مروری بر یک کتاب؛ «همین امشب برگردیم!»

0
2110

یک تفسیر نقادانه یا فلسفی می‌شود روی این کرد و به هر حال، منِ نویسنده خیلی وارد آن بحث نمی‌شوم. از نظر شخص من، تجربه‌ای که من به عنوان یک نویسنده در این داستان‌ها داشتم، جواب «نه» است. یعنی برای خودم لزوماً تجربه مهاجرت با یک تجربه جداافتادگی یا مرگ به شکل فیزیکی یکسان نبوده. نه! به این شکل نبوده؛ ولی اتفاقی که افتاده که شاید در این داستان‌ها تجلی آن شده مرگ فیزیکی که شما می‌بینید، این است که مهاجرت واقعاً یک جور گسستگی بسیار حاد و رادیکال با بسیاری از داشته‌های شما ایجاد می‌کند؛ که واقعاً در خیلی از بخش‌ها دست کمی از مرگ فیزیکی برای فرد ایجاد نمی‌کند. به ویژه در سال‌های اولیه. یعنی همان فرایندی که شاید افراد باقیمانده از یک انسان فوت شده بعد از مرگ آن آدم تجربه می‌کنند: در ابتدا مراحل مختلفی طی می‌شود، ابتدا انکار می‌کنند و بعد یواش یواش کنار می‌آیند و بعد عادت می‌کنند و بعد دچار غم می‌شوند یا مواردی از این دست. به شکل واضح و این‌همانی در پدیده مهاجرت در خیلی از موارد در زندگی خودتان با این حالت روبه‌رو می‌شوید. یک حس از دست‌رفتگی بسیار عمیق ایجاد می‌شود. البته این حس قطعاً وقتی سال‌های مهاجرت فرد افزایش پیدا می‌کند تغییر شکل می‌دهد و حتی فراموش می‌شود. آن جایگزین، حتی به‌قدری قدرتمند می‌شود که شما حتی ممکن است به یاد نیاورید؛ ولی قطعاً این اتفاق در ذهن فرد مهاجر می‌افتد و تجلی اینها شاید در داستان‌های من همین موردی است که شما اشاره کردید. به هر حال یک جور گسستگی که عملاً با مرگ همخوانی دارد.

مروری بر یک کتاب؛ «همین امشب برگردیم!»

مهرداد قاسمفر

پیمان اسماعیلی، داستان‌نویس ساکن تهران

پیمان اسماعیلی، داستان‌نویس ساکن تهران

پیمان اسماعیلی نویسنده ۳۹ ساله مقیم تهران است که حالا با چهار اثر داستانی موفق، یک رمان و سه مجموعه داستان، می‌شود او را از جمله بهترین داستان‌نویسان نسل خودش در ایران خواند. آثاری که نقدهای بسیار خوبی گرفته و توجه زیادی را به زبانِ وَرز یافته، تصویرهای بدیع و دقت و نظر و تأمل این نویسنده در کشف آنات و لحظات ویژه در جهان داستانی‌اش کرده است.

آخرین اثرش، مجموعه داستانی است با عنوان «همین امشب برگردیم»؛ مجموعه داستانی که به تازگی منتشر شده. پیمان اسماعیلی بعد از مهاجرتی چند ساله به استرالیا، حالا در تهران زندگی می‌کند اما این مجموعه داستان حاصل همان روزها و سال‌های مهاجرت اوست.

بخشی از یک داستان او با صدای نویسنده:
«توی اتاق که راه می‌رفت شلوار جین رنگ‌رفته‌اش توی پاهای لاغرش لق می‌زد. گفت زن من مرده. اولش خیلی سخت بود. نیمه‌شب‌ها از خواب بلند می‌شدم. گرسنه‌ام بود. زیاد. برای خودم غذا درست می‌کردم. پیتزا درست می‌کردم به این بزرگی. نشانه‌ای از زندگی بود. توی سه ماه ۱۵ کیلو چاق شدم. زنم مرده بود و من هی چاق می‌شدم. بعد خندید و لیوان سبزرنگ را باز هل داد جلوی من. گفت از این بخور. گفتم کار ظفر را راه بیاندازی ما می‌رویم. گفت من سه سال است از این خانه بیرون نرفتم. بعد سرش را تکان داد و با دست به طبقه پایین اشاره کرد و گفت: خانه که نه. همین که می‌بینی. هر روز دعوا می‌کنند. عربده می‌کشند. هوای اتاق ساکن بود. هیچ جریانی از هوا در اتاق نبود. هیچ پنجره‌ای توی اتاق نبود و فقط صدای نفس‌زدن‌های نامنظم جوان بود که به نظرم خیلی عجیب و نامأنوس بود. پرسید چیزی می‌خورم یا نه و بعد گفت: من اینجا انتظار می‌کشم. شماها باید این چیزها را درک کنید. سه سال است اینجا نشسته‌ام و منتظرم؛ و الان واقعاً خوشحالم کسی را می‌بینم که از کرمانشاه آمده و می‌فهمد انتظار کشیدن یعنی چه. بعد موهایش را از صورت کنار زد و گفت خیلی مهم است که این چیزها را بفهمی؛ و با دست به طبقه پایین اشاره کرد و سرش را به تأسف تکان تکان داد.»

آنچه که شنیدید، بخشی بود از مجموعه داستان «همین امشب برگردیم» با صدای نویسنده، پیمان اسماعیلی.
خیلی خوش آمدید آقای اسماعیلی به این برنامه نمای دور، نمای نزدیک. این پنج داستانی که در این مجموعه آمده به نظر می‌آید حاصل تجربه‌های شماست از مهاجرت به خارج از ایران؛ به طور مشخص استرالیا؛ و تجربه‌هایی که به طور بی‌واسطه یا باواسطه در این دوره با آنها مواجه بوده‌اید.

سلام می‌کنم خدمت شما آقای قاسمفر و همه عزیزانی که الان دارند گفت‌وگو را گوش می‌کنند.
بله دقیقاً همین‌طور است. از این پنج داستان هر پنج‌تا به شکلی دغدغه مهاجرت را، چه از داخل ایران به خارج از ایران و چه مهاجرتی که در خود ایران اتفاق می‌افتد، دارند بررسی می‌کنند. توی سه داستان که بطور مشخص به ارتباطات و روابط و ماجراهایی که برای مهاجران خارج ایران اتفاق افتاده ارتباط پیدا می‌کند. دقیقاً همین چیزی است که شما اشاره کردید. به شکل مستقیم یا غیرمستقیم آن تجربه و شهود و درکی بوده که من خودم به عنوان یک مهاجر از زندگی خارج از ایران به ویژه در استرالیا برداشت کردم.

در این کتاب به رغم اینکه داستان‌های متعددی را می‌خوانیم (یعنی با پنج داستان مواجهیم و ظاهراً هرکدام از این پنج داستان قرار است آدم‌های مختلفی را روایت کنند و یا برش‌های مختلفی از زندگی آدم‌های مختلفی را بیان کنند)، اما یک چیزی اینها را به همدیگر وصل می‌کند؛ نشانه‌ها و موتیف‌هایی مشترک. این آیا عامدانه رخ داده یا اینکه این پنج داستانی که برای این مجموعه انتخاب کردید، به صورت اتفاقی چنین وجوه اشتراکی یافته‌اند؟

به نظر خودم نمی‌شود گفت اتفاقی است. چون برخی از این موتیف‌ها طبیعتاً شامل چیزهایی می‌شوند که برای من به عنوان یک نویسنده دغدغه محسوب می‌شوند.

همان‌طور که گفتم فضایی که آدم‌های داستان با آن مواجه می‌شوند فضای مهاجرتی است که با دنیای جدیدی روبه‌رو می‌شوند و طبیعتاً آن دنیای جدید مؤلفه‌های خودش را دارد و تأثیرش روی تمام شخصیت‌های داستان‌ها، اضطراب است. یعنی شما شاید اضطراب را به عنوان یک موتیف گسترده در هر پنج داستان به طور واضح مشاهده می‌کنید و می‌خوانید. به هر حال خودش یک عامل بسیار مهمی است که رئوس داستان‌ها را به هم متصل می‌کند.

به غیر از موتیف‌هایی که من به عنوان نویسنده به آنها علاقه دارم یک سری نشانه‌ها هم هست که حالا چه به شکل یک جور بینامتنیت ادبی، اگر بخواهیم به آن اشاره کنیم، یا حداقل می‌شود گفت علاقه شخصی خود من است، که یک سری عناصر و اِلمان‌هایی هستند که در داستان‌ها تکرار می‌شوند.

به طور مشخص چیزی که در نوشتن این داستان‌ها برای من خیلی مهم بود، نوعی برقراری گفت‌وگو بود با داستان آلیس در سرزمین عجایب. چون واقعاً برای بسیاری از کسانی که مهاجرت می‌کنند کشورهای جدید و فضاهای جدید، دنیاهای جدید شبیه آن چیزی است که شاید آلیس در سرزمین عجایب خودش را در آنجا پیدا کرد. یکی از مشخص‌ترین و مهم‌ترین المان‌های مرتبط‌کننده این داستان‌ها همان المان خرگوش سفید است که شما می‌بینید در تعدادی از این داستان‌ها به کرات تکرار می‌شود و جنس کارکردش دقیقاً از همان جنس کارکردی است که در ابتدای داستان آلیس در سرزمین عجایب می‌بینید.

البته خب طرح داستانی مشخصی هم برایش رعایت شده. مثلاً خرگوش سفید واقعاً مارک یک نوشیدنی است در استرالیا که با استفاده از این توانایی و این ظرفیت سعی شد یک چنین گفت‌وگوی بینامتنی ایجاد شود. یعنی در کل می‌خواهم بگویم به هر حال یک‌سری دغدغه‌ها، موتیف‌ها و المان‌هایی آگاهانه در این داستان‌ها بوده؛ ولی قطعاً بخشی‌اش هم ناآگاهانه است. من خوشحالم که بخش ناخودآگاهم کارکرد خودش را داشته و باعث شده یک خط تسیبحی عملاً در بین این داستان‌ها دیده شود.

یکی از موتیف‌ها یا حداقل نشانه‌های مشترک این است که در همه این داستان‌ها مرگ اتفاق افتاده. یا به انسانی مرده و انسانی از دست رفته اشاره می‌شود؛ مرگی فیزیکی. از آنجا که به نشانه «خرگوش سفید» هم اشاره کردید و اینکه آن واندرلند یا سرزمین عجایبی که انگار برای هر مهاجری اتفاق می‌افتد، آیا در تجربه شما، مهاجرت رابطه‌ای مستقیم با مرگ هم پیدا می‌کند؟ یعنی این بخشی مهم از آن تجربه است؟

یک تفسیر نقادانه یا فلسفی می‌شود روی این کرد و به هر حال، منِ نویسنده خیلی وارد آن بحث نمی‌شوم. از نظر شخص من، تجربه‌ای که من به عنوان یک نویسنده در این داستان‌ها داشتم، جواب «نه» است. یعنی برای خودم لزوماً تجربه مهاجرت با یک تجربه جداافتادگی یا مرگ به شکل فیزیکی یکسان نبوده. نه! به این شکل نبوده؛ ولی اتفاقی که افتاده که شاید در این داستان‌ها تجلی آن شده مرگ فیزیکی که شما می‌بینید، این است که مهاجرت واقعاً یک جور گسستگی بسیار حاد و رادیکال با بسیاری از داشته‌های شما ایجاد می‌کند؛ که واقعاً در خیلی از بخش‌ها دست کمی از مرگ فیزیکی برای فرد ایجاد نمی‌کند. به ویژه در سال‌های اولیه. یعنی همان فرایندی که شاید افراد باقیمانده از یک انسان فوت شده بعد از مرگ آن آدم تجربه می‌کنند: در ابتدا مراحل مختلفی طی می‌شود، ابتدا انکار می‌کنند و بعد یواش یواش کنار می‌آیند و بعد عادت می‌کنند و بعد دچار غم می‌شوند یا مواردی از این دست. به شکل واضح و این‌همانی در پدیده مهاجرت در خیلی از موارد در زندگی خودتان با این حالت روبه‌رو می‌شوید. یک حس از دست‌رفتگی بسیار عمیق ایجاد می‌شود.

البته این حس قطعاً وقتی سال‌های مهاجرت فرد افزایش پیدا می‌کند تغییر شکل می‌دهد و حتی فراموش می‌شود. آن جایگزین، حتی به‌قدری قدرتمند می‌شود که شما حتی ممکن است به یاد نیاورید؛ ولی قطعاً این اتفاق در ذهن فرد مهاجر می‌افتد و تجلی اینها شاید در داستان‌های من همین موردی است که شما اشاره کردید. به هر حال یک جور گسستگی که عملاً با مرگ همخوانی دارد.

نکته‌ای که دست کم در سه تا از داستان‌های این مجموعه پنج‌گانه رخ می‌دهد حالا در یکی مثل در دنیای آب قوی‌تر و در تونل و واندرلند یک کمی میانه‌حال‌تر رخ می‌دهد. پایان‌بندی غافل‌گیرکننده است که به یک جور سوررئالیسم یا یک جور ساینس فیکشن نزدیک می‌شود. آیا برای چه؟ برای شگفتی‌زایی رخ می‌دهد؟ می‌خواهم در مورد آن دل‌مشغولی که باعث شده مؤلف (خودت) این جوری قصه را پایان بدهی؟ کمی توضیح بدهید.

این هم شاید برگردد به آن سلیقه‌ای که من در دیدن و نوشتن داستان دارم. یعنی داستان را ابتدا در ذهنم چطوری تجسم می‌کنم قبل از اینکه آن را روی کاغذ بیاورم. حالا چه با تصاویر چه با کلمات. چیزی که سلیقه خود من است و همیشه هم این‌طور بوده این است که دوست دارم این حس را به مخاطبم بدهم که چیزی که دارد می‌خواند، و تصاویری که در متون داستان برایش شکل می‌گیرد، لزوماً همان‌ها معنی و تفسیر همه چیز نیست. به هرحال لایه‌های دیگری هم در زندگی در جریان است که آن لایه‌ها وقتی با تعابیر ذهنی افراد و شخصیت‌ها قاطی می‌شوند ممکن است منجر به نوعی از فضاهای غیرواقعی شود که تجلی یک‌سری اتفاقاتی است که در درون فرد افتاده.

چیزی که برای من خیلی جالب بوده این است که من خودم همیشه عاشق موقعیت‌های حادم. یعنی حتی در اتمسفر داستان در جغرافیای داستان، تابستان‌های بسیار داغ، شرجی هوا… به خاطر اینکه عملاً اتفاقی که می‌افتد زندگی در این موقعیت‌ها با برجستگی بیشتری حس می‌شود، با توانایی‌های افراد در درک زندگی افزایش پیدا می‌کند.

حالا وقتی من این نوع موقعیت‌ها را در کنار عدم توانایی درک شخصیت‌های داستان در محیط جدیدی که توی آن قرار گرفتند، قرار می‌دهم، به دلیل اینکه تقریباً یکی از موتیف‌هایی که در تمام داستان‌ها مشترک است عدم درک دنیای جدید است توسط شخصیت‌ها و تلاشی که برای درک آن دنیا می‌کنند. آن تلاش عملاً باعث تغییرشان می‌شود و ایجاد شدن یک موجود جدید در داستان.

تمام اینها را وقتی کنار هم می‌گذارید می‌بینید که خود به خود این داستان‌ها به سمت یک جور شهود پیش می‌روند. یعنی آن شهود نتیجه آن تقابلی است که آن شخصیت با این دنیای جدید داشته با این موقعیت رادیکال و حاد و با اعمالی که خودش انجام داده. عملاً نتیجه تمام آنها می‌شود آن شهودی که شما در پایان‌بندی داستان‌ها می‌بینید.

واقعاً من به عنوان یک نویسنده هیچگونه تلاشی نداشتم که پایان‌بندی مثلاً غافلگیرکننده باشد. به عنوان یک تکنیک. اصلاً به این شکل فکر نکردم. چیزی که من فکر کردم این است که این شخصیت من که در چنین دنیایی گرفتار شده چه چیزی ممکن است ببیند؟ چه امکانی ممکن است برایش فراهم شود؟ چه کسی را می‌خواهد ببیند؟ مثلاً اتفاقی که در داستان واندرلند می‌افتد، نتیجه کل فعالیت‌های آن شخصیت و آن اتفاقی است که در داستان رخ می‌دهد. یا مثلاً در داستان دنیای آب عملاً شما نتیجه اعمال آن فرد را نه به شکل اخلاقی، به شکل کاملاً بصری و ادبی در انتهای داستان می‌بینید؛ بنابراین یک مجموعه‌ای از این مواردی که خدمتتان گفتم برای من مهم بوده که شما می‌بینید در بعضی از داستان‌ها، داستان‌ها را به چنین نتایجی می‌کشاند.​

اجازه بدهید حال که صحبت از نشانه‌ها و موتیف‌ها شد بگویم یکی از نشانه‌هایی که در چندتا از داستان‌های این مجموعه، به تکرار آمده است، این است که مثلاً به طرز عجیبی، در آن سوی جهان یک بومی استرالیایی و در داستانی دیگر، یک شهروند استرالیایی اشاره می‌کنند که ما به کرمانشاه سفر کرده‌ایم. در حالی که این آدم‌ها و قصه‌ها هم هیچ ربطی به هم ندارند. این هم یکی از آن نشانه‌گذاری‌هایی هست که در این مجموعه داستان دیده می‌شود. گویی که می‌خواهید فضای داستان را از رئالیسم محض خارج کنید. کارکرد کرمانشاه در این قصه مشخصاً چه بود؟

کرمانشاه! خب من کرمانشاهی هستم و طبیعتاً به جایی که آنجا بزرگ شده‌ام همیشه تعلق خاطر بسیار زیادی دارم و ناخودآگاه ذهنم را به آن سمت می‌کشد. چیزی که در داستان واندرلند اتفاق می‌افتد این است که شخصیتی که این را دارد می‌گوید، عملاً قرار بود یک تثلیث شکل داده شود برای اینکه اینها بتوانند به یک شهود دیگری برسند. حالا در داستان جزئیات این قضیه توضیح داده شده. بعد عملاً این افراد افرادی هستند که در جستجوی آن راه‌های موازی برای درک هستی هستند. یعنی این را هم شما می‌بینید در شخصیت‌پردازی که از آن افراد دارد صورت می‌گیرد.

اینکه چرا این اتفاق دارد می‌افتد و با چه کیفیتی اتفاق می‌افتد در نهایت کار یک منتقد است که بیاید واکاوی در متن ادبی کند… ولی برای من به عنوان نویسنده عملاً وقتی شخصیت من فردی است که از کرمانشاه آمده در تقابل با آن آدم‌ها قرار بگیرد انگار هویت‌هایشان شروع می‌شود به قاطی شدن. یعنی یکی از دلایلی که این اتفاق می‌افتد و شما در پایان‌بندی داستان هم می‌بینید این است که عملاً این افراد دارند به یک نتیجه واحد می‌رسند و همان اتفاقی که قرار بود برای آنهایی که انتظار می‌کشیدند در آن جزیره برای دیدن استادشان رخ بدهد، می‌بینید به یک شکلی برای خود شخصیت اتفاق می‌افتد، در دیدن آن نهنگ زخمی که در انتهای داستان دیده می‌شود.

این یک جور تلفیق هویتی آن شخصیت است … در تمام داستان‌ها می‌بینید که شخصیت‌های داستان‌های من، گذشته خودشان و جغرافیای خودشان را دارند با چیزی جدید تلفیق می‌کنند. اصلاً اینطوری نیست که آن چیز جدید را دربست بپذیرند و چیز قبلی را کنار بگذارند و یا اینکه صرفاً نوستالژی چیز قبلی را با خودشان حمل کنند. در هیچ داستانی این اتفاق نمی‌افتد. همه‌اش مشغول تلفیق کردن‌اند. مشغول ترکیب کردن‌اند. این هم یک تلفیق و ترکیبی است که در این داستان اتفاق می‌افتد.

در داستان واندرلند به خصوص، در انتهای داستان انگار تمام قصه‌های کتاب و آدم‌ها و تصاویر آنها کنار هم گرد می‌آیند. گویی این قصه یک جور پایان‌بندی برای تمام داستان‌های مجموعه است و نه فقط یک داستان دیگر در کنار باقی؛ یکجور پایان است بر کل کتاب. من احساس می‌کنم که انگار اینجاست که رشته و زنجیره کتاب که از داستان اول- «دنیای آب»- شروع شده، سرانجام در داستان آخر- «واندرلند»- سر دیگرش هم می‌آید و به هم قفل می‌شود؛ به عبارتی، داستان آخر در یک حرکت دایره‌ای وصل می‌شود به داستان اول کتاب. به نظر می‌رسد یک جور شگرد و کار فرمیکِ عامدانه بوده!

موقعی که داستان‌ها را در کتاب کنار هم می‌گذارم خیلی فکر می‌کنم که چه داستانی کجای کتاب قرار گیرد. من با شما صد در صد موافقم که داستان واندرلند یک جور جمع‌بندی بر آن دنیا و اتمسفری است که در کتاب «همین امشب برگردیم» با آن مواجه می‌شوید. به همین دلیل من احساس کردم که این داستان، داستانی است که باید در انتهای کتاب باشد به دلیل اینکه تلاشم این بود که وقتی پایان‌بندی داستان تمام می‌شود، به درکی از این جهانی که این پنج داستان دارند ارائه می‌کنند برسیم و یک جور جمع‌بندی از همه اینها باشد.

البته این واقعاً اینجوری نبوده. چون زمان نوشته شدن داستان واندرلند قبل از داستان دنیای آب است. یعنی به این شکل نبوده که من داستان‌ها را بنویسم و به این فکر کنم که تتمه‌ای بر داستان دیگر باشد یا نه؛ ولی به خاطر اینکه روند دغدغه ذهنی من به عنوان یک نویسنده در چند سال گذشته روند ثابتی بوده، این روند را با اجراهای مختلف در داستان‌ها می‌بینید؛ بنابراین یک داستانی پایانی‌تر است و یک داستانی ابتدایی‌تر. اتفاقی که در مجموعه من افتاده. یعنی با وجود اینکه تاریخ نوشتارشان یکسان نیست اتفاقاً واندرلند گذشته‌تر نوشته شده ولی به دلیل اینکه آن دغدغه‌ای که در هنگام نوشتن این داستان‌ها داشتم تقریباً ثابت بوده هرکدام یک بخشی از آن تجربه و یک بخشی از آن شهود را رفتند فراچنگ آوردند و عملاً دارند در این داستان به خواننده نشان می‌دهند؛ بنابراین وقتی داستان‌ها تمام شد تقریباً با خیال راحت این داستان‌ها را کنار هم گذاشتم که وقتی خواننده دارد می‌خواند این حس تجربه کردن را بتواند به خوبی به دست بیاورد.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید