دراز می کشم! فقط همین سیگار و چای مرا آنجا بده برایم کافی است!!. می گفت در ماه رمضان آدم سیگاری فقط یک کار دارد و آن هم این است که همه اش مشغول سیگار نکشیدن است!!..
از آنجا که دکتر را نمی خواستند به زندان عمومی ببرند برایش با پول خودش سیگار می خریدند ولی به سیگاریهای بقیۀ سلولها روزی فقط یک نخ سیگار می دادند لذا دکتر شریعتی به طرق مختلف به سیگاریهای سلولهای دیگر از جمله به مسعود رجوی از طریق دستشویی یا موقع تی کشیدن راهروی بند، سیگار می رساند.
چنانکه همه می دانند دکتر خیلی شوخ بود و امکان نداشت که مستمعش از طولانی ترین صحبتش حتی صحبت خصوصی و نیز سخنرانیهای چندین ساعته اش احساس خستگی کند و در هر موضوعی که صحبت می کرد حتما آن را با نکات و جملاتی طنزگونه و یا داستانها و خاطرات شیرینش هم مستدل و گویا و هم قابل درک می کرد و هم مستمع را شاداب و سرحال نگه می داشت، لذا در سلول زندان نیز همه اش به من روحیه می داد و با من شوخی می کرد و ماجراها و خاطراتش را طوری تعریف می کرد که از خنده روده بر می شدم می گفت من نمی گذارم تو زندان بکشی! ولی هر وقت روز زیاد می خوابیدم به شوخی می گفت آقا جان اینقدر نخواب بلند شو زندانت را بکش!! تو می خوابی و در خواب میری شهر خودت میانه! خوب، زندان نمی کشی که، این ساواک هم فکر می کند تو را زندانی کرده!!
جوابهای بجا و فوری دکتر شریعتی به حسین زاده و زندی پور
مقامات ساواک و شهربانی رژیم شاه بعضی وقتها به سلول سر می زدند. حسین زاده که از طرف ساواک رئیس کمیتۀ مشترک بود روزی آمد به دکتر گفت: آخر در این عصر پیشرفت بشر و علم این چه کتابهای ارتجاعی است که نوشته ای مثلا در مورد امام زمان کتاب نوشته ای آخر این امام زمان کجاست؟ کسی مگر دیده؟ دکتر هم فوری گفت: چرا؟ اعلیحضرت خودش نوشته که امام زمان را دیده!! (شاه در کتاب مأموریت برای وطنش گویا نوشته که امام زمان را دیده است!!) حسین زاده عین برق گرفته ها شد دیگر هیچ چیزی نتوانست بگوید فقط گفت با تو نمی شود بحث کرد!! روزی هم زندی پور که از طرف شهربانی رئیس کمیتۀ مشترک بود و بعدها توسط مجاهدین ترور شد به سلول آمد و با طعنه و تمسخر به دکتر گفت: خوب اینجا جات خوبه دیگه؟! دکتر هم با پوزخندی گفت: بله خیلی خوب است ما که بیرون هم بودیم همچین جایی می نشستیم می نوشتیم اهل تفریح و سیاحت که نبودیم منتها الان فقط نمی نویسیم و استراحت می کنیم؟! زندی پور که با معیارهای خودش توقع آه و ناله از طرف دکتر را داشت چشمهایش چهار تا و به صورت دکتر مات شد دیگر چیزی نگفت. خود دکتر شریعتی در سلول برای من تعریف می کرد که حسین زاده به او موقع بازجویی گفته بود: فکر نکن تنها تو دکتر هستی ها! اینجا همۀ ما دکتر هستیم! من دکترم آقای فلان و فلان (از بازجوها) هم دکتر هستند!! دکتر شریعتی می گفت اینجا من فوری پرسیدم شما دکترایتان در چه رشته ای است؟ چون حسین زاده انتظار چنین سؤالی را از افراد تحت باجویی اش نداشت خودش را آماده نکرده بود که رشته ای در نظر داشته باشد که اگر کسی پرسید آن را بگوید، لذا از این سؤال من جا خورد و چند لحظه مکث کرد بعد گفت: مثلا حقوق!!.
دستگیری بودا !!
روزی دکتر را با آنکه پرونده اش تکمیل شده بود و دیگر بازجویی نداشت به صورت ناگهانی و غیر مترقبه بردند برای بازجویی وقتی از بازجویی برگشت گفت: مرا بردند نشاندند و یک برگۀ بازجویی جلویم گذاشتند دیدم به صورت سؤال نوشته: س: اطلاعات خودت در مورد بودا را بنویس!! با تعجب سرم را بلند کرده و از حسین زاده که این کار به دستور او انجام می گرفت پرسیدم: مگر بودا را هم دستگیر کرده اید؟! حسین زاده با عصبانیت گفت: حرف نزن! جواب سؤال را بنویس! گفتم آخر همدستان ما همینها هستند دیگه که آنها هم مرده رفته اند دیگه اطلاعات من در مورد آنها به چه درد می خورد؟!، خلاصه با اصرار حسین زاده فکر کردم شاید می خواهند معلومات و سواد من در حد دکترا را امتحان کنند لذا خلاصه ای از زندگی و افکار بودا را نوشتم، حالا ببینیم این بیچاره بودا را که ما لو دادیم!! کی دستگیر می کنند و او در مورد ما چه اطلاعاتی می نویسد؟!! خلاصه کلی آنروز خندیدیم. بعد از مدتی آقای دکتر رضا براهنی نویسندۀ ایرانی را که همان موقعها دستگیر کرده بودند از یک سلول دیگر به سلول ما آوردند و او برای دکتر تعریف کرد که همین سؤال را از او نیز کرده اند و او نیز اطلاعاتش در مورد بودا را هم به فارسی و هم به انگلیسی نوشته است و نوشتۀ دکتر در مورد بودا را هم از او خواسته اند به انگلیسی ترجمه کند!! او به دکتر گفت که من در جلسات بازجویی بعدی از حرفهای بازجوها با همدیگر فهمیدم که یکی از اقوام حسین زاده (یا یکی دیگر از بازجوها و رؤسای ساواک که یادم نیست) می خواسته تز دانشگاهی در مورد بودا بنویسد تا نمره و مدرک بگیرد و او هم گفته دکتر شریعتی و دکتر براهنی استاد این نوع مسائل تاریخی و زندانی ما هستند می دهیم آنها بنویسند!!..
دکتر و سربازان زندانبان
بعضی از نگهبانان سرباز وظیفه بودند و رفتار خوبی داشتند و وقتی بعد از مدتی نگهبانی از طریق زندانیان دیگر دکتر را شناختند گاهی در ساعت نگهبانی خودشان به صورت قاچاقی در سلول ما را باز می گذاشتند که هر وقت بخواهیم برای آب خوردن و آب آوردن و سرویس برویم و چون سلول ما نزدیک در ورودی بند بود سربازه می آمد دم در سلول می نشست بطوریکه به در ورودی بند و محوطۀ بیرون و پله ها اشراف داشته باشد تا آمدن افسر نگهبان را متوجه شود و به صحبتهای دکتر گوش می کرد و چون می دید دکتر نماز می خواند و مذهبی است سؤالات مذهبی اش را از دکتر می کرد و جواب می گرفت (علاوه بر سؤالات پزشکی!! که داستانهای مفصلی دارد که گوشه ای را در سطور بعد خواهم گفت) و به محض اینکه صدای پای افسر نگهبان را از پله ها می شنید به سرعت در را بسته و می رفت. چون همه به دکتر شریعتی دکتر می گفتند سربازها که نمی دانستند رشته های مختلف هم دکترا دارند فکر می کردند که دکتر پزشک است و برای هر گونه بیماری و ناراحتی شان به او مراجعه کرده و نظر و نوع دارو را ازش می خواستند و بعضیها هم حتی بیماری پدر و مادرشان را هم می آمدند به دکتر می گفتند و می خواستند که دکتر پزشکانی را که در تهران می شناسد به آنها معرفی کند و یادداشتی به آنها بدهد که پیش فلان دکتر آشنا بروند تا از آنها پول کمتر بگیرد!! دکتر هم اگر بیماریها و ناراحتی های آنها مشکل و حساس بود چون از قدیم در تهران دوستان پزشک داشت و آنها را می شناخت سربازان وظیفۀ خوشرفتار را با قلم و کاغذی که از آن سربازها می گرفت با یادداشتی به آن دکترها ارجاعشان می داد و شاید هم در آن یادداشتها پیامهایی به آنها از وضعیت خودش می رساند و از این راه با بیرون ارتباط برقرار می کرد. ولی اگر بیماریهایشان ساده و معروف بود دکتر هم به اندازۀ معلومات و تجاربش که بیشتر مردم مسن دارند راهنمایی ها و توصیه هایی و تجویزهایی برایشان می کرد!… یک روز به دکتر گفتم دکتر خوب بیا تو به اینها بگو من پزشک نیستم تا اینقدر مزاحم تو نشوند گفت: «اولا من به اینها که اکثرا بیسوادند چگونه بفهمانم که دکتر هستم ولی پزشک نیستم؟! چون خواهند پرسید پس چرا همه به تو دکتر می گویند؟! ثانیا چکار داری آقا بگذاریم بیایند، هر روز اقلا چند بار در سلول را باز می کنند این دود سیگار می رود بیرون، تو هم کمی نفس خوب می کشی! اینها هم بیشتر به زندانیان جذب می شوند و سخت گیری نمی کنند و آگاهتر می شوند و می فهمند زندانی سیاسی یعنی چه؟». دکتر کاملا درست می گفت برای اینکه سربازهای وظیفۀ بیسواد و یا کم سواد در جامعۀ ناآگاه آن زمان یعنی ۴۰ سال پیش فرق ما را با زندانیان عادی نمی دانستند ولی برایشان مسأله شده بود که چرا همۀ ما تحصیلکرده و باسواد هستیم و اخلاق و رفتاری متفاوت با زندانیان عادی داریم؟ و به چه جرمی ما را زندانی کرده اند؟ بطوریکه روزی یکی از این سربازها از من پرسید چقدر درس خوانده ای؟ گفتم لیسانسیه هستم نفهمید یعنی چه گفتم ۱۶ کلاس درس خوانده ام یک دفعه جیغش هوا رفت: واه! من یک کلاس هم نخوانده ام تو ۱۶ کلاس درس خوانده ای آمدی زندان؟ تو که اینهمه درس خوانده ای چرا کار خلاف کردی که انداختنت زندان؟! گفتم اصلا دلیلش همین است چون درس زیاد خوانده ایم از دولت ایراد گرفتیم و غلطهایش را گفتیم! دولت هم بدش آمد و عصبانی شد ما را زندانی کرد!! آمدیم اینجا! گفت میگم آخه چرا همه تان دکتر و مهندس و… هستید؟! ما فکر می کردیم این دکتری هم که با تو در آن سلول است (دکتر شریعتی) حتما یه مریضی را کشته آمده زندان!!
روزی یکی از سربازها از دکتر پرسید: دکتر آیا روزی می شود هیچکس در این سلولها نباشد و اصلا همه آدم خوب بشوند و دیگر زندانی وجود نداشته باشد؟، دکتر پاسخ داد نه نمی شود! همیشه این زندانها هستند! منتها آدمهایش و زندانیانش عوض می شوند ما می رویم یه روزگاری دیگر می شود یه عده ای دیگر زندانی می شوند، چون همیشه عده ای فقط خودشان را خوب می دانند و بقیه را بد می شمارند!…
روزی هم یکی از آن سربازان وظیفه از دکتر پرسید: دکتر چرا اینجا ما سراغ هر سلولی می رویم زندانیانش سراغ شما را می گیرند و به همدیگر می گویند دکتر شریعتی در آن سلول است و همه، شما را می شناسند آیا شما با همۀ اینها هم پرونده هستید؟ همه شان را می شناسید؟ دکتر گفت نه من هیچکدام را نمی شناسم، گفت پس چرا آنها همه شان شما را می شناسند؟ دکتر برای اینکه او را شیرفهم بکند ازش پرسید: ببینم گوگوش خانم تو را می شناسد؟ گفت نه من کجا گوگوش کجا؟! گفت خوب من هم مثل گوگوش هستم دیگه همه مرا می شناسند ولی من آنها را نمی شناسم!!…
ترنم ترانۀ گوگوش: «تو آن کوه بلندی»
این را هم بگویم که شادروان دکتر شریعتی خیلی به ترانه های گوگوش علاقه داشت و بسیاری از شعرهای خوب ترانه های او را در سلول با خودش زمزمه می کرد که هنوز زمزمه هایش در گوشم طنین می اندازد که با خود می خواند:
تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره کشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی برای خستگیهام… تو می دونی چه می گم…
این شعر ترانۀ گوگوش را دکتر شریعتی در آن رنج سلول و زندان در دو مورد زمزمه می کرد یکی وقتی صدای شلاق و شکنجه و فریادهای جانکاه زندانی زیر شکنجه بگوشمان می رسید و سکوت همۀ بند را فرا می گرفت از زبان مردم خطاب به پیشگامانش زیر لب می خواند بعد هم آه بلندی می کشید و می گفت: خدایا تمامش کن دیگه!… بعد بلند می شد دو رکعت نماز می خواند. یکی دیگر یادم هست وقتی شعاع نازک و کوتاهی از خورشید بعد از مدتها آفتاب ندیدن از لابلای پنجرۀ چند سیمی و چند توری بالای دیوار سلول در قسمت فوقانی دیوار فقط برای چند دقیقه ظاهر می شد و ما هر دو ایستاده و دستهایمان را رو به آن بلند می کردیم که حد اقل کمی آفتاب به دستهایمان بخورد دکتر شریعتی باز این شعر ترانۀ گوگوش را زمزمه می کرد: تو آن کوه بلندی که سرتا پا غروره کشیده سر به خورشید… بعد می گفت چقدر این شعر با این شعاع خورشید متناسب است که انگار به زندانی می گوید اگر ایستادی و پایداری و مقاومت کردی سربلند می شوی و سر به خورشید می کشی و دستانت به خورشید می رسد… چون اگر از آن شعاع خورشید چند دقیقه ای غافل می شدیم و می نشستیم و نمی ایستادیم برای مدتی نا معلوم آن لحظات را از دست می دادیم.
طلبه و دانشجو و آیه الله!!
حالا که صحبت از گوگوش شد خاطره ای هم از زمانی که شاگرد کلاسهای درس دکتر شریعتی در حسینیۀ ارشاد بودیم تعریف کنم. در زمان حضور و سخنرانیهای دکتر در حسینیۀ ارشاد آخوندی به نام انصاری علیه دکتر شریعتی کتابی نوشته و اسم خودش را روی کتابش «دانشجو» نوشته بود و در داخل کتابش هم به خودش با عبارت «این دانشجو» اشاره می کرد. گروهی از شاگردان دکتر شریعتی به سراغ این آخوند در مسجدی که امامت جماعت آن را به عهده داشت رفته و به او گفته بودند: آخر تو که خودت را یک روحانی و رهبر مذهبی مردم می دانی چرا دروغ به این روشنی را روی کتابت نوشته ای؟ تو که دانشجو نیستی. آخونده گفته بود چرا؟ من یک طلبه هستم و طلبه عربی کلمۀ دانشجو است، من دروغ ننوشته ام!! بچه ها وقتی آمدند حسینیه و این قضیه و جواب آخونده را برای دکتر شریعتی تعریف کردند دکتر گفت من اگر آنجا بودم در جواب این استدلال آخونده می گفتم: خوب پس گوگوش هم می تواند به خودش بگوید آیه الله گوگوش!! آنوقت تو بدت نمی آید و اعتراضی نمی کنی؟ با این استدلال یعنی با معنی لغوی کلمات اصلا حق اعتراض نداری برای اینکه آیه الله یعنی نشانۀ خدا خوب همه چیز و همه کس نشانۀ خدا هستند پس گوگوش هم آیه الله است!! اگر محدودیت کلمه را برداریم و فقط به معنی لغوی کلمات بسنده کنیم خوب هر بچه محصل و دانش آموز ابتدایی هم می تواند بگوید من دانشجو هستم!!
جنگ رمضان بین اعراب و اسرائیل و بایکوت خبری
باز هم به سلول زندان و هم نشینی با استادم شادروان دکتر شریعتی برگردم.
مهر ۱۳۵۲(اکتوبر ۱۹۷۳) ماه رمضان بود و تازه دو سه هفته بود با شادروان دکتر شریعتی در سلول ۵ بند ۲ هم سلول شده بودم یعنی قبل از انتقالمان به سلول ۹ بند ۵ بود که جنگ رمضان بین اعراب و اسرائیل در گرفت ولی ما هیچگونه اطلاعی از اخبار بیرون و رسانه ها و تحولات نداشتیم زیرا نه روزنامه ای می دادند و نه رادیو و نه تلویزیون… تنها منبع اطلاع رسانی مختصر یا اخبار به صورت کلی و جمله ای به ما افرادی بودند که تازه دستگیر شده و از بیرون آمده و در سلولهای کناری یا در همان بند ما زندانی می شدند که موقع عبور از کنار سلولها و یا به صورت آواز خواندن یا قرآن خواندن زمزمه ای اگر خبر و حادثۀ مهمی در بیرون شده بود به نحوی به ما افراد قدیمی تر می رساندند. خبر شروع جنگ بین اعراب و اسرائیل را از یک فردی که جدیدا آمده بود شنیده بودیم ولی از تحولات و نتایج آن بی خبر بودیم. یک روز قبل از ظهر ناگهان در سلول ما را باز کردند و تیمسار زندی پور همراه با تعدادی بازجو و محافظ که از سلولها بازدید می کردند وارد سلول ما شدند. زندی پور همین که وارد سلول شد گفت: دکتر! اسرائیل تنبان عربها را در آورد! اسرائیلیها قاهره را گرفته اند!! عمان را گرفته اند!! دارند همۀ کشورهای عربی را تصرف می کنند!!… از بزرگی و مضحک بودن دروغهایش فهمیدیم که وضعیت جنگ هرچه هم که باشد اینگونه نیست که زندی پور می گوید و فهمیدیم که این دروغها را برای درهم ریختن روحیۀ ما و زندانیان دیگر ساخته و با صدای بلند می گویند که همۀ مبارزان زندانی بشنوند تا در مواضعشان در مبارزه با رژیم شاه که ژندارم منطقه و حامی اسرائیل بود سست بشوند.
بعد از اینکه زندی پور و افرادش رفتند زندانیان لابلای حرفهایشان که معمولا به صورت آواز یا جملات عربی دعا و قرآن به همدیگر می رساندند می گفتند: دروغ است باور نکنید!… ما هم می گفتیم: می دانیم همه اش دروغ است.
فردای آنروز یک فرد جدیدا دستگیر شده را به بند آوردند که واقعیت خبر را گفت و همه دهان به دهان به سلولها رساندند، خبر این بود: ارتش مصر خط بارلوی اسرائیل را شکسته و صحرای سینا را از اسرائیل باز پس گرفته است. یعنی خبر درست بر عکس خبری بود که زندی پور می گفت یعنی پیروزی اعراب و شکست اسرائیل. وقتی نفر سلول کناری ما این خبر درز کرده را به ما رساند شادروان دکتر شریعتی محکم دو دستش را بر هم زد و آیۀ معروف قرآن را بلند خواند: «ضربت علیهم الذله والمسکنه»!! یعنی سرنوشت قوم یهود خواری و بیچارگی است. بعد گفت: هی می گفتند پس چرا خدا اینها را خوار و ذلیل نمی کند و چرا این آیه تحقق پیدا نمی کند، خوب صبر کن می بینی!… این هم ذلت و مسکنت!!…
ما و بچه های سلولهای دیگر و بازی شطرنج
بچه های سلولهای دیگر به بهانۀ ته کشیدن راهرو گاهی جلوی سلول ما می آمدند و برای رابطه زدن با دکتر اسم کتابهای او را بلند می گفتند چون می دانستند سربازها نمی فهمند و دکتر نیز بلند می گفت سلام علیکم!… چون این علامت آنها به معنی سلام دادن به دکتر بود. و یک وقتهایی هم که در سلولمان به علت رابطۀ دوستی که با سرباز وظیفه های نگهبان داشتیم قاچاقی باز گذاشته بود دکتر بستۀ سیگار را به وسط راهرو پرت می کرد و آنها آن را زود برمی داشتند و به سیگاریهای سلولشان می دادند. دکتر در سرویس نیز هر وقت می رفت چند نخ سیگار می گذاشت تا بچه ها بیایند بردارند!
چند مورد بچه های سلولهای دیگر مجسمۀ یک چریک و نیز یک زیر سیگار را با خمیر نان درست کرده و بوسیلۀ سرباز نگهبان به سلولمان رساندند. صنعت دستی آن موقع رایج در زندانهای شاه ساختن انواع وسایل با خمیر نان بود، بدینگونه که خمیر نان را آنقدر ورز می دادندند تا سفت می شد و با آن قاشق و زیر سیگار و مجسمه و مهره های شطرنج و انواع وسایل دیگر می ساختند. مهره های شطرنج سیاه را با افزدون مقداری دود سیگار به خمیر نان درست می کردند. برای سلول ما نیز یک دست کامل مهره های شطرنج درست کرده و از سلولهای دیگر توسط سرباز وظیفه ای که سمپاتمان شده بود به سلول دکتر و من رساندند که البته روزی حسینی بازجو و شکنجه گر بیرحم و معروف ساواک آمد و با داد و فریاد و فحش و ناسزا تمام مهره های شطرنج ما و همۀ سلولهای دیگر را جمع کرد و برد. مربعهای صفحۀ شطرنج را با کندن قطعه ای گچ از دیوار روی پتو می کشیدیم و بعد پاک می کردیم. از آن به بعد هر روز چند بار با دکتر شطرنج بازی می کردم ولی یک مورد هم نتوانستم دکتر را مات کنم و همیشه ازش می باختم و مرا مات می کرد!!… چون واقعا در شطرنج و اصول علمی و تجربی آن مهارت داشت که بیشتر زمان دانشجویی اش در فرانسه یاد گرفته بود.
آموزش و بیان انبوهی خاطرات
دکتر برخی کلمات فرانسه هم به من یاد می داد و شعرها و ترانه های فرانسوی یادش بود و در سلول می خواند و از استادان فرانسوی و خاطراتش در فرانسه و نیز از زمان دبیری و استادی اش در مشهد و در تهران برایم تعریفهای زیادی می کرد که اینجا گنجایش نوشتن آنها نیست و به فرصتی دیگر می گذارم از جمله خاطرات شیرینش در سفرهای حج با کاروان حسینیۀ ارشاد و افشای اعمال و حرفهای مرتجعین ایرانی و عرب در آنجا و خرافاتشان برای فریب مردم و حجاج و نیز احساساتش در دیدن آثار زمان پیغمبر اسلام و برای اولین بار یافتن مزار ابوذر غفاری در تبعیدگاهش ربذه که کشف کرده بود نامش امروز به صحرای حُدی تغییر یافته است، البته بسیاری از آنها نیز به علت اینکه در بیرون نیز تعریف کرده بود در نوشته های متعددی شامل زندگینامه و خاطرات دکتر توسط دوستان و شاگردان مختلفش به رشتۀ تحریر در آمده است.
دکتر شریعتی و مجاهدین و رجوی
خاطراتم با دکتر چه در بیرون و کلاسهای درسش در حسینیۀ ارشاد و چه در زندان زیاد است، بعد از چهل سال گرفتاری و مقداری هم تنبلی تازه الآن که به فضای آزاد دست یافته ام (بعد از سی سال اسارت در کمپهای رجوی در فرانسه و عراق به تازگی از آخرین کمپ این فرقۀ در آستانۀ فروپاشی به دنبال تبدیل شدن سازمان مجاهدین خلق به دست رجوی به یک فرقه، بیرون آمده و از آن جدا شده ام)، دارم خاطراتم را با آن شادروان می نویسم چون داخل مجاهدین اولا که اصلا کسی هیچ چیزی جز با اجازۀ تشکیلات نمی تواند بنویسد بویژه اگر خاطرات باشد که باید مشخص کنی و موافقت کنند ثانیا اصلا اسم بردن از شادروان دکتر شریعتی و یادش در داخل سازمان مجاهدین جرمی نابخشودنی است و دکتر در سازمان تحریم و بایکوت کامل است بطوریکه هیچگونه نقل قولی از او و یا اشاره ای حتی در سالگردش نمی کنند در حالیکه خود مسعود رجوی در کتاب «آموزش به نسل انقلاب» که در سایتشان هست می نویسد که وقتی دانش آموز بود در مشهد از دبیرستان به طور قاچاقی به دانشگاه مشهد می رفته و در کلاسهای درس دکتر شریعتی شرکت می کرده است!!…
علت مخالفت سازمان مجاهدین با دکتر شریعتی این بود که دکتر علیرغم آنهمه پرداختنش به راه و شهادت امام حسین (ع) و واقعۀ عاشورا و ترسیم تابلوهای زیبای قلمی و فکری از نهضت کربلا شرایط مشخص اجتماعی و جامعه شناسانۀ ایران را مناسب برای مبارزۀ مسلحانه آن هم از نوع و شیوه ای که سازمان مجاهدین در پیش گرفته بود (و آن را بعد از سقوط شاه نیز در شرایطی بسیار متفاوت تر و دقیقا و عملا در خدمت به ارتجاع حاکم ادامه داد) نمی دانست و چنانکه عباس داوری (رحمان) از مسئولان رده اول سازمان مجاهدین و مسئول سالیان من در سازمان به من می گفت مجاهدین بارها نفر به نزد دکتر شریعتی فرستادند تا از او نوشته ای در تأیید مبارزۀ مسلحانۀ سازمان بگیرند ولی او نپذیرفت و رحمان می گفت شریعتی نیروهای ما را که دانشجویان و روشنفکران مذهبی بودند به خودش جذب کرد و نگذاشت سازمان مجاهدین نیروی گسترده ای داشته باشد!!… در حالیکه همان موقع تنها محل گردهمایی و دیدار و ارتباط هواداران سازمان مجاهدین با یکدیگر هم همان حسینیۀ ارشاد و کلاسهای دکتر شریعتی بود و افراد تشکیلاتی سازمان هم بسیاری از قرارهایشان را آنجا می گذاشتند و دکتر شریعتی هم در سخنرانیها و فعالیتهایش همواره ارزش والا و احترام مجاهدین را پاس داشته و پاکترین و زلالترین احساسات و عواطف خود را نثار آنان می کرد. خوب یادم هست که جمعه ۵ خرداد سال ۵۱ یعنی فردای روز پنجشنبه ۴ خرداد که سحرگاه آنروز سه بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیف نژاد و سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان و دو تن از اعضای کمیتۀ مرکزی سازمان یعنی رسول مشکین فام و محمود عسکری زاده به دست دژخیمان رژیم شاه تیرباران شده و به شهادت رسیدند، طبق برنامۀ هفتگی از قبل ریخته شدۀ درسهای دکتر شریعتی قرار بود ادامۀ کلاس درس اسلام شناسی باشد که جمعه ها در حسینیۀ ارشاد برگزار می شد، تمام سالن اصلی و بالکن پر از جمعیت دانشجویان این کلاس بود، دکتر دو ساعت تأخیر کرد ولی همه مان این همه مدت را با توجه به شرایط آن روز و حدس اینکه برنامۀ دیگری باشد و یا تظاهرات و درگیری روی دهد نشستیم که ناگهان دکتر شریعتی را دیدیم بعد از آنهمه تأخیر نه از در اصلی بلکه از در پشتی حسینیه کنار سن خود را به تریبون رساند و بی مقدمه در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود شروع کرد به شرح مبارزات خونین و شهادتهای شیعیان در تاریخ و قتل عامها و اعدامهای آنها به دست خلفای اموی و عباسی از جمله قتل فجیع ابن سکیت. در این میان وسط صحبتهای دکتر یک دفعه یکی از خانمها از بالکن که محل خاص زنان بود فریاد کرد: استاد اجازه می فرمایید؟ تا کی باید حرف بزنیم باید عمل کنیم دیروز ۵ تن از… صحبتهای آن خواهر با کف زدنهای جمعیت قطع شد.. بعدها گفته شد که آن خواهر یکی از افراد خانوادۀ رضایی های شهید بوده است… انبوهی تراکت از بالای سر ما از بالکن زنان بر سالن اصلی ریخته شد که اسامی شهدای دیروز سازمان مجاهدین خلق یعنی بنیانگذاران و اعضای مرکزیت را نوشته بودند.. دکتر در این مدت صحبتش را قطع کرد و مشغول روشن کردن و کشیدن سیگار شد. در سلول به من می گفت شماها چون رویتان به طرف تریبون بود بالکن را نمی دیدید ولی من از پشت تریبون دیدم که بلافاصله پاسبانها ریختند بالکن که آن خواهر را بگیرند ولی همۀ زنها بلند شدند و قاطی هم شدند تا اینکه نتوانستند او را شناسایی کنند و رفتند.
علت تأخیر دو ساعتۀ آنروز دکتر را بعدها در خاطرات یکی از اعضای نهضت آزادی که نامش اکنون یادم نیست خواندم که نوشته بود: صبح زود آنروز جمعه (فردای ۴ خرداد ۵۱ شهادت رهبران سازمان مجاهدین خلق) دیدم در می زنند رفتم در را باز کردم دیدم دکتر شریعتی با چشمی اشکبار و خشمگین وارد شد و گفت نمی دانم چرا نهضت سکوت کرده؟ از دیروز باید در اعتراض به این اعدامها اطلاعیه داده می شد و به هر قیمتی نهضت هودارانش را به یک گردهمایی فرامی خواند… آنروز دکتر از صبح زود به خانه های تک تک اعضای نهضت آزادی از جمله شادروانان مهندس بازرگان و دکتر سحابی رفته و گریه کنان و خشمگین اعتراض خود را به سکوت نهضت آزادی در قبال این اعدامها و شهادتها ابراز کرده بود.
شادروان دکتر شریعتی درمورد مخالفتش با مبارزۀ مسلحانۀ سازمان به خود من در سلول حرفی زد که آن موقع عمقش را درک نمی کردم ولی الآن کاملا برایمان و در شرایط امروز جامعه مان ملموس و عینی شده است. او در سلول وقتی در مورد مجاهدین صحبت می کرد با همۀ علاقه مندی و احترام و ستایش عمیقش به بنیانگذاران شهید سازمان مخصوصا حنیف نژاد و به همۀ شهدا و کلا به همۀ مجاهدین، می گفت: وقتی حاکمیت پایۀ اجتماعی ما حاکمیت مذهبی ارتجاعی (مٌلا) است رسالت روشنفکر پیشتاز این است که اول این حاکمیت را با آگاهی دادن به مردم از دست ملا بیرون بیاورد و الا مبارزه با حاکمیت بالای سیاسی و اقتصادی (مَلِک و مالک) تماما به جیب این حاکمیت پایۀ مذهبی خواهد ریخت تا برود و آن حاکمیت سیاسی و اقتصادی بالا و وسط را هم بگیرد! این کار سازمان به هدر دادن نیروهای انقلابی است.
بعدها دقیقا خود سازمان هم به همین تحلیل رسید و اعلام کرد چون نیروهای انقلابی از بین رفتند و در صحنه نبودند آخوندها انقلاب مردم را که ثمرۀ مبارزه و خونهای این نیروها بود، دزدیدند.
آموزگار شهید تنها!
درود بر روان پاک دکتر علی شریعتی باد که مردممان با شعارهایشان در صفوف ملیونی انقلاب شیوۀ مبارزۀ درست او را که مناسب مرحله و شرایط تاریخی اجتماعی جامعه مان بود یعنی مبارزۀ آگاهی بخش علیه مذهب ارتجاعی حاکم را «آغاز بیداری ضد استحماری و ضد استعماری» نامیدند و با حمل انبوه نامش و تصویرش در راهپیمایی های ملیونی و نامگذاری خیابانها و مدارس و مؤسسات آموزشی و خدماتی بسیار در سراسر ایران نشان دادند که چگونه «معلم شهید» شان به تنهایی این رسالت را بر دوش کشید و انقلابشان را تا بدانجای راه آورد… اما… به همین علت «تنهایی»، به سرانجام و پیروزی نهایی نرسید… به همان علت که خودش آن را سالها پیش در «تنهایی علی» دیده بود… آری «علی تنها است»! وتنها بود!…