آن ایام، مادر پیری بود که دور و برمان می چرخید و به امورات صنفی و مشکلات خانه و کاشانه مان رسیدگی می کرد، گرچه وی زبانم را نمی فهمید اما احساسم را خوب درک می کرد چرا این که از تبار دردکشیده ها بود. سئوال می کرد، علت این همه بی قراریت چیست؟ پاسخ می دادم، مادر! دو آرزو بیشتر ندارم و آن سقوط دو دیکتاتور است که سر راهم نشسته اند، این دو امانم را بریده اند. مادر، اگر چه بیشتر از من نه ولی کمتر نیز ظلم اینها را متحمل نشده بود و…
دعا کنیم
(این مقاله یازده سال قبل و برای نوروز سال ۱۳۸۳ نوشته شد که مجدداً برای نوروز سال ۱۳۹۴ به روز می شود)
بهار در راه است. بهار از جاده ها و گردنه های سخت و سردی می آید. می آید تا متحول و نو کند.
در این روزهایی که طبیعت متحول و نو می شود و جان تازه ای می گیرد، انسان نیز می تواند. می تواند به کمک تازگی طبیعت، به کمک نفس کشیدن طبیعت، به کمک هوای تازه، نفس بگیرد. جان بگیرد. متحول و زنده تر شود. اگر ابزارهای مادی و معنوی لازم را داشت که چه بهتر وگرنه اگر چیزی دور و برش نیافت، باز هم می تواند. می تواند حتی با یک دعا، یک دعا برای متحول شدن خودش و دیگران، کاروان سبز و شادی طبیعت را خوشامد بگوید و خود نیز به این کاروان زندگی به پیوندد.
البته برای این نگارنده که جز قلم چیزی در بساط ندارد، شاید تصور شود قلم همه چیز و همه کاره است. ولی در واقع این طور نیست. ابزارهای دیگری هستند که می توانند به تازگی انسان از کهنگی، رهایی انسان از انقیاد، سبزینگی انسان از تیرگی و بالاخره به زندگی انسان از ایام مردگی، کمک کنند. اگرچه به تناسب شغلم به اهرمهای غیر مادی نمی پردازم، دعا نمی کنم یا عقیده ندارم، ولی دعا واقعیتی است انکارناپذیر. به دلیل این واقعیت و به دلایل احترام به آن چه من اعتقاد ندارم و دیگران دارند، برایم جای تامل و شکیبایی است. دعا، از موضع قوت و نه از سرِ ضعف و استیصال، همان راههای بسته ای را در طول حیات بشر باز کرد که نیروها و انرژیهای دیگرِ پشت دعا و نیاز، به کار افتادند.
دقیقاً سال گذشته همین ایام و همین روزها بود، روزهای پر التهاب و بحرانی که بسیاری از مردم در تب و تاب آن روزها اصل قضیه را از یاد برده و به دنبال فرع بودند، به دنبال ماوقع جنگ بودند که آیا تنها راه حل برای نجات و آزادی جنگ است یا کدام راه است و آینده این جنگ چه خواهد شد؟! من نیز مانند دیگران بسیار بی صبر و پریشان بودم. آن ایام، مادر پیری بود که دور و برمان می چرخید و به امورات صنفی و مشکلات خانه و کاشانه مان رسیدگی می کرد، گرچه وی زبانم را نمی فهمید اما احساسم را خوب درک می کرد چرا این که از تبار دردکشیده ها بود. سئوال می کرد، علت این همه بی قراریت چیست؟ پاسخ می دادم، مادر! دو آرزو بیشتر ندارم و آن سقوط دو دیکتاتور است که سر راهم نشسته اند، این دو امانم را بریده اند. مادر، اگر چه بیشتر از من نه ولی کمتر نیز ظلم اینها را متحمل نشده بود و به هر حال راههای دیگر مقاومت را هم پیموده بود، ولی این بار تنها از دستش دعا بر می آمد. در حینی که نماز می خواند و خود را به خدایش نزدیکتر حس می کرد، از خدایش می طلبید که در این ایام، آرزوی کسی که این همه مضطرب و پریشان است، این همه بی حوصله و بی قرار است، مستجاب کند! مادر حتی بعضاً از فرط یاس به خدایش نهیب می زد و خود را به درگاه خداوندی اش بس کوچک می خواند، به یک باره گفت، خدایا سگ درگاه تو هستم! می دانی که این شخص آرام و قرار ندارد، چرا کاری برایش نمی کنی؟!
آن روز شاید من و دیگران، یعنی همه مردم جهان بیشتر به اهرمهای مادی به ویژه اهرمهای زور امید بسته بودیم. بسیاری به اهرمهای زور دیکتاتور و من نیز به اهرمهای زور متحدین! النهایه، پس از گذشت چند هفته از آن تاریخ، از آن روزهای پر تشویش و نگرانی که توانسته بود نوروز را بر اذهان و دیدگان مان کم رنگ کند، هر دو آرزویم مستجاب شد. اتفاقاً، به جای سقوط دو دیکتاتور، سه تای آنها رفتند و بسیاری از خرده دیکتاتورهایی که تمام سعی و توان شان را به کار گرفته بودند تا مانع از حیات، مانع از تازگی و مانع آزادی و زندگی شوند، از سر راه کنار رفتند. سه تن از بزرگترین دشمنان بشر زمینی، سه تن از بزرگترین دشمنان زندگی و انسان و انسانیت، از دورِ زور و قدرت خارج شدند. بور و رسوا شدند. در بازی روزگار، مات و مبهوت شدند. نه آنان که انتظار چنین ایامی را نداشتند، بلکه بسیاری از دیگران نیز انتظار آن روز را نداشتند. انتظار نداشتند که تنها یک سال و آن هم سال ۱۳۸۲، بتواند این همه نعمت و فراوانی و روشنایی و راهگشایی تاریخی به حیات و انسان زمینی ارزانی کند!
به هر حال، انسانها آن چه را ندارند آرزو می کنند و حسرت به دل دارند، اما وقتی به آن چیزی که می خواستند رسیدند، به آرزوی شان رسیدند، به دنبال آرزوهای دیگری هستند، به دنبال گمشده های دیگری هستند. به دنبال خشکاندن پلیدیهایی هستند که از شیاطین پلید بر جا مانده است، به دنبال ریشه کن کردن همه آثار جرم و جنایت و اندیشه آنان، هستند و این حق شان است چرا که نه.
از گفتار سیاسی و از اهرمهای مادی زور و قدرت و تعادل قوا که فاصله گرفتم و در این روزهای پر برکت به گونه ای دیگر سخن می گویم، جا دارد، جدا از زبان ستم کشان، موردی هم از زبان حال ستم گران باز گویم. آنان که ستم می کنند، اگر چه سرنوشت خراب و ویران سه تن را آوردم که آنان در مسیر ویران کردن درون و برون انسان، سرانجام خود به ویرانی رسیدند، ویران شدند، جا دارد به شرح حال و درد کسانی که ظاهراً اهداف دیکتاتورها را به پیش می برند و ابزار کارشان هستند، نکته ای را بیاورم.
چند سال قبل، یک زن مجاهد از کشور مرگ و گورهای دستجمی، عراق، به هلند مامور شده بود. او وقتی به هلند رسید، آن قدر بی اراده و تهی و ترسو شده بود که حتی خودش را فراموش کرده بود. به هر حال پس از چند روز از اقامتش در هلند، یاد گرفت که می تواند. می تواند به آن چه که نمی خواهد، اعتراض کند. او سرانجام اعتراضش را به صورت نامه که در اصل دعایی در اعماق قلبش نهفته داشت، برای مادرش نوشت و کمترین آرزوی یک انسان را که برای او بزرگترین بود، به صورت یک راز سر به مهر این چنین آورد:
“مادر! حال دردت را می فهمم، درد هجرانی که تو در فراق من تحمل می کنی، باور کن هر آن چه را که من با تو کردم و بر سرت آوردم، بر سر من آمد، اینها، تنها جگرگوشه ام را از من جدا کردند و حال منِ مادرِ بدونِ فرزند می فهمم که تو در فراق من چه می کشی…!”
این هم نجوای یک زن تروریست، اسیر یا گروگان در دست تروریستها بود. آه مادری که اجازه دیدن و تماس با فرزندش را نداشت که به هر حال این آه و ناله ها گرچه در گلو خفه شد و در اثر مهیب ترین ارعاب سازمانی، انطباق کار کرد، اما مویه ها در سینه ها تلنبار شد و ماند و ماند تا این که سازمان تروریستی، پس از ۴۰ سال جنگ و مقاومت در مقابل مردم و پس از کشتار دهها هزار انسان بی گناه ایرانی و غیر ایرانی، وقتی در مقابل دشمن و دشمن اصلی، البته به زعم خودشان، قرار گرفت، به اعضای گوش به فرمانش فرمان داد، دامن بپوشید!
چرا دامن بپوشید، به خاطر این که خود، رهبر دامن پوشان، اگرچه در ظاهر و جهت فریب و هراسِ دامن پوشان دیگر، هارت و پورت زیادی می کرد و لاف و گزاف می گفت، در غیاب آن چه که از خود تعریف می کرد، در پشت پرده نامحرمیت، با همه محرم بود و دامن محرمیتش در مقابل هر کس و ناکسی بالا بود. او اصلاً دامنی بر تن نداشت و همین که رهبر دامن پوشان شده بود و دامن پوشان را تحمل می کرد، دِین بزرگی بر گردن دامن پوشان داشت!
و آن روز که سلاح مرگ و ویرانی در مقابل دشمن و نه در مقابل مردم، بر زمین نهادند، بسیاری از همین رزمندگان جان بر کف و فدایی، خنده بر لب داشتند. شاید به جز چندتایی که منافع شان در گرو مرگ تروریستها و مردم، گره خورده بود و لاجرم در دل خون می گریستند، الباقی، تبسم بر لب و شوق در دل داشتند.
چه شد؟! قرار بود در غیاب و بی توجهی جهانی از ظلم و ستم ماورای تصور بشر امروزی، آن چنان دامنه بی عدالتیهای کهنه و از مد افتاده گسترده شود، که اصل حیات و زندگی امروزی به زیر سئوال برود و اینها همه با توجیه مبارزه با ظلم و ستم و برای عدل و داد دیگر، صورت می گرفت.
از بیشترین امکانات زمینی، امکانات جهان ضد ظلم و بهره کشی، چه مادی و غیر مادی، تحت عدم حساسیت جهانی، آن چنان مرگ و ویرانی مشروعیت و مقبولیت یافت و عمل شد که شاید تصور می شد، سالها از صلح و دوستی و عشق و محبت گفتن، تابو باشد، ولی خود قبل از همه به درون همان آتشی سوختند که آن آتشها را برای سوزاندن جان و مال و هستی مردم، بر پا کرده بودند.
کسانی که از تمامی اهرمهای نفی حیات در جهان و تاریخ استفاده کرده بودند، تا از قَبلَ آنها چند فدایی و تروریست بسازند و از مردم و قدرتمداران باجگیری کنند و به قدرت نزدیک شوند، کاخها فرو ریخت، کاخ آرزوها، ابتدا بر سر معمارانش فرو ریخت.
با این وصف، در این ایام جا دارد دعا کنیم؛ نه از موضع یاس بلکه از موضع امید دعا کنیم؛ در کنار استفاده از همه اهرمهای مشروع مبارزه برای آزادی و اهرمهای حیات برای زنده ماندن، همچنین دعا کنیم؛ برای نجات و آزادی دعا کنیم؛ برای عدالت و آبادانی دعا کنیم؛ برای جهل دعا کنیم آگاه شود؛ برای آزادی گروگانها دعا کنیم؛ برای آزادی اسراء و زندانیان از بند و زنجیر دعا کنیم؛ برای غربتی ها و آنان که داغِ فراق بر دل دارند، برای آنان که چشم به راه دارند، برای آنان که در راه فراق یاران دیده به راه سپید کرده اند، برای رهایی انسان و انسایت از انقیاد جهل و تباهی و برای هر چه بهتر زیستن دعا کنیم.
هلند، ۱۸_ ۳_ ۲۰۰۴
(پایان)