من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند البته حق دارند ولی بحث اشغال شهر واقعی نیست. دوستم بمن لبخند می زدو ساکت بود وقتی بهش گفتم مرتضی چیزی بگو و انتظار داشتم که حرفهای مرا تائید کند؛ با آن قیافه خسته اما شوخش گفت: من چه بگویم تو خودت هم به حرفهایی که میزنی اطمینان نداری میدونم که می خواهی کمک کار باشی ولی اینها خودشان وضعیت را و مردم را دیدند و ما هم بیشتر از اینها اخباری نداریم و گوش کن همه جا صدای انفجار است، بهتره وارد این گفتگوها نشوی…
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت ششم
جبهه و جنگ ، تجاوز عراق به خاک ایران
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 07.05.2021
گفتم که در آن روز(تجاوز نیروهای عراق به ایران؛ و در قسمتی که ما بودیم یعنی _محور فکه عین خشک_) از طرفی کمبود نیروی ایران درنوار مرزی و از طرفی عدم آمادگی برای حمله ای با این ابعاد نیروهای ما رادر مقابل ستونهای زرهی عراق وادار به عقب نشینی (البته نامنظم) کرد و یگان ما که راهی جز عقب نشینی از رود کرخه نداشت را دچار یک ازهم پاشیدگی کرد ما وقتی به ساحل دیگر رود کرخه رسیدیم دیگر یک یگان منظم با سلسله مراتب نبودیم. همه نفرات باهم نتوانستد به یک نقطه برسند و در آن وانفسای گلوله و آتش و فشار اب نفرات در جاهای مختلف از ساحل رود فرود آمده بودند ومی شود گفت همدیگر را گم کرده بودیم و دیگر یگان نبودیم وبهمین دلیل بطور پراکنده و در پشت خاکریزهایی که در دسترس بود پناه گرفته بودیم.
مدتی که گذشت تلاش کردیم که یگان خود و فرماندهان را پیدا کنیم اما نفرات مثل ما در این دشت زیاد بودند و میسر نبود و دشت پر بود از افراد متفرقه و خودروهای سرگردان و…به هر کجای این دشت نگاه می انداختی دود و انفجار و صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد.
نزدیک تاریکی ما در دشت سرگردان بودیم با مشورت قرارگذاشتیم که به پادگان دزفول رفته و خود را معرفی کنیم که باتلاش و جستجو بالاخره یک خودرو زیل که به سمت شهرمی رفت را سوار شدیم البته خودرو توقف نکرد و ما با کمک همدیگر در حال حرکت سوار آن شدیم. هرچه به شهر نزدیک تر می شدیم وضعیت بهم ریخته تر بود مردم ترسیده بودند حتی بیشتر ازما.! شاید بعلت اینکه ما مستقیم درگیر بودیم و ناخودآگاه و بعلت دیدن صحنه های رشادت بقیه از این ترس کمی عبور کرده بودیم. اما مردم حق داشتند چون تصور این بود که امشب اندیمشک و دزفول سقوط خواهد کرد و…
باید گفت این تصور و ترس چندان هم بی پایه نبود؛ کوه های زاگرس وقتی به لبه خوزستان می رسند بعد از عبور از حسینه و پاعلم به سمت شرق میل می کنند اما یالهایی از این رشته کوه بعد از عبور از موسیان و دوکوهه در انتهای اندیمشک تمام می شوند و شهر اندیمشک در سینه شرقی همین یال خوابیده است و بعد ازآن دشت است و ارتفاعی دیده نمی شود و فقط در سمت غربی کرخه در فکه و عین خشک تپه ماهورهای خاکی و منفرد دیده می شود. پل کرخه (نادری) دامنه غربی همین یال قرار دارد و فاصله چندانی با شهر اندیمشک ندارد با این تفاصیل دامنه جنگ فقط یک یال با شهر اندیمشک فاصله داشت بصورتی که صدای انفجار و پرواز هواپیماها براحتی شنیده می شد و همین موضوع به این تصور و ترس دامن می زد.
بهر حال ما هر طور شده خودرا به درب پادگان دزفول رساندیم آنجا هم شلوغ بود و هر کار کردیم و به هرکسی که پیدا می کردم توضیح می دادیم ولی ما را به داخل راه ندادند.
من و دوستم به سمت اندیمشک رفتیم. خواهر این دوستم ساکن اندیمشک بود و قرارمان این شد که آنشب را آنجا برویم. به ورودی اندیمشک که رسیدیم شاهد شلوغی بودیم سربازان و مردم درهم می لولیدن و انگار هیچ کس نمیدانست چکار می کند. مردم از ترس اشغال شهر و … حتی بعضی در حال ترک شهر و بعضی دنبال وسیله برای ترک شهر بودند وسربازان دنبال جایی برای استراحت و گذرانده آنشب وخلاصه شهر شلوغ و بی نظم و من فقط در فیلمهای سینمایی جنگی چنین صحنه هایی دیده بودم. چند سرباز را دیدم که سلاح ندارند اول خوشحال شدم که حتما اینها یگان دارند و شاید از طریق یکان انها ما هم یکانمان را پیدا کنیم. وقتی با آنها صحبت کردیم فهمیدیم که آنها هم دروضعیتی مشابه ما هستند و وقتی من گفتم سلاحتان کو؟ گفتند که انداختیم تو بیابون! همه اینکار را می کنند وقتی من معترض شدم که اینکار درست نیست! یکی از آنان بمن گفت که برو بابا خدا پدرت را بیامرزه، ما جا نداریم می خوایم تو خیابان بخوابیم حالا مانده که شب بخاصر سلاح یک نفر سر ما را ببره.! من چون قبلا چند بار اندیمشک رفته بودم و کمی با شهر اشنا بودم ولی از قضیه پرت بودم، گفتم بیا برویم بشما هتل نشان بدهم شب انجا باشید که گفت زحمت نکش داداش هرجا که اسمش هتل ومسافرخانه بوده رفتیم و لی تو راهروهاشون هم پره و دیگه کسی را راه نمیدن.
من به دوستم گفتم : منکه سلاحم را نمی اندازم حتی اگر تو خیابان بخوابم .
دوستم حرفم را قطع کرد وگفت حالاکه توخیابان نمی خوابی و لازم نیست به این چیزها فکرکنی، لطفابه دیگران هم کاری نداشته باش!
بهرحال در ان وضعیت آشفته به خانه آبجی دوستم رسیدیم. ابجی دوستم با اینکه از دیدن ما خوشحال بود ولی ترسش را نمی توانست مخفی کند و من احساس می کردم شاید بهتر بود که اصلا آنشب را آنجا نمی رفتیم. بهرحال این خانم مهربان در حق ما مهربانی و واقعا خواهری کرد و همسرش هم که بعد از مدتی رسید در حق ما بی نهایت لطف کردند. شب حین صحبت گفتند که آنها هم آماده شده و فردا به خرم آباد خواهند رفت.
من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند البته حق دارند ولی بحث اشغال شهر واقعی نیست. دوستم بمن لبخند می زدو ساکت بود وقتی بهش گفتم مرتضی چیزی بگو و انتظار داشتم که حرفهای مرا تائید کند؛ با آن قیافه خسته اما شوخش گفت: من چه بگویم تو خودت هم به حرفهایی که میزنی اطمینان نداری میدونم که می خواهی کمک کار باشی ولی اینها خودشان وضعیت را و مردم را دیدند و ما هم بیشتر از اینها اخباری نداریم و گوش کن همه جا صدای انفجار است، بهتره وارد این گفتگوها نشوی.
… بعد از صبحانه و خداحافظی از میزبانان مهربانمان به شهر رفتیم … از هرکس سراغ می گرفتیم و پرس وجو می کردیم ولی همه وضعیت ما را داشتند وکسی چیزی نمیدانست. بعداز حدود یکساعت خبری خوشحال کننده رسید و ما انگار دوباره جان گرفتیم! و این جرقه امیدی بود؛ خبر آمد که تمامی نظامیان باید خود را به پادگان دزفول معرفی کنندو ما بیدرنگ به ان سمت رفتیم ومتوجه نشدیم که فاصله بین شهر تا پادگان را چگونه طی کردیم.
وارد پادگان که شدیم با تعداد زیادی سرباز و درجه دار مواجه بودیم که از یگانهای مختلف بودند و منتظر تعیین تکلیف و اعلام سازماندهی جدید بودند. تعدادی از آنها را می شناختم که از گردان خودمان و یا گردان دیگر همان لشکر اما از پادگان قصر بودند که با تعدادی از آنها از دوران آموزشی دوست بودیم. دراین میان تعدادی هم سرباز جدید بودند که تازه از تهران عازم شده بودند ومنتظر بودند. چند ساعت گذشت و چند بار اسامی و یکانهای مارا سوال کردند و نوشتند و بردند و ما همچنان منتظر بودیم. از غذاولجستیک خبری نبود و گفته شد هرکس هر سلاح و مهماتی که داشته و گرفته باید روی همان حساب کند. ظهرکه شد من از یکی از اهالی که پشت نرده های پادگان جمع شده بودند خواهش کردم که برای ما چند نفرغذایی پیدا و بخرد وبه او گفتیم قیمتش مهم نیست؛ و این مرد مهربان بعد از یکساعت با چند ساندویج و مقداری میوه برگشت و بما داد وتلاش داشت پول ما را هم پس بدهد که ما قبول نکردیم و از لطف ومهربانیش بسیار تشکر کردیم.
نزدیک غروب بالاخره دستور تجمع دادند ولی خیلی ها نمیدانستند باید کجا بروند بهمین خاطر اول اسم دوگردانی که روزهای قبل در جبهه بودند اعلام و گفتند هرکس در این دوگردان بوده در جاهای مشخص شده بخط شود و بعد بقیه را تقسیم و به این دوگردان ملحق کردند. ما دیدیم که تفریبا نصف گردانمان نیست و افراد جدیدی بما اضاقه شده است درهمان جا فرمانده جدید گردان ما را معرفی کردند که همان سروان رهبر که حالا با درجه سرگردی به جای فرماده قبلی که نمیدانم به کجا منتقل شده گردان را تحویل گرفت.( ما بعدا فهمیدیم که تعدادی از همسنگران و دوستانمان شهید واسیر و یا مجروح شده اند).
یکساعت دیگر هم طول کشید تا دسته ها مشخص و تکمیل و درجه داران جدید که از لشکر یکم آمده بودند بما ملحق و تیم بندی ها مشخص شد. بعد دستور تجمع داده شد و فرمانده گردان بما اعلام کرد که تا دوساعت دیگر به سمت منطقه عملیانی جدیدمان حرکت خواهیم کرد و چون امکان تردد خودرو نیست و منطقه هم دور است این دوساعت را استراحت کنید؛ چراکه تمام شب باید راهپیمایی کنیم و اول صبح هم کار داریم که وقتی رسیدیم بشما می گویم.
ادامه دارد…
___________________________________
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم
کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما بفاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمیداستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به ان، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقر و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند. در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع و نسبت به منصقه توجیه و نفرات را تکمیل و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیخ داده شد. گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگداری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را بعهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم:
تجاوز عراق به ایران و شروع جنگ
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 13.04.2021
در
گفتم که من وتعدادی از دوستان که دوره آموزشی را باهم بودیم در تقسیم بندی سهمیه همان پادگانی شدیم که در آن آموزش دیده بودیم این پادگان آموزشی نبود و چنانچه گفتم اولین بار بود که یگان آموزشی داشت. اسم این پادگان بدلیل واقع بودن در محله افسریه و کنار اتوبان افسریه با همان اسم شناخته می شد و در جنب آن پادگان نیروی هوایی که با اسم قصرفیروزه شناخته می شد قرار داشت.
این راهم بگویم که ما شایعاتی شنیده بودیم مبنی براینکه یگانی که به آن منتقل شده بودیم بزودی به کردستان میرود و من ودوستان از این موضوع نگران بودیم چرا که آنروزها در کردستان درگیری وجود داشت وما نمی خواستیم و مایل نبودیم که با هربهانه ای هم که باشد، رودروی مردم خودمان سلاح بدست بگیریم چراکه این قضیه چند وجهی است وهیچ بهانه ای آنرا مشروع نمی کند و بشهادت تاریخ تمام کسانی (نظامی ونیروی مسلح )که در این قضیه وارد شده اند بعدها و درگذر زمان پشیمان بوده اند دلیلش هم بیشتر اینست که در این نوع درگیریها بیش هر جنگ دیگر تروخشک باهم می سوزند.
باید تصحیح کنم که نیمه دوم شهریور از یگان آموزشی به یگانه رزمی رفتیم بعد ازچند روز به مرخصی رفتیم و روز 31 شهریور از شهرستان برگشته بودیم که باصلاحدید دوستان شب را در یک مسافرخانه مانده وصبح زود برای ادامه خدمت به پادگان مراجعه کنیم.
غروب روز 31 شهریور بود، من و دوستانم در خیابانهای تهران پرسه می زدیم و تلاش داشتیم که تا آخرین ساعات مرخصی را هدر نداده و چند ساعت بیشتر از حال و هوای شهر استفاده و هرچه دیرتر به پادگان برویم اما بناگهان صدای چند انفجار در تهران پیچید و شهر بهم ریخت. هرکس چیزی می گفت اما فضای شهر دیگر مثل چند دقیقه قبل نبود.
از مردم پرس وجو کردیم ودر نهایت در میان بهت وناباوری من و همه مردم معلوم شد که نیروی هوایی عراق با تجاوز به حریم ایران فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده است! ما از چند و چون این حمله و میزان تلفات نمیدانستیم ولی معلوم بود که بالاخره بعد چندین ماه درگیری مرزی عراق غافلگیرانه و اینکه میدانست که ارتش ایران در گیرو دار یک تصفیه ضعیف شده است وهیچگونه آمادگی پدافندی ندارد فرصت را مغتنم و به این تجاوز دست زده است. فقط با این محاسبه غلط عراق می توانست که جرات کند که به قلب پایتخت ایران حمله کند، پایتخت کشوری که وقتی یک لشکرش در نزدیکی مرز مانورمی داد لرزه براندامن دولت و ارتش عراق می افتاد!اما محاسبات عراق دقیق نبود ومن در جاهای دیگر شرح خواهم داد که برغم جریان تتصفیه در ارتش، عراقیهاروحیه وطن پرستی و وطن دوستی ارتشیان ایران را محاسبه نکرده و ارتش ایران هم خیلی سریع خودش را چنان جمع وجور کرد که تعجب همه را برانگیخت.! و ما بعینه دیدیم که کسانی که خواستار انحلال ارتش و امثال این بودند چقدر نادان بوده، چقدر سطحی به قضایای ملی می نگریستند ویا شاید تمامیت ارضی کشور برایشان اهمیت نداشته است.
بهر حال ما سریع خود را به پادگان رسانده، سریع تجهیز و شب را به حالت آماده در خیابانهای پادگان گذراندیم تا دستور بعد چه باشد. خیابانهای پادگان شلوغ و برعکس شبهای قبل که سوت وکور بود حالالحظه ای خلوت نمی شد تمام پرسنل آمده بودند و هرکس بکاری مشغول بود. کارشبانه که ما چند روز پیش آموزشهای آنرادیده بودیم ازحالاوچه زودشروع شد. حس غریبی بود! حسی که دوران جدید و خیلی سختی را گوشزد می کرد. در وجود ما هم غوغایی بود. آمیخته ای از ترس و خشم؛ یکی می خواند چو ایران نباشد تن من مباد و کسی دیگر می گفت درسی به عراقیها بدهیم که فراموش نکنند و…
آنشب وضعیت پادگان کاملا با قبل متفاوت بود وشبیه چیزی بود که ما تاحدی در فیلمهای جنگی دیده بودیم اما این واقعی و خیلی هم جدی بود. صبح که اولین شعاع نور خوزشید تابیدن گرفت ما به خط شده و دسته دسته سوار خودرو شدیم اول فکرکردیم تا مرز را باهمین خودروها خواهیم رفت و زمزمه ای بود که خیلی طول می کشد و از این قبیل غرزدنهاکه این وسط کسی بدادمان رسید وگفت بچه تا چند دقیقه دیگر به راه آهن می رسیم اول باید صبرکنید که تانکها وخودروها که بارزدنشان ازقبل شروع شده بارگیری و بعد ماسوار و به منطقه مرزی می ریم. معلوم شد در طول شب کسانی دست اندر کار بوده و کارها را چیدمان و پیش برده اند. به راه آهن رسیدیم وخوشبختانه زیاد معطل نشدیم و سوار شدیم همه با کوله وسلاح، سلاح سازمانی من تبربار ژ3 بودکه هنوز به حمل مستمر آن عادت نکرده بودم. به ما تاکید می شد که به جیره های جنگی دست نزنیم و بموقع به ما مواد داده خواهد شد ما این چیزهای بظاهر کوچک را نمی فهمیدیم و من توی دلم می گفتم چقدر وسواس بخرج می دهند و توی این بحبوحه به چه چیزهایی گیر می دهند ولی نمیدانستم که پشت همین چیزهای ریز تجاربی نهفته است چرا که بعدش دیدم بعضی افراد- بیشتر ازروی کنجکاوی- آنرا باز کرده بودند بصحت حرفشان پی بردم که این جیره ها برای روزهای عادی نیست این برای اوقات پیش بینی نشده است.
وقتی سوار قطار شدیم گفته شدتوی مسیر تلاش کنید استراحت کنید چون وقتی رسیدیم دیگر ممکنه فرصت نشود. صبحانه را در بوفه قطار صرف و خوابیدیم و وقتی بیدارشدیم که به ازنا رسیده وگفته شد قطار بمدت 20 دقیق توقف دارد. با اینکه من بارها به شهر درود آمده بودم و ازنا به درود نزدیک است اما اولین بار بود که شهر ازنا را می دیدم با تعدادی از بچه ها مقداری قدم زدیم و بموقع خود را به قطار رسانده و سوار شدیم. مکان بعدی که قطاربدلیل عبور یک قطار دیگر توقف کرد ایستگاه مازن بود.
ایستگاه مازن در آن نقطه دارای سکنه نبود و چند اتاق بیشتر نبود که برای همان نفرات متصدی ایستگاه تهیه شده بود. اما محلی بسیار زیباو رویایی بود. این ایستگاه در دل کوه های مابین درود و اندیمشک قرار داشت. طرف شمال تا صدها متر صخره و سمت جنوب با فاصله چند متر پرتگاه بلندی بود که درقعر این پرتگاه صخره ای یک نهر روان بود بصورتی که وقتیکه از بالا به آن نگاه میکردی شبیه به ماری بودکه روی سینه می خزد و جلو می رود. در دوطرف صخره های بلند داشت اما در دل همین دیواره عمدتا سنگی درختان بلوط و بوته های سبز به این دیواره منظره بدیعی داده بود که بیننده را مسحور خود می کرد. برای رسیدن به این ایستگاه می بایست از چند تونل رد می شدی و چند تونل هم بعد ازآن بود. خلاصه راه آهن را از دل کوه ها و باتراشیده صخره ها عبور داده بودند که در حد خودش شاهکار و کار بسیارحجیم و در عین حال ظریفی بود.
کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما بفاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمیداستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به ان، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقر و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند.
در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع و نسبت به منصقه توجیه و نفرات را تکمیل و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیخ داده شد.
گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگداری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را بعهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
بما گفته شد که بزودی نیروهایی از لشکر یکم که قبلا گارد جاویدان گفته می شد بکمک ما خواهد آمدو بعد از آن ما دیدیم که در کتابت رسمی مثلا روی برگه های مرخصی وغیره بجای لشکر 2 پیاده مرکز؛ لشکر 1و2 پیاده مرکز نوشته می شد که مدتها بعد در اردوگاه عراق از بچه هایی که اسیر شده بودند شنیدم که این واو حذف ولشکر 21و بعدا 21 حمزه گفته می شد.
چند روز در همان نقطه بودیم و در روز پنجم تعدادی از گردان ما ازجمله دسته ادوات گروهان ارکان برای کمک به خط جلویی اعزام شدند. در روزهشتم مهر درگیریها شکل وسیع تری گرفت و ما هم از پل عبور کرده و در پشت نیروهای خط مقدم موضع گرفتیم بین ما و خط مقدم فاصله چنان بود که با دوربین های دستی فعالیت خط اول را می دیدیم. نزدیک ظهر معلوم شد که عراق با یک ستون تانک جلو آمده و بشدت منطقه را می کوبد. توپخانه عراق لحظه ای قطع نمی کرد و خلاآتش آنرا تانکها پر می کردند. این همان حمله سراسری عراق بود که معلوم شد در چند محور همزمان شروع شده است. کمی از ظهر گذشته بود که فشار نیروهای عراقی و آتشباری مستمر آنها نیروی مارا وادار به تغیر جا و نهایتا عقب نشینی کرد. نیروهای ماکه بنسبت نیروی مهاجم کم و تلفات هم داده بودند و چند روز درگیری مستمر آنها را فرسوده کرده بود تلاش می کردند که عقب نشینی منظم و با کنترل باشد اما کمبود نیرو و مهمات و فشار مستمر تانکهای مهاجم فرصت اینکاررا نمی داد و اوضاع بهم ریخت(چون عقب نشینی از مسیرهای شناخته شده وجاده بعلت آتشباری عراقی ها میسر نبود). تعدادی که در مسیربودند با جنگ و گریز خود را به پل رسانده وعبورکردند. یکان ما که پائینتربودیم قرار شد از رود عبور و خود را برای ایجاد خط دفاعی جدید به ساحل دیگر رود برساند اما در این میان و عجله ای که در کار بود چند خودرو و تعدادی از نفرات در رود واژگون شدند وبسیاری از تجهیزات و امکانات طعمه آب شد، اما بهرحال به ساحل دیگر رسیدیم. تا غروب این درگیریها ادامه داشت. نزدیک غروب پراکندگی درگیری کم و درگیری بیشتر در حوالی پل بود و گفته می شد عراق تلاش دارد هرطور شده ازپل بگذرد واگر این اتفاق بیفتد کل خوزستان در خطر است چون یا به جاده مواصلاتی می رسد و یا حداقل در تیررس مستقیمش قرار میگیرد که کار تدارک رسانی ایران به جبهه های دیگر هم مختل می شود. اما از شروع تاریکی نتوانست به پیشروی ادامه دهد و با جنگ وگریز نیروهای ایرانی و از همه بالاتر تیزپروازان نیروی هوایی که ستونهای آنها را بهم ریخت و انهدام تعدادی از تانکهای عراقی ستونهای آنان راپراکنده و زمین گیر کرده بود.
گفته می شد که خط مواصلاتی اندیمشک اهواز در این میان جاده حیاتی محسوب و عراق هم قصد دارد این خط را بگیرد. و اگر ازرودخانه عبور کند اندیمشک و دزفول به دست او می افتد چون تنها مانع جدی که می شد روی آن دفاع چید رودکرخه است و با عبور از کرخه و پل نادری با توجه به کمبود نیرویی که در سمت ما بود هیچ مانع جدی سر راه نیروی مهاجم نخواهد بود و بدین ترتیب کل خوزستان در تهدید است.
باید اذعان کنم که اگر رشادت و کاردانی نظامیان ایران نبود این با آن تعادل قوایی موجود در آنروز و آن منطقه چه بسا عراقی به نیت شومشان می رسیدند.
گفتم که نیروی هوایی با عمل بموقع و شجاعانه خودحرکت و پیشروی نیروهای عراقی را مختل کرد تا بقیه نیروها خود را پیداکرده و نهایتا در ورودی پل کرخه آنها را از پیشروی بازداشته و زمینگیرشان کنند . اماباید ازدلاوی سایرین هم شمه ای از آنچه شاهد بودم بگویم اگر چه شاید نتوانم حق مطلب را اداو چنانچه باید توضیح دهم چون شرح این دلاوری حقیقتا که در وصف نگنجد.
در این روز سروان «رهبر» حقا که گل کاشت و همراه با خدمه دسته تاو؛ باسه قبضه تاو و تعداد معدود موشک تاوکه در اختیار داشتند ساعتها ستونهای تانک عراقی را معطل و بهم ریختند. مهارت این افسروطن پرست و شجاع در شلیک و انتخاب هدف طوری بود که بازدن یک تانک در نقطه مناسب مسیر بقیه را می بست و مجبور به توقف و تغییر مسیر میکرد که حرکت انها رامختل می کرد. همچنین یادم هست که یک دسته تانک چیفتن آنجا بود که آنقدر شلیک کرده بودند که گلوله تمام کرده و تمام لوله داغ شده بود. من که در جریان نبودم ازیک از آنها پرسیدم چرا شلیک نمی کنید به تلخی خندید وچون میدانست من قصدی ندارم و این سوالم از سر بی اطلاعی است گفت پسرم مهمات تمام کردیم و باسنگ که نمی شود جنگید ولی اگر لازم شد باسنگ هم جلوی آنها می ایستیم و من از سوال بی جایی که کرده بودم شرمنده اما دردلم تحسینش کردم.
ادامه دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4 ـ آغاز خدمت مقدس سربازی
اما با رفتن مجدد ما به افسریه ما به خط کرده وفرمانده پادگان طی یک سخنرانی غرا برای ما از ارزش سرباز و واجب بودن آن سخن و ما را رسماتحویل و گفت بقیه امور شما را افسران مسول دنبال وخدمت شما از امروز شروع می شود. بعد به هرکدام از ما چند دست لباس (که توی هرکدامش چند نفر ازما جامی شد) و بقیه تجهیزات دادند وگفتند سه روز مرخصی دارید بروید لباستان را درست و سر سه روز برگردید و حالا آن نفراتی که سرشان را در پادگان قصر تراشیده بودند بما می خندند و می گفتند بده ببینم برگه معافی تو چه شکیله؟ بعد از سه روز خدمت سربازی ما عملا شروع و در تابستان 59 ما آموزش داشتیم. آموزشهای ما شامل کار باسلاح ورزم انفرادی وشیوه رژه رفتن بود. در 10 روز پایانی اموزش یعنی اول شهریور 59 هم برای تمرین رزم شبانه به میدان و زمینی درکنار دریاچه قم بنام علی آباد قم رفتیم و بعد تقسیم شدیم . من و تعدادی دیگر سهمیه همان پادگانی شدیم که درآن آموزش دیدیم (افسریه).
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4 ـ آغاز خدمت مقدس سربازی
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 04.09.2020
در پائیز 57 و دی و بهمن پلیس که قبلا امنیت شهرها را حفظ می کرد از کار افتاده بود و گشت پلیس در محلات جمع شده ( بهانه آورده ومی گفتند که امنیت نداریم و بما حمله می شود) و تعطیل شده بود. با نبود پلیس تعداد سرقت و دزدی از مغازه های ملت زیاد شده بود و پلیس هم جوابگو نبود. شایعه بود که پلیس قصدا اینکار را می کند و حتی به دزدان کمک هم می کند( و الله اعلم) در این مدت جوانان امنیت محلات خودشان را بعهده گرفته و ما با دوستان در محل گروه گروه جمع و هرچند نفر گشت و امنیت قسمتی را بعهده می گرفتند. جوانها شب که می شد هر تعداد در نقطه ای جمع آتش روشن می کردند و نوبتی هم استراحت و هم گشت می دادند ( البته با چماق چون سلاح نداشتیم و اگر هم کسی داشت اگر می اورد خبرش به پلیس می رسید ومورد تعفیب قرار می گرفت)؛ یعنی شب و روز در خیابان بودیم؛ شب برای امنیت محل و روز برای تظاهرات. همین هسته ها وجوانان پایه گذار کمیته های بعد از انفلاب بودند اگر بیشتر آنها بعداز چند ماه از پیروزی ول کردند وبدلایل مختلف ادامه ندادند و تعدادی هم که سنشان کمی بیشتر و شاغل بودند به سر کارشان برگشتند.
بدلیل همین کارهاو اینکه اسمم لو رفته بود و ماموران بدنبالم درب خانه ما آمده بودند چند بار مجبور شدم برای مدتی خرم آباد را ترک و مدتی به جای دیگری بروم تا بقول معروف آبها از آسیاب بیفتد و بعد دوباره مراجعت کنم.
در این دوران و تظاهرات خیابانی جراحتهایی هم داشتم که مخصوصا الان وبعد این مدت که از آن دوران گذشته و جز شکستگی کتف بقیه التیام پیدا کرده اند، چندان قابل ذکر نیستند اما چه دوستان و یارانی که در این دوران از دست دادم، هنوز صحنه های آن را بیاد می آورم و زخمی است بردل که خوب نشده و نمی شود.
نکته دیگر که هنوز یادم هست؛ صفا، صمیمیت و گذشت مردم نسبت به همدیگر بود. در این دوران من بندرت شاهد درگیری و دعوای مردم و مخصوصا جوانها بودم. تعدادی تیم درست کرده بودند وبرای مردم کم درآمد آذوقه و مخصوصا نفت تهیه و به آنها می رساندند. یادم هست وقتی تصادفی می شد و دوخودروبهم می زدند؛ جدا از جنبه جانی که مردم سریع کمک می کردند خسارت ها راعموما بهم می بخشیدند و می گفتد آقا صلوات بفرست و نفرات همدیگر را می بوسیدند و می رفتند و اگر هم کسی بی بضاعت بود سریع مردم پول جمع می کردند و بیشترازخسارت وارده به او میدادند. بعنوان مثال یکروز یک تاکسی به یک سواری شخصی تصادف کرد اگرچه تاکسی مقصر بود ولی راننده سواری پائین امد و با عذرخواهی راننده تاکسی را بغل کرد و گفت داداش مهم نیست من خسارت تو رامیدهم بریم بدم ماشینت رو تعمیر کنند و با خوشحالی رفتند.
در روزهای 21 و 22 بهمن 57 خبرشورش همافران و حمله مردم تهران به پادگانها در تمام ایران پیچیده بود ولی ارتش در خرم آباد با صدور اطلاعیه اعلام کرد: پادگان بابا عباس مین گذاری شده و نزدیک شدن به آن خطر انفجار دارد و با وجود مقدارمهماتی که در آن هست اگر دراین پادگان انفجاری رخ دهد کل شهر منهدم می شود و اعلام کرد ارتش تاکنون در درگیریها شرکت نداشته اما اگر کسی به پادگان بدرآباد که آنزمان دور از شهر هم بود،حمله کند بشدت مقابله خواهیم کرد.
در روز 22 بهمن مردم به پادگان ژاندارمری که در شمال شرقی شهر بود حمله و با وجود مقاومت ژاندارمها این پادگان تا ظهر به تصرف مردم در آمد.
روز 22 بهمن بالاخره مردم و انقلاب در سراسر ایران پیروز شدندومی رفت که دورانی تازه در ایران شروع شود؛ بقولی بهار انقلاب شروع شده بود.
*
ما تعدادی از جوانان محل با همت حاج رستمی (که اگر هست خدا بهش عزت وسلامت بدهد و اگر دستش از دنیا کوتاه شده خداوند اورا در جنت جنانش جای دهد ) و چند نفر دیگر که کاردان بودند؛ کمیته محل را از چند روز قبل از پیروزی انقلاب تشکیل داده بودیم ولی بعد از پیروزی که سلاح هم بدست آورده بودیم بطور جدیتر کار رابرای رتق وفتق امور محل و … دنبال کردیم.
حاج رستمی و دوستان بزرگتر چون کار وزندگی داشتند و یا شاغل بودند و بعد از مدتی از ادامه کار شبانه روزی عذر خواستند دنبال کار و زندگیشان رفتند. آنزمان کامپوتر و این لوازم نبود و امور کتابت با دست انجام می شد و من بدلیل اینکه کمی دست خطم خوب بود امور کتابت را انجام می دادم و بعد از رفتن این نفرات، بچه های محل بمن رای دادند و خواستند که کمیته را بچرخانم. در این مدت تعداد بیشتری بما پیوسته و محل قبلی که کتابخانه مسجد محل (مسجد موسی ابن جعفر) بود کوچک بود و با کمک پیشنماز همین مسجد و معتمدین محل به پادگانی که قبلا پادگان آموزشی و حالا تقریبا خالی بود نقل مکان کردیم. کار ما در این مدت هم حفاظت از پادگان و محله بود و هم اگر اختلافی و یا درگیری بین مردم پیش می امد مداخله و مساله رارفع و رجوع می کردیم و در صورت لزوم با تشکیل پرونده؛ بازجویی اولیه و استشهاد محلی و… پرونده و نفرات را به دادسرا ارجاع می دادیم.
دراین مدت من که قبلا برای کمک خرج خانواده کارمی کردم اصلا خانه نمی رفتم و حتی چند باری هم که رفتم برای گرفتن پول از مادرم بود که در نهایت با اعتراض مادرم مواجه شدم که اصلا بما سرنمی زنی و….چون ما ازجایی تامین مالی نمی شدیم و بقول معروف از جیب می خوردیم.
بهر حال این وضعیت تااواخراردیبهشت 58ادامه داشت تااینکه هم بدلیل دخالتها و توقعات بی جای برخی اطراف و هم برای کار و کسب درامد و پس انداز نتوانستم ادامه بدهم و با رفتن من بقیه بچه ها هم رفتند و کمیته تعطیل شد. منکه دیپلم گرفته بودم و در کنکور هم نمره خوبی اورده بودم بدلیل وضعیت مالی و وضعیت دانشگاهها( که با اسم انقلاب فرهنگی تعطیل شدند) قصد داشتم با کار مقداری پس انداز و برای ادامه تحصیل به خارج بروم. برای همین چون مشمول سربازی بودم تلاش داشتم با استفاده از بیکاری پدر و به اسم نان آور خانواده معافیت بگیرم اما نشد ولی بهر حال از سربازی رفتن تعلل و کار می کردم. اما قضیه خارج رفتن هم بعد از مدتی بعلت مساله مالی حل نشد و دوستم که قرار بود با هم به کانادا برویم رفت و من ماندم . با این تفاصیل بعد از مدتها تاخیر واینکه دیدم بدون برگه معافی و یا برگه پایان خدمت کارم گره می خورد بالاخره خودم رامعرفی و در خرداد 59 به خدمت سربازی اعزام شدم.
زمانی که ما از خرم آباد اعزام شدیم سهمیه پادگان خسروآباد آبادان بودیم؛ ما را به آنجا بردند اما با رسیدن ما فرمانده پادگان گفت که ظرفیت پادگان تکمیل و ما از پذیرش این افراد معذوریم. ما بلاتکلیف بودیم درجه دارهمراه ما که قرار بود ما را تحویل دهد گفت که بایستی صبر کنید تامن زنگ بزنم وکسب تکلیف کنم عموما در این گونه موارد افراد اضافی را به محل اعزام برگرداننده و معاف می کنند اما به او که تماس گرفته بود دستور دادند که مارا بتهران ببرد و انجا تعیین تکلیف شویم. نفر همراه ما دوباره اتوبوس گرفته و مارا به تهران برد.
به او گفته بودند مارا به پادگان افسریه ببرد ما شب بتهران و به پادگان افسریه رسیدیم. اول از پذیرش ما خودداری می کردند و می گفتند اینجا اصلا پادگان آموزشی نیست و ما جای اینکار را نداریم؛ اشتباه آمده اید! بهر حال بدستور افسر نگهبان بما جایی برای خوابیدن دادند تا فردا فرمانده پادگان آمده و کار را دنبال کند. فرداکه فرمانده پادگان آمد بعداز کلی تماس با ستاد مشترک قرار شد ما به پادگان قصر برویم و رفتیم. در آنجا ما را به خط کرده وچند درجه دار و سرباز شروع به تراشیدن سرهای ما کردند وسط کار یک سرهنگ که می گفتند فرمانده پادگان است آمد و گفت دست نگه دارید و برای ما توضیح داد که ما جا نداریم و باید همان افسریه بروید. در این میان ما امیدمان به اینکه چون اینجا هم ظرفیتش تکمیل است و آنجا هم محل آموزشی نیست وبما معافی می دهند زیاد شده بود و سر بسر آنهایی که سرشان تراشیده بودند می گذاشتیم و ساعتها به این موضوع می خندیدیم و شوخی می کردیم .
اما با رفتن مجدد ما به افسریه ما به خط کرده وفرمانده پادگان طی یک سخنرانی غرا برای ما از ارزش سرباز و واجب بودن آن سخن و ما را رسماتحویل و گفت بقیه امور شما را افسران مسول دنبال وخدمت شما از امروز شروع می شود. بعد به هرکدام از ما چند دست لباس (که توی هرکدامش چند نفر ازما جامی شد) و بقیه تجهیزات دادند وگفتند سه روز مرخصی دارید بروید لباستان را درست و سر سه روز برگردید و حالا آن نفراتی که سرشان را در پادگان قصر تراشیده بودند بما می خندند و می گفتند بده ببینم برگه معافی تو چه شکیله؟
بعد از سه روز خدمت سربازی ما عملا شروع و در تابستان 59 ما آموزش داشتیم. آموزشهای ما شامل کار باسلاح ورزم انفرادی وشیوه رژه رفتن بود. در 10 روز پایانی اموزش یعنی اول شهریور 59 هم برای تمرین رزم شبانه به میدان و زمینی درکنار دریاچه قم بنام علی آباد قم رفتیم و بعد تقسیم شدیم . من و تعدادی دیگر سهمیه همان پادگانی شدیم که درآن آموزش دیدیم (افسریه).
////////////////////////////////////////
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 3 ـ نقطه عطف در پیروزی انقلاب بهمن 1357
با اوج گرفتن تظاهرات ضددولتی؛ خرم آباد که پلیس کافی نداشته و بعلت بافت طایفه ای جمعیت شهرپلیس محلی نمی توانست آن شدت عمل لازم برای کنترل شهر را داشته و خیلی از افراد پلیس هم بعلت آشنا یی و … از سرکوب لازم خودداری می کردند رئیس پلیس هم میدانست که اگر کسی کشته شود بحث طایفه مطرح می شود و با یک خانواده تنها سروکار ندارد توان مقابله با این تظاهرات را نداشت از مرکز تقاضای کمک کرده بود بمین دلیل یک یگان ضدشورش ازتهران برای اینکار به شهر اعزام شده بود که اعلام کرده بود «ما ظرف یک ماه شهر را آرام و ساکت خواهیم کرد و به حرف رئیس پلیس محلی که گفته بود اینجا با شهرهای بزرگ فرق دارد و شدت عمل به خرجی ندهید گوش نکرده ومدتی شدت عمل اگر چه تا چند روزی اثر داشت اما شعله رابیشتر کرد. این یگان ضد شورش در دریاچه کیو که دارای متل بود مستقر بود که یک شب مردم به آنها شبیخون زده و چند نفر از آنان را کشته وتعدادی را هم مجروح کرده بودند. یک شب که تعدادی از جوانان به یک نظامی که گفته می شد راننده تیمسار آذری (فرمانده تیپ ارتش) حمله و سلاح او را گرفته بودند ارتش که مثلا تا آنزمان در سرکوب شرکت نداشت با صدور اطلاعیه تهدید به شدن عمل کرد که اگر تاشب سلاح و خاطیان تحویل داده نشوند وارد عمل می شود و آنشب برای اولین بار تانک وارد خیابانها شد و ما که تا حالا تانگ ندیده بودیم هاج و واج مانده بودیم که چه می شود اما افرادی که سربازی رفته وآشنا بودند دلگرمی می دادند که چیزی نیست با ککتل مولوتف می شود تانک را ازکار انداخت. و این تهدید هم چندان اثری پایداری نداشت و تانکها همان یک شب ماندند و بعد دوباره به پادگان برگشتند…
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 3 ـ نقطه عطف در پیروزی انقلاب بهمن 1357
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 25.07.2020
این چند ماه کاروحشرونشر بامردم مرا دردمند و خشمگین کرده بود، در این مدت با چه دردها یی که آشنا نشدم! در هر خانه دردی بود و زخمی. بعض اوقات بغض می کردم، به گریه می افتادم از طرفی ترحم مرا برمی انگیخت و ازطرفی خشمی در درون من تلنبار می شد که نمیدانستم باید کجا تخلیه شود.
در محله دوستی داشتم که در جلسات قرائت قران شرکت می کرد و من با تشویق این دوست پایم به این جلسات باز شد، در این جلسات اگر چه در شروع هر جلسه قرائت قران بود اما بعد از یک ساعت از شروع جلسه نوار سخنرانی برخی افراد که در جاهای دیگر انجام شده بود پخش می شد که سیاست ها و کارهای دولت مورد حمله و نقد قرار می گرفت از جمله اگرحافظه ام یاری کند اولین این نوارها که من شنیدم مربوط بود به شخصی بنام دکتر سبزواری که ضمن تشریح خطبه حضرت سجاد در شام به توضیح آن و در حین توضیح گریزی به زمان حال و وضعیت مردم می زدو به بعض عملکرد دولت ایراد و ضمن توضیح آنها را ضد ملی و … می شمرد.
آنزمان ما اخباری راجع به اعتراضات دانشجویی می شنیدیم که در همین راستا بود اما من چون سروکاری نداشتم از ذکر آنها خودداری می کنم.
این حوادث و جریانات جامعه ایران آنزمان را بسمت یک دگرگونی سوق می داد. جامعه آبستن یک حادثه بود. شرایط عینی و شرایط ذهنی که برای یک انقلاب لازم هستند تا حدی وجود داشت و البته به آن دامن زده می شد.
همه تاریخچه انقلاب و شروع آنرا می دانند. در شهر ما اولین جرقه این بود که یک معمم از قم آمده بود و قرار بود که یک هفته در مسجد علوی واقع در خیابان ششم بهمن آنزمان که اتفاقا نزدیک دبیرستان ما هم بود شبها سخرانی کند و این موضوع دهن بدهن می گشت و همه خبر داشتند. با تعدادی از دوستان آنشب به محل رفتیم. ما چون زودتر رفته بودیم در محوطه مسجد جا پیدا کردیم اما هرلحظه بر تعداد جمعیت افزوده می شد. جمعیت آنقدر زیاد بود که مسجد و حیاط ان پر شد و بقیه ناچارا در پیاده رو و بعد در خیابان نشسته بودندو خیابان بند آمده بود. بعد از پایان سخنرانی که بیرون امدیم نفرات پلیس رادیدیم که دو طرف خیابان با سپرهای شیشه ای و کلاه خود وتجهیزات کامل صف کشیده بودند این صحنه برای من ناآشنا بود و از دوستانم پرسیدم این چیه؟ افرادی که میدانستند بما گفتند این یگان ضدشورش است.
وقتی پرسیدیم یعنی چه و چرا آمده اند گفتند اینها (حکومت ) می ترسند که کسانی شلوغ کنند ویا شعاری بر علیه حکومت بدهند اینها برای جلوگیری از این کار اینجا آمده اند که مثلا نظم جامعه بهم نخورد. من به یکی از دوستان گفتم اینها مثلا می خواهند چکار کنند و مگر نمی دانند که دستگاه اداری فاسد و مردم بدبخت هستند که دوستم گفت مواظب باش این حرفها را پیش هرکسی نگویی و منکه با دستگاه پلیس و… ناآشنا بودم مرا کمی راهنمایی کردکه نباید بی گداربه آب بزنی ؛ هرحرفی جایی وهرکاری راهی و زمامی دارد. بگذار بموقعش خودت می فهمی.
این سخنرانی شب بعد هم ادامه داشت و آنشب من بیاد دارم که حرف راجع به فروش نفت بود و اینکه عایدی نفت خرج مملکت نمی شود؛ ملت حق دارند بپرسند که اقا بااین همه پول نفت و غیره چرا وضع مملکت و مردم این است. بعد از سخنرانی رفتار پلیس باشب قبل فرق داشت ومردم را بزور متفرق و تعدادی راهم با باطوم کتک زدند.
شب سوم که برای گوش کردن به سخنرانی رفته بودیم تعدادی نشسته اما پلیس از ورود و پیوستن بقیه جلوگیری می کرد مردم کمی دورتر از مسجد ایستاده وهمهمه می کردند، وقتی نفرسخنران آمد – با اینکه صحبت این بود که برای اینکار بمدت یک هفته مجوز گرفته شده است – ؛ پلیس از ورود او به مسجد جلوگیری کرد وشلوغ شد. وقتی او را سوار ماشین و بردند مقداری بین مردم و پلیسی که در محل مستقر بود درگیری و پلیس با خشونت مردم را مورد ضرب وجرح قرار داد. مردم متفرق ولی در برخی مناطق کمی دروتر ازمسجد مزبور اما در همان خیابان درگیری بین تعدادی از جوانان و پلیس رخ داد که منجر به دستگیری تعدادی شد وفردا دیگر شهر، شهر سابق نبود و هرجا می رفتی صحبت از این واقعه بود و هرروز گوشه ای از شهر تعدادی جمع و به این ترتیب درگیری خیابانی بین مردم و پلیس شروع و هرروز بیشتر می شد.
” این درگیریها ادامه داشت و هرروز بیشتر می شد. خبر تظاهرات شهرهای دیگرهم مرتب می رسید و اخبارتظاهرات در رادیوهای خارجی هم پخش می شد. بیاد دارم یکشب که اخبار بی بی سی را گوش می کردیم راجع به شهر ما(خرم آباد ) گزارش می کرد و خبرنگار این رادیو می گفت «این شهر به یک شهر جنگ زده شبیه است و بوی گاز اشک آور و باروت فضای شهر را پر کرده است”.
ما آنزمان(نسل ما) درک درستی از سیاست و انقلاب نداشتیم و اساسا نمی دانستیم نظام بعدی چه خواهد بود وچگونه ولی با مقایسه وضعیت ایران با سایر کشورها و خواندن بعضی کتب و مقالات در خود نسبت به حکومت و نحوه اداره کشور احساس خشم میکردیم. اما نمی دانستیم که این مقاهیم اگرچه خوب و در برهه هایی از تاریخ لازم و یا اجتناب ناپذیرهستند، اما مراحل بلوغ اجتماعی و پیش زمینه های خودش را طلب می کند و افرادش اگر پختگی لازم را نداشته باشند چه بسا دچار اشتباهات غیر قابل جبرانی خواهند شد و انقلاب اگر خاستگاه درست تکاملی و روشن نداشته باشد به چه انحرافات و عوارض هولناکی مبتلا خواهد شد. ضمنا ما خیلی خام بودیم این را نمی دانستیم که با خواندن چند کتاب آدم روشنفکر و پیشرو نخواهد شد بلکه تجربه و گذر زمان از خیلی از اینها مهمتر است و بهمین علت با شروع این تظاهرات تاجاییکه یادم هست بطور پی گیر و خستگی ناپذیر و بی تاثیراز نصیحت برخی اشخاص که تجربه و عمری بیشتر ازما را طی کرده بودند، که بابا نکنید و اینطور که شما فکر می کنید نیست و خودتان را بی خود به کشتن ندهید و شما نمی دانید چکار می کنید مملکت را ویران می کنید و… در تظاهرات و متینگ ها شرکت و تا جاییکه یادم هست یک تظاهرات یا متینگ نبود که در آن شرکت نکنم هنوز هم برخی دوستان بعد از 40سال که تماس می گیرم می گویند به فلان مناسبت که برشهایی از تظاهرات آنزمان راتلویزیون پخش کرده ما ترا در آن دیدیم.
تا جائیکه یادم هست تظاهرات را خشم اداره می کرد و نه عقل و درایت. کشورو دولت خودمان را با کشورهای پیشرو و صنعتی آنزمان مقایسه می کردیم و نه باکشورهای همتراز؛! زمینه های تاریخی را در نظر نمی گرفتیم. از اطراف هم سیاه نمایی می شد و هیچ زمینه پیشرفتی در نظر گرفته نشده و ذکرنمی شد. یک شعارذهن های مشوش مارابیشتر بهم می ریخت«ماکه ثروت داریم چرا اینقدرعقب هستیم و کمبود داریم ». .
با اوج گرفتن تظاهرات ضددولتی؛ خرم آباد که پلیس کافی نداشته و بعلت بافت طایفه ای جمعیت شهرپلیس محلی نمی توانست آن شدت عمل لازم برای کنترل شهر را داشته و خیلی از افراد پلیس هم بعلت آشنا یی و … از سرکوب لازم خودداری می کردند رئیس پلیس هم میدانست که اگر کسی کشته شود بحث طایفه مطرح می شود و با یک خانواده تنها سروکار ندارد توان مقابله با این تظاهرات را نداشت از مرکز تقاضای کمک کرده بود بمین دلیل یک یگان ضدشورش ازتهران برای اینکار به شهر اعزام شده بود که اعلام کرده بود «ما ظرف یک ماه شهر را آرام و ساکت خواهیم کرد و به حرف رئیس پلیس محلی که گفته بود اینجا با شهرهای بزرگ فرق دارد و شدت عمل به خرجی ندهید گوش نکرده ومدتی شدت عمل اگر چه تا چند روزی اثر داشت اما شعله رابیشتر کرد.
این یگان ضد شورش در دریاچه کیو که دارای متل بود مستقر بود که یک شب مردم به آنها شبیخون زده و چند نفر از آنان را کشته وتعدادی را هم مجروح کرده بودند.
یک شب که تعدادی از جوانان به یک نظامی که گفته می شد راننده تیمسار آذری (فرمانده تیپ ارتش) حمله و سلاح او را گرفته بودند ارتش که مثلا تا آنزمان در سرکوب شرکت نداشت با صدور اطلاعیه تهدید به شدن عمل کرد که اگر تاشب سلاح و خاطیان تحویل داده نشوند وارد عمل می شود و آنشب برای اولین بار تانک وارد خیابانها شد و ما که تا حالا تانگ ندیده بودیم هاج و واج مانده بودیم که چه می شود اما افرادی که سربازی رفته وآشنا بودند دلگرمی می دادند که چیزی نیست با ککتل مولوتف می شود تانک را ازکار انداخت. و این تهدید هم چندان اثری پایداری نداشت و تانکها همان یک شب ماندند و بعد دوباره به پادگان برگشتند.
بهرحال وضعیت بهمین منوال ادامه داشت و سال 57 در روز تاسوعا و عاشورا تظاهرات به اوج خودش رسید. تا حال من نه این تعداد نفردیده بودم و نه فکر می کردم به این زودی به این حد برسد اما آن دوروز نقطه عطفی در تاریخ انقلاب شد.
_________________________________________________
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 2 ـ آشنایی با سیاست ، از «حاشیه نشینان شهر تبریز» تا « سگ دونی»
قضیه این بود که دوستمان که دوران دانشجویی در تبریز با کمک دوستانش جزوه ای تحت عنوان «حاشیه نشینان شهر تبریز» نوشته و منتشرکرده بودند که به شرح زندگی و مشکلات معیشتی حاشیه نشینان شهراختصاص داشت، برسم دوران دانشجویی می خواست که این کار را در خرم آباد هم تکرار کند اما چون خودش شاغل و وقت اینکار را نداشت ازمن خواست که کار تحقیق و اجرائیات را بعهده بگیرم چون من هنوز نوجوان و تجربه اینکارراهم نداشتم مرا توجیه وراهنمایی کرد. در این گفتگوها که برای اجرای کارانجام می شد من با برخی نکات که شاید سالها طول می کشید تا بفهمم از جمله علت این مهاجرت بی رویه به شهرها، چکونگی و علت ایجاد «حلبی آبادها» اشنا و درک ضعیفی از سیاست و… پیدا می کردم.
آشنایی با سیاست ، از «حاشیه نشینان شهر تبریز» تا « سگ دونی»
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 23.03.2020
درآنزمان؛ برای کمک به یک دوست گرامی وهم برای کسب درآمد کاری را قبول کردم که مرا خیلی تحت تاثیر قرارداده و روحیات مرا عوض و خشمی را در خودم احساس میکردم .قضیه این بود که دوستمان که دوران دانشجویی در تبریز با کمک دوستانش جزوه ای تحت عنوان «حاشیه نشینان شهر تبریز» نوشته و منتشرکرده بودند که به شرح زندگی و مشکلات معیشتی حاشیه نشینان شهراختصاص داشت، برسم دوران دانشجویی می خواست که این کار را در خرم آباد هم تکرار کند اما چون خودش شاغل و وقت اینکار را نداشت ازمن خواست که کار تحقیق و اجرائیات را بعهده بگیرم چون من هنوز نوجوان و تجربه اینکارراهم نداشتم مرا توجیه وراهنمایی کرد. در این گفتگوها که برای اجرای کارانجام می شد من با برخی نکات که شاید سالها طول می کشید تا بفهمم از جمله علت این مهاجرت بی رویه به شهرها، چکونگی و علت ایجاد «حلبی آبادها» اشنا و درک ضعیفی از سیاست و… پیدا می کردم.
مرحله بعدی انجام کار بود که من ( اول کار ما دونفر بودیم ولی روزدوم نفر بعدی ادامه نداد ومن تنها ماندم) بایستی بمدت چند ماه هرروز بادفترودستک در چند محله مخصوص که این حاشیه نشینان بیشتر متمرکز بودند راه می افتادم و خانه به خانه می رفتم و یک پرسشنامه چند صفحه ای را با سوال از آنان پر می کردم شامل:
چرا به شهر کوچ کرده اید ؟
شغل افراد؛ تعداد فرزند؛ مشکلات فعلی شما چیست؟ و…
بدترین قسمت که هم خودم خجالت می کشیدم والبته ازروی واکنش افراد فکر می کردم سوال بدی است و عموما با اکراه جواب می دادند و در چند روز اول عموما ناقص نوشته می شد این بود که در هفته گذشته و مخصوصا 3 روز گذشته غذای شما چه بوده است؟ صبحانه؛ ناهار و شام و چقدر میوه مصرف کرده اید؟ که عموما بد جواب می دادند چون جزء خصوصی ترین قسمت زندگی یک خانواده و فرد است و گویای خیلی چیزها است. در مواردی حتی افراد عصبانی می شدند و حتی توضیحات مرا گوش نمی کردند و من ناچاربه ترک محل می شدم .
از طرفی با وجود فقرزیاد من مهربانی و محبت را هم در همین افراد پیدا می کردم.!
اما با مطرح کردن مشکل با دوستمان او برای من توضیح داد که قسمت مهم و اساسی همین است آخر این حکومت ادعای تمدن و رشد اقتصادی و پز در می کند اما ملیونها نفردرحاشیه شهرها به نان شبشان محتاج و خانه ندارند و اگر بچه یا خودشان مریض شوندچون پول دوا و درمان ندارند باید بچه شون رودستشون پر پر بزند و بمیرد و اونوقت ما داریم ادعای تمدن و … می کنیم و تو باید بدون اینکه وارد این جزئیات بشوی که دردسری هم برایت درست شود با مردم طوری صحبت ورفتار کنی که راحت سفره دلشان را برای تو باز کنند. که منهم بمرورپیش بردم و بقول معروف راه افتادم. چون مخاطبین در وحله اول فکر می کردند این کار سرشماری و یا آماری است و عموما فکر میکردن که اگر جوابهای مشخصی بدهند شاید به آنها کمک و یا چیز بیشتری بهشون برسه ویا عکس این فکرمی کردن نباید حقیقت را بگویند چرا که ممکن است مالیاتی بر آنان مترتب شود!
اما توضیح این بود یعنی در ورود به هرخانه باید اول من توضیح میدادم که این یک کار غیر دولتی و عایدی هم برای کسی ندارد و جواب دادن هم داوطلبانه است و حتی اگر شرکت می کنید هرسوالی که دوست نداری جواب نده.!
در این دوران من با خیلی از خانواده ها آشنا شدم که بعلت فقر و نداشتن هزینه دکتر و درمان مریضی های مزمن و طولانی مدت بودند. گاه به بچه های کوچکی برمی خوردم که مریض بودند و یا بعلت یک مریضی که درمان نشده بود از عوارض آن مریضی ناقص و در رنج بودند و باید تا اخر عمر این درد را باخود حمل می کردن وقتی من از سر بی اطلاعی و خامی سوال می کردم که چرا دکتر نمی روید؟ جواب روشن بود.
«ای بابا ما نمی تونیم شکم خودمان را حتی با نان خالی سیر کنیم؛ نفست از جای گرم در می آید و یا تو سنت کمه، از درد ما چه خبر داری»؟
در مواردی افراد و حتی خانواده هایی را دیدم که در محلی زندگی می کردند که با اینکه من خود از خانواده فقیر و با فقر اشنا بودم ولی برایم سخت بود وارد آن شده و یا بنشینم. در جامعه و اصطلاحا وبه طنز به این اماکن« سگ دونی» می گفتند. اما آنها ناچار بودند که در آن زندگی و به آن خو کرده بودند و خیلی از مریضی های افراد هم ناشی از این وضعیت و کثیف بودن محل بود.
ادامه دارد
___________________
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و مسعود رجوی قسمت اول ـ مقدمه ، موش کتاب خور
مقداری از خاطرات جبهه و جنگ در هنگام اسارت بدست نیروهای عراقی افتاد و یا در سنگرجبهه باقی ماند که اصلا بعد از اسارت من نفهمیدم که چه شد چرا که وقتی که من اسیر شدم تا چند ماه بعنوان مفقود الاثر قلمداد می شدم و بعد از چند ماه پیگیری خانواده ام نتوانستند وسایل شخصی مرا بدست بیاورند و بقیه و بیشتر عمرم هم در فرقه رجوی بودم که خاطره نویسی مذموم و اگرهم کسی در خفا اینکار را میکرد در دومناسبت یعنی انتقال از اشرف به لیبرتی و بعدا جابجایی به آلبانی افراد ناچارا آنها را از بین بردند چرا که سران فرقه می گفتند که اینها می تواند اطلاعات باشد و نباید به دست کسی ( آمریکایی ویا عراقی ها ) بیفتد. در این دوهنگام نفرات سازمان وسایل نفرات را خیلی ریزتر و دقیق تر از عراقیان، چند بارچک می کردند که صدای نفرات درآمده بود که بابا ما نفهمیدیم دشمن کیست. عراقیها یک نگاه اجمالی به وسایل نفرات می کردند ولی نفرات سازمان حتی نامه های خانوادگی و خصوصی افراد را هم بادقت می خواندند. در حالیکه عراقی ها اصلا به کاغذ و دفتر نگاه هم نمی کردند و کاری نداشتند که توضیح دقیق آن در جای خودش خواهد آمد. مثلا در حرکت به لیبرتی ما باید وسایل را به نفرات این فرقه می دادیم
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و مسعود رجوی قسمت اول ـ مقدمه ، موش کتاب خور
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 13.03.2020
مقدمه : از انجائیکه مطالبی که اینجا بعنوان خاطرات می آید برخی به 40 یا پنجاه سال پیش برمیگردد بدلیل بعد زمانی و اینکه من در این مدت درشرایطی نبوده ام که یاداشت کنم و در مواردی هم که یادداشتی بوده در برهه های و شرایط مشخصی که من از سر گذرانده ام از بین رفته اند ذکر تاریخ دقیق برای آنها برای من مقدور نیست و الان که دست به نگارش این خاطرات می زنم ناچارا تاریخها بطور کلی( ونه با ذکرروز و ماه)و تقریبی خواهد بود.
مقداری از خاطرات جبهه و جنگ در هنگام اسارت بدست نیروهای عراقی افتاد و یا در سنگرجبهه باقی ماند که اصلا بعد از اسارت من نفهمیدم که چه شد چرا که وقتی که من اسیر شدم تا چند ماه بعنوان مفقود الاثر قلمداد می شدم و بعد از چند ماه پیگیری خانواده ام نتوانستند وسایل شخصی مرا بدست بیاورند و بقیه و بیشتر عمرم هم در فرقه رجوی بودم که خاطره نویسی مذموم و اگرهم کسی در خفا اینکار را میکرد در دومناسبت یعنی انتقال از اشرف به لیبرتی و بعدا جابجایی به آلبانی افراد ناچارا آنها را از بین بردند چرا که سران فرقه می گفتند که اینها می تواند اطلاعات باشد و نباید به دست کسی ( آمریکایی ویا عراقی ها ) بیفتد.
در این دوهنگام نفرات سازمان وسایل نفرات را خیلی ریزتر و دقیق تر از عراقیان، چند بارچک می کردند که صدای نفرات درآمده بود که بابا ما نفهمیدیم دشمن کیست. عراقیها یک نگاه اجمالی به وسایل نفرات می کردند ولی نفرات سازمان حتی نامه های خانوادگی و خصوصی افراد را هم بادقت می خواندند. در حالیکه عراقی ها اصلا به کاغذ و دفتر نگاه هم نمی کردند و کاری نداشتند که توضیح دقیق آن در جای خودش خواهد آمد. مثلا در حرکت به لیبرتی ما باید وسایل را به نفرات این فرقه می دادیم تا چک کنند و هرچه مثلا آنها چک می کردند و اوکی می شد تازه به وسیله عراقیها چک می شد من چند تا نامه از خانواده ام داشتم که نفر فرقه شروع کرد به خواندن انها وقتی من اعتراض کردم گفت باید چک شود که ملات (واژه ای که در فرقه مترادف مدرک بود) نباشد ولی ناراحتی مرا که دید ومن یکی را که پاره کردم و گفتم اگر فکر می کنی ملات است بیا دیگه از بین رفت بقیه را نفرکناری بهش گفت نخوان بابا خانوادگی است و اوبا اکراه بمن برگرداند، اما وقتی به عراقیها رسیدیم اصلا به نامه وکتاب ودفترها نگاه هم نکردند.
در هنگام جابجایی به البانی هم نفرات اطلاعات فرقه می گفتند که اگر کسی دفترو یا کتابی دارد که میخواهد با خود بیاورد یک هفته قبل باید بدهد که چک شود، پیش ما می ماند ودم درب و قبل از خروج به او داده خواهد شد، من به آنها گفتم مدارک را یکبار از اشرف به لیبرتی چک کرده ایدو در این مدت هم چیز جدیدی و تماسی باکسی نداشته ام که چیزی اضافه شود وگفتند این ضابطه است و باید بدهی! و من چون اصلا این روش را دوست نداشته و توهین میدانستم تمامی نامه و عکسهایی که داشتم را سوزاندم. هرچه هم بطور جسته وگریخته ازخودم و فقط از خودم نوشته بودم از بین بردم.
با این توصیف من در ذکر تاریخ وقایع احتیاط را رعایت و با اتکا بذهنم تلاش خواهم داشت اگر تاریخی را دقیق بیاد ندارم به ذکر سال یا فقط ماه اکتفاء کنم و من الله التوفیق.
بخش اول( ایران).
دوران نوجوانی :
من عبدالرحمان محمدیان اهل خرم آباد لرستان متولد سال 1338 هستم. در مدارس خرم آباد درس و مخصوصا دوران دبیرستان ( دوران متوسطه نظری) را در دبیرستان کورش کبیر در محله ششم بهمن خرم آباد گذراندم.
دوران نوجوانی من مصادف بود با شروع تظاهراتهای خیابانی برعلیه رژیم سلطنتی و من هم مثل هم سن وسالهایم بطور فعال در این تظاهرات شرکت داشتم. من در آن دوران به تشویق یکی از فامیل که یادش گرامی وروحش شاد باد اهل مطالعه شده بودم و کتاب زیاد می خواندم و یکی از دوستان به شوخی بمن می گفت موش کتابخور ( من آنزمان نمیدانستم این جمله دقیقا چه معنی میدهد و این دوستمان از کجا پیدا کرده است اما بعدا دریکی از کتابهای کازانتزاکیس نویسنده یونانی این جمله را دیدم یعنی کسی که زیاد کتاب می خواند و…)
//////////////////////////////////
من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند البته حق دارند ولی بحث اشغال شهر واقعی نیست. دوستم بمن لبخند می زدو ساکت بود وقتی بهش گفتم مرتضی چیزی بگو و انتظار داشتم که حرفهای مرا تائید کند؛ با آن قیافه خسته اما شوخش گفت: من چه بگویم تو خودت هم به حرفهایی که میزنی اطمینان نداری میدونم که می خواهی کمک کار باشی ولی اینها خودشان وضعیت را و مردم را دیدند و ما هم بیشتر از اینها اخباری نداریم و گوش کن همه جا صدای انفجار است، بهتره وارد این گفتگوها نشوی…
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت ششم
جبهه و جنگ ، تجاوز عراق به خاک ایران
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 07.05.2021
گفتم که در آن روز(تجاوز نیروهای عراق به ایران؛ و در قسمتی که ما بودیم یعنی _محور فکه عین خشک_) از طرفی کمبود نیروی ایران درنوار مرزی و از طرفی عدم آمادگی برای حمله ای با این ابعاد نیروهای ما رادر مقابل ستونهای زرهی عراق وادار به عقب نشینی (البته نامنظم) کرد و یگان ما که راهی جز عقب نشینی از رود کرخه نداشت را دچار یک ازهم پاشیدگی کرد ما وقتی به ساحل دیگر رود کرخه رسیدیم دیگر یک یگان منظم با سلسله مراتب نبودیم. همه نفرات باهم نتوانستد به یک نقطه برسند و در آن وانفسای گلوله و آتش و فشار اب نفرات در جاهای مختلف از ساحل رود فرود آمده بودند ومی شود گفت همدیگر را گم کرده بودیم و دیگر یگان نبودیم وبهمین دلیل بطور پراکنده و در پشت خاکریزهایی که در دسترس بود پناه گرفته بودیم.
مدتی که گذشت تلاش کردیم که یگان خود و فرماندهان را پیدا کنیم اما نفرات مثل ما در این دشت زیاد بودند و میسر نبود و دشت پر بود از افراد متفرقه و خودروهای سرگردان و…به هر کجای این دشت نگاه می انداختی دود و انفجار و صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد.
نزدیک تاریکی ما در دشت سرگردان بودیم با مشورت قرارگذاشتیم که به پادگان دزفول رفته و خود را معرفی کنیم که باتلاش و جستجو بالاخره یک خودرو زیل که به سمت شهرمی رفت را سوار شدیم البته خودرو توقف نکرد و ما با کمک همدیگر در حال حرکت سوار آن شدیم. هرچه به شهر نزدیک تر می شدیم وضعیت بهم ریخته تر بود مردم ترسیده بودند حتی بیشتر ازما.! شاید بعلت اینکه ما مستقیم درگیر بودیم و ناخودآگاه و بعلت دیدن صحنه های رشادت بقیه از این ترس کمی عبور کرده بودیم. اما مردم حق داشتند چون تصور این بود که امشب اندیمشک و دزفول سقوط خواهد کرد و…
باید گفت این تصور و ترس چندان هم بی پایه نبود؛ کوه های زاگرس وقتی به لبه خوزستان می رسند بعد از عبور از حسینه و پاعلم به سمت شرق میل می کنند اما یالهایی از این رشته کوه بعد از عبور از موسیان و دوکوهه در انتهای اندیمشک تمام می شوند و شهر اندیمشک در سینه شرقی همین یال خوابیده است و بعد ازآن دشت است و ارتفاعی دیده نمی شود و فقط در سمت غربی کرخه در فکه و عین خشک تپه ماهورهای خاکی و منفرد دیده می شود. پل کرخه (نادری) دامنه غربی همین یال قرار دارد و فاصله چندانی با شهر اندیمشک ندارد با این تفاصیل دامنه جنگ فقط یک یال با شهر اندیمشک فاصله داشت بصورتی که صدای انفجار و پرواز هواپیماها براحتی شنیده می شد و همین موضوع به این تصور و ترس دامن می زد.
بهر حال ما هر طور شده خودرا به درب پادگان دزفول رساندیم آنجا هم شلوغ بود و هر کار کردیم و به هرکسی که پیدا می کردم توضیح می دادیم ولی ما را به داخل راه ندادند.
من و دوستم به سمت اندیمشک رفتیم. خواهر این دوستم ساکن اندیمشک بود و قرارمان این شد که آنشب را آنجا برویم. به ورودی اندیمشک که رسیدیم شاهد شلوغی بودیم سربازان و مردم درهم می لولیدن و انگار هیچ کس نمیدانست چکار می کند. مردم از ترس اشغال شهر و … حتی بعضی در حال ترک شهر و بعضی دنبال وسیله برای ترک شهر بودند وسربازان دنبال جایی برای استراحت و گذرانده آنشب وخلاصه شهر شلوغ و بی نظم و من فقط در فیلمهای سینمایی جنگی چنین صحنه هایی دیده بودم. چند سرباز را دیدم که سلاح ندارند اول خوشحال شدم که حتما اینها یگان دارند و شاید از طریق یکان انها ما هم یکانمان را پیدا کنیم. وقتی با آنها صحبت کردیم فهمیدیم که آنها هم دروضعیتی مشابه ما هستند و وقتی من گفتم سلاحتان کو؟ گفتند که انداختیم تو بیابون! همه اینکار را می کنند وقتی من معترض شدم که اینکار درست نیست! یکی از آنان بمن گفت که برو بابا خدا پدرت را بیامرزه، ما جا نداریم می خوایم تو خیابان بخوابیم حالا مانده که شب بخاصر سلاح یک نفر سر ما را ببره.! من چون قبلا چند بار اندیمشک رفته بودم و کمی با شهر اشنا بودم ولی از قضیه پرت بودم، گفتم بیا برویم بشما هتل نشان بدهم شب انجا باشید که گفت زحمت نکش داداش هرجا که اسمش هتل ومسافرخانه بوده رفتیم و لی تو راهروهاشون هم پره و دیگه کسی را راه نمیدن.
من به دوستم گفتم : منکه سلاحم را نمی اندازم حتی اگر تو خیابان بخوابم .
دوستم حرفم را قطع کرد وگفت حالاکه توخیابان نمی خوابی و لازم نیست به این چیزها فکرکنی، لطفابه دیگران هم کاری نداشته باش!
بهرحال در ان وضعیت آشفته به خانه آبجی دوستم رسیدیم. ابجی دوستم با اینکه از دیدن ما خوشحال بود ولی ترسش را نمی توانست مخفی کند و من احساس می کردم شاید بهتر بود که اصلا آنشب را آنجا نمی رفتیم. بهرحال این خانم مهربان در حق ما مهربانی و واقعا خواهری کرد و همسرش هم که بعد از مدتی رسید در حق ما بی نهایت لطف کردند. شب حین صحبت گفتند که آنها هم آماده شده و فردا به خرم آباد خواهند رفت.
من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند البته حق دارند ولی بحث اشغال شهر واقعی نیست. دوستم بمن لبخند می زدو ساکت بود وقتی بهش گفتم مرتضی چیزی بگو و انتظار داشتم که حرفهای مرا تائید کند؛ با آن قیافه خسته اما شوخش گفت: من چه بگویم تو خودت هم به حرفهایی که میزنی اطمینان نداری میدونم که می خواهی کمک کار باشی ولی اینها خودشان وضعیت را و مردم را دیدند و ما هم بیشتر از اینها اخباری نداریم و گوش کن همه جا صدای انفجار است، بهتره وارد این گفتگوها نشوی.
… بعد از صبحانه و خداحافظی از میزبانان مهربانمان به شهر رفتیم … از هرکس سراغ می گرفتیم و پرس وجو می کردیم ولی همه وضعیت ما را داشتند وکسی چیزی نمیدانست. بعداز حدود یکساعت خبری خوشحال کننده رسید و ما انگار دوباره جان گرفتیم! و این جرقه امیدی بود؛ خبر آمد که تمامی نظامیان باید خود را به پادگان دزفول معرفی کنندو ما بیدرنگ به ان سمت رفتیم ومتوجه نشدیم که فاصله بین شهر تا پادگان را چگونه طی کردیم.
وارد پادگان که شدیم با تعداد زیادی سرباز و درجه دار مواجه بودیم که از یگانهای مختلف بودند و منتظر تعیین تکلیف و اعلام سازماندهی جدید بودند. تعدادی از آنها را می شناختم که از گردان خودمان و یا گردان دیگر همان لشکر اما از پادگان قصر بودند که با تعدادی از آنها از دوران آموزشی دوست بودیم. دراین میان تعدادی هم سرباز جدید بودند که تازه از تهران عازم شده بودند ومنتظر بودند. چند ساعت گذشت و چند بار اسامی و یکانهای مارا سوال کردند و نوشتند و بردند و ما همچنان منتظر بودیم. از غذاولجستیک خبری نبود و گفته شد هرکس هر سلاح و مهماتی که داشته و گرفته باید روی همان حساب کند. ظهرکه شد من از یکی از اهالی که پشت نرده های پادگان جمع شده بودند خواهش کردم که برای ما چند نفرغذایی پیدا و بخرد وبه او گفتیم قیمتش مهم نیست؛ و این مرد مهربان بعد از یکساعت با چند ساندویج و مقداری میوه برگشت و بما داد وتلاش داشت پول ما را هم پس بدهد که ما قبول نکردیم و از لطف ومهربانیش بسیار تشکر کردیم.
نزدیک غروب بالاخره دستور تجمع دادند ولی خیلی ها نمیدانستند باید کجا بروند بهمین خاطر اول اسم دوگردانی که روزهای قبل در جبهه بودند اعلام و گفتند هرکس در این دوگردان بوده در جاهای مشخص شده بخط شود و بعد بقیه را تقسیم و به این دوگردان ملحق کردند. ما دیدیم که تفریبا نصف گردانمان نیست و افراد جدیدی بما اضاقه شده است درهمان جا فرمانده جدید گردان ما را معرفی کردند که همان سروان رهبر که حالا با درجه سرگردی به جای فرماده قبلی که نمیدانم به کجا منتقل شده گردان را تحویل گرفت.( ما بعدا فهمیدیم که تعدادی از همسنگران و دوستانمان شهید واسیر و یا مجروح شده اند).
یکساعت دیگر هم طول کشید تا دسته ها مشخص و تکمیل و درجه داران جدید که از لشکر یکم آمده بودند بما ملحق و تیم بندی ها مشخص شد. بعد دستور تجمع داده شد و فرمانده گردان بما اعلام کرد که تا دوساعت دیگر به سمت منطقه عملیانی جدیدمان حرکت خواهیم کرد و چون امکان تردد خودرو نیست و منطقه هم دور است این دوساعت را استراحت کنید؛ چراکه تمام شب باید راهپیمایی کنیم و اول صبح هم کار داریم که وقتی رسیدیم بشما می گویم.
ادامه دارد…
___________________________________
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم
کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما بفاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمیداستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به ان، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقر و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند. در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع و نسبت به منصقه توجیه و نفرات را تکمیل و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیخ داده شد. گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگداری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را بعهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم:
تجاوز عراق به ایران و شروع جنگ
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 13.04.2021
در
گفتم که من وتعدادی از دوستان که دوره آموزشی را باهم بودیم در تقسیم بندی سهمیه همان پادگانی شدیم که در آن آموزش دیده بودیم این پادگان آموزشی نبود و چنانچه گفتم اولین بار بود که یگان آموزشی داشت. اسم این پادگان بدلیل واقع بودن در محله افسریه و کنار اتوبان افسریه با همان اسم شناخته می شد و در جنب آن پادگان نیروی هوایی که با اسم قصرفیروزه شناخته می شد قرار داشت.
این راهم بگویم که ما شایعاتی شنیده بودیم مبنی براینکه یگانی که به آن منتقل شده بودیم بزودی به کردستان میرود و من ودوستان از این موضوع نگران بودیم چرا که آنروزها در کردستان درگیری وجود داشت وما نمی خواستیم و مایل نبودیم که با هربهانه ای هم که باشد، رودروی مردم خودمان سلاح بدست بگیریم چراکه این قضیه چند وجهی است وهیچ بهانه ای آنرا مشروع نمی کند و بشهادت تاریخ تمام کسانی (نظامی ونیروی مسلح )که در این قضیه وارد شده اند بعدها و درگذر زمان پشیمان بوده اند دلیلش هم بیشتر اینست که در این نوع درگیریها بیش هر جنگ دیگر تروخشک باهم می سوزند.
باید تصحیح کنم که نیمه دوم شهریور از یگان آموزشی به یگانه رزمی رفتیم بعد ازچند روز به مرخصی رفتیم و روز 31 شهریور از شهرستان برگشته بودیم که باصلاحدید دوستان شب را در یک مسافرخانه مانده وصبح زود برای ادامه خدمت به پادگان مراجعه کنیم.
غروب روز 31 شهریور بود، من و دوستانم در خیابانهای تهران پرسه می زدیم و تلاش داشتیم که تا آخرین ساعات مرخصی را هدر نداده و چند ساعت بیشتر از حال و هوای شهر استفاده و هرچه دیرتر به پادگان برویم اما بناگهان صدای چند انفجار در تهران پیچید و شهر بهم ریخت. هرکس چیزی می گفت اما فضای شهر دیگر مثل چند دقیقه قبل نبود.
از مردم پرس وجو کردیم ودر نهایت در میان بهت وناباوری من و همه مردم معلوم شد که نیروی هوایی عراق با تجاوز به حریم ایران فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده است! ما از چند و چون این حمله و میزان تلفات نمیدانستیم ولی معلوم بود که بالاخره بعد چندین ماه درگیری مرزی عراق غافلگیرانه و اینکه میدانست که ارتش ایران در گیرو دار یک تصفیه ضعیف شده است وهیچگونه آمادگی پدافندی ندارد فرصت را مغتنم و به این تجاوز دست زده است. فقط با این محاسبه غلط عراق می توانست که جرات کند که به قلب پایتخت ایران حمله کند، پایتخت کشوری که وقتی یک لشکرش در نزدیکی مرز مانورمی داد لرزه براندامن دولت و ارتش عراق می افتاد!اما محاسبات عراق دقیق نبود ومن در جاهای دیگر شرح خواهم داد که برغم جریان تتصفیه در ارتش، عراقیهاروحیه وطن پرستی و وطن دوستی ارتشیان ایران را محاسبه نکرده و ارتش ایران هم خیلی سریع خودش را چنان جمع وجور کرد که تعجب همه را برانگیخت.! و ما بعینه دیدیم که کسانی که خواستار انحلال ارتش و امثال این بودند چقدر نادان بوده، چقدر سطحی به قضایای ملی می نگریستند ویا شاید تمامیت ارضی کشور برایشان اهمیت نداشته است.
بهر حال ما سریع خود را به پادگان رسانده، سریع تجهیز و شب را به حالت آماده در خیابانهای پادگان گذراندیم تا دستور بعد چه باشد. خیابانهای پادگان شلوغ و برعکس شبهای قبل که سوت وکور بود حالالحظه ای خلوت نمی شد تمام پرسنل آمده بودند و هرکس بکاری مشغول بود. کارشبانه که ما چند روز پیش آموزشهای آنرادیده بودیم ازحالاوچه زودشروع شد. حس غریبی بود! حسی که دوران جدید و خیلی سختی را گوشزد می کرد. در وجود ما هم غوغایی بود. آمیخته ای از ترس و خشم؛ یکی می خواند چو ایران نباشد تن من مباد و کسی دیگر می گفت درسی به عراقیها بدهیم که فراموش نکنند و…
آنشب وضعیت پادگان کاملا با قبل متفاوت بود وشبیه چیزی بود که ما تاحدی در فیلمهای جنگی دیده بودیم اما این واقعی و خیلی هم جدی بود. صبح که اولین شعاع نور خوزشید تابیدن گرفت ما به خط شده و دسته دسته سوار خودرو شدیم اول فکرکردیم تا مرز را باهمین خودروها خواهیم رفت و زمزمه ای بود که خیلی طول می کشد و از این قبیل غرزدنهاکه این وسط کسی بدادمان رسید وگفت بچه تا چند دقیقه دیگر به راه آهن می رسیم اول باید صبرکنید که تانکها وخودروها که بارزدنشان ازقبل شروع شده بارگیری و بعد ماسوار و به منطقه مرزی می ریم. معلوم شد در طول شب کسانی دست اندر کار بوده و کارها را چیدمان و پیش برده اند. به راه آهن رسیدیم وخوشبختانه زیاد معطل نشدیم و سوار شدیم همه با کوله وسلاح، سلاح سازمانی من تبربار ژ3 بودکه هنوز به حمل مستمر آن عادت نکرده بودم. به ما تاکید می شد که به جیره های جنگی دست نزنیم و بموقع به ما مواد داده خواهد شد ما این چیزهای بظاهر کوچک را نمی فهمیدیم و من توی دلم می گفتم چقدر وسواس بخرج می دهند و توی این بحبوحه به چه چیزهایی گیر می دهند ولی نمیدانستم که پشت همین چیزهای ریز تجاربی نهفته است چرا که بعدش دیدم بعضی افراد- بیشتر ازروی کنجکاوی- آنرا باز کرده بودند بصحت حرفشان پی بردم که این جیره ها برای روزهای عادی نیست این برای اوقات پیش بینی نشده است.
وقتی سوار قطار شدیم گفته شدتوی مسیر تلاش کنید استراحت کنید چون وقتی رسیدیم دیگر ممکنه فرصت نشود. صبحانه را در بوفه قطار صرف و خوابیدیم و وقتی بیدارشدیم که به ازنا رسیده وگفته شد قطار بمدت 20 دقیق توقف دارد. با اینکه من بارها به شهر درود آمده بودم و ازنا به درود نزدیک است اما اولین بار بود که شهر ازنا را می دیدم با تعدادی از بچه ها مقداری قدم زدیم و بموقع خود را به قطار رسانده و سوار شدیم. مکان بعدی که قطاربدلیل عبور یک قطار دیگر توقف کرد ایستگاه مازن بود.
ایستگاه مازن در آن نقطه دارای سکنه نبود و چند اتاق بیشتر نبود که برای همان نفرات متصدی ایستگاه تهیه شده بود. اما محلی بسیار زیباو رویایی بود. این ایستگاه در دل کوه های مابین درود و اندیمشک قرار داشت. طرف شمال تا صدها متر صخره و سمت جنوب با فاصله چند متر پرتگاه بلندی بود که درقعر این پرتگاه صخره ای یک نهر روان بود بصورتی که وقتیکه از بالا به آن نگاه میکردی شبیه به ماری بودکه روی سینه می خزد و جلو می رود. در دوطرف صخره های بلند داشت اما در دل همین دیواره عمدتا سنگی درختان بلوط و بوته های سبز به این دیواره منظره بدیعی داده بود که بیننده را مسحور خود می کرد. برای رسیدن به این ایستگاه می بایست از چند تونل رد می شدی و چند تونل هم بعد ازآن بود. خلاصه راه آهن را از دل کوه ها و باتراشیده صخره ها عبور داده بودند که در حد خودش شاهکار و کار بسیارحجیم و در عین حال ظریفی بود.
کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما بفاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمیداستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به ان، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقر و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند.
در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع و نسبت به منصقه توجیه و نفرات را تکمیل و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیخ داده شد.
گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگداری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را بعهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
بما گفته شد که بزودی نیروهایی از لشکر یکم که قبلا گارد جاویدان گفته می شد بکمک ما خواهد آمدو بعد از آن ما دیدیم که در کتابت رسمی مثلا روی برگه های مرخصی وغیره بجای لشکر 2 پیاده مرکز؛ لشکر 1و2 پیاده مرکز نوشته می شد که مدتها بعد در اردوگاه عراق از بچه هایی که اسیر شده بودند شنیدم که این واو حذف ولشکر 21و بعدا 21 حمزه گفته می شد.
چند روز در همان نقطه بودیم و در روز پنجم تعدادی از گردان ما ازجمله دسته ادوات گروهان ارکان برای کمک به خط جلویی اعزام شدند. در روزهشتم مهر درگیریها شکل وسیع تری گرفت و ما هم از پل عبور کرده و در پشت نیروهای خط مقدم موضع گرفتیم بین ما و خط مقدم فاصله چنان بود که با دوربین های دستی فعالیت خط اول را می دیدیم. نزدیک ظهر معلوم شد که عراق با یک ستون تانک جلو آمده و بشدت منطقه را می کوبد. توپخانه عراق لحظه ای قطع نمی کرد و خلاآتش آنرا تانکها پر می کردند. این همان حمله سراسری عراق بود که معلوم شد در چند محور همزمان شروع شده است. کمی از ظهر گذشته بود که فشار نیروهای عراقی و آتشباری مستمر آنها نیروی مارا وادار به تغیر جا و نهایتا عقب نشینی کرد. نیروهای ماکه بنسبت نیروی مهاجم کم و تلفات هم داده بودند و چند روز درگیری مستمر آنها را فرسوده کرده بود تلاش می کردند که عقب نشینی منظم و با کنترل باشد اما کمبود نیرو و مهمات و فشار مستمر تانکهای مهاجم فرصت اینکاررا نمی داد و اوضاع بهم ریخت(چون عقب نشینی از مسیرهای شناخته شده وجاده بعلت آتشباری عراقی ها میسر نبود). تعدادی که در مسیربودند با جنگ و گریز خود را به پل رسانده وعبورکردند. یکان ما که پائینتربودیم قرار شد از رود عبور و خود را برای ایجاد خط دفاعی جدید به ساحل دیگر رود برساند اما در این میان و عجله ای که در کار بود چند خودرو و تعدادی از نفرات در رود واژگون شدند وبسیاری از تجهیزات و امکانات طعمه آب شد، اما بهرحال به ساحل دیگر رسیدیم. تا غروب این درگیریها ادامه داشت. نزدیک غروب پراکندگی درگیری کم و درگیری بیشتر در حوالی پل بود و گفته می شد عراق تلاش دارد هرطور شده ازپل بگذرد واگر این اتفاق بیفتد کل خوزستان در خطر است چون یا به جاده مواصلاتی می رسد و یا حداقل در تیررس مستقیمش قرار میگیرد که کار تدارک رسانی ایران به جبهه های دیگر هم مختل می شود. اما از شروع تاریکی نتوانست به پیشروی ادامه دهد و با جنگ وگریز نیروهای ایرانی و از همه بالاتر تیزپروازان نیروی هوایی که ستونهای آنها را بهم ریخت و انهدام تعدادی از تانکهای عراقی ستونهای آنان راپراکنده و زمین گیر کرده بود.
گفته می شد که خط مواصلاتی اندیمشک اهواز در این میان جاده حیاتی محسوب و عراق هم قصد دارد این خط را بگیرد. و اگر ازرودخانه عبور کند اندیمشک و دزفول به دست او می افتد چون تنها مانع جدی که می شد روی آن دفاع چید رودکرخه است و با عبور از کرخه و پل نادری با توجه به کمبود نیرویی که در سمت ما بود هیچ مانع جدی سر راه نیروی مهاجم نخواهد بود و بدین ترتیب کل خوزستان در تهدید است.
باید اذعان کنم که اگر رشادت و کاردانی نظامیان ایران نبود این با آن تعادل قوایی موجود در آنروز و آن منطقه چه بسا عراقی به نیت شومشان می رسیدند.
گفتم که نیروی هوایی با عمل بموقع و شجاعانه خودحرکت و پیشروی نیروهای عراقی را مختل کرد تا بقیه نیروها خود را پیداکرده و نهایتا در ورودی پل کرخه آنها را از پیشروی بازداشته و زمینگیرشان کنند . اماباید ازدلاوی سایرین هم شمه ای از آنچه شاهد بودم بگویم اگر چه شاید نتوانم حق مطلب را اداو چنانچه باید توضیح دهم چون شرح این دلاوری حقیقتا که در وصف نگنجد.
در این روز سروان «رهبر» حقا که گل کاشت و همراه با خدمه دسته تاو؛ باسه قبضه تاو و تعداد معدود موشک تاوکه در اختیار داشتند ساعتها ستونهای تانک عراقی را معطل و بهم ریختند. مهارت این افسروطن پرست و شجاع در شلیک و انتخاب هدف طوری بود که بازدن یک تانک در نقطه مناسب مسیر بقیه را می بست و مجبور به توقف و تغییر مسیر میکرد که حرکت انها رامختل می کرد. همچنین یادم هست که یک دسته تانک چیفتن آنجا بود که آنقدر شلیک کرده بودند که گلوله تمام کرده و تمام لوله داغ شده بود. من که در جریان نبودم ازیک از آنها پرسیدم چرا شلیک نمی کنید به تلخی خندید وچون میدانست من قصدی ندارم و این سوالم از سر بی اطلاعی است گفت پسرم مهمات تمام کردیم و باسنگ که نمی شود جنگید ولی اگر لازم شد باسنگ هم جلوی آنها می ایستیم و من از سوال بی جایی که کرده بودم شرمنده اما دردلم تحسینش کردم.
ادامه دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4 ـ آغاز خدمت مقدس سربازی
اما با رفتن مجدد ما به افسریه ما به خط کرده وفرمانده پادگان طی یک سخنرانی غرا برای ما از ارزش سرباز و واجب بودن آن سخن و ما را رسماتحویل و گفت بقیه امور شما را افسران مسول دنبال وخدمت شما از امروز شروع می شود. بعد به هرکدام از ما چند دست لباس (که توی هرکدامش چند نفر ازما جامی شد) و بقیه تجهیزات دادند وگفتند سه روز مرخصی دارید بروید لباستان را درست و سر سه روز برگردید و حالا آن نفراتی که سرشان را در پادگان قصر تراشیده بودند بما می خندند و می گفتند بده ببینم برگه معافی تو چه شکیله؟ بعد از سه روز خدمت سربازی ما عملا شروع و در تابستان 59 ما آموزش داشتیم. آموزشهای ما شامل کار باسلاح ورزم انفرادی وشیوه رژه رفتن بود. در 10 روز پایانی اموزش یعنی اول شهریور 59 هم برای تمرین رزم شبانه به میدان و زمینی درکنار دریاچه قم بنام علی آباد قم رفتیم و بعد تقسیم شدیم . من و تعدادی دیگر سهمیه همان پادگانی شدیم که درآن آموزش دیدیم (افسریه).
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4 ـ آغاز خدمت مقدس سربازی
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 04.09.2020
در پائیز 57 و دی و بهمن پلیس که قبلا امنیت شهرها را حفظ می کرد از کار افتاده بود و گشت پلیس در محلات جمع شده ( بهانه آورده ومی گفتند که امنیت نداریم و بما حمله می شود) و تعطیل شده بود. با نبود پلیس تعداد سرقت و دزدی از مغازه های ملت زیاد شده بود و پلیس هم جوابگو نبود. شایعه بود که پلیس قصدا اینکار را می کند و حتی به دزدان کمک هم می کند( و الله اعلم) در این مدت جوانان امنیت محلات خودشان را بعهده گرفته و ما با دوستان در محل گروه گروه جمع و هرچند نفر گشت و امنیت قسمتی را بعهده می گرفتند. جوانها شب که می شد هر تعداد در نقطه ای جمع آتش روشن می کردند و نوبتی هم استراحت و هم گشت می دادند ( البته با چماق چون سلاح نداشتیم و اگر هم کسی داشت اگر می اورد خبرش به پلیس می رسید ومورد تعفیب قرار می گرفت)؛ یعنی شب و روز در خیابان بودیم؛ شب برای امنیت محل و روز برای تظاهرات. همین هسته ها وجوانان پایه گذار کمیته های بعد از انفلاب بودند اگر بیشتر آنها بعداز چند ماه از پیروزی ول کردند وبدلایل مختلف ادامه ندادند و تعدادی هم که سنشان کمی بیشتر و شاغل بودند به سر کارشان برگشتند.
بدلیل همین کارهاو اینکه اسمم لو رفته بود و ماموران بدنبالم درب خانه ما آمده بودند چند بار مجبور شدم برای مدتی خرم آباد را ترک و مدتی به جای دیگری بروم تا بقول معروف آبها از آسیاب بیفتد و بعد دوباره مراجعت کنم.
در این دوران و تظاهرات خیابانی جراحتهایی هم داشتم که مخصوصا الان وبعد این مدت که از آن دوران گذشته و جز شکستگی کتف بقیه التیام پیدا کرده اند، چندان قابل ذکر نیستند اما چه دوستان و یارانی که در این دوران از دست دادم، هنوز صحنه های آن را بیاد می آورم و زخمی است بردل که خوب نشده و نمی شود.
نکته دیگر که هنوز یادم هست؛ صفا، صمیمیت و گذشت مردم نسبت به همدیگر بود. در این دوران من بندرت شاهد درگیری و دعوای مردم و مخصوصا جوانها بودم. تعدادی تیم درست کرده بودند وبرای مردم کم درآمد آذوقه و مخصوصا نفت تهیه و به آنها می رساندند. یادم هست وقتی تصادفی می شد و دوخودروبهم می زدند؛ جدا از جنبه جانی که مردم سریع کمک می کردند خسارت ها راعموما بهم می بخشیدند و می گفتد آقا صلوات بفرست و نفرات همدیگر را می بوسیدند و می رفتند و اگر هم کسی بی بضاعت بود سریع مردم پول جمع می کردند و بیشترازخسارت وارده به او میدادند. بعنوان مثال یکروز یک تاکسی به یک سواری شخصی تصادف کرد اگرچه تاکسی مقصر بود ولی راننده سواری پائین امد و با عذرخواهی راننده تاکسی را بغل کرد و گفت داداش مهم نیست من خسارت تو رامیدهم بریم بدم ماشینت رو تعمیر کنند و با خوشحالی رفتند.
در روزهای 21 و 22 بهمن 57 خبرشورش همافران و حمله مردم تهران به پادگانها در تمام ایران پیچیده بود ولی ارتش در خرم آباد با صدور اطلاعیه اعلام کرد: پادگان بابا عباس مین گذاری شده و نزدیک شدن به آن خطر انفجار دارد و با وجود مقدارمهماتی که در آن هست اگر دراین پادگان انفجاری رخ دهد کل شهر منهدم می شود و اعلام کرد ارتش تاکنون در درگیریها شرکت نداشته اما اگر کسی به پادگان بدرآباد که آنزمان دور از شهر هم بود،حمله کند بشدت مقابله خواهیم کرد.
در روز 22 بهمن مردم به پادگان ژاندارمری که در شمال شرقی شهر بود حمله و با وجود مقاومت ژاندارمها این پادگان تا ظهر به تصرف مردم در آمد.
روز 22 بهمن بالاخره مردم و انقلاب در سراسر ایران پیروز شدندومی رفت که دورانی تازه در ایران شروع شود؛ بقولی بهار انقلاب شروع شده بود.
*
ما تعدادی از جوانان محل با همت حاج رستمی (که اگر هست خدا بهش عزت وسلامت بدهد و اگر دستش از دنیا کوتاه شده خداوند اورا در جنت جنانش جای دهد ) و چند نفر دیگر که کاردان بودند؛ کمیته محل را از چند روز قبل از پیروزی انقلاب تشکیل داده بودیم ولی بعد از پیروزی که سلاح هم بدست آورده بودیم بطور جدیتر کار رابرای رتق وفتق امور محل و … دنبال کردیم.
حاج رستمی و دوستان بزرگتر چون کار وزندگی داشتند و یا شاغل بودند و بعد از مدتی از ادامه کار شبانه روزی عذر خواستند دنبال کار و زندگیشان رفتند. آنزمان کامپوتر و این لوازم نبود و امور کتابت با دست انجام می شد و من بدلیل اینکه کمی دست خطم خوب بود امور کتابت را انجام می دادم و بعد از رفتن این نفرات، بچه های محل بمن رای دادند و خواستند که کمیته را بچرخانم. در این مدت تعداد بیشتری بما پیوسته و محل قبلی که کتابخانه مسجد محل (مسجد موسی ابن جعفر) بود کوچک بود و با کمک پیشنماز همین مسجد و معتمدین محل به پادگانی که قبلا پادگان آموزشی و حالا تقریبا خالی بود نقل مکان کردیم. کار ما در این مدت هم حفاظت از پادگان و محله بود و هم اگر اختلافی و یا درگیری بین مردم پیش می امد مداخله و مساله رارفع و رجوع می کردیم و در صورت لزوم با تشکیل پرونده؛ بازجویی اولیه و استشهاد محلی و… پرونده و نفرات را به دادسرا ارجاع می دادیم.
دراین مدت من که قبلا برای کمک خرج خانواده کارمی کردم اصلا خانه نمی رفتم و حتی چند باری هم که رفتم برای گرفتن پول از مادرم بود که در نهایت با اعتراض مادرم مواجه شدم که اصلا بما سرنمی زنی و….چون ما ازجایی تامین مالی نمی شدیم و بقول معروف از جیب می خوردیم.
بهر حال این وضعیت تااواخراردیبهشت 58ادامه داشت تااینکه هم بدلیل دخالتها و توقعات بی جای برخی اطراف و هم برای کار و کسب درامد و پس انداز نتوانستم ادامه بدهم و با رفتن من بقیه بچه ها هم رفتند و کمیته تعطیل شد. منکه دیپلم گرفته بودم و در کنکور هم نمره خوبی اورده بودم بدلیل وضعیت مالی و وضعیت دانشگاهها( که با اسم انقلاب فرهنگی تعطیل شدند) قصد داشتم با کار مقداری پس انداز و برای ادامه تحصیل به خارج بروم. برای همین چون مشمول سربازی بودم تلاش داشتم با استفاده از بیکاری پدر و به اسم نان آور خانواده معافیت بگیرم اما نشد ولی بهر حال از سربازی رفتن تعلل و کار می کردم. اما قضیه خارج رفتن هم بعد از مدتی بعلت مساله مالی حل نشد و دوستم که قرار بود با هم به کانادا برویم رفت و من ماندم . با این تفاصیل بعد از مدتها تاخیر واینکه دیدم بدون برگه معافی و یا برگه پایان خدمت کارم گره می خورد بالاخره خودم رامعرفی و در خرداد 59 به خدمت سربازی اعزام شدم.
زمانی که ما از خرم آباد اعزام شدیم سهمیه پادگان خسروآباد آبادان بودیم؛ ما را به آنجا بردند اما با رسیدن ما فرمانده پادگان گفت که ظرفیت پادگان تکمیل و ما از پذیرش این افراد معذوریم. ما بلاتکلیف بودیم درجه دارهمراه ما که قرار بود ما را تحویل دهد گفت که بایستی صبر کنید تامن زنگ بزنم وکسب تکلیف کنم عموما در این گونه موارد افراد اضافی را به محل اعزام برگرداننده و معاف می کنند اما به او که تماس گرفته بود دستور دادند که مارا بتهران ببرد و انجا تعیین تکلیف شویم. نفر همراه ما دوباره اتوبوس گرفته و مارا به تهران برد.
به او گفته بودند مارا به پادگان افسریه ببرد ما شب بتهران و به پادگان افسریه رسیدیم. اول از پذیرش ما خودداری می کردند و می گفتند اینجا اصلا پادگان آموزشی نیست و ما جای اینکار را نداریم؛ اشتباه آمده اید! بهر حال بدستور افسر نگهبان بما جایی برای خوابیدن دادند تا فردا فرمانده پادگان آمده و کار را دنبال کند. فرداکه فرمانده پادگان آمد بعداز کلی تماس با ستاد مشترک قرار شد ما به پادگان قصر برویم و رفتیم. در آنجا ما را به خط کرده وچند درجه دار و سرباز شروع به تراشیدن سرهای ما کردند وسط کار یک سرهنگ که می گفتند فرمانده پادگان است آمد و گفت دست نگه دارید و برای ما توضیح داد که ما جا نداریم و باید همان افسریه بروید. در این میان ما امیدمان به اینکه چون اینجا هم ظرفیتش تکمیل است و آنجا هم محل آموزشی نیست وبما معافی می دهند زیاد شده بود و سر بسر آنهایی که سرشان تراشیده بودند می گذاشتیم و ساعتها به این موضوع می خندیدیم و شوخی می کردیم .
اما با رفتن مجدد ما به افسریه ما به خط کرده وفرمانده پادگان طی یک سخنرانی غرا برای ما از ارزش سرباز و واجب بودن آن سخن و ما را رسماتحویل و گفت بقیه امور شما را افسران مسول دنبال وخدمت شما از امروز شروع می شود. بعد به هرکدام از ما چند دست لباس (که توی هرکدامش چند نفر ازما جامی شد) و بقیه تجهیزات دادند وگفتند سه روز مرخصی دارید بروید لباستان را درست و سر سه روز برگردید و حالا آن نفراتی که سرشان را در پادگان قصر تراشیده بودند بما می خندند و می گفتند بده ببینم برگه معافی تو چه شکیله؟
بعد از سه روز خدمت سربازی ما عملا شروع و در تابستان 59 ما آموزش داشتیم. آموزشهای ما شامل کار باسلاح ورزم انفرادی وشیوه رژه رفتن بود. در 10 روز پایانی اموزش یعنی اول شهریور 59 هم برای تمرین رزم شبانه به میدان و زمینی درکنار دریاچه قم بنام علی آباد قم رفتیم و بعد تقسیم شدیم . من و تعدادی دیگر سهمیه همان پادگانی شدیم که درآن آموزش دیدیم (افسریه).
////////////////////////////////////////
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 3 ـ نقطه عطف در پیروزی انقلاب بهمن 1357
با اوج گرفتن تظاهرات ضددولتی؛ خرم آباد که پلیس کافی نداشته و بعلت بافت طایفه ای جمعیت شهرپلیس محلی نمی توانست آن شدت عمل لازم برای کنترل شهر را داشته و خیلی از افراد پلیس هم بعلت آشنا یی و … از سرکوب لازم خودداری می کردند رئیس پلیس هم میدانست که اگر کسی کشته شود بحث طایفه مطرح می شود و با یک خانواده تنها سروکار ندارد توان مقابله با این تظاهرات را نداشت از مرکز تقاضای کمک کرده بود بمین دلیل یک یگان ضدشورش ازتهران برای اینکار به شهر اعزام شده بود که اعلام کرده بود «ما ظرف یک ماه شهر را آرام و ساکت خواهیم کرد و به حرف رئیس پلیس محلی که گفته بود اینجا با شهرهای بزرگ فرق دارد و شدت عمل به خرجی ندهید گوش نکرده ومدتی شدت عمل اگر چه تا چند روزی اثر داشت اما شعله رابیشتر کرد. این یگان ضد شورش در دریاچه کیو که دارای متل بود مستقر بود که یک شب مردم به آنها شبیخون زده و چند نفر از آنان را کشته وتعدادی را هم مجروح کرده بودند. یک شب که تعدادی از جوانان به یک نظامی که گفته می شد راننده تیمسار آذری (فرمانده تیپ ارتش) حمله و سلاح او را گرفته بودند ارتش که مثلا تا آنزمان در سرکوب شرکت نداشت با صدور اطلاعیه تهدید به شدن عمل کرد که اگر تاشب سلاح و خاطیان تحویل داده نشوند وارد عمل می شود و آنشب برای اولین بار تانک وارد خیابانها شد و ما که تا حالا تانگ ندیده بودیم هاج و واج مانده بودیم که چه می شود اما افرادی که سربازی رفته وآشنا بودند دلگرمی می دادند که چیزی نیست با ککتل مولوتف می شود تانک را ازکار انداخت. و این تهدید هم چندان اثری پایداری نداشت و تانکها همان یک شب ماندند و بعد دوباره به پادگان برگشتند…
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 3 ـ نقطه عطف در پیروزی انقلاب بهمن 1357
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 25.07.2020
این چند ماه کاروحشرونشر بامردم مرا دردمند و خشمگین کرده بود، در این مدت با چه دردها یی که آشنا نشدم! در هر خانه دردی بود و زخمی. بعض اوقات بغض می کردم، به گریه می افتادم از طرفی ترحم مرا برمی انگیخت و ازطرفی خشمی در درون من تلنبار می شد که نمیدانستم باید کجا تخلیه شود.
در محله دوستی داشتم که در جلسات قرائت قران شرکت می کرد و من با تشویق این دوست پایم به این جلسات باز شد، در این جلسات اگر چه در شروع هر جلسه قرائت قران بود اما بعد از یک ساعت از شروع جلسه نوار سخنرانی برخی افراد که در جاهای دیگر انجام شده بود پخش می شد که سیاست ها و کارهای دولت مورد حمله و نقد قرار می گرفت از جمله اگرحافظه ام یاری کند اولین این نوارها که من شنیدم مربوط بود به شخصی بنام دکتر سبزواری که ضمن تشریح خطبه حضرت سجاد در شام به توضیح آن و در حین توضیح گریزی به زمان حال و وضعیت مردم می زدو به بعض عملکرد دولت ایراد و ضمن توضیح آنها را ضد ملی و … می شمرد.
آنزمان ما اخباری راجع به اعتراضات دانشجویی می شنیدیم که در همین راستا بود اما من چون سروکاری نداشتم از ذکر آنها خودداری می کنم.
این حوادث و جریانات جامعه ایران آنزمان را بسمت یک دگرگونی سوق می داد. جامعه آبستن یک حادثه بود. شرایط عینی و شرایط ذهنی که برای یک انقلاب لازم هستند تا حدی وجود داشت و البته به آن دامن زده می شد.
همه تاریخچه انقلاب و شروع آنرا می دانند. در شهر ما اولین جرقه این بود که یک معمم از قم آمده بود و قرار بود که یک هفته در مسجد علوی واقع در خیابان ششم بهمن آنزمان که اتفاقا نزدیک دبیرستان ما هم بود شبها سخرانی کند و این موضوع دهن بدهن می گشت و همه خبر داشتند. با تعدادی از دوستان آنشب به محل رفتیم. ما چون زودتر رفته بودیم در محوطه مسجد جا پیدا کردیم اما هرلحظه بر تعداد جمعیت افزوده می شد. جمعیت آنقدر زیاد بود که مسجد و حیاط ان پر شد و بقیه ناچارا در پیاده رو و بعد در خیابان نشسته بودندو خیابان بند آمده بود. بعد از پایان سخنرانی که بیرون امدیم نفرات پلیس رادیدیم که دو طرف خیابان با سپرهای شیشه ای و کلاه خود وتجهیزات کامل صف کشیده بودند این صحنه برای من ناآشنا بود و از دوستانم پرسیدم این چیه؟ افرادی که میدانستند بما گفتند این یگان ضدشورش است.
وقتی پرسیدیم یعنی چه و چرا آمده اند گفتند اینها (حکومت ) می ترسند که کسانی شلوغ کنند ویا شعاری بر علیه حکومت بدهند اینها برای جلوگیری از این کار اینجا آمده اند که مثلا نظم جامعه بهم نخورد. من به یکی از دوستان گفتم اینها مثلا می خواهند چکار کنند و مگر نمی دانند که دستگاه اداری فاسد و مردم بدبخت هستند که دوستم گفت مواظب باش این حرفها را پیش هرکسی نگویی و منکه با دستگاه پلیس و… ناآشنا بودم مرا کمی راهنمایی کردکه نباید بی گداربه آب بزنی ؛ هرحرفی جایی وهرکاری راهی و زمامی دارد. بگذار بموقعش خودت می فهمی.
این سخنرانی شب بعد هم ادامه داشت و آنشب من بیاد دارم که حرف راجع به فروش نفت بود و اینکه عایدی نفت خرج مملکت نمی شود؛ ملت حق دارند بپرسند که اقا بااین همه پول نفت و غیره چرا وضع مملکت و مردم این است. بعد از سخنرانی رفتار پلیس باشب قبل فرق داشت ومردم را بزور متفرق و تعدادی راهم با باطوم کتک زدند.
شب سوم که برای گوش کردن به سخنرانی رفته بودیم تعدادی نشسته اما پلیس از ورود و پیوستن بقیه جلوگیری می کرد مردم کمی دورتر از مسجد ایستاده وهمهمه می کردند، وقتی نفرسخنران آمد – با اینکه صحبت این بود که برای اینکار بمدت یک هفته مجوز گرفته شده است – ؛ پلیس از ورود او به مسجد جلوگیری کرد وشلوغ شد. وقتی او را سوار ماشین و بردند مقداری بین مردم و پلیسی که در محل مستقر بود درگیری و پلیس با خشونت مردم را مورد ضرب وجرح قرار داد. مردم متفرق ولی در برخی مناطق کمی دروتر ازمسجد مزبور اما در همان خیابان درگیری بین تعدادی از جوانان و پلیس رخ داد که منجر به دستگیری تعدادی شد وفردا دیگر شهر، شهر سابق نبود و هرجا می رفتی صحبت از این واقعه بود و هرروز گوشه ای از شهر تعدادی جمع و به این ترتیب درگیری خیابانی بین مردم و پلیس شروع و هرروز بیشتر می شد.
” این درگیریها ادامه داشت و هرروز بیشتر می شد. خبر تظاهرات شهرهای دیگرهم مرتب می رسید و اخبارتظاهرات در رادیوهای خارجی هم پخش می شد. بیاد دارم یکشب که اخبار بی بی سی را گوش می کردیم راجع به شهر ما(خرم آباد ) گزارش می کرد و خبرنگار این رادیو می گفت «این شهر به یک شهر جنگ زده شبیه است و بوی گاز اشک آور و باروت فضای شهر را پر کرده است”.
ما آنزمان(نسل ما) درک درستی از سیاست و انقلاب نداشتیم و اساسا نمی دانستیم نظام بعدی چه خواهد بود وچگونه ولی با مقایسه وضعیت ایران با سایر کشورها و خواندن بعضی کتب و مقالات در خود نسبت به حکومت و نحوه اداره کشور احساس خشم میکردیم. اما نمی دانستیم که این مقاهیم اگرچه خوب و در برهه هایی از تاریخ لازم و یا اجتناب ناپذیرهستند، اما مراحل بلوغ اجتماعی و پیش زمینه های خودش را طلب می کند و افرادش اگر پختگی لازم را نداشته باشند چه بسا دچار اشتباهات غیر قابل جبرانی خواهند شد و انقلاب اگر خاستگاه درست تکاملی و روشن نداشته باشد به چه انحرافات و عوارض هولناکی مبتلا خواهد شد. ضمنا ما خیلی خام بودیم این را نمی دانستیم که با خواندن چند کتاب آدم روشنفکر و پیشرو نخواهد شد بلکه تجربه و گذر زمان از خیلی از اینها مهمتر است و بهمین علت با شروع این تظاهرات تاجاییکه یادم هست بطور پی گیر و خستگی ناپذیر و بی تاثیراز نصیحت برخی اشخاص که تجربه و عمری بیشتر ازما را طی کرده بودند، که بابا نکنید و اینطور که شما فکر می کنید نیست و خودتان را بی خود به کشتن ندهید و شما نمی دانید چکار می کنید مملکت را ویران می کنید و… در تظاهرات و متینگ ها شرکت و تا جاییکه یادم هست یک تظاهرات یا متینگ نبود که در آن شرکت نکنم هنوز هم برخی دوستان بعد از 40سال که تماس می گیرم می گویند به فلان مناسبت که برشهایی از تظاهرات آنزمان راتلویزیون پخش کرده ما ترا در آن دیدیم.
تا جائیکه یادم هست تظاهرات را خشم اداره می کرد و نه عقل و درایت. کشورو دولت خودمان را با کشورهای پیشرو و صنعتی آنزمان مقایسه می کردیم و نه باکشورهای همتراز؛! زمینه های تاریخی را در نظر نمی گرفتیم. از اطراف هم سیاه نمایی می شد و هیچ زمینه پیشرفتی در نظر گرفته نشده و ذکرنمی شد. یک شعارذهن های مشوش مارابیشتر بهم می ریخت«ماکه ثروت داریم چرا اینقدرعقب هستیم و کمبود داریم ». .
با اوج گرفتن تظاهرات ضددولتی؛ خرم آباد که پلیس کافی نداشته و بعلت بافت طایفه ای جمعیت شهرپلیس محلی نمی توانست آن شدت عمل لازم برای کنترل شهر را داشته و خیلی از افراد پلیس هم بعلت آشنا یی و … از سرکوب لازم خودداری می کردند رئیس پلیس هم میدانست که اگر کسی کشته شود بحث طایفه مطرح می شود و با یک خانواده تنها سروکار ندارد توان مقابله با این تظاهرات را نداشت از مرکز تقاضای کمک کرده بود بمین دلیل یک یگان ضدشورش ازتهران برای اینکار به شهر اعزام شده بود که اعلام کرده بود «ما ظرف یک ماه شهر را آرام و ساکت خواهیم کرد و به حرف رئیس پلیس محلی که گفته بود اینجا با شهرهای بزرگ فرق دارد و شدت عمل به خرجی ندهید گوش نکرده ومدتی شدت عمل اگر چه تا چند روزی اثر داشت اما شعله رابیشتر کرد.
این یگان ضد شورش در دریاچه کیو که دارای متل بود مستقر بود که یک شب مردم به آنها شبیخون زده و چند نفر از آنان را کشته وتعدادی را هم مجروح کرده بودند.
یک شب که تعدادی از جوانان به یک نظامی که گفته می شد راننده تیمسار آذری (فرمانده تیپ ارتش) حمله و سلاح او را گرفته بودند ارتش که مثلا تا آنزمان در سرکوب شرکت نداشت با صدور اطلاعیه تهدید به شدن عمل کرد که اگر تاشب سلاح و خاطیان تحویل داده نشوند وارد عمل می شود و آنشب برای اولین بار تانک وارد خیابانها شد و ما که تا حالا تانگ ندیده بودیم هاج و واج مانده بودیم که چه می شود اما افرادی که سربازی رفته وآشنا بودند دلگرمی می دادند که چیزی نیست با ککتل مولوتف می شود تانک را ازکار انداخت. و این تهدید هم چندان اثری پایداری نداشت و تانکها همان یک شب ماندند و بعد دوباره به پادگان برگشتند.
بهرحال وضعیت بهمین منوال ادامه داشت و سال 57 در روز تاسوعا و عاشورا تظاهرات به اوج خودش رسید. تا حال من نه این تعداد نفردیده بودم و نه فکر می کردم به این زودی به این حد برسد اما آن دوروز نقطه عطفی در تاریخ انقلاب شد.
_________________________________________________
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 2 ـ آشنایی با سیاست ، از «حاشیه نشینان شهر تبریز» تا « سگ دونی»
قضیه این بود که دوستمان که دوران دانشجویی در تبریز با کمک دوستانش جزوه ای تحت عنوان «حاشیه نشینان شهر تبریز» نوشته و منتشرکرده بودند که به شرح زندگی و مشکلات معیشتی حاشیه نشینان شهراختصاص داشت، برسم دوران دانشجویی می خواست که این کار را در خرم آباد هم تکرار کند اما چون خودش شاغل و وقت اینکار را نداشت ازمن خواست که کار تحقیق و اجرائیات را بعهده بگیرم چون من هنوز نوجوان و تجربه اینکارراهم نداشتم مرا توجیه وراهنمایی کرد. در این گفتگوها که برای اجرای کارانجام می شد من با برخی نکات که شاید سالها طول می کشید تا بفهمم از جمله علت این مهاجرت بی رویه به شهرها، چکونگی و علت ایجاد «حلبی آبادها» اشنا و درک ضعیفی از سیاست و… پیدا می کردم.
آشنایی با سیاست ، از «حاشیه نشینان شهر تبریز» تا « سگ دونی»
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 23.03.2020
درآنزمان؛ برای کمک به یک دوست گرامی وهم برای کسب درآمد کاری را قبول کردم که مرا خیلی تحت تاثیر قرارداده و روحیات مرا عوض و خشمی را در خودم احساس میکردم .قضیه این بود که دوستمان که دوران دانشجویی در تبریز با کمک دوستانش جزوه ای تحت عنوان «حاشیه نشینان شهر تبریز» نوشته و منتشرکرده بودند که به شرح زندگی و مشکلات معیشتی حاشیه نشینان شهراختصاص داشت، برسم دوران دانشجویی می خواست که این کار را در خرم آباد هم تکرار کند اما چون خودش شاغل و وقت اینکار را نداشت ازمن خواست که کار تحقیق و اجرائیات را بعهده بگیرم چون من هنوز نوجوان و تجربه اینکارراهم نداشتم مرا توجیه وراهنمایی کرد. در این گفتگوها که برای اجرای کارانجام می شد من با برخی نکات که شاید سالها طول می کشید تا بفهمم از جمله علت این مهاجرت بی رویه به شهرها، چکونگی و علت ایجاد «حلبی آبادها» اشنا و درک ضعیفی از سیاست و… پیدا می کردم.
مرحله بعدی انجام کار بود که من ( اول کار ما دونفر بودیم ولی روزدوم نفر بعدی ادامه نداد ومن تنها ماندم) بایستی بمدت چند ماه هرروز بادفترودستک در چند محله مخصوص که این حاشیه نشینان بیشتر متمرکز بودند راه می افتادم و خانه به خانه می رفتم و یک پرسشنامه چند صفحه ای را با سوال از آنان پر می کردم شامل:
چرا به شهر کوچ کرده اید ؟
شغل افراد؛ تعداد فرزند؛ مشکلات فعلی شما چیست؟ و…
بدترین قسمت که هم خودم خجالت می کشیدم والبته ازروی واکنش افراد فکر می کردم سوال بدی است و عموما با اکراه جواب می دادند و در چند روز اول عموما ناقص نوشته می شد این بود که در هفته گذشته و مخصوصا 3 روز گذشته غذای شما چه بوده است؟ صبحانه؛ ناهار و شام و چقدر میوه مصرف کرده اید؟ که عموما بد جواب می دادند چون جزء خصوصی ترین قسمت زندگی یک خانواده و فرد است و گویای خیلی چیزها است. در مواردی حتی افراد عصبانی می شدند و حتی توضیحات مرا گوش نمی کردند و من ناچاربه ترک محل می شدم .
از طرفی با وجود فقرزیاد من مهربانی و محبت را هم در همین افراد پیدا می کردم.!
اما با مطرح کردن مشکل با دوستمان او برای من توضیح داد که قسمت مهم و اساسی همین است آخر این حکومت ادعای تمدن و رشد اقتصادی و پز در می کند اما ملیونها نفردرحاشیه شهرها به نان شبشان محتاج و خانه ندارند و اگر بچه یا خودشان مریض شوندچون پول دوا و درمان ندارند باید بچه شون رودستشون پر پر بزند و بمیرد و اونوقت ما داریم ادعای تمدن و … می کنیم و تو باید بدون اینکه وارد این جزئیات بشوی که دردسری هم برایت درست شود با مردم طوری صحبت ورفتار کنی که راحت سفره دلشان را برای تو باز کنند. که منهم بمرورپیش بردم و بقول معروف راه افتادم. چون مخاطبین در وحله اول فکر می کردند این کار سرشماری و یا آماری است و عموما فکر میکردن که اگر جوابهای مشخصی بدهند شاید به آنها کمک و یا چیز بیشتری بهشون برسه ویا عکس این فکرمی کردن نباید حقیقت را بگویند چرا که ممکن است مالیاتی بر آنان مترتب شود!
اما توضیح این بود یعنی در ورود به هرخانه باید اول من توضیح میدادم که این یک کار غیر دولتی و عایدی هم برای کسی ندارد و جواب دادن هم داوطلبانه است و حتی اگر شرکت می کنید هرسوالی که دوست نداری جواب نده.!
در این دوران من با خیلی از خانواده ها آشنا شدم که بعلت فقر و نداشتن هزینه دکتر و درمان مریضی های مزمن و طولانی مدت بودند. گاه به بچه های کوچکی برمی خوردم که مریض بودند و یا بعلت یک مریضی که درمان نشده بود از عوارض آن مریضی ناقص و در رنج بودند و باید تا اخر عمر این درد را باخود حمل می کردن وقتی من از سر بی اطلاعی و خامی سوال می کردم که چرا دکتر نمی روید؟ جواب روشن بود.
«ای بابا ما نمی تونیم شکم خودمان را حتی با نان خالی سیر کنیم؛ نفست از جای گرم در می آید و یا تو سنت کمه، از درد ما چه خبر داری»؟
در مواردی افراد و حتی خانواده هایی را دیدم که در محلی زندگی می کردند که با اینکه من خود از خانواده فقیر و با فقر اشنا بودم ولی برایم سخت بود وارد آن شده و یا بنشینم. در جامعه و اصطلاحا وبه طنز به این اماکن« سگ دونی» می گفتند. اما آنها ناچار بودند که در آن زندگی و به آن خو کرده بودند و خیلی از مریضی های افراد هم ناشی از این وضعیت و کثیف بودن محل بود.
ادامه دارد
___________________
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و مسعود رجوی قسمت اول ـ مقدمه ، موش کتاب خور
مقداری از خاطرات جبهه و جنگ در هنگام اسارت بدست نیروهای عراقی افتاد و یا در سنگرجبهه باقی ماند که اصلا بعد از اسارت من نفهمیدم که چه شد چرا که وقتی که من اسیر شدم تا چند ماه بعنوان مفقود الاثر قلمداد می شدم و بعد از چند ماه پیگیری خانواده ام نتوانستند وسایل شخصی مرا بدست بیاورند و بقیه و بیشتر عمرم هم در فرقه رجوی بودم که خاطره نویسی مذموم و اگرهم کسی در خفا اینکار را میکرد در دومناسبت یعنی انتقال از اشرف به لیبرتی و بعدا جابجایی به آلبانی افراد ناچارا آنها را از بین بردند چرا که سران فرقه می گفتند که اینها می تواند اطلاعات باشد و نباید به دست کسی ( آمریکایی ویا عراقی ها ) بیفتد. در این دوهنگام نفرات سازمان وسایل نفرات را خیلی ریزتر و دقیق تر از عراقیان، چند بارچک می کردند که صدای نفرات درآمده بود که بابا ما نفهمیدیم دشمن کیست. عراقیها یک نگاه اجمالی به وسایل نفرات می کردند ولی نفرات سازمان حتی نامه های خانوادگی و خصوصی افراد را هم بادقت می خواندند. در حالیکه عراقی ها اصلا به کاغذ و دفتر نگاه هم نمی کردند و کاری نداشتند که توضیح دقیق آن در جای خودش خواهد آمد. مثلا در حرکت به لیبرتی ما باید وسایل را به نفرات این فرقه می دادیم
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و مسعود رجوی قسمت اول ـ مقدمه ، موش کتاب خور
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 13.03.2020
مقدمه : از انجائیکه مطالبی که اینجا بعنوان خاطرات می آید برخی به 40 یا پنجاه سال پیش برمیگردد بدلیل بعد زمانی و اینکه من در این مدت درشرایطی نبوده ام که یاداشت کنم و در مواردی هم که یادداشتی بوده در برهه های و شرایط مشخصی که من از سر گذرانده ام از بین رفته اند ذکر تاریخ دقیق برای آنها برای من مقدور نیست و الان که دست به نگارش این خاطرات می زنم ناچارا تاریخها بطور کلی( ونه با ذکرروز و ماه)و تقریبی خواهد بود.
مقداری از خاطرات جبهه و جنگ در هنگام اسارت بدست نیروهای عراقی افتاد و یا در سنگرجبهه باقی ماند که اصلا بعد از اسارت من نفهمیدم که چه شد چرا که وقتی که من اسیر شدم تا چند ماه بعنوان مفقود الاثر قلمداد می شدم و بعد از چند ماه پیگیری خانواده ام نتوانستند وسایل شخصی مرا بدست بیاورند و بقیه و بیشتر عمرم هم در فرقه رجوی بودم که خاطره نویسی مذموم و اگرهم کسی در خفا اینکار را میکرد در دومناسبت یعنی انتقال از اشرف به لیبرتی و بعدا جابجایی به آلبانی افراد ناچارا آنها را از بین بردند چرا که سران فرقه می گفتند که اینها می تواند اطلاعات باشد و نباید به دست کسی ( آمریکایی ویا عراقی ها ) بیفتد.
در این دوهنگام نفرات سازمان وسایل نفرات را خیلی ریزتر و دقیق تر از عراقیان، چند بارچک می کردند که صدای نفرات درآمده بود که بابا ما نفهمیدیم دشمن کیست. عراقیها یک نگاه اجمالی به وسایل نفرات می کردند ولی نفرات سازمان حتی نامه های خانوادگی و خصوصی افراد را هم بادقت می خواندند. در حالیکه عراقی ها اصلا به کاغذ و دفتر نگاه هم نمی کردند و کاری نداشتند که توضیح دقیق آن در جای خودش خواهد آمد. مثلا در حرکت به لیبرتی ما باید وسایل را به نفرات این فرقه می دادیم تا چک کنند و هرچه مثلا آنها چک می کردند و اوکی می شد تازه به وسیله عراقیها چک می شد من چند تا نامه از خانواده ام داشتم که نفر فرقه شروع کرد به خواندن انها وقتی من اعتراض کردم گفت باید چک شود که ملات (واژه ای که در فرقه مترادف مدرک بود) نباشد ولی ناراحتی مرا که دید ومن یکی را که پاره کردم و گفتم اگر فکر می کنی ملات است بیا دیگه از بین رفت بقیه را نفرکناری بهش گفت نخوان بابا خانوادگی است و اوبا اکراه بمن برگرداند، اما وقتی به عراقیها رسیدیم اصلا به نامه وکتاب ودفترها نگاه هم نکردند.
در هنگام جابجایی به البانی هم نفرات اطلاعات فرقه می گفتند که اگر کسی دفترو یا کتابی دارد که میخواهد با خود بیاورد یک هفته قبل باید بدهد که چک شود، پیش ما می ماند ودم درب و قبل از خروج به او داده خواهد شد، من به آنها گفتم مدارک را یکبار از اشرف به لیبرتی چک کرده ایدو در این مدت هم چیز جدیدی و تماسی باکسی نداشته ام که چیزی اضافه شود وگفتند این ضابطه است و باید بدهی! و من چون اصلا این روش را دوست نداشته و توهین میدانستم تمامی نامه و عکسهایی که داشتم را سوزاندم. هرچه هم بطور جسته وگریخته ازخودم و فقط از خودم نوشته بودم از بین بردم.
با این توصیف من در ذکر تاریخ وقایع احتیاط را رعایت و با اتکا بذهنم تلاش خواهم داشت اگر تاریخی را دقیق بیاد ندارم به ذکر سال یا فقط ماه اکتفاء کنم و من الله التوفیق.
بخش اول( ایران).
دوران نوجوانی :
من عبدالرحمان محمدیان اهل خرم آباد لرستان متولد سال 1338 هستم. در مدارس خرم آباد درس و مخصوصا دوران دبیرستان ( دوران متوسطه نظری) را در دبیرستان کورش کبیر در محله ششم بهمن خرم آباد گذراندم.
دوران نوجوانی من مصادف بود با شروع تظاهراتهای خیابانی برعلیه رژیم سلطنتی و من هم مثل هم سن وسالهایم بطور فعال در این تظاهرات شرکت داشتم. من در آن دوران به تشویق یکی از فامیل که یادش گرامی وروحش شاد باد اهل مطالعه شده بودم و کتاب زیاد می خواندم و یکی از دوستان به شوخی بمن می گفت موش کتابخور ( من آنزمان نمیدانستم این جمله دقیقا چه معنی میدهد و این دوستمان از کجا پیدا کرده است اما بعدا دریکی از کتابهای کازانتزاکیس نویسنده یونانی این جمله را دیدم یعنی کسی که زیاد کتاب می خواند و…)
//////////////////////////////////
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت ششم
جبهه و جنگ ، تجاوز عراق به خاک ایران
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 07.05.2021
گفتم که در آن روز(تجاوز نیروهای عراق به ایران؛ و در قسمتی که ما بودیم یعنی _محور فکه عین خشک_) از طرفی کمبود نیروی ایران درنوار مرزی و از طرفی عدم آمادگی برای حمله ای با این ابعاد نیروهای ما رادر مقابل ستونهای زرهی عراق وادار به عقب نشینی (البته نامنظم) کرد و یگان ما که راهی جز عقب نشینی از رود کرخه نداشت را دچار یک ازهم پاشیدگی کرد ما وقتی به ساحل دیگر رود کرخه رسیدیم دیگر یک یگان منظم با سلسله مراتب نبودیم. همه نفرات باهم نتوانستد به یک نقطه برسند و در آن وانفسای گلوله و آتش و فشار اب نفرات در جاهای مختلف از ساحل رود فرود آمده بودند ومی شود گفت همدیگر را گم کرده بودیم و دیگر یگان نبودیم وبهمین دلیل بطور پراکنده و در پشت خاکریزهایی که در دسترس بود پناه گرفته بودیم.
مدتی که گذشت تلاش کردیم که یگان خود و فرماندهان را پیدا کنیم اما نفرات مثل ما در این دشت زیاد بودند و میسر نبود و دشت پر بود از افراد متفرقه و خودروهای سرگردان و…به هر کجای این دشت نگاه می انداختی دود و انفجار و صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد.
نزدیک تاریکی ما در دشت سرگردان بودیم با مشورت قرارگذاشتیم که به پادگان دزفول رفته و خود را معرفی کنیم که باتلاش و جستجو بالاخره یک خودرو زیل که به سمت شهرمی رفت را سوار شدیم البته خودرو توقف نکرد و ما با کمک همدیگر در حال حرکت سوار آن شدیم. هرچه به شهر نزدیک تر می شدیم وضعیت بهم ریخته تر بود مردم ترسیده بودند حتی بیشتر ازما.! شاید بعلت اینکه ما مستقیم درگیر بودیم و ناخودآگاه و بعلت دیدن صحنه های رشادت بقیه از این ترس کمی عبور کرده بودیم. اما مردم حق داشتند چون تصور این بود که امشب اندیمشک و دزفول سقوط خواهد کرد و…
باید گفت این تصور و ترس چندان هم بی پایه نبود؛ کوه های زاگرس وقتی به لبه خوزستان می رسند بعد از عبور از حسینه و پاعلم به سمت شرق میل می کنند اما یالهایی از این رشته کوه بعد از عبور از موسیان و دوکوهه در انتهای اندیمشک تمام می شوند و شهر اندیمشک در سینه شرقی همین یال خوابیده است و بعد ازآن دشت است و ارتفاعی دیده نمی شود و فقط در سمت غربی کرخه در فکه و عین خشک تپه ماهورهای خاکی و منفرد دیده می شود. پل کرخه (نادری) دامنه غربی همین یال قرار دارد و فاصله چندانی با شهر اندیمشک ندارد با این تفاصیل دامنه جنگ فقط یک یال با شهر اندیمشک فاصله داشت بصورتی که صدای انفجار و پرواز هواپیماها براحتی شنیده می شد و همین موضوع به این تصور و ترس دامن می زد.
بهر حال ما هر طور شده خودرا به درب پادگان دزفول رساندیم آنجا هم شلوغ بود و هر کار کردیم و به هرکسی که پیدا می کردم توضیح می دادیم ولی ما را به داخل راه ندادند.
من و دوستم به سمت اندیمشک رفتیم. خواهر این دوستم ساکن اندیمشک بود و قرارمان این شد که آنشب را آنجا برویم. به ورودی اندیمشک که رسیدیم شاهد شلوغی بودیم سربازان و مردم درهم می لولیدن و انگار هیچ کس نمیدانست چکار می کند. مردم از ترس اشغال شهر و … حتی بعضی در حال ترک شهر و بعضی دنبال وسیله برای ترک شهر بودند وسربازان دنبال جایی برای استراحت و گذرانده آنشب وخلاصه شهر شلوغ و بی نظم و من فقط در فیلمهای سینمایی جنگی چنین صحنه هایی دیده بودم. چند سرباز را دیدم که سلاح ندارند اول خوشحال شدم که حتما اینها یگان دارند و شاید از طریق یکان انها ما هم یکانمان را پیدا کنیم. وقتی با آنها صحبت کردیم فهمیدیم که آنها هم دروضعیتی مشابه ما هستند و وقتی من گفتم سلاحتان کو؟ گفتند که انداختیم تو بیابون! همه اینکار را می کنند وقتی من معترض شدم که اینکار درست نیست! یکی از آنان بمن گفت که برو بابا خدا پدرت را بیامرزه، ما جا نداریم می خوایم تو خیابان بخوابیم حالا مانده که شب بخاصر سلاح یک نفر سر ما را ببره.! من چون قبلا چند بار اندیمشک رفته بودم و کمی با شهر اشنا بودم ولی از قضیه پرت بودم، گفتم بیا برویم بشما هتل نشان بدهم شب انجا باشید که گفت زحمت نکش داداش هرجا که اسمش هتل ومسافرخانه بوده رفتیم و لی تو راهروهاشون هم پره و دیگه کسی را راه نمیدن.
من به دوستم گفتم : منکه سلاحم را نمی اندازم حتی اگر تو خیابان بخوابم .
دوستم حرفم را قطع کرد وگفت حالاکه توخیابان نمی خوابی و لازم نیست به این چیزها فکرکنی، لطفابه دیگران هم کاری نداشته باش!
بهرحال در ان وضعیت آشفته به خانه آبجی دوستم رسیدیم. ابجی دوستم با اینکه از دیدن ما خوشحال بود ولی ترسش را نمی توانست مخفی کند و من احساس می کردم شاید بهتر بود که اصلا آنشب را آنجا نمی رفتیم. بهرحال این خانم مهربان در حق ما مهربانی و واقعا خواهری کرد و همسرش هم که بعد از مدتی رسید در حق ما بی نهایت لطف کردند. شب حین صحبت گفتند که آنها هم آماده شده و فردا به خرم آباد خواهند رفت.
من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند البته حق دارند ولی بحث اشغال شهر واقعی نیست. دوستم بمن لبخند می زدو ساکت بود وقتی بهش گفتم مرتضی چیزی بگو و انتظار داشتم که حرفهای مرا تائید کند؛ با آن قیافه خسته اما شوخش گفت: من چه بگویم تو خودت هم به حرفهایی که میزنی اطمینان نداری میدونم که می خواهی کمک کار باشی ولی اینها خودشان وضعیت را و مردم را دیدند و ما هم بیشتر از اینها اخباری نداریم و گوش کن همه جا صدای انفجار است، بهتره وارد این گفتگوها نشوی.
… بعد از صبحانه و خداحافظی از میزبانان مهربانمان به شهر رفتیم … از هرکس سراغ می گرفتیم و پرس وجو می کردیم ولی همه وضعیت ما را داشتند وکسی چیزی نمیدانست. بعداز حدود یکساعت خبری خوشحال کننده رسید و ما انگار دوباره جان گرفتیم! و این جرقه امیدی بود؛ خبر آمد که تمامی نظامیان باید خود را به پادگان دزفول معرفی کنندو ما بیدرنگ به ان سمت رفتیم ومتوجه نشدیم که فاصله بین شهر تا پادگان را چگونه طی کردیم.
وارد پادگان که شدیم با تعداد زیادی سرباز و درجه دار مواجه بودیم که از یگانهای مختلف بودند و منتظر تعیین تکلیف و اعلام سازماندهی جدید بودند. تعدادی از آنها را می شناختم که از گردان خودمان و یا گردان دیگر همان لشکر اما از پادگان قصر بودند که با تعدادی از آنها از دوران آموزشی دوست بودیم. دراین میان تعدادی هم سرباز جدید بودند که تازه از تهران عازم شده بودند ومنتظر بودند. چند ساعت گذشت و چند بار اسامی و یکانهای مارا سوال کردند و نوشتند و بردند و ما همچنان منتظر بودیم. از غذاولجستیک خبری نبود و گفته شد هرکس هر سلاح و مهماتی که داشته و گرفته باید روی همان حساب کند. ظهرکه شد من از یکی از اهالی که پشت نرده های پادگان جمع شده بودند خواهش کردم که برای ما چند نفرغذایی پیدا و بخرد وبه او گفتیم قیمتش مهم نیست؛ و این مرد مهربان بعد از یکساعت با چند ساندویج و مقداری میوه برگشت و بما داد وتلاش داشت پول ما را هم پس بدهد که ما قبول نکردیم و از لطف ومهربانیش بسیار تشکر کردیم.
نزدیک غروب بالاخره دستور تجمع دادند ولی خیلی ها نمیدانستند باید کجا بروند بهمین خاطر اول اسم دوگردانی که روزهای قبل در جبهه بودند اعلام و گفتند هرکس در این دوگردان بوده در جاهای مشخص شده بخط شود و بعد بقیه را تقسیم و به این دوگردان ملحق کردند. ما دیدیم که تفریبا نصف گردانمان نیست و افراد جدیدی بما اضاقه شده است درهمان جا فرمانده جدید گردان ما را معرفی کردند که همان سروان رهبر که حالا با درجه سرگردی به جای فرماده قبلی که نمیدانم به کجا منتقل شده گردان را تحویل گرفت.( ما بعدا فهمیدیم که تعدادی از همسنگران و دوستانمان شهید واسیر و یا مجروح شده اند).
یکساعت دیگر هم طول کشید تا دسته ها مشخص و تکمیل و درجه داران جدید که از لشکر یکم آمده بودند بما ملحق و تیم بندی ها مشخص شد. بعد دستور تجمع داده شد و فرمانده گردان بما اعلام کرد که تا دوساعت دیگر به سمت منطقه عملیانی جدیدمان حرکت خواهیم کرد و چون امکان تردد خودرو نیست و منطقه هم دور است این دوساعت را استراحت کنید؛ چراکه تمام شب باید راهپیمایی کنیم و اول صبح هم کار داریم که وقتی رسیدیم بشما می گویم.
ادامه دارد…
___________________________________
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم
کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما بفاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمیداستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به ان، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقر و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند. در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع و نسبت به منصقه توجیه و نفرات را تکمیل و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیخ داده شد. گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگداری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را بعهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم:
تجاوز عراق به ایران و شروع جنگ
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 13.04.2021
در
گفتم که من وتعدادی از دوستان که دوره آموزشی را باهم بودیم در تقسیم بندی سهمیه همان پادگانی شدیم که در آن آموزش دیده بودیم این پادگان آموزشی نبود و چنانچه گفتم اولین بار بود که یگان آموزشی داشت. اسم این پادگان بدلیل واقع بودن در محله افسریه و کنار اتوبان افسریه با همان اسم شناخته می شد و در جنب آن پادگان نیروی هوایی که با اسم قصرفیروزه شناخته می شد قرار داشت.
این راهم بگویم که ما شایعاتی شنیده بودیم مبنی براینکه یگانی که به آن منتقل شده بودیم بزودی به کردستان میرود و من ودوستان از این موضوع نگران بودیم چرا که آنروزها در کردستان درگیری وجود داشت وما نمی خواستیم و مایل نبودیم که با هربهانه ای هم که باشد، رودروی مردم خودمان سلاح بدست بگیریم چراکه این قضیه چند وجهی است وهیچ بهانه ای آنرا مشروع نمی کند و بشهادت تاریخ تمام کسانی (نظامی ونیروی مسلح )که در این قضیه وارد شده اند بعدها و درگذر زمان پشیمان بوده اند دلیلش هم بیشتر اینست که در این نوع درگیریها بیش هر جنگ دیگر تروخشک باهم می سوزند.
باید تصحیح کنم که نیمه دوم شهریور از یگان آموزشی به یگانه رزمی رفتیم بعد ازچند روز به مرخصی رفتیم و روز 31 شهریور از شهرستان برگشته بودیم که باصلاحدید دوستان شب را در یک مسافرخانه مانده وصبح زود برای ادامه خدمت به پادگان مراجعه کنیم.
غروب روز 31 شهریور بود، من و دوستانم در خیابانهای تهران پرسه می زدیم و تلاش داشتیم که تا آخرین ساعات مرخصی را هدر نداده و چند ساعت بیشتر از حال و هوای شهر استفاده و هرچه دیرتر به پادگان برویم اما بناگهان صدای چند انفجار در تهران پیچید و شهر بهم ریخت. هرکس چیزی می گفت اما فضای شهر دیگر مثل چند دقیقه قبل نبود.
از مردم پرس وجو کردیم ودر نهایت در میان بهت وناباوری من و همه مردم معلوم شد که نیروی هوایی عراق با تجاوز به حریم ایران فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده است! ما از چند و چون این حمله و میزان تلفات نمیدانستیم ولی معلوم بود که بالاخره بعد چندین ماه درگیری مرزی عراق غافلگیرانه و اینکه میدانست که ارتش ایران در گیرو دار یک تصفیه ضعیف شده است وهیچگونه آمادگی پدافندی ندارد فرصت را مغتنم و به این تجاوز دست زده است. فقط با این محاسبه غلط عراق می توانست که جرات کند که به قلب پایتخت ایران حمله کند، پایتخت کشوری که وقتی یک لشکرش در نزدیکی مرز مانورمی داد لرزه براندامن دولت و ارتش عراق می افتاد!اما محاسبات عراق دقیق نبود ومن در جاهای دیگر شرح خواهم داد که برغم جریان تتصفیه در ارتش، عراقیهاروحیه وطن پرستی و وطن دوستی ارتشیان ایران را محاسبه نکرده و ارتش ایران هم خیلی سریع خودش را چنان جمع وجور کرد که تعجب همه را برانگیخت.! و ما بعینه دیدیم که کسانی که خواستار انحلال ارتش و امثال این بودند چقدر نادان بوده، چقدر سطحی به قضایای ملی می نگریستند ویا شاید تمامیت ارضی کشور برایشان اهمیت نداشته است.
بهر حال ما سریع خود را به پادگان رسانده، سریع تجهیز و شب را به حالت آماده در خیابانهای پادگان گذراندیم تا دستور بعد چه باشد. خیابانهای پادگان شلوغ و برعکس شبهای قبل که سوت وکور بود حالالحظه ای خلوت نمی شد تمام پرسنل آمده بودند و هرکس بکاری مشغول بود. کارشبانه که ما چند روز پیش آموزشهای آنرادیده بودیم ازحالاوچه زودشروع شد. حس غریبی بود! حسی که دوران جدید و خیلی سختی را گوشزد می کرد. در وجود ما هم غوغایی بود. آمیخته ای از ترس و خشم؛ یکی می خواند چو ایران نباشد تن من مباد و کسی دیگر می گفت درسی به عراقیها بدهیم که فراموش نکنند و…
آنشب وضعیت پادگان کاملا با قبل متفاوت بود وشبیه چیزی بود که ما تاحدی در فیلمهای جنگی دیده بودیم اما این واقعی و خیلی هم جدی بود. صبح که اولین شعاع نور خوزشید تابیدن گرفت ما به خط شده و دسته دسته سوار خودرو شدیم اول فکرکردیم تا مرز را باهمین خودروها خواهیم رفت و زمزمه ای بود که خیلی طول می کشد و از این قبیل غرزدنهاکه این وسط کسی بدادمان رسید وگفت بچه تا چند دقیقه دیگر به راه آهن می رسیم اول باید صبرکنید که تانکها وخودروها که بارزدنشان ازقبل شروع شده بارگیری و بعد ماسوار و به منطقه مرزی می ریم. معلوم شد در طول شب کسانی دست اندر کار بوده و کارها را چیدمان و پیش برده اند. به راه آهن رسیدیم وخوشبختانه زیاد معطل نشدیم و سوار شدیم همه با کوله وسلاح، سلاح سازمانی من تبربار ژ3 بودکه هنوز به حمل مستمر آن عادت نکرده بودم. به ما تاکید می شد که به جیره های جنگی دست نزنیم و بموقع به ما مواد داده خواهد شد ما این چیزهای بظاهر کوچک را نمی فهمیدیم و من توی دلم می گفتم چقدر وسواس بخرج می دهند و توی این بحبوحه به چه چیزهایی گیر می دهند ولی نمیدانستم که پشت همین چیزهای ریز تجاربی نهفته است چرا که بعدش دیدم بعضی افراد- بیشتر ازروی کنجکاوی- آنرا باز کرده بودند بصحت حرفشان پی بردم که این جیره ها برای روزهای عادی نیست این برای اوقات پیش بینی نشده است.
وقتی سوار قطار شدیم گفته شدتوی مسیر تلاش کنید استراحت کنید چون وقتی رسیدیم دیگر ممکنه فرصت نشود. صبحانه را در بوفه قطار صرف و خوابیدیم و وقتی بیدارشدیم که به ازنا رسیده وگفته شد قطار بمدت 20 دقیق توقف دارد. با اینکه من بارها به شهر درود آمده بودم و ازنا به درود نزدیک است اما اولین بار بود که شهر ازنا را می دیدم با تعدادی از بچه ها مقداری قدم زدیم و بموقع خود را به قطار رسانده و سوار شدیم. مکان بعدی که قطاربدلیل عبور یک قطار دیگر توقف کرد ایستگاه مازن بود.
ایستگاه مازن در آن نقطه دارای سکنه نبود و چند اتاق بیشتر نبود که برای همان نفرات متصدی ایستگاه تهیه شده بود. اما محلی بسیار زیباو رویایی بود. این ایستگاه در دل کوه های مابین درود و اندیمشک قرار داشت. طرف شمال تا صدها متر صخره و سمت جنوب با فاصله چند متر پرتگاه بلندی بود که درقعر این پرتگاه صخره ای یک نهر روان بود بصورتی که وقتیکه از بالا به آن نگاه میکردی شبیه به ماری بودکه روی سینه می خزد و جلو می رود. در دوطرف صخره های بلند داشت اما در دل همین دیواره عمدتا سنگی درختان بلوط و بوته های سبز به این دیواره منظره بدیعی داده بود که بیننده را مسحور خود می کرد. برای رسیدن به این ایستگاه می بایست از چند تونل رد می شدی و چند تونل هم بعد ازآن بود. خلاصه راه آهن را از دل کوه ها و باتراشیده صخره ها عبور داده بودند که در حد خودش شاهکار و کار بسیارحجیم و در عین حال ظریفی بود.
کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما بفاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمیداستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به ان، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقر و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند.
در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع و نسبت به منصقه توجیه و نفرات را تکمیل و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیخ داده شد.
گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگداری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را بعهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
بما گفته شد که بزودی نیروهایی از لشکر یکم که قبلا گارد جاویدان گفته می شد بکمک ما خواهد آمدو بعد از آن ما دیدیم که در کتابت رسمی مثلا روی برگه های مرخصی وغیره بجای لشکر 2 پیاده مرکز؛ لشکر 1و2 پیاده مرکز نوشته می شد که مدتها بعد در اردوگاه عراق از بچه هایی که اسیر شده بودند شنیدم که این واو حذف ولشکر 21و بعدا 21 حمزه گفته می شد.
چند روز در همان نقطه بودیم و در روز پنجم تعدادی از گردان ما ازجمله دسته ادوات گروهان ارکان برای کمک به خط جلویی اعزام شدند. در روزهشتم مهر درگیریها شکل وسیع تری گرفت و ما هم از پل عبور کرده و در پشت نیروهای خط مقدم موضع گرفتیم بین ما و خط مقدم فاصله چنان بود که با دوربین های دستی فعالیت خط اول را می دیدیم. نزدیک ظهر معلوم شد که عراق با یک ستون تانک جلو آمده و بشدت منطقه را می کوبد. توپخانه عراق لحظه ای قطع نمی کرد و خلاآتش آنرا تانکها پر می کردند. این همان حمله سراسری عراق بود که معلوم شد در چند محور همزمان شروع شده است. کمی از ظهر گذشته بود که فشار نیروهای عراقی و آتشباری مستمر آنها نیروی مارا وادار به تغیر جا و نهایتا عقب نشینی کرد. نیروهای ماکه بنسبت نیروی مهاجم کم و تلفات هم داده بودند و چند روز درگیری مستمر آنها را فرسوده کرده بود تلاش می کردند که عقب نشینی منظم و با کنترل باشد اما کمبود نیرو و مهمات و فشار مستمر تانکهای مهاجم فرصت اینکاررا نمی داد و اوضاع بهم ریخت(چون عقب نشینی از مسیرهای شناخته شده وجاده بعلت آتشباری عراقی ها میسر نبود). تعدادی که در مسیربودند با جنگ و گریز خود را به پل رسانده وعبورکردند. یکان ما که پائینتربودیم قرار شد از رود عبور و خود را برای ایجاد خط دفاعی جدید به ساحل دیگر رود برساند اما در این میان و عجله ای که در کار بود چند خودرو و تعدادی از نفرات در رود واژگون شدند وبسیاری از تجهیزات و امکانات طعمه آب شد، اما بهرحال به ساحل دیگر رسیدیم. تا غروب این درگیریها ادامه داشت. نزدیک غروب پراکندگی درگیری کم و درگیری بیشتر در حوالی پل بود و گفته می شد عراق تلاش دارد هرطور شده ازپل بگذرد واگر این اتفاق بیفتد کل خوزستان در خطر است چون یا به جاده مواصلاتی می رسد و یا حداقل در تیررس مستقیمش قرار میگیرد که کار تدارک رسانی ایران به جبهه های دیگر هم مختل می شود. اما از شروع تاریکی نتوانست به پیشروی ادامه دهد و با جنگ وگریز نیروهای ایرانی و از همه بالاتر تیزپروازان نیروی هوایی که ستونهای آنها را بهم ریخت و انهدام تعدادی از تانکهای عراقی ستونهای آنان راپراکنده و زمین گیر کرده بود.
گفته می شد که خط مواصلاتی اندیمشک اهواز در این میان جاده حیاتی محسوب و عراق هم قصد دارد این خط را بگیرد. و اگر ازرودخانه عبور کند اندیمشک و دزفول به دست او می افتد چون تنها مانع جدی که می شد روی آن دفاع چید رودکرخه است و با عبور از کرخه و پل نادری با توجه به کمبود نیرویی که در سمت ما بود هیچ مانع جدی سر راه نیروی مهاجم نخواهد بود و بدین ترتیب کل خوزستان در تهدید است.
باید اذعان کنم که اگر رشادت و کاردانی نظامیان ایران نبود این با آن تعادل قوایی موجود در آنروز و آن منطقه چه بسا عراقی به نیت شومشان می رسیدند.
گفتم که نیروی هوایی با عمل بموقع و شجاعانه خودحرکت و پیشروی نیروهای عراقی را مختل کرد تا بقیه نیروها خود را پیداکرده و نهایتا در ورودی پل کرخه آنها را از پیشروی بازداشته و زمینگیرشان کنند . اماباید ازدلاوی سایرین هم شمه ای از آنچه شاهد بودم بگویم اگر چه شاید نتوانم حق مطلب را اداو چنانچه باید توضیح دهم چون شرح این دلاوری حقیقتا که در وصف نگنجد.
در این روز سروان «رهبر» حقا که گل کاشت و همراه با خدمه دسته تاو؛ باسه قبضه تاو و تعداد معدود موشک تاوکه در اختیار داشتند ساعتها ستونهای تانک عراقی را معطل و بهم ریختند. مهارت این افسروطن پرست و شجاع در شلیک و انتخاب هدف طوری بود که بازدن یک تانک در نقطه مناسب مسیر بقیه را می بست و مجبور به توقف و تغییر مسیر میکرد که حرکت انها رامختل می کرد. همچنین یادم هست که یک دسته تانک چیفتن آنجا بود که آنقدر شلیک کرده بودند که گلوله تمام کرده و تمام لوله داغ شده بود. من که در جریان نبودم ازیک از آنها پرسیدم چرا شلیک نمی کنید به تلخی خندید وچون میدانست من قصدی ندارم و این سوالم از سر بی اطلاعی است گفت پسرم مهمات تمام کردیم و باسنگ که نمی شود جنگید ولی اگر لازم شد باسنگ هم جلوی آنها می ایستیم و من از سوال بی جایی که کرده بودم شرمنده اما دردلم تحسینش کردم.
ادامه دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4 ـ آغاز خدمت مقدس سربازی
اما با رفتن مجدد ما به افسریه ما به خط کرده وفرمانده پادگان طی یک سخنرانی غرا برای ما از ارزش سرباز و واجب بودن آن سخن و ما را رسماتحویل و گفت بقیه امور شما را افسران مسول دنبال وخدمت شما از امروز شروع می شود. بعد به هرکدام از ما چند دست لباس (که توی هرکدامش چند نفر ازما جامی شد) و بقیه تجهیزات دادند وگفتند سه روز مرخصی دارید بروید لباستان را درست و سر سه روز برگردید و حالا آن نفراتی که سرشان را در پادگان قصر تراشیده بودند بما می خندند و می گفتند بده ببینم برگه معافی تو چه شکیله؟ بعد از سه روز خدمت سربازی ما عملا شروع و در تابستان 59 ما آموزش داشتیم. آموزشهای ما شامل کار باسلاح ورزم انفرادی وشیوه رژه رفتن بود. در 10 روز پایانی اموزش یعنی اول شهریور 59 هم برای تمرین رزم شبانه به میدان و زمینی درکنار دریاچه قم بنام علی آباد قم رفتیم و بعد تقسیم شدیم . من و تعدادی دیگر سهمیه همان پادگانی شدیم که درآن آموزش دیدیم (افسریه).
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4 ـ آغاز خدمت مقدس سربازی
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 04.09.2020
در پائیز 57 و دی و بهمن پلیس که قبلا امنیت شهرها را حفظ می کرد از کار افتاده بود و گشت پلیس در محلات جمع شده ( بهانه آورده ومی گفتند که امنیت نداریم و بما حمله می شود) و تعطیل شده بود. با نبود پلیس تعداد سرقت و دزدی از مغازه های ملت زیاد شده بود و پلیس هم جوابگو نبود. شایعه بود که پلیس قصدا اینکار را می کند و حتی به دزدان کمک هم می کند( و الله اعلم) در این مدت جوانان امنیت محلات خودشان را بعهده گرفته و ما با دوستان در محل گروه گروه جمع و هرچند نفر گشت و امنیت قسمتی را بعهده می گرفتند. جوانها شب که می شد هر تعداد در نقطه ای جمع آتش روشن می کردند و نوبتی هم استراحت و هم گشت می دادند ( البته با چماق چون سلاح نداشتیم و اگر هم کسی داشت اگر می اورد خبرش به پلیس می رسید ومورد تعفیب قرار می گرفت)؛ یعنی شب و روز در خیابان بودیم؛ شب برای امنیت محل و روز برای تظاهرات. همین هسته ها وجوانان پایه گذار کمیته های بعد از انفلاب بودند اگر بیشتر آنها بعداز چند ماه از پیروزی ول کردند وبدلایل مختلف ادامه ندادند و تعدادی هم که سنشان کمی بیشتر و شاغل بودند به سر کارشان برگشتند.
بدلیل همین کارهاو اینکه اسمم لو رفته بود و ماموران بدنبالم درب خانه ما آمده بودند چند بار مجبور شدم برای مدتی خرم آباد را ترک و مدتی به جای دیگری بروم تا بقول معروف آبها از آسیاب بیفتد و بعد دوباره مراجعت کنم.
در این دوران و تظاهرات خیابانی جراحتهایی هم داشتم که مخصوصا الان وبعد این مدت که از آن دوران گذشته و جز شکستگی کتف بقیه التیام پیدا کرده اند، چندان قابل ذکر نیستند اما چه دوستان و یارانی که در این دوران از دست دادم، هنوز صحنه های آن را بیاد می آورم و زخمی است بردل که خوب نشده و نمی شود.
نکته دیگر که هنوز یادم هست؛ صفا، صمیمیت و گذشت مردم نسبت به همدیگر بود. در این دوران من بندرت شاهد درگیری و دعوای مردم و مخصوصا جوانها بودم. تعدادی تیم درست کرده بودند وبرای مردم کم درآمد آذوقه و مخصوصا نفت تهیه و به آنها می رساندند. یادم هست وقتی تصادفی می شد و دوخودروبهم می زدند؛ جدا از جنبه جانی که مردم سریع کمک می کردند خسارت ها راعموما بهم می بخشیدند و می گفتد آقا صلوات بفرست و نفرات همدیگر را می بوسیدند و می رفتند و اگر هم کسی بی بضاعت بود سریع مردم پول جمع می کردند و بیشترازخسارت وارده به او میدادند. بعنوان مثال یکروز یک تاکسی به یک سواری شخصی تصادف کرد اگرچه تاکسی مقصر بود ولی راننده سواری پائین امد و با عذرخواهی راننده تاکسی را بغل کرد و گفت داداش مهم نیست من خسارت تو رامیدهم بریم بدم ماشینت رو تعمیر کنند و با خوشحالی رفتند.
در روزهای 21 و 22 بهمن 57 خبرشورش همافران و حمله مردم تهران به پادگانها در تمام ایران پیچیده بود ولی ارتش در خرم آباد با صدور اطلاعیه اعلام کرد: پادگان بابا عباس مین گذاری شده و نزدیک شدن به آن خطر انفجار دارد و با وجود مقدارمهماتی که در آن هست اگر دراین پادگان انفجاری رخ دهد کل شهر منهدم می شود و اعلام کرد ارتش تاکنون در درگیریها شرکت نداشته اما اگر کسی به پادگان بدرآباد که آنزمان دور از شهر هم بود،حمله کند بشدت مقابله خواهیم کرد.
در روز 22 بهمن مردم به پادگان ژاندارمری که در شمال شرقی شهر بود حمله و با وجود مقاومت ژاندارمها این پادگان تا ظهر به تصرف مردم در آمد.
روز 22 بهمن بالاخره مردم و انقلاب در سراسر ایران پیروز شدندومی رفت که دورانی تازه در ایران شروع شود؛ بقولی بهار انقلاب شروع شده بود.
*
ما تعدادی از جوانان محل با همت حاج رستمی (که اگر هست خدا بهش عزت وسلامت بدهد و اگر دستش از دنیا کوتاه شده خداوند اورا در جنت جنانش جای دهد ) و چند نفر دیگر که کاردان بودند؛ کمیته محل را از چند روز قبل از پیروزی انقلاب تشکیل داده بودیم ولی بعد از پیروزی که سلاح هم بدست آورده بودیم بطور جدیتر کار رابرای رتق وفتق امور محل و … دنبال کردیم.
حاج رستمی و دوستان بزرگتر چون کار وزندگی داشتند و یا شاغل بودند و بعد از مدتی از ادامه کار شبانه روزی عذر خواستند دنبال کار و زندگیشان رفتند. آنزمان کامپوتر و این لوازم نبود و امور کتابت با دست انجام می شد و من بدلیل اینکه کمی دست خطم خوب بود امور کتابت را انجام می دادم و بعد از رفتن این نفرات، بچه های محل بمن رای دادند و خواستند که کمیته را بچرخانم. در این مدت تعداد بیشتری بما پیوسته و محل قبلی که کتابخانه مسجد محل (مسجد موسی ابن جعفر) بود کوچک بود و با کمک پیشنماز همین مسجد و معتمدین محل به پادگانی که قبلا پادگان آموزشی و حالا تقریبا خالی بود نقل مکان کردیم. کار ما در این مدت هم حفاظت از پادگان و محله بود و هم اگر اختلافی و یا درگیری بین مردم پیش می امد مداخله و مساله رارفع و رجوع می کردیم و در صورت لزوم با تشکیل پرونده؛ بازجویی اولیه و استشهاد محلی و… پرونده و نفرات را به دادسرا ارجاع می دادیم.
دراین مدت من که قبلا برای کمک خرج خانواده کارمی کردم اصلا خانه نمی رفتم و حتی چند باری هم که رفتم برای گرفتن پول از مادرم بود که در نهایت با اعتراض مادرم مواجه شدم که اصلا بما سرنمی زنی و….چون ما ازجایی تامین مالی نمی شدیم و بقول معروف از جیب می خوردیم.
بهر حال این وضعیت تااواخراردیبهشت 58ادامه داشت تااینکه هم بدلیل دخالتها و توقعات بی جای برخی اطراف و هم برای کار و کسب درامد و پس انداز نتوانستم ادامه بدهم و با رفتن من بقیه بچه ها هم رفتند و کمیته تعطیل شد. منکه دیپلم گرفته بودم و در کنکور هم نمره خوبی اورده بودم بدلیل وضعیت مالی و وضعیت دانشگاهها( که با اسم انقلاب فرهنگی تعطیل شدند) قصد داشتم با کار مقداری پس انداز و برای ادامه تحصیل به خارج بروم. برای همین چون مشمول سربازی بودم تلاش داشتم با استفاده از بیکاری پدر و به اسم نان آور خانواده معافیت بگیرم اما نشد ولی بهر حال از سربازی رفتن تعلل و کار می کردم. اما قضیه خارج رفتن هم بعد از مدتی بعلت مساله مالی حل نشد و دوستم که قرار بود با هم به کانادا برویم رفت و من ماندم . با این تفاصیل بعد از مدتها تاخیر واینکه دیدم بدون برگه معافی و یا برگه پایان خدمت کارم گره می خورد بالاخره خودم رامعرفی و در خرداد 59 به خدمت سربازی اعزام شدم.
زمانی که ما از خرم آباد اعزام شدیم سهمیه پادگان خسروآباد آبادان بودیم؛ ما را به آنجا بردند اما با رسیدن ما فرمانده پادگان گفت که ظرفیت پادگان تکمیل و ما از پذیرش این افراد معذوریم. ما بلاتکلیف بودیم درجه دارهمراه ما که قرار بود ما را تحویل دهد گفت که بایستی صبر کنید تامن زنگ بزنم وکسب تکلیف کنم عموما در این گونه موارد افراد اضافی را به محل اعزام برگرداننده و معاف می کنند اما به او که تماس گرفته بود دستور دادند که مارا بتهران ببرد و انجا تعیین تکلیف شویم. نفر همراه ما دوباره اتوبوس گرفته و مارا به تهران برد.
به او گفته بودند مارا به پادگان افسریه ببرد ما شب بتهران و به پادگان افسریه رسیدیم. اول از پذیرش ما خودداری می کردند و می گفتند اینجا اصلا پادگان آموزشی نیست و ما جای اینکار را نداریم؛ اشتباه آمده اید! بهر حال بدستور افسر نگهبان بما جایی برای خوابیدن دادند تا فردا فرمانده پادگان آمده و کار را دنبال کند. فرداکه فرمانده پادگان آمد بعداز کلی تماس با ستاد مشترک قرار شد ما به پادگان قصر برویم و رفتیم. در آنجا ما را به خط کرده وچند درجه دار و سرباز شروع به تراشیدن سرهای ما کردند وسط کار یک سرهنگ که می گفتند فرمانده پادگان است آمد و گفت دست نگه دارید و برای ما توضیح داد که ما جا نداریم و باید همان افسریه بروید. در این میان ما امیدمان به اینکه چون اینجا هم ظرفیتش تکمیل است و آنجا هم محل آموزشی نیست وبما معافی می دهند زیاد شده بود و سر بسر آنهایی که سرشان تراشیده بودند می گذاشتیم و ساعتها به این موضوع می خندیدیم و شوخی می کردیم .
اما با رفتن مجدد ما به افسریه ما به خط کرده وفرمانده پادگان طی یک سخنرانی غرا برای ما از ارزش سرباز و واجب بودن آن سخن و ما را رسماتحویل و گفت بقیه امور شما را افسران مسول دنبال وخدمت شما از امروز شروع می شود. بعد به هرکدام از ما چند دست لباس (که توی هرکدامش چند نفر ازما جامی شد) و بقیه تجهیزات دادند وگفتند سه روز مرخصی دارید بروید لباستان را درست و سر سه روز برگردید و حالا آن نفراتی که سرشان را در پادگان قصر تراشیده بودند بما می خندند و می گفتند بده ببینم برگه معافی تو چه شکیله؟
بعد از سه روز خدمت سربازی ما عملا شروع و در تابستان 59 ما آموزش داشتیم. آموزشهای ما شامل کار باسلاح ورزم انفرادی وشیوه رژه رفتن بود. در 10 روز پایانی اموزش یعنی اول شهریور 59 هم برای تمرین رزم شبانه به میدان و زمینی درکنار دریاچه قم بنام علی آباد قم رفتیم و بعد تقسیم شدیم . من و تعدادی دیگر سهمیه همان پادگانی شدیم که درآن آموزش دیدیم (افسریه).
////////////////////////////////////////
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 3 ـ نقطه عطف در پیروزی انقلاب بهمن 1357
با اوج گرفتن تظاهرات ضددولتی؛ خرم آباد که پلیس کافی نداشته و بعلت بافت طایفه ای جمعیت شهرپلیس محلی نمی توانست آن شدت عمل لازم برای کنترل شهر را داشته و خیلی از افراد پلیس هم بعلت آشنا یی و … از سرکوب لازم خودداری می کردند رئیس پلیس هم میدانست که اگر کسی کشته شود بحث طایفه مطرح می شود و با یک خانواده تنها سروکار ندارد توان مقابله با این تظاهرات را نداشت از مرکز تقاضای کمک کرده بود بمین دلیل یک یگان ضدشورش ازتهران برای اینکار به شهر اعزام شده بود که اعلام کرده بود «ما ظرف یک ماه شهر را آرام و ساکت خواهیم کرد و به حرف رئیس پلیس محلی که گفته بود اینجا با شهرهای بزرگ فرق دارد و شدت عمل به خرجی ندهید گوش نکرده ومدتی شدت عمل اگر چه تا چند روزی اثر داشت اما شعله رابیشتر کرد. این یگان ضد شورش در دریاچه کیو که دارای متل بود مستقر بود که یک شب مردم به آنها شبیخون زده و چند نفر از آنان را کشته وتعدادی را هم مجروح کرده بودند. یک شب که تعدادی از جوانان به یک نظامی که گفته می شد راننده تیمسار آذری (فرمانده تیپ ارتش) حمله و سلاح او را گرفته بودند ارتش که مثلا تا آنزمان در سرکوب شرکت نداشت با صدور اطلاعیه تهدید به شدن عمل کرد که اگر تاشب سلاح و خاطیان تحویل داده نشوند وارد عمل می شود و آنشب برای اولین بار تانک وارد خیابانها شد و ما که تا حالا تانگ ندیده بودیم هاج و واج مانده بودیم که چه می شود اما افرادی که سربازی رفته وآشنا بودند دلگرمی می دادند که چیزی نیست با ککتل مولوتف می شود تانک را ازکار انداخت. و این تهدید هم چندان اثری پایداری نداشت و تانکها همان یک شب ماندند و بعد دوباره به پادگان برگشتند…
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 3 ـ نقطه عطف در پیروزی انقلاب بهمن 1357
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 25.07.2020
این چند ماه کاروحشرونشر بامردم مرا دردمند و خشمگین کرده بود، در این مدت با چه دردها یی که آشنا نشدم! در هر خانه دردی بود و زخمی. بعض اوقات بغض می کردم، به گریه می افتادم از طرفی ترحم مرا برمی انگیخت و ازطرفی خشمی در درون من تلنبار می شد که نمیدانستم باید کجا تخلیه شود.
در محله دوستی داشتم که در جلسات قرائت قران شرکت می کرد و من با تشویق این دوست پایم به این جلسات باز شد، در این جلسات اگر چه در شروع هر جلسه قرائت قران بود اما بعد از یک ساعت از شروع جلسه نوار سخنرانی برخی افراد که در جاهای دیگر انجام شده بود پخش می شد که سیاست ها و کارهای دولت مورد حمله و نقد قرار می گرفت از جمله اگرحافظه ام یاری کند اولین این نوارها که من شنیدم مربوط بود به شخصی بنام دکتر سبزواری که ضمن تشریح خطبه حضرت سجاد در شام به توضیح آن و در حین توضیح گریزی به زمان حال و وضعیت مردم می زدو به بعض عملکرد دولت ایراد و ضمن توضیح آنها را ضد ملی و … می شمرد.
آنزمان ما اخباری راجع به اعتراضات دانشجویی می شنیدیم که در همین راستا بود اما من چون سروکاری نداشتم از ذکر آنها خودداری می کنم.
این حوادث و جریانات جامعه ایران آنزمان را بسمت یک دگرگونی سوق می داد. جامعه آبستن یک حادثه بود. شرایط عینی و شرایط ذهنی که برای یک انقلاب لازم هستند تا حدی وجود داشت و البته به آن دامن زده می شد.
همه تاریخچه انقلاب و شروع آنرا می دانند. در شهر ما اولین جرقه این بود که یک معمم از قم آمده بود و قرار بود که یک هفته در مسجد علوی واقع در خیابان ششم بهمن آنزمان که اتفاقا نزدیک دبیرستان ما هم بود شبها سخرانی کند و این موضوع دهن بدهن می گشت و همه خبر داشتند. با تعدادی از دوستان آنشب به محل رفتیم. ما چون زودتر رفته بودیم در محوطه مسجد جا پیدا کردیم اما هرلحظه بر تعداد جمعیت افزوده می شد. جمعیت آنقدر زیاد بود که مسجد و حیاط ان پر شد و بقیه ناچارا در پیاده رو و بعد در خیابان نشسته بودندو خیابان بند آمده بود. بعد از پایان سخنرانی که بیرون امدیم نفرات پلیس رادیدیم که دو طرف خیابان با سپرهای شیشه ای و کلاه خود وتجهیزات کامل صف کشیده بودند این صحنه برای من ناآشنا بود و از دوستانم پرسیدم این چیه؟ افرادی که میدانستند بما گفتند این یگان ضدشورش است.
وقتی پرسیدیم یعنی چه و چرا آمده اند گفتند اینها (حکومت ) می ترسند که کسانی شلوغ کنند ویا شعاری بر علیه حکومت بدهند اینها برای جلوگیری از این کار اینجا آمده اند که مثلا نظم جامعه بهم نخورد. من به یکی از دوستان گفتم اینها مثلا می خواهند چکار کنند و مگر نمی دانند که دستگاه اداری فاسد و مردم بدبخت هستند که دوستم گفت مواظب باش این حرفها را پیش هرکسی نگویی و منکه با دستگاه پلیس و… ناآشنا بودم مرا کمی راهنمایی کردکه نباید بی گداربه آب بزنی ؛ هرحرفی جایی وهرکاری راهی و زمامی دارد. بگذار بموقعش خودت می فهمی.
این سخنرانی شب بعد هم ادامه داشت و آنشب من بیاد دارم که حرف راجع به فروش نفت بود و اینکه عایدی نفت خرج مملکت نمی شود؛ ملت حق دارند بپرسند که اقا بااین همه پول نفت و غیره چرا وضع مملکت و مردم این است. بعد از سخنرانی رفتار پلیس باشب قبل فرق داشت ومردم را بزور متفرق و تعدادی راهم با باطوم کتک زدند.
شب سوم که برای گوش کردن به سخنرانی رفته بودیم تعدادی نشسته اما پلیس از ورود و پیوستن بقیه جلوگیری می کرد مردم کمی دورتر از مسجد ایستاده وهمهمه می کردند، وقتی نفرسخنران آمد – با اینکه صحبت این بود که برای اینکار بمدت یک هفته مجوز گرفته شده است – ؛ پلیس از ورود او به مسجد جلوگیری کرد وشلوغ شد. وقتی او را سوار ماشین و بردند مقداری بین مردم و پلیسی که در محل مستقر بود درگیری و پلیس با خشونت مردم را مورد ضرب وجرح قرار داد. مردم متفرق ولی در برخی مناطق کمی دروتر ازمسجد مزبور اما در همان خیابان درگیری بین تعدادی از جوانان و پلیس رخ داد که منجر به دستگیری تعدادی شد وفردا دیگر شهر، شهر سابق نبود و هرجا می رفتی صحبت از این واقعه بود و هرروز گوشه ای از شهر تعدادی جمع و به این ترتیب درگیری خیابانی بین مردم و پلیس شروع و هرروز بیشتر می شد.
” این درگیریها ادامه داشت و هرروز بیشتر می شد. خبر تظاهرات شهرهای دیگرهم مرتب می رسید و اخبارتظاهرات در رادیوهای خارجی هم پخش می شد. بیاد دارم یکشب که اخبار بی بی سی را گوش می کردیم راجع به شهر ما(خرم آباد ) گزارش می کرد و خبرنگار این رادیو می گفت «این شهر به یک شهر جنگ زده شبیه است و بوی گاز اشک آور و باروت فضای شهر را پر کرده است”.
ما آنزمان(نسل ما) درک درستی از سیاست و انقلاب نداشتیم و اساسا نمی دانستیم نظام بعدی چه خواهد بود وچگونه ولی با مقایسه وضعیت ایران با سایر کشورها و خواندن بعضی کتب و مقالات در خود نسبت به حکومت و نحوه اداره کشور احساس خشم میکردیم. اما نمی دانستیم که این مقاهیم اگرچه خوب و در برهه هایی از تاریخ لازم و یا اجتناب ناپذیرهستند، اما مراحل بلوغ اجتماعی و پیش زمینه های خودش را طلب می کند و افرادش اگر پختگی لازم را نداشته باشند چه بسا دچار اشتباهات غیر قابل جبرانی خواهند شد و انقلاب اگر خاستگاه درست تکاملی و روشن نداشته باشد به چه انحرافات و عوارض هولناکی مبتلا خواهد شد. ضمنا ما خیلی خام بودیم این را نمی دانستیم که با خواندن چند کتاب آدم روشنفکر و پیشرو نخواهد شد بلکه تجربه و گذر زمان از خیلی از اینها مهمتر است و بهمین علت با شروع این تظاهرات تاجاییکه یادم هست بطور پی گیر و خستگی ناپذیر و بی تاثیراز نصیحت برخی اشخاص که تجربه و عمری بیشتر ازما را طی کرده بودند، که بابا نکنید و اینطور که شما فکر می کنید نیست و خودتان را بی خود به کشتن ندهید و شما نمی دانید چکار می کنید مملکت را ویران می کنید و… در تظاهرات و متینگ ها شرکت و تا جاییکه یادم هست یک تظاهرات یا متینگ نبود که در آن شرکت نکنم هنوز هم برخی دوستان بعد از 40سال که تماس می گیرم می گویند به فلان مناسبت که برشهایی از تظاهرات آنزمان راتلویزیون پخش کرده ما ترا در آن دیدیم.
تا جائیکه یادم هست تظاهرات را خشم اداره می کرد و نه عقل و درایت. کشورو دولت خودمان را با کشورهای پیشرو و صنعتی آنزمان مقایسه می کردیم و نه باکشورهای همتراز؛! زمینه های تاریخی را در نظر نمی گرفتیم. از اطراف هم سیاه نمایی می شد و هیچ زمینه پیشرفتی در نظر گرفته نشده و ذکرنمی شد. یک شعارذهن های مشوش مارابیشتر بهم می ریخت«ماکه ثروت داریم چرا اینقدرعقب هستیم و کمبود داریم ». .
با اوج گرفتن تظاهرات ضددولتی؛ خرم آباد که پلیس کافی نداشته و بعلت بافت طایفه ای جمعیت شهرپلیس محلی نمی توانست آن شدت عمل لازم برای کنترل شهر را داشته و خیلی از افراد پلیس هم بعلت آشنا یی و … از سرکوب لازم خودداری می کردند رئیس پلیس هم میدانست که اگر کسی کشته شود بحث طایفه مطرح می شود و با یک خانواده تنها سروکار ندارد توان مقابله با این تظاهرات را نداشت از مرکز تقاضای کمک کرده بود بمین دلیل یک یگان ضدشورش ازتهران برای اینکار به شهر اعزام شده بود که اعلام کرده بود «ما ظرف یک ماه شهر را آرام و ساکت خواهیم کرد و به حرف رئیس پلیس محلی که گفته بود اینجا با شهرهای بزرگ فرق دارد و شدت عمل به خرجی ندهید گوش نکرده ومدتی شدت عمل اگر چه تا چند روزی اثر داشت اما شعله رابیشتر کرد.
این یگان ضد شورش در دریاچه کیو که دارای متل بود مستقر بود که یک شب مردم به آنها شبیخون زده و چند نفر از آنان را کشته وتعدادی را هم مجروح کرده بودند.
یک شب که تعدادی از جوانان به یک نظامی که گفته می شد راننده تیمسار آذری (فرمانده تیپ ارتش) حمله و سلاح او را گرفته بودند ارتش که مثلا تا آنزمان در سرکوب شرکت نداشت با صدور اطلاعیه تهدید به شدن عمل کرد که اگر تاشب سلاح و خاطیان تحویل داده نشوند وارد عمل می شود و آنشب برای اولین بار تانک وارد خیابانها شد و ما که تا حالا تانگ ندیده بودیم هاج و واج مانده بودیم که چه می شود اما افرادی که سربازی رفته وآشنا بودند دلگرمی می دادند که چیزی نیست با ککتل مولوتف می شود تانک را ازکار انداخت. و این تهدید هم چندان اثری پایداری نداشت و تانکها همان یک شب ماندند و بعد دوباره به پادگان برگشتند.
بهرحال وضعیت بهمین منوال ادامه داشت و سال 57 در روز تاسوعا و عاشورا تظاهرات به اوج خودش رسید. تا حال من نه این تعداد نفردیده بودم و نه فکر می کردم به این زودی به این حد برسد اما آن دوروز نقطه عطفی در تاریخ انقلاب شد.
_________________________________________________
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 2 ـ آشنایی با سیاست ، از «حاشیه نشینان شهر تبریز» تا « سگ دونی»
قضیه این بود که دوستمان که دوران دانشجویی در تبریز با کمک دوستانش جزوه ای تحت عنوان «حاشیه نشینان شهر تبریز» نوشته و منتشرکرده بودند که به شرح زندگی و مشکلات معیشتی حاشیه نشینان شهراختصاص داشت، برسم دوران دانشجویی می خواست که این کار را در خرم آباد هم تکرار کند اما چون خودش شاغل و وقت اینکار را نداشت ازمن خواست که کار تحقیق و اجرائیات را بعهده بگیرم چون من هنوز نوجوان و تجربه اینکارراهم نداشتم مرا توجیه وراهنمایی کرد. در این گفتگوها که برای اجرای کارانجام می شد من با برخی نکات که شاید سالها طول می کشید تا بفهمم از جمله علت این مهاجرت بی رویه به شهرها، چکونگی و علت ایجاد «حلبی آبادها» اشنا و درک ضعیفی از سیاست و… پیدا می کردم.
آشنایی با سیاست ، از «حاشیه نشینان شهر تبریز» تا « سگ دونی»
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 23.03.2020
درآنزمان؛ برای کمک به یک دوست گرامی وهم برای کسب درآمد کاری را قبول کردم که مرا خیلی تحت تاثیر قرارداده و روحیات مرا عوض و خشمی را در خودم احساس میکردم .قضیه این بود که دوستمان که دوران دانشجویی در تبریز با کمک دوستانش جزوه ای تحت عنوان «حاشیه نشینان شهر تبریز» نوشته و منتشرکرده بودند که به شرح زندگی و مشکلات معیشتی حاشیه نشینان شهراختصاص داشت، برسم دوران دانشجویی می خواست که این کار را در خرم آباد هم تکرار کند اما چون خودش شاغل و وقت اینکار را نداشت ازمن خواست که کار تحقیق و اجرائیات را بعهده بگیرم چون من هنوز نوجوان و تجربه اینکارراهم نداشتم مرا توجیه وراهنمایی کرد. در این گفتگوها که برای اجرای کارانجام می شد من با برخی نکات که شاید سالها طول می کشید تا بفهمم از جمله علت این مهاجرت بی رویه به شهرها، چکونگی و علت ایجاد «حلبی آبادها» اشنا و درک ضعیفی از سیاست و… پیدا می کردم.
مرحله بعدی انجام کار بود که من ( اول کار ما دونفر بودیم ولی روزدوم نفر بعدی ادامه نداد ومن تنها ماندم) بایستی بمدت چند ماه هرروز بادفترودستک در چند محله مخصوص که این حاشیه نشینان بیشتر متمرکز بودند راه می افتادم و خانه به خانه می رفتم و یک پرسشنامه چند صفحه ای را با سوال از آنان پر می کردم شامل:
چرا به شهر کوچ کرده اید ؟
شغل افراد؛ تعداد فرزند؛ مشکلات فعلی شما چیست؟ و…
بدترین قسمت که هم خودم خجالت می کشیدم والبته ازروی واکنش افراد فکر می کردم سوال بدی است و عموما با اکراه جواب می دادند و در چند روز اول عموما ناقص نوشته می شد این بود که در هفته گذشته و مخصوصا 3 روز گذشته غذای شما چه بوده است؟ صبحانه؛ ناهار و شام و چقدر میوه مصرف کرده اید؟ که عموما بد جواب می دادند چون جزء خصوصی ترین قسمت زندگی یک خانواده و فرد است و گویای خیلی چیزها است. در مواردی حتی افراد عصبانی می شدند و حتی توضیحات مرا گوش نمی کردند و من ناچاربه ترک محل می شدم .
از طرفی با وجود فقرزیاد من مهربانی و محبت را هم در همین افراد پیدا می کردم.!
اما با مطرح کردن مشکل با دوستمان او برای من توضیح داد که قسمت مهم و اساسی همین است آخر این حکومت ادعای تمدن و رشد اقتصادی و پز در می کند اما ملیونها نفردرحاشیه شهرها به نان شبشان محتاج و خانه ندارند و اگر بچه یا خودشان مریض شوندچون پول دوا و درمان ندارند باید بچه شون رودستشون پر پر بزند و بمیرد و اونوقت ما داریم ادعای تمدن و … می کنیم و تو باید بدون اینکه وارد این جزئیات بشوی که دردسری هم برایت درست شود با مردم طوری صحبت ورفتار کنی که راحت سفره دلشان را برای تو باز کنند. که منهم بمرورپیش بردم و بقول معروف راه افتادم. چون مخاطبین در وحله اول فکر می کردند این کار سرشماری و یا آماری است و عموما فکر میکردن که اگر جوابهای مشخصی بدهند شاید به آنها کمک و یا چیز بیشتری بهشون برسه ویا عکس این فکرمی کردن نباید حقیقت را بگویند چرا که ممکن است مالیاتی بر آنان مترتب شود!
اما توضیح این بود یعنی در ورود به هرخانه باید اول من توضیح میدادم که این یک کار غیر دولتی و عایدی هم برای کسی ندارد و جواب دادن هم داوطلبانه است و حتی اگر شرکت می کنید هرسوالی که دوست نداری جواب نده.!
در این دوران من با خیلی از خانواده ها آشنا شدم که بعلت فقر و نداشتن هزینه دکتر و درمان مریضی های مزمن و طولانی مدت بودند. گاه به بچه های کوچکی برمی خوردم که مریض بودند و یا بعلت یک مریضی که درمان نشده بود از عوارض آن مریضی ناقص و در رنج بودند و باید تا اخر عمر این درد را باخود حمل می کردن وقتی من از سر بی اطلاعی و خامی سوال می کردم که چرا دکتر نمی روید؟ جواب روشن بود.
«ای بابا ما نمی تونیم شکم خودمان را حتی با نان خالی سیر کنیم؛ نفست از جای گرم در می آید و یا تو سنت کمه، از درد ما چه خبر داری»؟
در مواردی افراد و حتی خانواده هایی را دیدم که در محلی زندگی می کردند که با اینکه من خود از خانواده فقیر و با فقر اشنا بودم ولی برایم سخت بود وارد آن شده و یا بنشینم. در جامعه و اصطلاحا وبه طنز به این اماکن« سگ دونی» می گفتند. اما آنها ناچار بودند که در آن زندگی و به آن خو کرده بودند و خیلی از مریضی های افراد هم ناشی از این وضعیت و کثیف بودن محل بود.
ادامه دارد
___________________
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و مسعود رجوی قسمت اول ـ مقدمه ، موش کتاب خور
مقداری از خاطرات جبهه و جنگ در هنگام اسارت بدست نیروهای عراقی افتاد و یا در سنگرجبهه باقی ماند که اصلا بعد از اسارت من نفهمیدم که چه شد چرا که وقتی که من اسیر شدم تا چند ماه بعنوان مفقود الاثر قلمداد می شدم و بعد از چند ماه پیگیری خانواده ام نتوانستند وسایل شخصی مرا بدست بیاورند و بقیه و بیشتر عمرم هم در فرقه رجوی بودم که خاطره نویسی مذموم و اگرهم کسی در خفا اینکار را میکرد در دومناسبت یعنی انتقال از اشرف به لیبرتی و بعدا جابجایی به آلبانی افراد ناچارا آنها را از بین بردند چرا که سران فرقه می گفتند که اینها می تواند اطلاعات باشد و نباید به دست کسی ( آمریکایی ویا عراقی ها ) بیفتد. در این دوهنگام نفرات سازمان وسایل نفرات را خیلی ریزتر و دقیق تر از عراقیان، چند بارچک می کردند که صدای نفرات درآمده بود که بابا ما نفهمیدیم دشمن کیست. عراقیها یک نگاه اجمالی به وسایل نفرات می کردند ولی نفرات سازمان حتی نامه های خانوادگی و خصوصی افراد را هم بادقت می خواندند. در حالیکه عراقی ها اصلا به کاغذ و دفتر نگاه هم نمی کردند و کاری نداشتند که توضیح دقیق آن در جای خودش خواهد آمد. مثلا در حرکت به لیبرتی ما باید وسایل را به نفرات این فرقه می دادیم
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و مسعود رجوی قسمت اول ـ مقدمه ، موش کتاب خور
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 13.03.2020
مقدمه : از انجائیکه مطالبی که اینجا بعنوان خاطرات می آید برخی به 40 یا پنجاه سال پیش برمیگردد بدلیل بعد زمانی و اینکه من در این مدت درشرایطی نبوده ام که یاداشت کنم و در مواردی هم که یادداشتی بوده در برهه های و شرایط مشخصی که من از سر گذرانده ام از بین رفته اند ذکر تاریخ دقیق برای آنها برای من مقدور نیست و الان که دست به نگارش این خاطرات می زنم ناچارا تاریخها بطور کلی( ونه با ذکرروز و ماه)و تقریبی خواهد بود.
مقداری از خاطرات جبهه و جنگ در هنگام اسارت بدست نیروهای عراقی افتاد و یا در سنگرجبهه باقی ماند که اصلا بعد از اسارت من نفهمیدم که چه شد چرا که وقتی که من اسیر شدم تا چند ماه بعنوان مفقود الاثر قلمداد می شدم و بعد از چند ماه پیگیری خانواده ام نتوانستند وسایل شخصی مرا بدست بیاورند و بقیه و بیشتر عمرم هم در فرقه رجوی بودم که خاطره نویسی مذموم و اگرهم کسی در خفا اینکار را میکرد در دومناسبت یعنی انتقال از اشرف به لیبرتی و بعدا جابجایی به آلبانی افراد ناچارا آنها را از بین بردند چرا که سران فرقه می گفتند که اینها می تواند اطلاعات باشد و نباید به دست کسی ( آمریکایی ویا عراقی ها ) بیفتد.
در این دوهنگام نفرات سازمان وسایل نفرات را خیلی ریزتر و دقیق تر از عراقیان، چند بارچک می کردند که صدای نفرات درآمده بود که بابا ما نفهمیدیم دشمن کیست. عراقیها یک نگاه اجمالی به وسایل نفرات می کردند ولی نفرات سازمان حتی نامه های خانوادگی و خصوصی افراد را هم بادقت می خواندند. در حالیکه عراقی ها اصلا به کاغذ و دفتر نگاه هم نمی کردند و کاری نداشتند که توضیح دقیق آن در جای خودش خواهد آمد. مثلا در حرکت به لیبرتی ما باید وسایل را به نفرات این فرقه می دادیم تا چک کنند و هرچه مثلا آنها چک می کردند و اوکی می شد تازه به وسیله عراقیها چک می شد من چند تا نامه از خانواده ام داشتم که نفر فرقه شروع کرد به خواندن انها وقتی من اعتراض کردم گفت باید چک شود که ملات (واژه ای که در فرقه مترادف مدرک بود) نباشد ولی ناراحتی مرا که دید ومن یکی را که پاره کردم و گفتم اگر فکر می کنی ملات است بیا دیگه از بین رفت بقیه را نفرکناری بهش گفت نخوان بابا خانوادگی است و اوبا اکراه بمن برگرداند، اما وقتی به عراقیها رسیدیم اصلا به نامه وکتاب ودفترها نگاه هم نکردند.
در هنگام جابجایی به البانی هم نفرات اطلاعات فرقه می گفتند که اگر کسی دفترو یا کتابی دارد که میخواهد با خود بیاورد یک هفته قبل باید بدهد که چک شود، پیش ما می ماند ودم درب و قبل از خروج به او داده خواهد شد، من به آنها گفتم مدارک را یکبار از اشرف به لیبرتی چک کرده ایدو در این مدت هم چیز جدیدی و تماسی باکسی نداشته ام که چیزی اضافه شود وگفتند این ضابطه است و باید بدهی! و من چون اصلا این روش را دوست نداشته و توهین میدانستم تمامی نامه و عکسهایی که داشتم را سوزاندم. هرچه هم بطور جسته وگریخته ازخودم و فقط از خودم نوشته بودم از بین بردم.
با این توصیف من در ذکر تاریخ وقایع احتیاط را رعایت و با اتکا بذهنم تلاش خواهم داشت اگر تاریخی را دقیق بیاد ندارم به ذکر سال یا فقط ماه اکتفاء کنم و من الله التوفیق.
بخش اول( ایران).
دوران نوجوانی :
من عبدالرحمان محمدیان اهل خرم آباد لرستان متولد سال 1338 هستم. در مدارس خرم آباد درس و مخصوصا دوران دبیرستان ( دوران متوسطه نظری) را در دبیرستان کورش کبیر در محله ششم بهمن خرم آباد گذراندم.
دوران نوجوانی من مصادف بود با شروع تظاهراتهای خیابانی برعلیه رژیم سلطنتی و من هم مثل هم سن وسالهایم بطور فعال در این تظاهرات شرکت داشتم. من در آن دوران به تشویق یکی از فامیل که یادش گرامی وروحش شاد باد اهل مطالعه شده بودم و کتاب زیاد می خواندم و یکی از دوستان به شوخی بمن می گفت موش کتابخور ( من آنزمان نمیدانستم این جمله دقیقا چه معنی میدهد و این دوستمان از کجا پیدا کرده است اما بعدا دریکی از کتابهای کازانتزاکیس نویسنده یونانی این جمله را دیدم یعنی کسی که زیاد کتاب می خواند و…)
//////////////////////////////////
من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند البته حق دارند ولی بحث اشغال شهر واقعی نیست. دوستم بمن لبخند می زدو ساکت بود وقتی بهش گفتم مرتضی چیزی بگو و انتظار داشتم که حرفهای مرا تائید کند؛ با آن قیافه خسته اما شوخش گفت: من چه بگویم تو خودت هم به حرفهایی که میزنی اطمینان نداری میدونم که می خواهی کمک کار باشی ولی اینها خودشان وضعیت را و مردم را دیدند و ما هم بیشتر از اینها اخباری نداریم و گوش کن همه جا صدای انفجار است، بهتره وارد این گفتگوها نشوی…
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت ششم
جبهه و جنگ ، تجاوز عراق به خاک ایران
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 07.05.2021
گفتم که در آن روز(تجاوز نیروهای عراق به ایران؛ و در قسمتی که ما بودیم یعنی _محور فکه عین خشک_) از طرفی کمبود نیروی ایران درنوار مرزی و از طرفی عدم آمادگی برای حمله ای با این ابعاد نیروهای ما رادر مقابل ستونهای زرهی عراق وادار به عقب نشینی (البته نامنظم) کرد و یگان ما که راهی جز عقب نشینی از رود کرخه نداشت را دچار یک ازهم پاشیدگی کرد ما وقتی به ساحل دیگر رود کرخه رسیدیم دیگر یک یگان منظم با سلسله مراتب نبودیم. همه نفرات باهم نتوانستد به یک نقطه برسند و در آن وانفسای گلوله و آتش و فشار اب نفرات در جاهای مختلف از ساحل رود فرود آمده بودند ومی شود گفت همدیگر را گم کرده بودیم و دیگر یگان نبودیم وبهمین دلیل بطور پراکنده و در پشت خاکریزهایی که در دسترس بود پناه گرفته بودیم.
مدتی که گذشت تلاش کردیم که یگان خود و فرماندهان را پیدا کنیم اما نفرات مثل ما در این دشت زیاد بودند و میسر نبود و دشت پر بود از افراد متفرقه و خودروهای سرگردان و…به هر کجای این دشت نگاه می انداختی دود و انفجار و صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد.
نزدیک تاریکی ما در دشت سرگردان بودیم با مشورت قرارگذاشتیم که به پادگان دزفول رفته و خود را معرفی کنیم که باتلاش و جستجو بالاخره یک خودرو زیل که به سمت شهرمی رفت را سوار شدیم البته خودرو توقف نکرد و ما با کمک همدیگر در حال حرکت سوار آن شدیم. هرچه به شهر نزدیک تر می شدیم وضعیت بهم ریخته تر بود مردم ترسیده بودند حتی بیشتر ازما.! شاید بعلت اینکه ما مستقیم درگیر بودیم و ناخودآگاه و بعلت دیدن صحنه های رشادت بقیه از این ترس کمی عبور کرده بودیم. اما مردم حق داشتند چون تصور این بود که امشب اندیمشک و دزفول سقوط خواهد کرد و…
باید گفت این تصور و ترس چندان هم بی پایه نبود؛ کوه های زاگرس وقتی به لبه خوزستان می رسند بعد از عبور از حسینه و پاعلم به سمت شرق میل می کنند اما یالهایی از این رشته کوه بعد از عبور از موسیان و دوکوهه در انتهای اندیمشک تمام می شوند و شهر اندیمشک در سینه شرقی همین یال خوابیده است و بعد ازآن دشت است و ارتفاعی دیده نمی شود و فقط در سمت غربی کرخه در فکه و عین خشک تپه ماهورهای خاکی و منفرد دیده می شود. پل کرخه (نادری) دامنه غربی همین یال قرار دارد و فاصله چندانی با شهر اندیمشک ندارد با این تفاصیل دامنه جنگ فقط یک یال با شهر اندیمشک فاصله داشت بصورتی که صدای انفجار و پرواز هواپیماها براحتی شنیده می شد و همین موضوع به این تصور و ترس دامن می زد.
بهر حال ما هر طور شده خودرا به درب پادگان دزفول رساندیم آنجا هم شلوغ بود و هر کار کردیم و به هرکسی که پیدا می کردم توضیح می دادیم ولی ما را به داخل راه ندادند.
من و دوستم به سمت اندیمشک رفتیم. خواهر این دوستم ساکن اندیمشک بود و قرارمان این شد که آنشب را آنجا برویم. به ورودی اندیمشک که رسیدیم شاهد شلوغی بودیم سربازان و مردم درهم می لولیدن و انگار هیچ کس نمیدانست چکار می کند. مردم از ترس اشغال شهر و … حتی بعضی در حال ترک شهر و بعضی دنبال وسیله برای ترک شهر بودند وسربازان دنبال جایی برای استراحت و گذرانده آنشب وخلاصه شهر شلوغ و بی نظم و من فقط در فیلمهای سینمایی جنگی چنین صحنه هایی دیده بودم. چند سرباز را دیدم که سلاح ندارند اول خوشحال شدم که حتما اینها یگان دارند و شاید از طریق یکان انها ما هم یکانمان را پیدا کنیم. وقتی با آنها صحبت کردیم فهمیدیم که آنها هم دروضعیتی مشابه ما هستند و وقتی من گفتم سلاحتان کو؟ گفتند که انداختیم تو بیابون! همه اینکار را می کنند وقتی من معترض شدم که اینکار درست نیست! یکی از آنان بمن گفت که برو بابا خدا پدرت را بیامرزه، ما جا نداریم می خوایم تو خیابان بخوابیم حالا مانده که شب بخاصر سلاح یک نفر سر ما را ببره.! من چون قبلا چند بار اندیمشک رفته بودم و کمی با شهر اشنا بودم ولی از قضیه پرت بودم، گفتم بیا برویم بشما هتل نشان بدهم شب انجا باشید که گفت زحمت نکش داداش هرجا که اسمش هتل ومسافرخانه بوده رفتیم و لی تو راهروهاشون هم پره و دیگه کسی را راه نمیدن.
من به دوستم گفتم : منکه سلاحم را نمی اندازم حتی اگر تو خیابان بخوابم .
دوستم حرفم را قطع کرد وگفت حالاکه توخیابان نمی خوابی و لازم نیست به این چیزها فکرکنی، لطفابه دیگران هم کاری نداشته باش!
بهرحال در ان وضعیت آشفته به خانه آبجی دوستم رسیدیم. ابجی دوستم با اینکه از دیدن ما خوشحال بود ولی ترسش را نمی توانست مخفی کند و من احساس می کردم شاید بهتر بود که اصلا آنشب را آنجا نمی رفتیم. بهرحال این خانم مهربان در حق ما مهربانی و واقعا خواهری کرد و همسرش هم که بعد از مدتی رسید در حق ما بی نهایت لطف کردند. شب حین صحبت گفتند که آنها هم آماده شده و فردا به خرم آباد خواهند رفت.
من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند البته حق دارند ولی بحث اشغال شهر واقعی نیست. دوستم بمن لبخند می زدو ساکت بود وقتی بهش گفتم مرتضی چیزی بگو و انتظار داشتم که حرفهای مرا تائید کند؛ با آن قیافه خسته اما شوخش گفت: من چه بگویم تو خودت هم به حرفهایی که میزنی اطمینان نداری میدونم که می خواهی کمک کار باشی ولی اینها خودشان وضعیت را و مردم را دیدند و ما هم بیشتر از اینها اخباری نداریم و گوش کن همه جا صدای انفجار است، بهتره وارد این گفتگوها نشوی.
… بعد از صبحانه و خداحافظی از میزبانان مهربانمان به شهر رفتیم … از هرکس سراغ می گرفتیم و پرس وجو می کردیم ولی همه وضعیت ما را داشتند وکسی چیزی نمیدانست. بعداز حدود یکساعت خبری خوشحال کننده رسید و ما انگار دوباره جان گرفتیم! و این جرقه امیدی بود؛ خبر آمد که تمامی نظامیان باید خود را به پادگان دزفول معرفی کنندو ما بیدرنگ به ان سمت رفتیم ومتوجه نشدیم که فاصله بین شهر تا پادگان را چگونه طی کردیم.
وارد پادگان که شدیم با تعداد زیادی سرباز و درجه دار مواجه بودیم که از یگانهای مختلف بودند و منتظر تعیین تکلیف و اعلام سازماندهی جدید بودند. تعدادی از آنها را می شناختم که از گردان خودمان و یا گردان دیگر همان لشکر اما از پادگان قصر بودند که با تعدادی از آنها از دوران آموزشی دوست بودیم. دراین میان تعدادی هم سرباز جدید بودند که تازه از تهران عازم شده بودند ومنتظر بودند. چند ساعت گذشت و چند بار اسامی و یکانهای مارا سوال کردند و نوشتند و بردند و ما همچنان منتظر بودیم. از غذاولجستیک خبری نبود و گفته شد هرکس هر سلاح و مهماتی که داشته و گرفته باید روی همان حساب کند. ظهرکه شد من از یکی از اهالی که پشت نرده های پادگان جمع شده بودند خواهش کردم که برای ما چند نفرغذایی پیدا و بخرد وبه او گفتیم قیمتش مهم نیست؛ و این مرد مهربان بعد از یکساعت با چند ساندویج و مقداری میوه برگشت و بما داد وتلاش داشت پول ما را هم پس بدهد که ما قبول نکردیم و از لطف ومهربانیش بسیار تشکر کردیم.
نزدیک غروب بالاخره دستور تجمع دادند ولی خیلی ها نمیدانستند باید کجا بروند بهمین خاطر اول اسم دوگردانی که روزهای قبل در جبهه بودند اعلام و گفتند هرکس در این دوگردان بوده در جاهای مشخص شده بخط شود و بعد بقیه را تقسیم و به این دوگردان ملحق کردند. ما دیدیم که تفریبا نصف گردانمان نیست و افراد جدیدی بما اضاقه شده است درهمان جا فرمانده جدید گردان ما را معرفی کردند که همان سروان رهبر که حالا با درجه سرگردی به جای فرماده قبلی که نمیدانم به کجا منتقل شده گردان را تحویل گرفت.( ما بعدا فهمیدیم که تعدادی از همسنگران و دوستانمان شهید واسیر و یا مجروح شده اند).
یکساعت دیگر هم طول کشید تا دسته ها مشخص و تکمیل و درجه داران جدید که از لشکر یکم آمده بودند بما ملحق و تیم بندی ها مشخص شد. بعد دستور تجمع داده شد و فرمانده گردان بما اعلام کرد که تا دوساعت دیگر به سمت منطقه عملیانی جدیدمان حرکت خواهیم کرد و چون امکان تردد خودرو نیست و منطقه هم دور است این دوساعت را استراحت کنید؛ چراکه تمام شب باید راهپیمایی کنیم و اول صبح هم کار داریم که وقتی رسیدیم بشما می گویم.
ادامه دارد…
___________________________________
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم
کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما بفاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمیداستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به ان، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقر و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند. در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع و نسبت به منصقه توجیه و نفرات را تکمیل و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیخ داده شد. گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگداری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را بعهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم:
تجاوز عراق به ایران و شروع جنگ
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 13.04.2021
در
گفتم که من وتعدادی از دوستان که دوره آموزشی را باهم بودیم در تقسیم بندی سهمیه همان پادگانی شدیم که در آن آموزش دیده بودیم این پادگان آموزشی نبود و چنانچه گفتم اولین بار بود که یگان آموزشی داشت. اسم این پادگان بدلیل واقع بودن در محله افسریه و کنار اتوبان افسریه با همان اسم شناخته می شد و در جنب آن پادگان نیروی هوایی که با اسم قصرفیروزه شناخته می شد قرار داشت.
این راهم بگویم که ما شایعاتی شنیده بودیم مبنی براینکه یگانی که به آن منتقل شده بودیم بزودی به کردستان میرود و من ودوستان از این موضوع نگران بودیم چرا که آنروزها در کردستان درگیری وجود داشت وما نمی خواستیم و مایل نبودیم که با هربهانه ای هم که باشد، رودروی مردم خودمان سلاح بدست بگیریم چراکه این قضیه چند وجهی است وهیچ بهانه ای آنرا مشروع نمی کند و بشهادت تاریخ تمام کسانی (نظامی ونیروی مسلح )که در این قضیه وارد شده اند بعدها و درگذر زمان پشیمان بوده اند دلیلش هم بیشتر اینست که در این نوع درگیریها بیش هر جنگ دیگر تروخشک باهم می سوزند.
باید تصحیح کنم که نیمه دوم شهریور از یگان آموزشی به یگانه رزمی رفتیم بعد ازچند روز به مرخصی رفتیم و روز 31 شهریور از شهرستان برگشته بودیم که باصلاحدید دوستان شب را در یک مسافرخانه مانده وصبح زود برای ادامه خدمت به پادگان مراجعه کنیم.
غروب روز 31 شهریور بود، من و دوستانم در خیابانهای تهران پرسه می زدیم و تلاش داشتیم که تا آخرین ساعات مرخصی را هدر نداده و چند ساعت بیشتر از حال و هوای شهر استفاده و هرچه دیرتر به پادگان برویم اما بناگهان صدای چند انفجار در تهران پیچید و شهر بهم ریخت. هرکس چیزی می گفت اما فضای شهر دیگر مثل چند دقیقه قبل نبود.
از مردم پرس وجو کردیم ودر نهایت در میان بهت وناباوری من و همه مردم معلوم شد که نیروی هوایی عراق با تجاوز به حریم ایران فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده است! ما از چند و چون این حمله و میزان تلفات نمیدانستیم ولی معلوم بود که بالاخره بعد چندین ماه درگیری مرزی عراق غافلگیرانه و اینکه میدانست که ارتش ایران در گیرو دار یک تصفیه ضعیف شده است وهیچگونه آمادگی پدافندی ندارد فرصت را مغتنم و به این تجاوز دست زده است. فقط با این محاسبه غلط عراق می توانست که جرات کند که به قلب پایتخت ایران حمله کند، پایتخت کشوری که وقتی یک لشکرش در نزدیکی مرز مانورمی داد لرزه براندامن دولت و ارتش عراق می افتاد!اما محاسبات عراق دقیق نبود ومن در جاهای دیگر شرح خواهم داد که برغم جریان تتصفیه در ارتش، عراقیهاروحیه وطن پرستی و وطن دوستی ارتشیان ایران را محاسبه نکرده و ارتش ایران هم خیلی سریع خودش را چنان جمع وجور کرد که تعجب همه را برانگیخت.! و ما بعینه دیدیم که کسانی که خواستار انحلال ارتش و امثال این بودند چقدر نادان بوده، چقدر سطحی به قضایای ملی می نگریستند ویا شاید تمامیت ارضی کشور برایشان اهمیت نداشته است.
بهر حال ما سریع خود را به پادگان رسانده، سریع تجهیز و شب را به حالت آماده در خیابانهای پادگان گذراندیم تا دستور بعد چه باشد. خیابانهای پادگان شلوغ و برعکس شبهای قبل که سوت وکور بود حالالحظه ای خلوت نمی شد تمام پرسنل آمده بودند و هرکس بکاری مشغول بود. کارشبانه که ما چند روز پیش آموزشهای آنرادیده بودیم ازحالاوچه زودشروع شد. حس غریبی بود! حسی که دوران جدید و خیلی سختی را گوشزد می کرد. در وجود ما هم غوغایی بود. آمیخته ای از ترس و خشم؛ یکی می خواند چو ایران نباشد تن من مباد و کسی دیگر می گفت درسی به عراقیها بدهیم که فراموش نکنند و…
آنشب وضعیت پادگان کاملا با قبل متفاوت بود وشبیه چیزی بود که ما تاحدی در فیلمهای جنگی دیده بودیم اما این واقعی و خیلی هم جدی بود. صبح که اولین شعاع نور خوزشید تابیدن گرفت ما به خط شده و دسته دسته سوار خودرو شدیم اول فکرکردیم تا مرز را باهمین خودروها خواهیم رفت و زمزمه ای بود که خیلی طول می کشد و از این قبیل غرزدنهاکه این وسط کسی بدادمان رسید وگفت بچه تا چند دقیقه دیگر به راه آهن می رسیم اول باید صبرکنید که تانکها وخودروها که بارزدنشان ازقبل شروع شده بارگیری و بعد ماسوار و به منطقه مرزی می ریم. معلوم شد در طول شب کسانی دست اندر کار بوده و کارها را چیدمان و پیش برده اند. به راه آهن رسیدیم وخوشبختانه زیاد معطل نشدیم و سوار شدیم همه با کوله وسلاح، سلاح سازمانی من تبربار ژ3 بودکه هنوز به حمل مستمر آن عادت نکرده بودم. به ما تاکید می شد که به جیره های جنگی دست نزنیم و بموقع به ما مواد داده خواهد شد ما این چیزهای بظاهر کوچک را نمی فهمیدیم و من توی دلم می گفتم چقدر وسواس بخرج می دهند و توی این بحبوحه به چه چیزهایی گیر می دهند ولی نمیدانستم که پشت همین چیزهای ریز تجاربی نهفته است چرا که بعدش دیدم بعضی افراد- بیشتر ازروی کنجکاوی- آنرا باز کرده بودند بصحت حرفشان پی بردم که این جیره ها برای روزهای عادی نیست این برای اوقات پیش بینی نشده است.
وقتی سوار قطار شدیم گفته شدتوی مسیر تلاش کنید استراحت کنید چون وقتی رسیدیم دیگر ممکنه فرصت نشود. صبحانه را در بوفه قطار صرف و خوابیدیم و وقتی بیدارشدیم که به ازنا رسیده وگفته شد قطار بمدت 20 دقیق توقف دارد. با اینکه من بارها به شهر درود آمده بودم و ازنا به درود نزدیک است اما اولین بار بود که شهر ازنا را می دیدم با تعدادی از بچه ها مقداری قدم زدیم و بموقع خود را به قطار رسانده و سوار شدیم. مکان بعدی که قطاربدلیل عبور یک قطار دیگر توقف کرد ایستگاه مازن بود.
ایستگاه مازن در آن نقطه دارای سکنه نبود و چند اتاق بیشتر نبود که برای همان نفرات متصدی ایستگاه تهیه شده بود. اما محلی بسیار زیباو رویایی بود. این ایستگاه در دل کوه های مابین درود و اندیمشک قرار داشت. طرف شمال تا صدها متر صخره و سمت جنوب با فاصله چند متر پرتگاه بلندی بود که درقعر این پرتگاه صخره ای یک نهر روان بود بصورتی که وقتیکه از بالا به آن نگاه میکردی شبیه به ماری بودکه روی سینه می خزد و جلو می رود. در دوطرف صخره های بلند داشت اما در دل همین دیواره عمدتا سنگی درختان بلوط و بوته های سبز به این دیواره منظره بدیعی داده بود که بیننده را مسحور خود می کرد. برای رسیدن به این ایستگاه می بایست از چند تونل رد می شدی و چند تونل هم بعد ازآن بود. خلاصه راه آهن را از دل کوه ها و باتراشیده صخره ها عبور داده بودند که در حد خودش شاهکار و کار بسیارحجیم و در عین حال ظریفی بود.
کمی از غروب گذشته بود که ما به اندیمشک رسیدیم و چند ساعتی تخلیه تانکها و تجهیزات وقت برد ولی ما که پیاده بودیم سریعتر آماده و با چند خودرو به سمت جبهه روانه شدیم. وحالا ما بفاصله یک شبانه روزبه جبهه رسیده بودیم. ما در محلی که نمیداستیم کجاست – چون نه نقشه بلد بودیم و نه جهت یابی و خصوصا که در تاریکی شب به آن محل رقته بودیم- و بطور کلی به ان، منطقه کرخه می گفتند برده و روی چند خاکریز در نزدیکی پلی که بعدا فهمیدیم به آن پل نادری(پل کرخه) میگویند، مستقر و فرماندهان مختصری راجع به محل وجهت های کلی بما گفته وتقسیم قوس های را مشخص کردند.
در هوای گرگ ومیش صبح مابه خاکریزهای جلویی منتقل و هوا که روشن شد رود کرخه در چند صد متری خود می دیدیم و پل هم در فاصله کمی دورتر سمت شمال ما واقع بود در واقع ما در دل یک پیچ بزرگ رود جاگرفته بودیم. بعد ازچند ساعت که مقداری به زمین و منطقه خوگرفتیم مارا دسته دسته جمع و نسبت به منصقه توجیه و نفرات را تکمیل و اهداف کلی را برای ما شرح دادند. دراین توجیه منطقه عملیاتی، نیروهای خودی ( ما ونیروهای کناری ) نیرو وسمت دشمن و اینکه ما نیروی پشت هستیم و اینکه تیپ 2 دزفول همراه با یک گردان از لشکر ما درمنطقه جلویی نبرد در منطقه فکه هستند و ما هرلحظه ممکن است برای کمک، از پل گذشته وبه آنان ملحق شویم، برای ما توضیخ داده شد.
گردان ما شماره 141 از تیپ 2 پیاده لشکر2 پیاده مرکز بود که از همین تیپ چنانچه درفوق گفتم گردان 138 از قبل به منطقه اعزام شده بود و حالا در کنار تیپ 2 دزفول در جلو بود. قبل از انقلاب گروهانهای یک گردان با اسامی سمبلیک نامگداری شده بود بر این اساس یک گردان که 4 گروهان داشت؛ بترتیب گروهان یکم اشک؛ گروهان دوم بهرام و گروهان سوم پرویز و به گروهان چهارم ارکان می گفتند که پشتیبانی 3 گروهان دیگرهم لجستیکی و هم رزمی را بعهده داشت. من در گروهان دوم یعنی بهرام بودم و یادم هست هنوز این اسامی بکار برده میشدوماهم بیشتر از این اسامی خوشمان میامد تا شماره گذاری گروهانها!
بما گفته شد که بزودی نیروهایی از لشکر یکم که قبلا گارد جاویدان گفته می شد بکمک ما خواهد آمدو بعد از آن ما دیدیم که در کتابت رسمی مثلا روی برگه های مرخصی وغیره بجای لشکر 2 پیاده مرکز؛ لشکر 1و2 پیاده مرکز نوشته می شد که مدتها بعد در اردوگاه عراق از بچه هایی که اسیر شده بودند شنیدم که این واو حذف ولشکر 21و بعدا 21 حمزه گفته می شد.
چند روز در همان نقطه بودیم و در روز پنجم تعدادی از گردان ما ازجمله دسته ادوات گروهان ارکان برای کمک به خط جلویی اعزام شدند. در روزهشتم مهر درگیریها شکل وسیع تری گرفت و ما هم از پل عبور کرده و در پشت نیروهای خط مقدم موضع گرفتیم بین ما و خط مقدم فاصله چنان بود که با دوربین های دستی فعالیت خط اول را می دیدیم. نزدیک ظهر معلوم شد که عراق با یک ستون تانک جلو آمده و بشدت منطقه را می کوبد. توپخانه عراق لحظه ای قطع نمی کرد و خلاآتش آنرا تانکها پر می کردند. این همان حمله سراسری عراق بود که معلوم شد در چند محور همزمان شروع شده است. کمی از ظهر گذشته بود که فشار نیروهای عراقی و آتشباری مستمر آنها نیروی مارا وادار به تغیر جا و نهایتا عقب نشینی کرد. نیروهای ماکه بنسبت نیروی مهاجم کم و تلفات هم داده بودند و چند روز درگیری مستمر آنها را فرسوده کرده بود تلاش می کردند که عقب نشینی منظم و با کنترل باشد اما کمبود نیرو و مهمات و فشار مستمر تانکهای مهاجم فرصت اینکاررا نمی داد و اوضاع بهم ریخت(چون عقب نشینی از مسیرهای شناخته شده وجاده بعلت آتشباری عراقی ها میسر نبود). تعدادی که در مسیربودند با جنگ و گریز خود را به پل رسانده وعبورکردند. یکان ما که پائینتربودیم قرار شد از رود عبور و خود را برای ایجاد خط دفاعی جدید به ساحل دیگر رود برساند اما در این میان و عجله ای که در کار بود چند خودرو و تعدادی از نفرات در رود واژگون شدند وبسیاری از تجهیزات و امکانات طعمه آب شد، اما بهرحال به ساحل دیگر رسیدیم. تا غروب این درگیریها ادامه داشت. نزدیک غروب پراکندگی درگیری کم و درگیری بیشتر در حوالی پل بود و گفته می شد عراق تلاش دارد هرطور شده ازپل بگذرد واگر این اتفاق بیفتد کل خوزستان در خطر است چون یا به جاده مواصلاتی می رسد و یا حداقل در تیررس مستقیمش قرار میگیرد که کار تدارک رسانی ایران به جبهه های دیگر هم مختل می شود. اما از شروع تاریکی نتوانست به پیشروی ادامه دهد و با جنگ وگریز نیروهای ایرانی و از همه بالاتر تیزپروازان نیروی هوایی که ستونهای آنها را بهم ریخت و انهدام تعدادی از تانکهای عراقی ستونهای آنان راپراکنده و زمین گیر کرده بود.
گفته می شد که خط مواصلاتی اندیمشک اهواز در این میان جاده حیاتی محسوب و عراق هم قصد دارد این خط را بگیرد. و اگر ازرودخانه عبور کند اندیمشک و دزفول به دست او می افتد چون تنها مانع جدی که می شد روی آن دفاع چید رودکرخه است و با عبور از کرخه و پل نادری با توجه به کمبود نیرویی که در سمت ما بود هیچ مانع جدی سر راه نیروی مهاجم نخواهد بود و بدین ترتیب کل خوزستان در تهدید است.
باید اذعان کنم که اگر رشادت و کاردانی نظامیان ایران نبود این با آن تعادل قوایی موجود در آنروز و آن منطقه چه بسا عراقی به نیت شومشان می رسیدند.
گفتم که نیروی هوایی با عمل بموقع و شجاعانه خودحرکت و پیشروی نیروهای عراقی را مختل کرد تا بقیه نیروها خود را پیداکرده و نهایتا در ورودی پل کرخه آنها را از پیشروی بازداشته و زمینگیرشان کنند . اماباید ازدلاوی سایرین هم شمه ای از آنچه شاهد بودم بگویم اگر چه شاید نتوانم حق مطلب را اداو چنانچه باید توضیح دهم چون شرح این دلاوری حقیقتا که در وصف نگنجد.
در این روز سروان «رهبر» حقا که گل کاشت و همراه با خدمه دسته تاو؛ باسه قبضه تاو و تعداد معدود موشک تاوکه در اختیار داشتند ساعتها ستونهای تانک عراقی را معطل و بهم ریختند. مهارت این افسروطن پرست و شجاع در شلیک و انتخاب هدف طوری بود که بازدن یک تانک در نقطه مناسب مسیر بقیه را می بست و مجبور به توقف و تغییر مسیر میکرد که حرکت انها رامختل می کرد. همچنین یادم هست که یک دسته تانک چیفتن آنجا بود که آنقدر شلیک کرده بودند که گلوله تمام کرده و تمام لوله داغ شده بود. من که در جریان نبودم ازیک از آنها پرسیدم چرا شلیک نمی کنید به تلخی خندید وچون میدانست من قصدی ندارم و این سوالم از سر بی اطلاعی است گفت پسرم مهمات تمام کردیم و باسنگ که نمی شود جنگید ولی اگر لازم شد باسنگ هم جلوی آنها می ایستیم و من از سوال بی جایی که کرده بودم شرمنده اما دردلم تحسینش کردم.
ادامه دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4 ـ آغاز خدمت مقدس سربازی
اما با رفتن مجدد ما به افسریه ما به خط کرده وفرمانده پادگان طی یک سخنرانی غرا برای ما از ارزش سرباز و واجب بودن آن سخن و ما را رسماتحویل و گفت بقیه امور شما را افسران مسول دنبال وخدمت شما از امروز شروع می شود. بعد به هرکدام از ما چند دست لباس (که توی هرکدامش چند نفر ازما جامی شد) و بقیه تجهیزات دادند وگفتند سه روز مرخصی دارید بروید لباستان را درست و سر سه روز برگردید و حالا آن نفراتی که سرشان را در پادگان قصر تراشیده بودند بما می خندند و می گفتند بده ببینم برگه معافی تو چه شکیله؟ بعد از سه روز خدمت سربازی ما عملا شروع و در تابستان 59 ما آموزش داشتیم. آموزشهای ما شامل کار باسلاح ورزم انفرادی وشیوه رژه رفتن بود. در 10 روز پایانی اموزش یعنی اول شهریور 59 هم برای تمرین رزم شبانه به میدان و زمینی درکنار دریاچه قم بنام علی آباد قم رفتیم و بعد تقسیم شدیم . من و تعدادی دیگر سهمیه همان پادگانی شدیم که درآن آموزش دیدیم (افسریه).
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 4 ـ آغاز خدمت مقدس سربازی
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 04.09.2020
در پائیز 57 و دی و بهمن پلیس که قبلا امنیت شهرها را حفظ می کرد از کار افتاده بود و گشت پلیس در محلات جمع شده ( بهانه آورده ومی گفتند که امنیت نداریم و بما حمله می شود) و تعطیل شده بود. با نبود پلیس تعداد سرقت و دزدی از مغازه های ملت زیاد شده بود و پلیس هم جوابگو نبود. شایعه بود که پلیس قصدا اینکار را می کند و حتی به دزدان کمک هم می کند( و الله اعلم) در این مدت جوانان امنیت محلات خودشان را بعهده گرفته و ما با دوستان در محل گروه گروه جمع و هرچند نفر گشت و امنیت قسمتی را بعهده می گرفتند. جوانها شب که می شد هر تعداد در نقطه ای جمع آتش روشن می کردند و نوبتی هم استراحت و هم گشت می دادند ( البته با چماق چون سلاح نداشتیم و اگر هم کسی داشت اگر می اورد خبرش به پلیس می رسید ومورد تعفیب قرار می گرفت)؛ یعنی شب و روز در خیابان بودیم؛ شب برای امنیت محل و روز برای تظاهرات. همین هسته ها وجوانان پایه گذار کمیته های بعد از انفلاب بودند اگر بیشتر آنها بعداز چند ماه از پیروزی ول کردند وبدلایل مختلف ادامه ندادند و تعدادی هم که سنشان کمی بیشتر و شاغل بودند به سر کارشان برگشتند.
بدلیل همین کارهاو اینکه اسمم لو رفته بود و ماموران بدنبالم درب خانه ما آمده بودند چند بار مجبور شدم برای مدتی خرم آباد را ترک و مدتی به جای دیگری بروم تا بقول معروف آبها از آسیاب بیفتد و بعد دوباره مراجعت کنم.
در این دوران و تظاهرات خیابانی جراحتهایی هم داشتم که مخصوصا الان وبعد این مدت که از آن دوران گذشته و جز شکستگی کتف بقیه التیام پیدا کرده اند، چندان قابل ذکر نیستند اما چه دوستان و یارانی که در این دوران از دست دادم، هنوز صحنه های آن را بیاد می آورم و زخمی است بردل که خوب نشده و نمی شود.
نکته دیگر که هنوز یادم هست؛ صفا، صمیمیت و گذشت مردم نسبت به همدیگر بود. در این دوران من بندرت شاهد درگیری و دعوای مردم و مخصوصا جوانها بودم. تعدادی تیم درست کرده بودند وبرای مردم کم درآمد آذوقه و مخصوصا نفت تهیه و به آنها می رساندند. یادم هست وقتی تصادفی می شد و دوخودروبهم می زدند؛ جدا از جنبه جانی که مردم سریع کمک می کردند خسارت ها راعموما بهم می بخشیدند و می گفتد آقا صلوات بفرست و نفرات همدیگر را می بوسیدند و می رفتند و اگر هم کسی بی بضاعت بود سریع مردم پول جمع می کردند و بیشترازخسارت وارده به او میدادند. بعنوان مثال یکروز یک تاکسی به یک سواری شخصی تصادف کرد اگرچه تاکسی مقصر بود ولی راننده سواری پائین امد و با عذرخواهی راننده تاکسی را بغل کرد و گفت داداش مهم نیست من خسارت تو رامیدهم بریم بدم ماشینت رو تعمیر کنند و با خوشحالی رفتند.
در روزهای 21 و 22 بهمن 57 خبرشورش همافران و حمله مردم تهران به پادگانها در تمام ایران پیچیده بود ولی ارتش در خرم آباد با صدور اطلاعیه اعلام کرد: پادگان بابا عباس مین گذاری شده و نزدیک شدن به آن خطر انفجار دارد و با وجود مقدارمهماتی که در آن هست اگر دراین پادگان انفجاری رخ دهد کل شهر منهدم می شود و اعلام کرد ارتش تاکنون در درگیریها شرکت نداشته اما اگر کسی به پادگان بدرآباد که آنزمان دور از شهر هم بود،حمله کند بشدت مقابله خواهیم کرد.
در روز 22 بهمن مردم به پادگان ژاندارمری که در شمال شرقی شهر بود حمله و با وجود مقاومت ژاندارمها این پادگان تا ظهر به تصرف مردم در آمد.
روز 22 بهمن بالاخره مردم و انقلاب در سراسر ایران پیروز شدندومی رفت که دورانی تازه در ایران شروع شود؛ بقولی بهار انقلاب شروع شده بود.
*
ما تعدادی از جوانان محل با همت حاج رستمی (که اگر هست خدا بهش عزت وسلامت بدهد و اگر دستش از دنیا کوتاه شده خداوند اورا در جنت جنانش جای دهد ) و چند نفر دیگر که کاردان بودند؛ کمیته محل را از چند روز قبل از پیروزی انقلاب تشکیل داده بودیم ولی بعد از پیروزی که سلاح هم بدست آورده بودیم بطور جدیتر کار رابرای رتق وفتق امور محل و … دنبال کردیم.
حاج رستمی و دوستان بزرگتر چون کار وزندگی داشتند و یا شاغل بودند و بعد از مدتی از ادامه کار شبانه روزی عذر خواستند دنبال کار و زندگیشان رفتند. آنزمان کامپوتر و این لوازم نبود و امور کتابت با دست انجام می شد و من بدلیل اینکه کمی دست خطم خوب بود امور کتابت را انجام می دادم و بعد از رفتن این نفرات، بچه های محل بمن رای دادند و خواستند که کمیته را بچرخانم. در این مدت تعداد بیشتری بما پیوسته و محل قبلی که کتابخانه مسجد محل (مسجد موسی ابن جعفر) بود کوچک بود و با کمک پیشنماز همین مسجد و معتمدین محل به پادگانی که قبلا پادگان آموزشی و حالا تقریبا خالی بود نقل مکان کردیم. کار ما در این مدت هم حفاظت از پادگان و محله بود و هم اگر اختلافی و یا درگیری بین مردم پیش می امد مداخله و مساله رارفع و رجوع می کردیم و در صورت لزوم با تشکیل پرونده؛ بازجویی اولیه و استشهاد محلی و… پرونده و نفرات را به دادسرا ارجاع می دادیم.
دراین مدت من که قبلا برای کمک خرج خانواده کارمی کردم اصلا خانه نمی رفتم و حتی چند باری هم که رفتم برای گرفتن پول از مادرم بود که در نهایت با اعتراض مادرم مواجه شدم که اصلا بما سرنمی زنی و….چون ما ازجایی تامین مالی نمی شدیم و بقول معروف از جیب می خوردیم.
بهر حال این وضعیت تااواخراردیبهشت 58ادامه داشت تااینکه هم بدلیل دخالتها و توقعات بی جای برخی اطراف و هم برای کار و کسب درامد و پس انداز نتوانستم ادامه بدهم و با رفتن من بقیه بچه ها هم رفتند و کمیته تعطیل شد. منکه دیپلم گرفته بودم و در کنکور هم نمره خوبی اورده بودم بدلیل وضعیت مالی و وضعیت دانشگاهها( که با اسم انقلاب فرهنگی تعطیل شدند) قصد داشتم با کار مقداری پس انداز و برای ادامه تحصیل به خارج بروم. برای همین چون مشمول سربازی بودم تلاش داشتم با استفاده از بیکاری پدر و به اسم نان آور خانواده معافیت بگیرم اما نشد ولی بهر حال از سربازی رفتن تعلل و کار می کردم. اما قضیه خارج رفتن هم بعد از مدتی بعلت مساله مالی حل نشد و دوستم که قرار بود با هم به کانادا برویم رفت و من ماندم . با این تفاصیل بعد از مدتها تاخیر واینکه دیدم بدون برگه معافی و یا برگه پایان خدمت کارم گره می خورد بالاخره خودم رامعرفی و در خرداد 59 به خدمت سربازی اعزام شدم.
زمانی که ما از خرم آباد اعزام شدیم سهمیه پادگان خسروآباد آبادان بودیم؛ ما را به آنجا بردند اما با رسیدن ما فرمانده پادگان گفت که ظرفیت پادگان تکمیل و ما از پذیرش این افراد معذوریم. ما بلاتکلیف بودیم درجه دارهمراه ما که قرار بود ما را تحویل دهد گفت که بایستی صبر کنید تامن زنگ بزنم وکسب تکلیف کنم عموما در این گونه موارد افراد اضافی را به محل اعزام برگرداننده و معاف می کنند اما به او که تماس گرفته بود دستور دادند که مارا بتهران ببرد و انجا تعیین تکلیف شویم. نفر همراه ما دوباره اتوبوس گرفته و مارا به تهران برد.
به او گفته بودند مارا به پادگان افسریه ببرد ما شب بتهران و به پادگان افسریه رسیدیم. اول از پذیرش ما خودداری می کردند و می گفتند اینجا اصلا پادگان آموزشی نیست و ما جای اینکار را نداریم؛ اشتباه آمده اید! بهر حال بدستور افسر نگهبان بما جایی برای خوابیدن دادند تا فردا فرمانده پادگان آمده و کار را دنبال کند. فرداکه فرمانده پادگان آمد بعداز کلی تماس با ستاد مشترک قرار شد ما به پادگان قصر برویم و رفتیم. در آنجا ما را به خط کرده وچند درجه دار و سرباز شروع به تراشیدن سرهای ما کردند وسط کار یک سرهنگ که می گفتند فرمانده پادگان است آمد و گفت دست نگه دارید و برای ما توضیح داد که ما جا نداریم و باید همان افسریه بروید. در این میان ما امیدمان به اینکه چون اینجا هم ظرفیتش تکمیل است و آنجا هم محل آموزشی نیست وبما معافی می دهند زیاد شده بود و سر بسر آنهایی که سرشان تراشیده بودند می گذاشتیم و ساعتها به این موضوع می خندیدیم و شوخی می کردیم .
اما با رفتن مجدد ما به افسریه ما به خط کرده وفرمانده پادگان طی یک سخنرانی غرا برای ما از ارزش سرباز و واجب بودن آن سخن و ما را رسماتحویل و گفت بقیه امور شما را افسران مسول دنبال وخدمت شما از امروز شروع می شود. بعد به هرکدام از ما چند دست لباس (که توی هرکدامش چند نفر ازما جامی شد) و بقیه تجهیزات دادند وگفتند سه روز مرخصی دارید بروید لباستان را درست و سر سه روز برگردید و حالا آن نفراتی که سرشان را در پادگان قصر تراشیده بودند بما می خندند و می گفتند بده ببینم برگه معافی تو چه شکیله؟
بعد از سه روز خدمت سربازی ما عملا شروع و در تابستان 59 ما آموزش داشتیم. آموزشهای ما شامل کار باسلاح ورزم انفرادی وشیوه رژه رفتن بود. در 10 روز پایانی اموزش یعنی اول شهریور 59 هم برای تمرین رزم شبانه به میدان و زمینی درکنار دریاچه قم بنام علی آباد قم رفتیم و بعد تقسیم شدیم . من و تعدادی دیگر سهمیه همان پادگانی شدیم که درآن آموزش دیدیم (افسریه).
////////////////////////////////////////
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 3 ـ نقطه عطف در پیروزی انقلاب بهمن 1357
با اوج گرفتن تظاهرات ضددولتی؛ خرم آباد که پلیس کافی نداشته و بعلت بافت طایفه ای جمعیت شهرپلیس محلی نمی توانست آن شدت عمل لازم برای کنترل شهر را داشته و خیلی از افراد پلیس هم بعلت آشنا یی و … از سرکوب لازم خودداری می کردند رئیس پلیس هم میدانست که اگر کسی کشته شود بحث طایفه مطرح می شود و با یک خانواده تنها سروکار ندارد توان مقابله با این تظاهرات را نداشت از مرکز تقاضای کمک کرده بود بمین دلیل یک یگان ضدشورش ازتهران برای اینکار به شهر اعزام شده بود که اعلام کرده بود «ما ظرف یک ماه شهر را آرام و ساکت خواهیم کرد و به حرف رئیس پلیس محلی که گفته بود اینجا با شهرهای بزرگ فرق دارد و شدت عمل به خرجی ندهید گوش نکرده ومدتی شدت عمل اگر چه تا چند روزی اثر داشت اما شعله رابیشتر کرد. این یگان ضد شورش در دریاچه کیو که دارای متل بود مستقر بود که یک شب مردم به آنها شبیخون زده و چند نفر از آنان را کشته وتعدادی را هم مجروح کرده بودند. یک شب که تعدادی از جوانان به یک نظامی که گفته می شد راننده تیمسار آذری (فرمانده تیپ ارتش) حمله و سلاح او را گرفته بودند ارتش که مثلا تا آنزمان در سرکوب شرکت نداشت با صدور اطلاعیه تهدید به شدن عمل کرد که اگر تاشب سلاح و خاطیان تحویل داده نشوند وارد عمل می شود و آنشب برای اولین بار تانک وارد خیابانها شد و ما که تا حالا تانگ ندیده بودیم هاج و واج مانده بودیم که چه می شود اما افرادی که سربازی رفته وآشنا بودند دلگرمی می دادند که چیزی نیست با ککتل مولوتف می شود تانک را ازکار انداخت. و این تهدید هم چندان اثری پایداری نداشت و تانکها همان یک شب ماندند و بعد دوباره به پادگان برگشتند…
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 3 ـ نقطه عطف در پیروزی انقلاب بهمن 1357
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 25.07.2020
این چند ماه کاروحشرونشر بامردم مرا دردمند و خشمگین کرده بود، در این مدت با چه دردها یی که آشنا نشدم! در هر خانه دردی بود و زخمی. بعض اوقات بغض می کردم، به گریه می افتادم از طرفی ترحم مرا برمی انگیخت و ازطرفی خشمی در درون من تلنبار می شد که نمیدانستم باید کجا تخلیه شود.
در محله دوستی داشتم که در جلسات قرائت قران شرکت می کرد و من با تشویق این دوست پایم به این جلسات باز شد، در این جلسات اگر چه در شروع هر جلسه قرائت قران بود اما بعد از یک ساعت از شروع جلسه نوار سخنرانی برخی افراد که در جاهای دیگر انجام شده بود پخش می شد که سیاست ها و کارهای دولت مورد حمله و نقد قرار می گرفت از جمله اگرحافظه ام یاری کند اولین این نوارها که من شنیدم مربوط بود به شخصی بنام دکتر سبزواری که ضمن تشریح خطبه حضرت سجاد در شام به توضیح آن و در حین توضیح گریزی به زمان حال و وضعیت مردم می زدو به بعض عملکرد دولت ایراد و ضمن توضیح آنها را ضد ملی و … می شمرد.
آنزمان ما اخباری راجع به اعتراضات دانشجویی می شنیدیم که در همین راستا بود اما من چون سروکاری نداشتم از ذکر آنها خودداری می کنم.
این حوادث و جریانات جامعه ایران آنزمان را بسمت یک دگرگونی سوق می داد. جامعه آبستن یک حادثه بود. شرایط عینی و شرایط ذهنی که برای یک انقلاب لازم هستند تا حدی وجود داشت و البته به آن دامن زده می شد.
همه تاریخچه انقلاب و شروع آنرا می دانند. در شهر ما اولین جرقه این بود که یک معمم از قم آمده بود و قرار بود که یک هفته در مسجد علوی واقع در خیابان ششم بهمن آنزمان که اتفاقا نزدیک دبیرستان ما هم بود شبها سخرانی کند و این موضوع دهن بدهن می گشت و همه خبر داشتند. با تعدادی از دوستان آنشب به محل رفتیم. ما چون زودتر رفته بودیم در محوطه مسجد جا پیدا کردیم اما هرلحظه بر تعداد جمعیت افزوده می شد. جمعیت آنقدر زیاد بود که مسجد و حیاط ان پر شد و بقیه ناچارا در پیاده رو و بعد در خیابان نشسته بودندو خیابان بند آمده بود. بعد از پایان سخنرانی که بیرون امدیم نفرات پلیس رادیدیم که دو طرف خیابان با سپرهای شیشه ای و کلاه خود وتجهیزات کامل صف کشیده بودند این صحنه برای من ناآشنا بود و از دوستانم پرسیدم این چیه؟ افرادی که میدانستند بما گفتند این یگان ضدشورش است.
وقتی پرسیدیم یعنی چه و چرا آمده اند گفتند اینها (حکومت ) می ترسند که کسانی شلوغ کنند ویا شعاری بر علیه حکومت بدهند اینها برای جلوگیری از این کار اینجا آمده اند که مثلا نظم جامعه بهم نخورد. من به یکی از دوستان گفتم اینها مثلا می خواهند چکار کنند و مگر نمی دانند که دستگاه اداری فاسد و مردم بدبخت هستند که دوستم گفت مواظب باش این حرفها را پیش هرکسی نگویی و منکه با دستگاه پلیس و… ناآشنا بودم مرا کمی راهنمایی کردکه نباید بی گداربه آب بزنی ؛ هرحرفی جایی وهرکاری راهی و زمامی دارد. بگذار بموقعش خودت می فهمی.
این سخنرانی شب بعد هم ادامه داشت و آنشب من بیاد دارم که حرف راجع به فروش نفت بود و اینکه عایدی نفت خرج مملکت نمی شود؛ ملت حق دارند بپرسند که اقا بااین همه پول نفت و غیره چرا وضع مملکت و مردم این است. بعد از سخنرانی رفتار پلیس باشب قبل فرق داشت ومردم را بزور متفرق و تعدادی راهم با باطوم کتک زدند.
شب سوم که برای گوش کردن به سخنرانی رفته بودیم تعدادی نشسته اما پلیس از ورود و پیوستن بقیه جلوگیری می کرد مردم کمی دورتر از مسجد ایستاده وهمهمه می کردند، وقتی نفرسخنران آمد – با اینکه صحبت این بود که برای اینکار بمدت یک هفته مجوز گرفته شده است – ؛ پلیس از ورود او به مسجد جلوگیری کرد وشلوغ شد. وقتی او را سوار ماشین و بردند مقداری بین مردم و پلیسی که در محل مستقر بود درگیری و پلیس با خشونت مردم را مورد ضرب وجرح قرار داد. مردم متفرق ولی در برخی مناطق کمی دروتر ازمسجد مزبور اما در همان خیابان درگیری بین تعدادی از جوانان و پلیس رخ داد که منجر به دستگیری تعدادی شد وفردا دیگر شهر، شهر سابق نبود و هرجا می رفتی صحبت از این واقعه بود و هرروز گوشه ای از شهر تعدادی جمع و به این ترتیب درگیری خیابانی بین مردم و پلیس شروع و هرروز بیشتر می شد.
” این درگیریها ادامه داشت و هرروز بیشتر می شد. خبر تظاهرات شهرهای دیگرهم مرتب می رسید و اخبارتظاهرات در رادیوهای خارجی هم پخش می شد. بیاد دارم یکشب که اخبار بی بی سی را گوش می کردیم راجع به شهر ما(خرم آباد ) گزارش می کرد و خبرنگار این رادیو می گفت «این شهر به یک شهر جنگ زده شبیه است و بوی گاز اشک آور و باروت فضای شهر را پر کرده است”.
ما آنزمان(نسل ما) درک درستی از سیاست و انقلاب نداشتیم و اساسا نمی دانستیم نظام بعدی چه خواهد بود وچگونه ولی با مقایسه وضعیت ایران با سایر کشورها و خواندن بعضی کتب و مقالات در خود نسبت به حکومت و نحوه اداره کشور احساس خشم میکردیم. اما نمی دانستیم که این مقاهیم اگرچه خوب و در برهه هایی از تاریخ لازم و یا اجتناب ناپذیرهستند، اما مراحل بلوغ اجتماعی و پیش زمینه های خودش را طلب می کند و افرادش اگر پختگی لازم را نداشته باشند چه بسا دچار اشتباهات غیر قابل جبرانی خواهند شد و انقلاب اگر خاستگاه درست تکاملی و روشن نداشته باشد به چه انحرافات و عوارض هولناکی مبتلا خواهد شد. ضمنا ما خیلی خام بودیم این را نمی دانستیم که با خواندن چند کتاب آدم روشنفکر و پیشرو نخواهد شد بلکه تجربه و گذر زمان از خیلی از اینها مهمتر است و بهمین علت با شروع این تظاهرات تاجاییکه یادم هست بطور پی گیر و خستگی ناپذیر و بی تاثیراز نصیحت برخی اشخاص که تجربه و عمری بیشتر ازما را طی کرده بودند، که بابا نکنید و اینطور که شما فکر می کنید نیست و خودتان را بی خود به کشتن ندهید و شما نمی دانید چکار می کنید مملکت را ویران می کنید و… در تظاهرات و متینگ ها شرکت و تا جاییکه یادم هست یک تظاهرات یا متینگ نبود که در آن شرکت نکنم هنوز هم برخی دوستان بعد از 40سال که تماس می گیرم می گویند به فلان مناسبت که برشهایی از تظاهرات آنزمان راتلویزیون پخش کرده ما ترا در آن دیدیم.
تا جائیکه یادم هست تظاهرات را خشم اداره می کرد و نه عقل و درایت. کشورو دولت خودمان را با کشورهای پیشرو و صنعتی آنزمان مقایسه می کردیم و نه باکشورهای همتراز؛! زمینه های تاریخی را در نظر نمی گرفتیم. از اطراف هم سیاه نمایی می شد و هیچ زمینه پیشرفتی در نظر گرفته نشده و ذکرنمی شد. یک شعارذهن های مشوش مارابیشتر بهم می ریخت«ماکه ثروت داریم چرا اینقدرعقب هستیم و کمبود داریم ». .
با اوج گرفتن تظاهرات ضددولتی؛ خرم آباد که پلیس کافی نداشته و بعلت بافت طایفه ای جمعیت شهرپلیس محلی نمی توانست آن شدت عمل لازم برای کنترل شهر را داشته و خیلی از افراد پلیس هم بعلت آشنا یی و … از سرکوب لازم خودداری می کردند رئیس پلیس هم میدانست که اگر کسی کشته شود بحث طایفه مطرح می شود و با یک خانواده تنها سروکار ندارد توان مقابله با این تظاهرات را نداشت از مرکز تقاضای کمک کرده بود بمین دلیل یک یگان ضدشورش ازتهران برای اینکار به شهر اعزام شده بود که اعلام کرده بود «ما ظرف یک ماه شهر را آرام و ساکت خواهیم کرد و به حرف رئیس پلیس محلی که گفته بود اینجا با شهرهای بزرگ فرق دارد و شدت عمل به خرجی ندهید گوش نکرده ومدتی شدت عمل اگر چه تا چند روزی اثر داشت اما شعله رابیشتر کرد.
این یگان ضد شورش در دریاچه کیو که دارای متل بود مستقر بود که یک شب مردم به آنها شبیخون زده و چند نفر از آنان را کشته وتعدادی را هم مجروح کرده بودند.
یک شب که تعدادی از جوانان به یک نظامی که گفته می شد راننده تیمسار آذری (فرمانده تیپ ارتش) حمله و سلاح او را گرفته بودند ارتش که مثلا تا آنزمان در سرکوب شرکت نداشت با صدور اطلاعیه تهدید به شدن عمل کرد که اگر تاشب سلاح و خاطیان تحویل داده نشوند وارد عمل می شود و آنشب برای اولین بار تانک وارد خیابانها شد و ما که تا حالا تانگ ندیده بودیم هاج و واج مانده بودیم که چه می شود اما افرادی که سربازی رفته وآشنا بودند دلگرمی می دادند که چیزی نیست با ککتل مولوتف می شود تانک را ازکار انداخت. و این تهدید هم چندان اثری پایداری نداشت و تانکها همان یک شب ماندند و بعد دوباره به پادگان برگشتند.
بهرحال وضعیت بهمین منوال ادامه داشت و سال 57 در روز تاسوعا و عاشورا تظاهرات به اوج خودش رسید. تا حال من نه این تعداد نفردیده بودم و نه فکر می کردم به این زودی به این حد برسد اما آن دوروز نقطه عطفی در تاریخ انقلاب شد.
_________________________________________________
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام و رجوی ـ قسمت 2 ـ آشنایی با سیاست ، از «حاشیه نشینان شهر تبریز» تا « سگ دونی»
قضیه این بود که دوستمان که دوران دانشجویی در تبریز با کمک دوستانش جزوه ای تحت عنوان «حاشیه نشینان شهر تبریز» نوشته و منتشرکرده بودند که به شرح زندگی و مشکلات معیشتی حاشیه نشینان شهراختصاص داشت، برسم دوران دانشجویی می خواست که این کار را در خرم آباد هم تکرار کند اما چون خودش شاغل و وقت اینکار را نداشت ازمن خواست که کار تحقیق و اجرائیات را بعهده بگیرم چون من هنوز نوجوان و تجربه اینکارراهم نداشتم مرا توجیه وراهنمایی کرد. در این گفتگوها که برای اجرای کارانجام می شد من با برخی نکات که شاید سالها طول می کشید تا بفهمم از جمله علت این مهاجرت بی رویه به شهرها، چکونگی و علت ایجاد «حلبی آبادها» اشنا و درک ضعیفی از سیاست و… پیدا می کردم.
آشنایی با سیاست ، از «حاشیه نشینان شهر تبریز» تا « سگ دونی»
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 23.03.2020
درآنزمان؛ برای کمک به یک دوست گرامی وهم برای کسب درآمد کاری را قبول کردم که مرا خیلی تحت تاثیر قرارداده و روحیات مرا عوض و خشمی را در خودم احساس میکردم .قضیه این بود که دوستمان که دوران دانشجویی در تبریز با کمک دوستانش جزوه ای تحت عنوان «حاشیه نشینان شهر تبریز» نوشته و منتشرکرده بودند که به شرح زندگی و مشکلات معیشتی حاشیه نشینان شهراختصاص داشت، برسم دوران دانشجویی می خواست که این کار را در خرم آباد هم تکرار کند اما چون خودش شاغل و وقت اینکار را نداشت ازمن خواست که کار تحقیق و اجرائیات را بعهده بگیرم چون من هنوز نوجوان و تجربه اینکارراهم نداشتم مرا توجیه وراهنمایی کرد. در این گفتگوها که برای اجرای کارانجام می شد من با برخی نکات که شاید سالها طول می کشید تا بفهمم از جمله علت این مهاجرت بی رویه به شهرها، چکونگی و علت ایجاد «حلبی آبادها» اشنا و درک ضعیفی از سیاست و… پیدا می کردم.
مرحله بعدی انجام کار بود که من ( اول کار ما دونفر بودیم ولی روزدوم نفر بعدی ادامه نداد ومن تنها ماندم) بایستی بمدت چند ماه هرروز بادفترودستک در چند محله مخصوص که این حاشیه نشینان بیشتر متمرکز بودند راه می افتادم و خانه به خانه می رفتم و یک پرسشنامه چند صفحه ای را با سوال از آنان پر می کردم شامل:
چرا به شهر کوچ کرده اید ؟
شغل افراد؛ تعداد فرزند؛ مشکلات فعلی شما چیست؟ و…
بدترین قسمت که هم خودم خجالت می کشیدم والبته ازروی واکنش افراد فکر می کردم سوال بدی است و عموما با اکراه جواب می دادند و در چند روز اول عموما ناقص نوشته می شد این بود که در هفته گذشته و مخصوصا 3 روز گذشته غذای شما چه بوده است؟ صبحانه؛ ناهار و شام و چقدر میوه مصرف کرده اید؟ که عموما بد جواب می دادند چون جزء خصوصی ترین قسمت زندگی یک خانواده و فرد است و گویای خیلی چیزها است. در مواردی حتی افراد عصبانی می شدند و حتی توضیحات مرا گوش نمی کردند و من ناچاربه ترک محل می شدم .
از طرفی با وجود فقرزیاد من مهربانی و محبت را هم در همین افراد پیدا می کردم.!
اما با مطرح کردن مشکل با دوستمان او برای من توضیح داد که قسمت مهم و اساسی همین است آخر این حکومت ادعای تمدن و رشد اقتصادی و پز در می کند اما ملیونها نفردرحاشیه شهرها به نان شبشان محتاج و خانه ندارند و اگر بچه یا خودشان مریض شوندچون پول دوا و درمان ندارند باید بچه شون رودستشون پر پر بزند و بمیرد و اونوقت ما داریم ادعای تمدن و … می کنیم و تو باید بدون اینکه وارد این جزئیات بشوی که دردسری هم برایت درست شود با مردم طوری صحبت ورفتار کنی که راحت سفره دلشان را برای تو باز کنند. که منهم بمرورپیش بردم و بقول معروف راه افتادم. چون مخاطبین در وحله اول فکر می کردند این کار سرشماری و یا آماری است و عموما فکر میکردن که اگر جوابهای مشخصی بدهند شاید به آنها کمک و یا چیز بیشتری بهشون برسه ویا عکس این فکرمی کردن نباید حقیقت را بگویند چرا که ممکن است مالیاتی بر آنان مترتب شود!
اما توضیح این بود یعنی در ورود به هرخانه باید اول من توضیح میدادم که این یک کار غیر دولتی و عایدی هم برای کسی ندارد و جواب دادن هم داوطلبانه است و حتی اگر شرکت می کنید هرسوالی که دوست نداری جواب نده.!
در این دوران من با خیلی از خانواده ها آشنا شدم که بعلت فقر و نداشتن هزینه دکتر و درمان مریضی های مزمن و طولانی مدت بودند. گاه به بچه های کوچکی برمی خوردم که مریض بودند و یا بعلت یک مریضی که درمان نشده بود از عوارض آن مریضی ناقص و در رنج بودند و باید تا اخر عمر این درد را باخود حمل می کردن وقتی من از سر بی اطلاعی و خامی سوال می کردم که چرا دکتر نمی روید؟ جواب روشن بود.
«ای بابا ما نمی تونیم شکم خودمان را حتی با نان خالی سیر کنیم؛ نفست از جای گرم در می آید و یا تو سنت کمه، از درد ما چه خبر داری»؟
در مواردی افراد و حتی خانواده هایی را دیدم که در محلی زندگی می کردند که با اینکه من خود از خانواده فقیر و با فقر اشنا بودم ولی برایم سخت بود وارد آن شده و یا بنشینم. در جامعه و اصطلاحا وبه طنز به این اماکن« سگ دونی» می گفتند. اما آنها ناچار بودند که در آن زندگی و به آن خو کرده بودند و خیلی از مریضی های افراد هم ناشی از این وضعیت و کثیف بودن محل بود.
ادامه دارد
___________________
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و مسعود رجوی قسمت اول ـ مقدمه ، موش کتاب خور
مقداری از خاطرات جبهه و جنگ در هنگام اسارت بدست نیروهای عراقی افتاد و یا در سنگرجبهه باقی ماند که اصلا بعد از اسارت من نفهمیدم که چه شد چرا که وقتی که من اسیر شدم تا چند ماه بعنوان مفقود الاثر قلمداد می شدم و بعد از چند ماه پیگیری خانواده ام نتوانستند وسایل شخصی مرا بدست بیاورند و بقیه و بیشتر عمرم هم در فرقه رجوی بودم که خاطره نویسی مذموم و اگرهم کسی در خفا اینکار را میکرد در دومناسبت یعنی انتقال از اشرف به لیبرتی و بعدا جابجایی به آلبانی افراد ناچارا آنها را از بین بردند چرا که سران فرقه می گفتند که اینها می تواند اطلاعات باشد و نباید به دست کسی ( آمریکایی ویا عراقی ها ) بیفتد. در این دوهنگام نفرات سازمان وسایل نفرات را خیلی ریزتر و دقیق تر از عراقیان، چند بارچک می کردند که صدای نفرات درآمده بود که بابا ما نفهمیدیم دشمن کیست. عراقیها یک نگاه اجمالی به وسایل نفرات می کردند ولی نفرات سازمان حتی نامه های خانوادگی و خصوصی افراد را هم بادقت می خواندند. در حالیکه عراقی ها اصلا به کاغذ و دفتر نگاه هم نمی کردند و کاری نداشتند که توضیح دقیق آن در جای خودش خواهد آمد. مثلا در حرکت به لیبرتی ما باید وسایل را به نفرات این فرقه می دادیم
خاطرات عبدالرحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و مسعود رجوی قسمت اول ـ مقدمه ، موش کتاب خور
عبدالرحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 13.03.2020
مقدمه : از انجائیکه مطالبی که اینجا بعنوان خاطرات می آید برخی به 40 یا پنجاه سال پیش برمیگردد بدلیل بعد زمانی و اینکه من در این مدت درشرایطی نبوده ام که یاداشت کنم و در مواردی هم که یادداشتی بوده در برهه های و شرایط مشخصی که من از سر گذرانده ام از بین رفته اند ذکر تاریخ دقیق برای آنها برای من مقدور نیست و الان که دست به نگارش این خاطرات می زنم ناچارا تاریخها بطور کلی( ونه با ذکرروز و ماه)و تقریبی خواهد بود.
مقداری از خاطرات جبهه و جنگ در هنگام اسارت بدست نیروهای عراقی افتاد و یا در سنگرجبهه باقی ماند که اصلا بعد از اسارت من نفهمیدم که چه شد چرا که وقتی که من اسیر شدم تا چند ماه بعنوان مفقود الاثر قلمداد می شدم و بعد از چند ماه پیگیری خانواده ام نتوانستند وسایل شخصی مرا بدست بیاورند و بقیه و بیشتر عمرم هم در فرقه رجوی بودم که خاطره نویسی مذموم و اگرهم کسی در خفا اینکار را میکرد در دومناسبت یعنی انتقال از اشرف به لیبرتی و بعدا جابجایی به آلبانی افراد ناچارا آنها را از بین بردند چرا که سران فرقه می گفتند که اینها می تواند اطلاعات باشد و نباید به دست کسی ( آمریکایی ویا عراقی ها ) بیفتد.
در این دوهنگام نفرات سازمان وسایل نفرات را خیلی ریزتر و دقیق تر از عراقیان، چند بارچک می کردند که صدای نفرات درآمده بود که بابا ما نفهمیدیم دشمن کیست. عراقیها یک نگاه اجمالی به وسایل نفرات می کردند ولی نفرات سازمان حتی نامه های خانوادگی و خصوصی افراد را هم بادقت می خواندند. در حالیکه عراقی ها اصلا به کاغذ و دفتر نگاه هم نمی کردند و کاری نداشتند که توضیح دقیق آن در جای خودش خواهد آمد. مثلا در حرکت به لیبرتی ما باید وسایل را به نفرات این فرقه می دادیم تا چک کنند و هرچه مثلا آنها چک می کردند و اوکی می شد تازه به وسیله عراقیها چک می شد من چند تا نامه از خانواده ام داشتم که نفر فرقه شروع کرد به خواندن انها وقتی من اعتراض کردم گفت باید چک شود که ملات (واژه ای که در فرقه مترادف مدرک بود) نباشد ولی ناراحتی مرا که دید ومن یکی را که پاره کردم و گفتم اگر فکر می کنی ملات است بیا دیگه از بین رفت بقیه را نفرکناری بهش گفت نخوان بابا خانوادگی است و اوبا اکراه بمن برگرداند، اما وقتی به عراقیها رسیدیم اصلا به نامه وکتاب ودفترها نگاه هم نکردند.
در هنگام جابجایی به البانی هم نفرات اطلاعات فرقه می گفتند که اگر کسی دفترو یا کتابی دارد که میخواهد با خود بیاورد یک هفته قبل باید بدهد که چک شود، پیش ما می ماند ودم درب و قبل از خروج به او داده خواهد شد، من به آنها گفتم مدارک را یکبار از اشرف به لیبرتی چک کرده ایدو در این مدت هم چیز جدیدی و تماسی باکسی نداشته ام که چیزی اضافه شود وگفتند این ضابطه است و باید بدهی! و من چون اصلا این روش را دوست نداشته و توهین میدانستم تمامی نامه و عکسهایی که داشتم را سوزاندم. هرچه هم بطور جسته وگریخته ازخودم و فقط از خودم نوشته بودم از بین بردم.
با این توصیف من در ذکر تاریخ وقایع احتیاط را رعایت و با اتکا بذهنم تلاش خواهم داشت اگر تاریخی را دقیق بیاد ندارم به ذکر سال یا فقط ماه اکتفاء کنم و من الله التوفیق.
بخش اول( ایران).
دوران نوجوانی :
من عبدالرحمان محمدیان اهل خرم آباد لرستان متولد سال 1338 هستم. در مدارس خرم آباد درس و مخصوصا دوران دبیرستان ( دوران متوسطه نظری) را در دبیرستان کورش کبیر در محله ششم بهمن خرم آباد گذراندم.
دوران نوجوانی من مصادف بود با شروع تظاهراتهای خیابانی برعلیه رژیم سلطنتی و من هم مثل هم سن وسالهایم بطور فعال در این تظاهرات شرکت داشتم. من در آن دوران به تشویق یکی از فامیل که یادش گرامی وروحش شاد باد اهل مطالعه شده بودم و کتاب زیاد می خواندم و یکی از دوستان به شوخی بمن می گفت موش کتابخور ( من آنزمان نمیدانستم این جمله دقیقا چه معنی میدهد و این دوستمان از کجا پیدا کرده است اما بعدا دریکی از کتابهای کازانتزاکیس نویسنده یونانی این جمله را دیدم یعنی کسی که زیاد کتاب می خواند و…)
//////////////////////////////////