شخصیت اقتدارطلب

0
831

منش اقتدارطلبِ دگر آزار نیز وابسته به فرمانبران خویش است، درست همان گونه که منش اقتدارطلبِ خود آزار وابسته به فرمانروایان خویش است. البته، این تصویر تا هنگامی که اقتدارطلبِ دگر آزار صاحب قدرت است و نزد خود و دیگران در قامت رهبری قوی و قدرتمند ظاهر می شود، گمراه کننده به نظر می رسد؛ زیرا در واقع ناتوانی و عجز وی فقط هنگامی آشکار می شود که قدرت را از کف داده باشد، هنگامی که دیگر نتواند دیگران را ببلعد، هنگامی که خودش باشد.

شخصیت اقتدار طلب
نویسنده: اریش فروم
برگردان: پارسا نیک جو
مُراد مان از “شخصیت اقتدار طلب” چیست؟ ما به طور معمول، تفاوت میان فردی که می خواهد بر دیگران تسلط یابد و آن ها را کنترل و مهار کند، و فردی که به تسلیم شدن و فرمان بُردن گرایش دارد و پذیرای تحقیر شدن است را به روشنی درمی یابیم. اگر بخواهیم از اصطلاح قدری مودبانه تر استفاده کنیم، می باید از “رهبر” و “پیرو” اش سخن بگوییم. هر چند به طور طبیعی میان فرمانروایان و فرمانبران- از بسیاری جنبه ها- تفاوت وجود دارد، با این همه، ما هم چنان تاکید می کنیم که هر دو نوع، یا به عبارت دیگر، هر دو صورت شخصیت اقتدار طلب در واقع پیوندی تنگاتنگ با هم دارند.
آن چه میان آن ها مشترک است، آن چه ذات شخصیت اقتدار طلب را تعیین و تعریف می کند، ناتوانی است: ناتوانی در متکی بودن به خود، مستقل بودن، یا به سخن دیگر: ناتوانی در تحمل کردن آزادی.
قطب مخالف منش اقتدار طلب، فرد بالغ است: فردی که نمی خواهد به دیگران وابسته و متکی باشد، چون او جهان و انسان و اشیا ی پیرامون اش را فعالانه درک می کند و به چنگ می آورد. معنای این سخن چیست؟ کودکان هم چنان باید وابسته و متکی باشند. آن ها هنگامی که در رحم مادرشان هستند- از نظر جسمانی- با مادرشان یکی هستند. پس از تولد، آن ها برای چند ماه و از بسیاری جنبه ها حتا برای چند سال – از نظر روانی- هم چنان بخشی از مادرشان باقی می مانند. به هر حال، آن ها رشد و تحول می یابند. آن ها راه رفتن و سخن گفتن را می آموزند و جهان پیرامون شان را درک و کشف می کنند، جهانی که از آن آنان می شود. کودکان دارای دو مهارت و هنر ذاتی و فردی اند، دو مهارت و هنری که می تواند آن ها را شکوفا کند: عشق و خرد.
عشق، پیوند داشتن و احساس یگانگی کردن با جهان و در همان حال، حفظ استقلال و تمامیت هویت خویشتن است. فردی که عشق می ورزد با جهان در ارتباط است. او وحشت زده و سراسیمه نیست، زیرا جهان خانه ی اوست. او می تواند خود را از دست بدهد، چرا که به خود مطمئن است. معنای عشق، شناخت جهان̊ هم چون تجربه ای عاطفی و احساسی است. با این حال، طریق دیگری نیز برای شناخت جهان وجود دارد، فهمیدن با ذهن، ما این گونه فهمیدن را خِرد می نامیم. خِرد با هوش تفاوت دارد. هوش، بهره گرفتن از ذهن برای رسیدن به اهداف معین عملی است. برای مثال، شامپانزه هنگامی که موزی را در جلو قفس اش می بیند، اما نمی تواند با یکی از دو تکه چوبی که در قفس اش وجود دارد به آن موز دست یابد، می کوشد با متصل کردن آن دو تکه چوب به موز دست یابد، این کوشش بیان گر هوش شامپانزه است. این هوش حیوان است، همان هوش مهارتی که ما معمولا به هنگام گفت و گوهای روزمره آن را فهم می نامیم.
خِرد، اما چیزی دیگر است. خِرد، فعالیتی ذهنی است، کوششی است برای عبور از سطح ظاهری اشیا و رسیدن به جوهر و اصل آن ها، تا به طور واقعی دریابیم که در پس ظاهر اشیا چه چیز نهفته است، چه نیروها و رانه های مشاهده ناپذیری موجب ظهور پدیده ها می شوند و آن ها را متعین می کنند.
من در این جا به این دلیل به توصیف فرد بالغ، عشق ورز و خِردمند پرداختم تا بهتر بتوانم، ذات شخصیت اقتدار طلب را تعریف و تعیین کنم. منش اقتدار طلب̊ بالغ نشده است، او نه توان عشق ورزی دارد، نه توان استفاده از خِرد. در نتیجه، وی به شدت تنها است، بدین معنا که وی اسیر هراسی عمیق و ریشه ای است. او به احساس پیوندی نیاز دارد که مستلزم عشق و خِرد نباشد، او در پی یافتن رابطه ی هم زیستی است، رابطه ای که در آن خود را با دیگران یگانه احساس کند، یگانگی که در آن˚ نه فقط هویت خویشتن را حفظ نمی کند، بل کمابیش در دیگران ذوب می شود و هویت خویشتن را نابود می کند. منش اقتدار طلب̊ مجبور به ذوب شدن در فردی دیگر است، زیرا وی یک تنه نمی تواند تنهایی و هراس اش را تاب آورد. درست در این جا است که به مرزهای مشترک دو صورت منش اقتدار طلب- فرمانروایان و فرمانبران- می رسیم.
منش اقتدارطلبِ منفعل، یا به بیان دیگر، منش خود̊ آزار و سلطه پذیر- دست کم به طور ناخودآگاه- در پی بخشی از واحدی “بزرگ” ” شدن است. او می خواهد دست کم به یک مُهره، ذره و بخشی کوچک از شخصی “بزرگ”، نهادی “بزرگ” یا ایده ای “بزرگ” تبدیل شود. این شخص، نهاد یا ایده، ممکن است به طور واقعی با اهمیت و قدرتمند باشد، یا حتا به طور شگفت آوری کاذب باشد و فقط نزد افراد باورمند، واقعی و بزرگ پنداشته شود. در واقع آن چه ضروری است، این است که این فرد، باور داشته باشد که “این” رهبر، حزب، دولت یا ایده، بسیار والا و قدرتمند است، و اگر خود وی نیز بخشی از این “بزرگ” باشد، قوی و بزرگ است. پارادُکس این صورت منش اقتدارطلبِ منفعل آن است که چنین فردی با کوچک̊ کردن خود می تواند- هم چون بخشی از چیزی بزرگ- بزرگ شود. چنین فردی خواهان و پذیرای فرامین است تا ناگزیر نباشد تصمیم بگیرد و پاسخ گو باشد. خود̊ آزار با هراسی که در اعماق جان اش نفوذ کرده در پی تبعیت است- و اغلب به طور ناخودآگاه- احساس حقارت، ناتوانی و تنهایی می کند. به همین علت، وی در پی یافتن “رهبر” و قدرتی بزرگ است تا در پناه حمایت او احساس امنیت کند و بر احساس حقارت خود چیره شود. او ناخودآگاه خود را ناتوان احساس می کند و می خواهد رهبر این احساس او را مهار کند. چنین فرد خود̊ آزار و سلطه پذیری از آزادی می هراسد و به دامن بُتِ خود ساخته می گریزد. چنین اشخاصی در نظام های اقتدار طلبی چون نازیسم و استالینیسم، آرام و قرار می یابند.
دشوارتر از درک منش اقتدار طلبِ منفعل، یعنی منش خود̊ آزار، درک منش اقتدارطلبِ فعال، یعنی منش دگر̊ آزار است. هر چند چنین فردی در نگاه پیروان اش فردی با اعتماد به نفس و قدرتمند به نظر می رسد، اما وی نیز هم چون منش خود̊ آزار وحشت زده و تنهاست. اگر خود̊ آزار احساس قدرت می کند، چون خود را بخشی کوچک از چیزی بزرگ می پندارد، دگر̊ آزار احساس قدرت می کند، چون دیگران- و در صورت امکان˚ بسیاری از دیگران- را در خود ادغام می کند یا به سخن دیگر، آن ها را می بلعد. منش اقتدارطلبِ دگر̊ آزار نیز وابسته به فرمانبران خویش است، درست همان گونه که منش اقتدارطلبِ خود̊ آزار وابسته به فرمانروایان خویش است. البته، این تصویر تا هنگامی که اقتدارطلبِ دگر̊ آزار صاحب قدرت است و نزد خود و دیگران در قامت رهبری قوی و قدرتمند ظاهر می شود، گمراه کننده به نظر می رسد؛ زیرا در واقع ناتوانی و عجز وی فقط هنگامی آشکار می شود که قدرت را از کف داده باشد، هنگامی که دیگر نتواند دیگران را ببلعد، هنگامی که خودش باشد.
هنگامی که من، از دگر̊ آزاری، هم چون سویه ی فعال شخصیتِ اقتدارطلب سخن می گویم، ممکن است بسیاری از افراد شگفت زده شوند، زیرا، اغلب دگر̊ آزاری را به منزله ی تمایل فرد به آزار رساندن و موجب درد شدن، تعریف و درک می کنند. اما در واقع، در دگر̊ آزاری، آزار رساندن و موجب درد شدن، مساله ی اصلی نیست. ما صورت های متفاوتی از دگر̊ آزاری را می توانیم مشاهده کنیم، صورت هایی که همه گی آن ها در یک کوشش ریشه دارند؛ کوشش برای تسلط بر دیگری و مهار وی، ابزار ناتوان اراده ی خویش کردن دیگری، حاکم شدن بر دیگری و برانگیختن و به خط کردن وی به هر سمت و سویی که خود مناسب تشخیص می دهیم، آن هم بدون هیچ حد و مرزی. در حقیقت، تحقیر و برده سازی دیگری فقط ابزارهای پیش بُرد این هدف است، و اصلی ترین و اساسی ترین ابزار، همانا مطیع و رام سازی دیگری است؛ زیرا هیچ قدرتی برتر از این نیست که فرد را چنان مطیع و رام خود سازیم که رنج و درد تحمیل شده را بدون مقاومت و نافرمانی، پذیرا شود و تاب آورد.
در واقع، می توان در هر دو صورت شخصیت اقتدار طلب، در نهایت یک نقطه ی مشترک یافت- گرایش به هم زیستی- گرایشی که خود، گواه آن است که چرا در بسیاری از شخصیت های اقتدارطلب می توان توامان مؤلفه های دگر̊ آزاری و خود̊ آزاری را یافت. اغلب، فقط مصداق ها متفاوت اند. همه ی ما با خودکامه ی خانواده آشنا هستیم، خودکامه ای که در خانه رفتاراش با همسر و بچه ها رفتاری دگر̊ آزارانه است، اما در برابر مافوق خود در محل کار به کارمندی فرمانبر و سر به راه تبدیل می شود. یا اگر بخواهیم از نمونه ی شناخته شده تری نام ببریم، می توانیم از هیتلر یاد کنیم. رانه و انگیزه ی هیتلر، میل حاکم شدن بر همه گان بود، در آغاز ملت آلمان و در نهایت همه ی جهان، او می خواست همه را به ابزار ناتوان اراده ی خویش تبدیل سازد. اما همین شخص به شدت وابسته بود؛ وابسته به تحسین و کف زدن های توده ها، وابسته به تایید مشاوران خود، وابسته به چیزی که خود آن را قدرت برتر طبیعت، تاریخ و سرنوشت می نامید. او از فرمول بندی های شبه مذهبی برای بیان افکاراش سود می جست، برای نمونه هنگامی که می گفت: ” آسمان از ملت برتر است، برای آن که متاسفانه می توان انسان را فریب داد و گمراه کرد، اما آسمان را نمی توان.” با این همه، قدرتی که هیتلر را بیش از تاریخ، خدا و سرنوشت، تحت تاثیر قرار داده بود، قدرت طبیعت بود. بر خلاف گرایش چهار صد سال اخیر برای مسلط شدن بر طبیعت، هیتلر تاکید می کرد که می توان و باید بر انسان مسلط شد، اما هرگز نمی توان و نباید بر طبیعت مسلط شد. ما می توانیم در هیتلر، آمیزه ای از خصیصه های دگر̊ آزاری و خود̊ آزاری شخصیت اقتدارطلب را بیابیم: طبیعت̊ قدرت بزرگی است که ما باید تسلیم آن شویم، اما موجودات زنده برای مسلط شدن ما وجود دارند.
به سختی می توانیم موضوع شخصیت اقتدارطلب را پایان یافته تلقی کنیم، بدون آن که درباره ی مساله ای که علت بسیاری از بدفهمی هاست، سخن گفته باشیم. اگر به رسمیت شناختن اقتدار، خود̊ آزاری و اِعمال آن، دگر̊ آزاری است، آیا این بدان معناست که همه ی اشکال اقتدار، بیمارگونه و نابخردانه است؟ این پرسش، تمایز بسیار مهمی را نادیده می گیرد، تمایز میان اقتدار خردمندانه و اقتدار نابخردانه. اقتدار خردمندانه، پذیرش اقتدار بر پایه ی ارزیابی انتقادی کاردانی و توانایی است. هنگامی که دانش آموزی، اتوریته ی معلمی را می پذیرد، می داند که معلم بیشتر از وی می داند، از این رو، این پذیرش، بر پایه ی ارزیابی خردمندانه ی کاردانی و توانایی معلم استوار است. نمونه ی دیگر، هنگامی که من به عنوان مسافر کشتی، اقتدار ناخدای آن را می پذیرم، می دانم که وی به هنگام خطر، تصمیم های درست و ضروری خواهد گرفت. اتوریته ی خردمندانه بر پایه ی نفی و طرد خِرد و نقد استوار نیست، بل این دو را پیش شرط تحقق خود تلقی می کند. پذیرش اقتدار خردمندانه، نه مرا کوچک می کند، نه مرجع اقتدار را بزرگ، اما برتری مرجع اقتدار را، در جایی و تا زمانی که واجد کاردانی و توانایی است روا می داند.
اقتدار نابخردانه اما، امری متفاوت است. اقتدارنابخردانه بر پایه ی احساس فرمانبری من از دیگری استوار است: من بر این باورم که حق با اوست، نه به این دلیل که به معنای عینی کلمه حق با او ست، و نه به این دلیل که من خردمندانه کاردانی و توانایی او را می پذیرم. در واقع در پیوندهای اقتدار نابخردانه، فرمانبری خود̊ آزارانه ای وجود دارد که با توسل به آن، فرد خود را کوچک و مرجع اقتدار را بزرگ می پندارد. من باید او را بزرگ سازم، تا بتوانم به مثابه بخشی از او، خود نیز بزرگ شوم. اقتدار خردمندانه، متمایل و مستعد نفی خویش است، زیرا من هر چه بیشتر درک کنم، فاصله ام با مرجع اقتدار کم تر خواهد شد. اقتدارنابخردانه اما متمایل و مستعد عمیق و طولانی کردن خویش است. من، هر اندازه طولانی تر و بیشتر وابسته باشم، ضعیف تر می شوم، و هر قدر که ضعیف تر شوم، بیشتر به اقتدار نابخردانه چنگ می زنم و به آن تن در می دهم.
تمامی جنبش های دیکتاتوری بزرگ عصر ما، بر پایه ی اقتدار نابخردانه استوار بوده اند و خواهند بود. نیروی پیش برنده ی آن ها، احساس ناتوانایی فرد فرمانبر، وحشت زده و ستایش گر “رهبر” بوده است. تمامی فرهنگ های بزرگ و بارآور نیز بر پایه ی اقتدار خردمندانه هستی یافته اند: انسان هایی که توان بسیج کردن دیگران را حول وظایف معین خردمندانه و اجتماعی داشته اند، به همین علت مجبور نبوده اند که به امیال نابخردانه ی دیگران متوسل شوند.
پیش از به پایان رساندن این بحث، مایلم تاکید کنم که هدف هر انسانی باید تبدیل به مرجع اقتدار خویش شدن باشد؛ بدین معنا که باید در مسائل اخلاقی دارای وجدان، در مسائل فکری دارای باور، و در مسائل احساسی و عاطفی دارای صداقت باشد. با این همه، هر انسانی، فقط هنگامی می تواند چنین اقتداری را درونی کند که به حد کافی بالغ شده باشد تا جهان را با خِرد و عشق درک کند. شکوفا سازی این ویژه گی ها، بنیاد مرجع اقتدار خود شدن و در نتیجه، بنیادی برای دموکراسی سیاسی است.
http://www.marxists.org/archive/fromm/works/1957/authoritarian.htm

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید