سالهای ۵۴ تا ۵۷ در سازمان مجاهدین، هسته مذهبی، بخشهای ۱، ۲، ۳، ۴ و ۵
نشریه چشم اندار، مصاحبه مهندس میثمی با مهندس محمد صادق، شماره های مختلف، تهران، بیست و چهارم سپتامبر ۲۰۱۵:… پاسبانی او را در گشت شبانه میبیند، خود را در کناری پنهان میکند و وقتی دانشجو میرسد، مچ دست او را میگیرد، در همین زمان عبدالله که در فاصلهای پشت سر دانشجو حرکت میکرده، به کمک میآید و از پاسبان میخواهد رهایش کند، پاسبان مقاومت میکند و عبدالله یک تیر به شکم یا پای پاسبان میزند …
وقایع سالهای ۵۴ تا ۵۷ در سازمان مجاهدین
خاطرات و ناگفتههای محمد صادق از هسته مذهبی بخش اول
چشمانداز ایران: پس از انتشار گفتوگوهایی درباره ریشهیابی خرداد ۶۰ و بازخوردهای خوانندگان به این نتیجه رسیدیم که بخش عمده چالشهای پس از انقلاب، در زندان ستمشاهی شکل گرفت و در ریشهیابی عمیقتر، چالشهای چشمگیر زندان نیز در پی تغییر ایدئولوژی بخشی از کادرهای سازمان و انتشار بیانیه تغییر ایدئولوژی در سال ۵۴ بود که به ضربه ۵۴ به سازمان مجاهدین خلق ایران معروف شد. از این رو ۱۳ گفتوگو با سعید شاهسوندی – که در مقطع ۵۴-۵۳ از همرزمان زندهیادان مرتضی صمدیهلباف و مجید شریفواقفی بود- انجام دادیم که در چشمانداز ایران منتشر شده است. از آنجا که مهندس محمد صادق در آن مقطع حساس در کنار زندهیاد محمدحسین اکبری آهنگر در هسته مذهبی قصد احیای سازمان را داشتند، لذا موافقت کردند خاطرات و تأملات خود را از آن مقطع برای هموطنان عزیز و بهویژه خوانندگان چشمانداز توضیح دهند و از این طریق دین خود را به ملت ایران ادا کنند. آنچه در ادامه میآید حاصل چهار جلسه گفت وگو با مهندس محمد صادق است که در سال ۸۶ انجام شده است. تصمیم به انتشار این گفتوگوها گرفتیم که ایشان مایل به بازبینی همراه با حذف و اضافاتی شدند که متن حاضر ماحصل این تغییرات است. گرچه این گفتوگوها میتواند در کتابی مستقل در اختیار علاقهمندان قرار بگیرد . مهندس محمد صادق معتقد است بهترین دوره فعالیت ۹ ساله سیاسی ـ تشکیلاتیاش، دوره فعالیت در هسته مذهبی میباشد که از آن مقطع خاطرات منحصر بهفردی دارند که تاکنون در هیچ کجا و توسط هیچ سازمانی منتشر نشده است.
ایشان معتقد است: «هسته مذهبی گرچه رسماً دوره کوتاهی ( مرداد ۵۴ تا اردیبهشت ۵۵) فعالیت داشت، ولی با توجه به ریشههای تأسیس آن در پاییز ۵۳ و ارتباط با جریان شهید شریفواقفی و دوستانش درون سازمان و تلاش هسته برای دور هم جمعکردن کیفی نیروهای موجود و فعال باقیمانده از مجاهدین مسلمان اولیه در آن زمان، بالقوه امکان آن را داشت که در صورت تداوم کار و حفظ خود در شرایط بسیار دشوار پلیسی مبارزات مسلحانه، رسیدن به انسجام فکری، اصلاح و توسعه بنیانگذاران سازمان بتواند بهعنوان آلترناتیوی جدی در برابر بخش بهاصطلاح مارکسیستشده مجاهدین ظاهر گردد (امری که مرکزیت تقی شهرام به شدت از آن واهمه داشت) و با انداختن طرحی نو تأثیر زیادی بر شرایط جامعه ما بگذارد».
ما دقت در این مطلب را برای نسل حاضر و آینده توصیه میکنیم. این گفتوگوها گامی در جهت کمکردن یا به صفر رساندن چالشها و هزینههای اجتماعی است.
به نظر ما بررسی دقیق و توجه به علل مختلف تغییرات فکری سازمان مجاهدین اولیه و علل ناموفقبودن کوشش هسته مذهبی برای رسیدن به اهداف و آرزوهای خود در احیای سازمان برای علاقهمندان و پژوهشگران مفید، بلکه ضروری است و ما دقت در این مطالب را برای نسل حاضر و آینده توصیه میکنیم. مسلماً تخفیف تضادهای درونی جامعه و بین جریانات مختلف فکری، نیاز به تجربه، صداقت، حوصله و تلاش صاحبنظران و متعهدین به رشد و بقای این ملت دارد که این گفتوگوها گامی در جهت کمکردن یا به صفررساندن چالشها و هزینههای اجتماعی است.
●لطفاً خود را معرفی کنید و نقاطعطف زندگی و وضعیت فعلی خود را توضیح دهید.
در دیماه ۱۳۳۰ در خانوادهای مذهبی در جنوب تهران خیابان مولوی متولد شدم. پدرم مرحوم حاج احمد صادق متولد محله قدیمی سنگلج (پارکشهر فعلی)، خیاط دارای ۴ پسر و ۲ دختر و از وضع مالی متوسطی برخوردار بود. اجداد پدری و مادریام پیش از مشروطیت در تهران ساکن بودهاند و طبعاً در چندین دهه شاهد و بعضاً حاضر در اتفاقات و جریانات و گرفتاریهای سیاسی مختلف بودهاند. پدرم از جوانی با مرحوم طالقانی آشنا بوده و در جو سیاسی بازشده سالهای ۳۹ تا ۴۲ گرداننده مسجد هدایت (پایگاه تبلیغی آقای طالقانی و مذهبیون سیاسی ملی آن زمان) بود. هر چهار برادر دوره دبستان را در مدرسه جهانبانی مجاور خانه ما و روبروی خیابان خانیآباد طی کردیم.
دو سال اول دبیرستان را در دبیرستان کمال نارمک و چهار سال آخر را در دبیرستان علوی خیابان فخرآباد درس خواندم. با وجود تفاوت در سیستم تربیتی این دو دبیرستان، همواره از وجود معلمان و مسئولان بسیار خوبی برخوردار بودهام که در شکلگیری شخصیت فردی و اجتماعیام بسیار مؤثر بودند و حق بزرگی برگردن من دارند.
خرداد سال ۴۸ در رشته ریاضی با معدل کتبی ۸/۱۷ فارغالتحصیل شدم. رتبه من در کنکور ممتاز بود بهگونهایکه در فیزیک دانشگاه تهران نفر دوم، در فیزیک آریامهر نفر پنجم (معاف از شهریه) و در مهندسی شیمی دانشگاه پهلوی شیراز نیز جزو نفرات ممتاز (با تخفیف شهریه) بودم. به علت علاقه به دبیری فیزیک در مهر ماه همان سال، در سن ۱۸ سالگی وارد دانشکده فیزیک دانشگاه صنعتی آریامهر شدم، ولی با عشقی که از بچگی به رشد صنعت مملکت داشتهام. سال بعد به مهندسی برق تغییر رشته دادم و پس از انقلاب بیشتر عمر خود را نیز در زمینه صنعت برق صرف کردهام.
بلافاصله پس از ورودم به دانشگاه، از طریق برادرم، شهید ناصر صادق (عضو مرکزیت) در پاییز ۴۸ به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمدم. در پایان سال دوم دانشگاه و در ضربات اولیه و وسیع شهریور ماه ۵۰ به سازمان مجاهدین خلق، دستگیر و پس از طی سه سال محکومیت در مرداد ۵۳ از زندان شاه آزاد شدم.
پس از ۹ ماه زندگی علنی و نسبتاً عادی که بیشتر آن را صرف گسترش روابط اجتماعیام و بازشناخت خود و جامعه نمودم، در جو اختناق و عدم امنیت آریامهری که به شدت من و خانوادهام را تهدید میکرد، در ۱۲ اردیبهشت ۵۴ به زندگی مخفی و حرفهای سیاسی، در چارچوب مبارزه مسلحانه و مشی چریکی روی آوردم.
من و معدودی از دوستان همبند آزادشده مجاهد که کمی قبل از اختفا از طریق شهید مجید شریفواقفی از تغییرات وسیع درون مجاهدین و غلبه مارکسیسم بر مرکزیت و بدنه اصلی سازمان (از اواخر سال۵۳) مطلع شده بودیم و پاسخ روشن و تحلیل قانعکنندهای هم از شریف و دوستانش در مورد چگونگی، علت و ریشه این تغییرات دریافت نکرده بودیم تصمیم گرفتیم که با مخفیشدن و قرارگرفتن در بافت سازمانی تشکیلات بهاصطلاح مارکسیستشده سازمان مجاهدین آن زمان، به پاسخ سؤالهای خود دست پیدا کنیم و بهطور اصولی ریشه مشکلات را یافته و در حد مقدوراتمان به حل آن همت بگماریم و البته رهبری سازمان مارکسیستشده نیز پاسخ به هرگونه سؤال ما را نیز موکول به مخفیشدن در چارچوب سازمان و بهاصطلاح اثبات مبارزبودنمان کرده بود.
پس از حدود سه ماه از مخفیشدن من، به دلایل مختلفی که بعداً شرح خواهم داد، هم سازمان مارکسیستشده مجاهدین و هم من و معدود مجاهدین مذهبی مرتبط با سازمان به این نتیجه رسیدند که چارهای جز ایجاد یک گروه مستقل برای ادامه اهدافی که مد نظر داشتند و داشتیم وجود ندارد، لذا اقدام به تشکیل یک «هسته مذهبی» مستقل و بسیار محدود (حتیالمقدور از نیروهای کیفی) کردیم. عمر این هسته مذهبی دیری نپایید و با تحمل رنج از دستدادن زودهنگام دو عنصر کیفی از مجاهدین قدیمی که به ما پیوسته بودند و با قطبیشدن هسته مذهبی، پس از حدود ۹ ماه به جدایی دوستانه پایهگذاران آن (من، شهیدمحمدحسین اکبری آهنگر و محسن طریقت منفرد) از همدیگر انجامید. از آن به بعد تا زمان پیروزی انقلاب بهمن ۵۷ من در ارتباط با سازمان مجاهدین مارکسیستشده که تنها بقایای عملاً و واقعاً موجود تشکیلات مجاهدین در سطح جامعه بود به فعالیت پرداختم.
در دوره انتقادی یکونیم ساله درون سازمانی سالهای ۵۶ و ۵۷ ، بهطور فعالانه در جریان نقد شیوهها و دیدگاههای مرکزیت سازمان مشارکت کردم. نتیجه این دوره سازنده، خلع رهبری سابق (تقی شهرام و شرکا)، دموکراتیزهشدن نسبی روابط درونسازمانی، نقد و نفی مشی چریکی، نقد و باطل اعلامکردن شیوه برخورد سازمان مارکسیستشده با نیروهای مذهبی در سالهای ۵۴ و ۵۵ (ازجمله و بهخصوص قتل شریفواقفی)، اتخاذ خطمشی کار سیاسی و تشکیلاتی درون طبقه کارگر و بالاخره نفی ادعاهای تمامیتخواهانه بر میراث سازمانی و تاریخی سازمان مجاهدین خلق با اطلاق (موقتی) نام «سازمان مجاهدین خلق ـ بخش م ـ ل» برخود گردید. در انتها و از نتایج این دوره انتقادی که به انتشار بیانیه اعلام مواضع جدید سازمان در مهرماه ۵۷ انجامید، وحدت سازمانی دیگر امکانپذیر نبود و سازمان (بخش م – ل) به سه گروه مستقل (پیکار، آرمان و نبرد) و تعدادی عناصر منفرد تجزیه شد که این وضعیت تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داشت.
در ادامه و با تعمیق دیدگاههای انتقادیام به سازمان، زمینه اختلافات جدیتر و جدایی از سازمان و رهبری و مشی عملی آن قبل از پیروزی انقلاب در من ایجاد شده بود. درست یک روز پس از پیروزی انقلاب، یعنی در ۲۳ بهمن ۵۷ حادثه رانندگی عجیب و شدیدی در حاشیه شهر تهران برایم اتفاق افتاد که باعث چند ماه بستریشدن و دوری از هیاهو و غوغای آن روزها شد .
در جو بازشده آن روزها که همه سیاسی یا سیاستزده شده بودند از همه تیپ، گروه و قشری به عیادتم میآمدند و در جریان کلی وقایع روزمره جامعه بودم. در فرصت قهری و فاصلهگیری اجباری از حوادث روزمره و با زمینههایی که از قبل پیروزی انقلاب داشتم، به جمعبندی مشخصی از گذشته سازمان و دیگر گروهها، احزاب و وضعیت، نقش و وظیفه خودم در این میان و با توجه به پیروزی انقلاب و استقرار نظام مردمی جدید رسیدم و بر آن مبنا هرگونه فعالیت مشخص سیاسی گروهی و تشکیلاتی را کنار گذاشتم و از آن زمان تا به حال زندگی غیرسیاسی داشتهام.
سال ۵۸ بلافاصله بعد از بهبودی و بلندشدن از بستر بیماری و با وجود وقفهای هشت ساله در تحصیل، مجدداً به دانشگاه برگشته و تا تعطیلی دانشگاهها در خرداد ۵۹ ادامه تحصیل دادم. همزمان به مدت شش ماه در یک مؤسسه خیریه موقوفه وابسته به وزارت دربار سابق استخدام و با تقبل سرپرستی شیفت شب نوجوانان بیسرپرست و بدسرپرست (مقطع دبستان و راهنمایی) به نیت خود خواستم به یکی از محرومترین، ناهنجارترین و عقبافتادهترین اقشار جامعه خدمتی کرده باشم.
بلافاصله پس از تعطیلیدانشگاهها، در تابستان ۵۹ ازدواج نمودم و از اول مهر ۵۹ در یکی از مراکز تهیه و توزیع (کاغذ و چوب) از ارگانهای وابسته به وزارت بازرگانی که پس از انقلاب با هدف دولتیکردن تجارت خارجی و اجرای بندی از قانوناساسی جدید تشکیل شده بودند استخدام و درست همزمان با روز شروع جنگ تحمیلی مشغول به کارشدم.
در جو متلاطم و ملتهب جامعه پس از خرداد ۶۰ و پس از کشتهشدن برادرکوچکترم حسن (که با تشکیلات رجوی کار میکرد) در درگیریهای اردیبهشت۶۱، در اواسط مرداد ۶۱ و در محل اداره جهت پارهای از توضیحات! بازداشت شدم. حدود شش ماه بدون اتهام مشخصی در زندان اوین بودم. ظاهراً پروندهام بهعنوان «مشکوک» بوده و جهت شناخت بیشتر، تحقیقات و اطمینان از وضع موجودم دستگیر شده بودم. از آنجا که بعد از انقلاب هیچگونه فعالیت سیاسی و گرایشات بهاصطلاح گروهکی نداشتم، وضعیت کار و زندگیام مشخص و اطلاعات مربوط به فعالیتهای قبل از انقلابم هم با دستگیری افراد مرتبط هیچ ارزشی برای سیستم امنیتی نداشت، بلکه مؤید وضعیت بعد از انقلابم نیز بود. بعد از حدود شش ماه بلاتکلیفی، در بهمن ماه ۶۱ بدون کیفرخواست و دادگاه و محکومیتی، پس از بازجوییهای لازم آزاد شدم. پس از آزادی مستقیماً به سر کار قبلیام در مرکز کاغذ و چوب برگشتم و تا اردیبهشت ۶۴ در آنجا کار میکردم.
با بازشدن مجدد دانشگاهها و پس از مدتی تعلیق تحصیلی و بلاتکلیفی، از مهر ۶۳ ادامه تحصیل دادم و بالاخره پس از ۱۷ سال! و سه دوره وقفه ناخواسته، در بهمن ماه سال۶۵ تحصیلات خود را در رشته مهندسی برق مجموعه کنترل (ابزار دقیق) تمام کردم.
بعد از اخذ مدرک مهندسی، وارد فضایی دیگر و زمینه کاری صنعتی شدم که تا بازنشستگیام در سن ۶۰ سالگی در پایان سال۹۰، یعنی به مدت ۲۵ سال در شرکتهای مختلف وابسته به دولت و بخش خصوصی عمدتاً در زمینه کارهای نیروگاهی از موضع مشاوره، طراحی مهندسی، بازرسی، پیمانکاری اجرا، مدیر پروژه، کنترل کیفیت و بهرهوری، بازخورد طراحی در اجرا و… مشغول کار حرفهای در سطح کارشناس و مدیر بودهام.
دوست دارم در فراغت ایام بازنشستگی نگاهی به پشت سر خود بکنم و تجربه خود را چه در زندگی سیاسی و چه در زندگی حرفهای برای خودم جمعبندی و حداقل ممکن و مفید در اختیار دیگران نیز قرار دهم.
قبول انجام این مصاحبه با دوست عزیزم آقای مهندس میثمی را نیز در همین راستا میدانم.
●دوران نوجوانی خود را چگونه گذراندید؟
£به نظر من شکلگیری شخصیت و هویت اجتماعی هر کسی در دوران کودکی و بهخصوص نوجوانی و بلوغ، اثرات عمیق و درازمدتی بر سرنوشت او دارد، لذا مناسب میبینم از اینجا شروع کنم.
تربیت خانوادگی ما و بهخصوص مادرم بهگونهای بود که به فرزندانش اعتبار و اعتماد بهنفس میبخشید، حرف ناروا و زور را برنمیتافتیم، به حقوق دیگران احترام میگذاشتیم و از حق خود نیز نمیگذشتیم، آشنایی پدرم با مرحوم طالقانی و تأثیر مستقیم و غیرمستقیم آموزههای ایشان بر من و خانواده، روحیه آزادیخواهی و ضدظلمی را در من زیاد میکرد. تقارن جو اجتماعی و سیاسی ملتهب و نسبتاً بازشده سالهای ۳۹ تا ۴۲ با شروع دوران تشخیصم (کلاس چهارم تا ششم ابتدایی)، در شکلگیری اولین سنگبناهای هویت اجتماعیام مؤثر بودند. پدرم مرا با خود به محافل و منابر روحانیون روشن و مبارز آن زمان میبرد. گرچه کوچک بودم، ولی مشتاقانه به سخنان این روحانیون گوش میدادم و روح پاک و فطرت خداجوی کودکانه و معصومانهام از سخنان آنها لبریز میشد. بهخصوص صحبتها و تفسیر قرآن آقای طالقانی و محمدتقی شریعتی (پدر دکتر شریعتی) در مسجد هدایت که نزدیک مغازه پدرم و پاتوق من بود برایم بسیار جذاب و هدایتگرانه بود. وضع نامساعد و رو به وخامت اقتصادی پدرم در آن سالها مرا به درک نزدیکتری از زندگی تحت فشار اقشار پایین جامعه نزدیک میکرد. بیش از همسالان خود از اتفاقات سیاسی آن روزها باخبر و به آن علاقه داشتم. هنوز تصویرهایی از رویکار آمدن کندی، اصلاحات امینی، انتخابات مجلس، فوت آیتالله بروجردی و مطرحشدن بحث مرجع جانشین ایشان، اعلام تشکیل نهضتآزادی، رفراندوم و بهاصطلاح انقلاب شاه و مردم، اعلام عزای عمومی توسط آیتالله خمینی در نوروز ۴۲، سخنرانیهای تند وعاظ و… بالاخره درگیریها و وقایع خونین ۱۵ خرداد و سرکوب مردم به خیابان آمده در ذهنم وجود دارد. مشغولیتهای ذهنی آن دوران من بسیار متفاوت با نوجوانان امروزی بود. بهخاطر دارم که کلاس پنجم ابتدایی بودم که با یکی از دوستان همکلاسیام (که اتفاقاً ۲۰ سال بعد با خواهر ایشان ازدواج کردم) قرار گذاشتیم روزی یک قران از پول اندک توجیبی خود را کنار بگذاریم تا اندوختهای برای سالهای بزرگی ما بشود و با آن یک کارخانه احداث کنیم و به رشد صنعتی کشور کمک کنیم! چه شبها که خواب آن کارخانه و نحوه احداث و رشد آن را میدیدم و چه روزها که با دوستم روی پیشبرد این ایده صحبت میکردیم!
پدرم دوستانی زیاد و ارتباطات اجتماعی وسیعی داشت. گرچه با تیپهای مختلفی از روحانیون و اقشار مذهبی (و غیرمذهبی) در تماس بود، ولی در دهههای ۳۰ تا۵۰، بیش از همه در ارتباط و تحتتأثیر نسل اول کسانی که بعدها به ملی- مذهبیها و روحانیت مبارز معروف شدند بهویژه طیف نهضتآزادی قرار داشت که خواهناخواه اثرات خود را روی خانواده و بهخصوص من و بزرگترین برادرم ناصر، گذاشته بود (البته هیچگاه و تا آخر عمر وارد هیچ حزب و تشکل سیاسی نشد و مشخصاً از این کار دوری میکرد).
شروع دوره دبیرستان من همزمان شد با وقایع ۱۵ خرداد ۴۲، جابهجایی منزلمان به شمال شهر(خیابان کریمخانزند)، بهبود نسبی کسبوکار پدر، ورودم به دبیرستان کمال نارمک (که مرحوم دکترسحابی و طیف طرفدار نهضتآزادیها پایهگذار و گرداننده آن بودند)، ورود برادرم ناصر به دانشگاه، آشنایی با مسجد جلیلی و امام جماعت آن آقای مهدوی کنی و برخی اتفاقات دیگر. در دو سال اول تحصیلم در دبیرستان کمال از دبیرانی چون جواد باهنر، پرویز خرسند، جلالالدین فارسی، صاحبالزمانی، رجائیان، رجایی، گلزاده غفوری و… که حین و بعد از انقلاب هرکدام به صورتی مطرح و بعضاً تأثیرگذار بودند، بهرهمند شدم. در سالهای ۴۳ و ۴۴ بود که محاکمه سران نهضتآزادی، ترور نخستوزیر وقت، حسنعلی منصور و دستگیری ضاربان وی (که اتفاقاً برخی از آنها را در مسجد جلیلی دیده بودم) و دستگیری حزب ملل اسلامی بهعنوان اولین گروه مسلح مسلمان ضدرژیم، تبعید آیتالله خمینی و.. اتفاق افتاد که هرکدام بر ذهن من اثرات خود را داشت.
با کنترل و دستاندازی ساواک و آموزش و پرورش حکومت شاه بر مدیریت دبیرستان کمال که رئیس و مؤسس رسمی آن (دکتر سحابی) در زندان به سر میبرد و با اشاره دبیرانی چون رجایی و گلزاده غفوری، پدرم از سال سوم مرا در دبیرستان علوی ثبتنام کرد. جالب آنکه خوب بهخاطر دارم همان زمان برادرم ناصر، به علت قبولنداشتن نوع تربیت مدرسه علوی با کار پدرم مخالفت کرد، لذا در ابتدای ورودم به مدرسه علوی چندان علاقهمند به آن نبودم، ولی دیری نگذشت که در برخورد با نقطهقوتهای تربیتی و علمی علوی و نفوذ کلام گرداننده آن (مرحوم علامه کرباسچی) و بهخصوص مشاهده خلوص دبیران و مدیرانی همچون مرحوم استاد رضا روزبه (دبیر فیزیک و رئیس رسمی دبیرستان) با وجود داشتن برخی انتقادات، به خوبی جذب آن شدم و به قول بچههای امروزی جزو بچهمثبتهای کلاس بودم و مورد توجه و تشویق دبیران و مسئولان مدرسه و احترام همکلاسیها واقع میشدم بهطوریکه در فعالیتهای فوقبرنامه یا به مناسبتهایی که مثلاً قرار بود دو ـ سه نفر از طرف بچهها انتخاب شوند معمولاً من و همکلاسیام، مرتضی خاموشی انتخاب میشدیم.
از سالهای آخر دبستان، علاوه بر دروس مدرسه، مطالعات شخصی فوقبرنامه نسبتاً خوبی داشتم که بیشتر در زمینه تاریخی، مذهبی، سیاسی و اقتصادی بود. گرچه زبان فارسی، عربی و انگلیسیام خوب بود، ولی به هنر، ادبیات، شعر شاعری و حفظیات علاقه چندانی نداشتم. در بین خانواده و فامیل به تقید به شرعیات و دقت در مطالعه و مباحث فکری معروف بودم و به شوخی گاهی نزدیکان مرا «آشیخ» صدا میزدند!
در دوره دبیرستان و اوایل دانشگاه ضمن شرکت در مراسم مذهبی گاهی به سخنرانی افرادی همچون مطهری، دکترشریعتی و محمدتقی جعفری میرفتم، ولی بیشتر علاقهمند به کار مطالعاتی جدی و عمیق بودم. پاتوق مذهبیام در این سالها مسجد جلیلی در خیابان ایرانشهر بود. ماهها هر جمعه شب در محفل نیمهخصوصی امام این مسجد آقای مهدویکنی پیگیرانه حاضر میشدم و از مباحث اجتماعی مذهبی ایشان و بهخصوص بحث اقتصاد اسلامی (که در آن زمان بسیار نو و متهورانه بود) استفاده میکردم. جالب آنکه در آن محفل ایشان از متن اصلی عربی کتاب «اقتصادنا» امام موسیصدر که هنوز ترجمه نشده بود و در زمان خود نظرات جدید و پیشروی را در مباحث اجتماعی و اقتصادی اسلام مطرح میکرد، استفاده میکردند و کد میآوردند. همینطور به برخی کتب کلاسیک چپ به مناسبت رجوع میشد با نیت و امید آنکه از این میان معلوم شود نظر اسلام در زمانه حال در مورد اقتصاد و شیوه درست آن چیست. شخصاً به مبحث اقتصاد اسلامی علاقهمند شده بودم، بهطوریکه معدودکتابهاییکه از مؤلفان مذهبی آن زمان در این مبحث منتشر شده بود را مطالعه کرده بودم. خوب به خاطر دارم که در نوروز سال ۴۵ با زحمت و صرف وقت زیاد و محرومکردن خود از استراحت و دید و بازدیدها در تمام ایام عید، با مقابله و خلاصهسازی و مداقه در میان چندین کتاب مربوط به مبحث اقتصاد اسلامی مقاله نسبتاً طولانی (حدود ۶۰ صفحه) تهیه کردم تا بهعنوان کار تحقیقی در کلاس درس فقه مرحوم گلزاده غفوری دبیر گرامیام در دبیرستان علوی ارائه دهم! غافل از آنکه مناسب حال و روز این مدرسه نیست که با اظهار تفقد ایشان و بهعنوان اینکه بیشتر از سطح و ظرفیت کلاس است مانع قرائت آن در جلسه کلاس شدند! که تا سالها دمقی آن در روحم و بیماری ناشی از خستگی این کار در جسمم باقی ماند!
کار جالب و مهم دیگری که در سه ماه تابستان بین کلاس چهارم و پنجم دبیرستان نمودم، مطالعه سیستماتیک سه ـ چهار جزء اول قرآنکریم بود به همراه ترجمه و شأن نزول آن آیات و مختصری تفسیر و ریشهیابی لغات از روی قرآنی با قطع بسیار بزرگ (متأسفانه نام مترجم و مؤلف آن را به خاطر ندارم). با توجه به آشنایی نسبتاً خوبم به زبان عربی و بهخصوص به عربی قرآنی و مراجعه عنداللزوم به کتب لغات (و احیاناً برخی تفاسیر و تواریخ) و سعی در تفکر در آیات، احساس کردم به برداشت مستقل و دستچیننشده و مستقیمی از کلام خداوند دست یافتم. این برداشت بعدها در زمان مواجهه با تفاسیر جهتدار و دستچینشده سازمان مجاهدین (و دیگران) و در مقاطع دیگر زندگیام کمک خوبی به من کرده است.
در آن سالها، اکثر دانشآموزان دبیرستان علوی در تابستان پس از کلاس دهم به صورت سیستماتیک توسط مدیر مدرسه (آقای علامه) به انجمن ضدبهائیت معرفی میشدند البته هرکس نمیخواست میتوانست نرود و خود را کنار بکشد. من به اتفاق تعدادی از همکلاسیها از تابستان سال ۴۶ در جلسات انجمن (که بعدها به نام حجتیه شناختیم) در منزل پدر یکی از همکلاسیها در خیابان آبمنگل شرکت میکردم و نهایتاً سال ۴۷ با تحلیل و موضعی سیاسی، خود را کنار کشیدم. شخصاً به آن حد از شناخت رسیده بودم که فهمیدم این کار برای اصلاح جامعه در اولویت قرار نمیگیرد. یکبار با دکتر توانا که مبلغ زبردست حجتیه و معلم مدرسه علوی و مدرس ما در این جلسات بود بحث جالب و مفصلی داشتم (بعدها فهمیدم ایشان دست راست حاجشیخ حلبی پایهگذار حجتیه بودند). نتیجه بحث من با ایشان به فاصلهگیری از حجتیه و در نهایت ترک جلسههای ایشان انجامید. بعداً اکثر قریب به اتفاق همکلاسیها نیز از این جلسات بریدند و درواقع بهاصطلاح مبارزه با بهاییها، رنگی در میان بچهها نداشت.
در اواخر دبیرستان و اوایل دانشگاه و ورودم به سازمان، از طریقی با یک محفل مذهبی سیاسی در تماس بودم که شهید محمد مفیدی گرداننده آن بود و یکی دو نفر علاقهمند و پیگیر نیز حضور داشتند. در آنجا تفسیر قرآن سیدقطب، مطالعه و کمی بحث میشد و البته از نظر تشکیلاتی بدون انضباط بوده و بهعنوان یک کار سیاسی قابل دوام نبود و بهجز کلیات، حرفی هم برای گفتن نداشتند، لذا پس از مدتی سازمان از من خواست بهگونهایکه ناراحت نشوند آنها را ترک کنم، بهخصوص که از کانال دیگر و بالاتری از کل جریان آنها اطلاع، تماس و احاطه داشتند. بعد از ضربه شهریور ۵۰ و لورفتن سازمان فهمیدم که ایشان یکی از محافل «حزبالله» بودهاند و نفرات برجسته آنها ازجمله مفیدی، سپاسی و باقر عباسی از این محافل به سرعت جذب سازمان مجاهدین شده و کار مستقل تشکیلاتی آن «حزبالله» (که ربطی به نیروهای بهاصطلاح حزبالله بعد از انقلاب نداشتند) تا جایی که میدانم عملاً خاتمه یافت.
توضیح نسبتاً مشروح دوران جوانیام را از این لحاظ مفید دانستم که اولاً تفاوتم با کسانیکه اسلام و مبارزه را فقط از زبان سازمان و آموزشهای آن دیده بودند مشخص شود و ثانیاً خوانندگان این خاطرات بهتر بدانند سخنان را از زبان چه کسی و با کدام سابقه و خواستگاه قشری و طبقاتی میشنوند و حس کنند که چگونه افرادی از تربیت و خانواده و سابقهای کاملاً مذهبی میتوانند در معرض چه تغییرات و نوسانات فکری و عملی بزرگی قرار گیرند.
●چه زمانی فعالیتهای سیاسی شما در سازمان مجاهدین آغاز شد؟ که البته سازمان در آن زمان نامی برای خود انتخاب نکرده بود.
£در پاییز ۱۳۴۸، پس از مدت کوتاهیکه از ورودم به دانشگاه گذشت در سازمان مجاهدین خلق اولیه، عضوگیری شدم که خاص و سریع بود. معمولاً دورهای روی افراد، کار و زمینهسازی میکردند. از نظر امنیتی مسئلهای نداشتم و برای سازمان کاملاً شناختهشده بودم. برادرم ناصر (که بعدها فهمیدم در چه رده بالایی بوده) از زمینه فکری و رفتاری من مطلع بود و قاعدتاً آمادگی لازم برای عضویتم را تشخیص داده بود، لذا تنها با یک صحبت کوتاه سازمان مخفی را به من معرفی کرد و من هم اعلام آمادگی برای فعالیت کردم.
عضوگیری بدون مقدمه من طوری بود که نخستین مسئول تشکیلاتیام (علیرضا تشید) در نخستین دیدار، هنوز نمیدانست من عضو شدهام یا در حال عضوگیریام. شروع عضویت در آن شرایط سازمان ـ که موجودیت آن مخفی بود ـ به این صورت بود که پس از طی مراحل عضوگیری در جلسهای به او میگفتند که این یک جمع مذهبی با خطمشی قهر مسلحانه است، اما گفتن اینکه مشی چریکی است را برای کسی که تازه وارد میشد ضروری نمیدانستند. هنگامیکه موجودیت سازمان برای فردی مطرح میشد، فرد باید تصمیم میگرفت که اعلام تعهد کند یا انصراف دهد. شخصاً نشنیدهام که کسی با طی آن مقدمات قبول نداشته باشد. به عبارت سادهتر باید ابتدا به شخص اطمینان میداشتند و از نظر فکری، عقیدتی، خانوادگی، امنیتی، رفتاری، انگیزهای و… او را میشناختند و سپس موجودیت سازمان را برای او مطرح میکردند. علیرضا تشید در دانشگاه آریامهر دو سال از من بالاتر بود و رشته برق میخواند. او میگفت جلسه اول میخواستم در مورد سورهای از قرآن بحث کنم که تو میگفتی یعنی چه! و منتظر صحبتهای جدیتر و سیاسی بودی. من فکر میکنم چه در دوره زندان، پس از آن و پس از انقلاب در سازمان از معدود افرادی بودم که استقلال نسبی فکری داشتم و سعی میکردم این استقلال را در برخورد با مسائل داشته باشم، اما افرادی بودند که اسلام را عمدتاً از زبان سازمان شنیدند، من اینگونه نبودم. تربیت خانوادگی و محیطی بهجای خود، اما بهطورکلی خودم هم میخواستم نوعی استقلال فکری داشته باشم.
پس از علیرضا تشید، ناصر جوهری و بعد هم از اواخر ۴۹، محمد حیاتی مسئول تشکیلاتی من بودند.
در آن دوران کار اصلی اعضای سادهای چون من عبارت بود از: کسب آموزشهای مختلف سازمان، ارتقای دانش و بینش سیاسی و ایدئولوژیک، افزایش انگیزههای مبارزاتی و مردمی، رفع ضعفهای خصلتی و رفتاری، خودسازی و کسب آمادگی روحی و جسمی برای شروع مرحله مبارزه مسلحانه، تقویت قدرت تجزیه و تحلیل مسائل مختلف و پیشامدهای جدید در شرایط آینده با اتکا به روش شناخت (متدلوژی)ای که پایهگذاران و گروندگان اولیه به سازمان پس از یک دوره کار طولانی فکری تئوریک در سالهای ۴۴ تا ۴۷ به آن رسیده بودند و در جزوهای به همین نام (شناخت) جمعبندی و مدون کرده بودند، کاهش وابستگیهای معمول زندگی و ورود هرچه بیشتر به کار سازمانی و مبارزه حرفهای، انجام برخی وظایف و مشغولیتهای سازمانی نظیر تکثیر (با کاربن دستی یا استنسیل) جزوات و متون درون سازمانی، کوهنوردی، کسب مهارت رانندگی و… و در ماههای آخر قبل از دستگیری: تمرین جودو، کاراته و دفاع شخصی تمرینات ساده نظامی تمرین جعل اسناد و اوراق هویتی و…
تا آنجا که میدانم تا قبل از لورفتن سازمان و ضربه شهریور، اعضا مجاز به شرکت در فعالیتهای صنفی دانشجویی نبودند، ولی ناظر فعال این جریانات بودند تا نیروهای زبده را شناسایی و جذب کنند. در سطح اجتماع نیز تقریباً حرکت و اعتراضی سیاسی و یا صنفی وجود نداشت و در صورت وجود نیز سازمان نمیخواست نیروهای خود را درگیر اینگونه کارهای بهاصطلاح فرعی کند و نیروهای خود را در معرض ضربه احتمالی قرار دهد .
وقتی در دوم اسفند ۴۹ اعتراض مردمی و خودجوش مخالفت با افزایش قیمت بلیت اتوبوسرانی (از دو ریال به پنج ریال) پیش آمد بهعنوان یک مورد و موقعیت استثنایی و جالب با انگیزه شخصی و تا حدودی هدایت سازمانی، در آن مشارکت کردم. ضمن حضور در صحنههای مختلف گزارشی عینی و تحلیلی از آن تهیه و به مسئول خود ارائه دادم که در حد خود جالب و مورد تشویق و تأیید سازمان قرار گرفت. در آن گزارش بهدرستی زمینه و نحوه شکلگیری این اعتراضات و علل عقبنشینی سریع و بهموقع (ظرف ۴۸ ساعت) رژیم را از آن طرح کردم. جالب آنکه پس از دستگیری بهطور اتفاقی در زندان عشرتآباد به یک نفر از مارکسیستهای منفرد برخورد نمودم که در جریان اتوبوسرانی به ابتکار شخصی خودش اقدام به تهیه تراکتهای کوچک و پخش آن در تیراژ زیاد کرده بود و برای او نیز سرعت گسترش اعتراضات و تکثیر تراکتها عجیب بود و تحلیلش با تحلیل من از آن جریان مطابقت داشت (این بخش در پروندههای ما در ساواک نیامده است!)
*
وقایع سال های ۵۴ تا ۵۷ سازمان مجاهدین
خاطرات و ناگفتههای محمد صادق از هسته مذهبی بخش دوم
پس از انتشار گفتوگوهایی درباره ریشهیابی خرداد ۶۰ و بازخوردهای خوانندگان، به این نتیجه رسیدیم که بخش عمده چالشهای پس از انقلاب، در زندان ستمشاهی شکل گرفت و در ریشهیابی عمیقتر، چالشهای چشمگیر زندان نیز در پی تغییر ایدئولوژی بخشی از کادرهای سازمان و انتشار بیانیه تغییر ایدئولوژی در سال ۵۴ بود که به ضربه ۵۴ به سازمان مجاهدین خلق معروف شد.
به نظر ما بررسی دقیق و توجه به علل مختلف تغییرات فکری سازمان مجاهدین اولیه و علل ناموفقبودن کوششش هسته مذهبی برای رسیدن به اهداف و آرزوهای خود در احیای سازمان برای علاقهمندان و پژوهشگران مفید، بلکه ضروری است و ما دقت در این مطالب را برای نسل حاضر و آینده توصیه میکنیم. مسلماً تخفیف تضادهای درونی جامعه و بین جریانات مختلف فکری نیاز به تجربه، صداقت، حوصله و تلاش صاحبنظران و متعهدین به رشد و بقای این ملت دارد که این گفتوگوها گامی در جهت کمکردن یا به صفر رساندن چالشها و هزینههای اجتماعی است.
ضربه بزرگ اول شهریور ۵۰ و ماجرای دستگیری خود در چهارم شهریور را شرح دهید؟
اول شهریور ۱۳۵۰ که ساواک پس از یک تعقیب و مراقبت طولانی و شناسایی حدود ۱۰ خانه سازمانی، به این خانهها حمله کرد به منزل پدری ما هم ریختند. آن روز بهصورت اتفاقی خانه نبودم و در خانه جمعی بودم. اگر منزل پدری بودم حتماً همان روز اول دستگیر میشدم، کما اینکه برادر بزرگترم که بین من و ناصر بود (چهار سال از من بزرگتر و سه سال از ناصر کوچکتر) و هیچگونه فعالیت سیاسی هم نداشت چون بهصورت اتفاقی آنجا بود، دستگیر شد و برنامه عروسیاش هم که قرار بود چند روز بعد باشد، به هم خورد.
خانه جمعی ما در کوچه امامزاده یحیی در خیابان بوذرجمهری (۱۵ خرداد فعلی) قرار داشت. در این جمع یا خانه سازمانی (که در فاز پیش از نظامی به آن خانه تیمی نمیگفتیم) محمد حیاتی مسئول اصلی و عمومی جمع و محمدحسین اکبری آهنگر بهعنوان مسئول نظامی خانه تعیین شده بودند. سایر اعضای جمع شامل من، علیمحمد تشید (برادر کوچک علیرضا تشید که در دبیرستان با او همکلاس بودم) و مسعود حقگو بود. گاهی اوقات هم کسی (محمدآقا حنیفنژاد) میآمد که ما او را نمیشناختیم و نباید چهرهاش را میدیدیم و فقط با حیاتی و اکبری جلسه داشت.
دوم شهریور ۵۰، ما در خانه جمعی بودیم که حیاتی به خانه مراجعه و زنگ در را مانند یک فرد عادی و غریبه به صدا درآورد (زنگ مخصوص به علامت هنگام ورود آشنا نزد). ما فکر میکردیم فردی عادی در میزند، چون تا آن زمان هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ضوابطی داشتیم که در چنین حالتی و در صورت مراجعه هر فرد عادی یا ناشناختهای، اگر مدرکی دم دست داشتیم، میبایست فوراً جمع میکردیم تا دیده نشود و بهاصطلاح عادیسازی میکردیم. ضوابط سفت و سختی که بعدها در فاز نظامی در خانههای تیمی مقرر شد در آن دوره نداشتیم، اسلحهای هم در خانه نداشتیم ولی مدارک مخفی و سازمانی و جاسازی برای اختفای مدارک داشتیم. وقتی پرسیدیم در را برای چه اینگونه (غریبوار) زدی؟ ابتدا گفت برای امتحان و آمادگی شما بود. سپس توضیح داد اتفاقاتی افتاده و برخی از دوستان را بازداشت کردهاند ولی از ابعاد آن خبر درستی نداریم. حیاتی بهعنوان مسئول جمع مقرر کرد که مسعود کلاً و تا اطلاع ثانوی به منزل خودش برود، شاید بعدها خبرش کنیم. به علیمحمد تشید گفت دیگر به این خانه جمعی برنگردد ولی ارتباطش را حفظ کند. جداگانه به من گفت برای برادرت اتفاقی افتاده باید مرتب در تماس باشی و اخبار منزل را بیاوری. حیاتی مبهم حرف زد، حالا نمیدانم واقعاً میدانست یا نه. فکر میکنم دقیق نمیدانست، فقط میدانست که سازمان ضربه خورده و ناصر هم گیر افتاده است.
روز دوم شهریور با مراجعه به منزل پدری فهمیدم افزون بر ناصر (بزرگترین برادرم) که دستگیر شده بود، برادر دیگرم را نیز روز قبل در منزل پدری گرفتهاند. از دوم تا چهارم شهریور که در منزل پدری بودم، ساواکیها حدود سه بار آمدند.
بار اول که ساواکیها را دیدم اتفاقاً خودم در را باز کردم. دنبال من نبودند و به من اعتنایی نکردند و سریع و مستقیم به سراغ جاسازیای رفتند که ناصر نشانی آن را داده بود. این جاسازی را چند ماه پیشتر خودم کنار دستشویی طبقه بالایی که رفتوآمدی نداشتیم درست کرده بودم. چون مستقیم سراغ جاسازی رفتند و اعتنایی به من نکردند، فهمیدم هنوز لو نرفتهام. میدانستم در آنجا چیزی نبود جز دستنوشتههای آموزشی ایدئولوژیکی که من دستی با کاربن پاکنویس و تکثیر کرده بودم؛ لذا خطر لورفتن از روی دستخطم هم بود. بعدها فهمیدم این جزوه حاوی آخرین کار سازمان روی کتاب «شناخت» بود که توسط محمد حنیفنژاد و با همکاری حیاتی و اکبری آهنگر و دیگران انجام شده بود. آنها نتایج مدون جلسههایشان را به من میدادند و من تکثیر میکردم.
سه کتاب «شناخت»، «تکامل» و «راه انبیا ـ راه بشر» تبدیل به یک کتاب شد. پس از واقعه سیاهکل و ورود به مبارزات نظامی، محمدآقا گفت قبلاً دو سال طول میکشید کسی این راه را طی کند، اما حالا باید ششماهه این زمان را طی کند چون فاز، نظامی شده و سه جلد کتاب را تبدیل به یک جلد (شناخت محمدآقا) کردند و برای هر مطلبی زیرنویس قرآنی زدند. درواقع از نظر مستندات مذهبی کاملتر بود.
بههرحال این کتاب در آن جاسازی گیر افتاد. فقط من و ناصر از آن جاسازی خبر داشتیم. چند ماه پیشتر در فرصتی که خانواده به سفر رفته بودند محلی را زیر دستشویی طبقه دوم کنده و جاسازی ظریفی تعبیه کرده بودم. کارم روی در چوبی آن طول کشید و اتفاقاً مادرم یکبار آن را در دستم دید و از من پرسید این چیست؟ گفتم مربوط به کار آزمایشگاه است و متوجه نشد (کاردستی من خوب بود و سابقه کار با چوب هم داشتم لذا حساس نشد) ولی ماهها بعد که جاسازی لو رفت فهمید دروغ گفته بودم و ناراحت شد. از این قضیه پدرم بهشدت ناراحت شد و یک سیلی به من زد، اما مادرم خود را کنترل میکرد. وقتی سیلی خوردم، خواستم حداقل فایدهای ببرم! خیلی جدی گفتم اگر خیلی از دست من ناراحت هستید من میروم و برنمیگردم. مادرم جا خورد و فهمید این حالت بدتر است و وساطت کرد.
ساواکیها دوباره بهخاطر بهدستآوردن پولی که ناصر در آشپزخانه متروکه طبقه دوم مخفی کرده بود به منزل پدری برگشتند. این پول گویا مربوط به ماشینی بود که محمود احمدی فروخته و به ناصر داده بود و ساواک سراغ پولها و منابع مالی میگشت. بلافاصله در راهرو طبقه بالا جلوی همدیگر شروع کردند به شمارش پولها (شاید هم میترسیدند یکیشان کش برود!).
ساواک آن زمان روی اسلحه، امکانات و نفراتی که ممکن بود عملیاتی انجام دهند و آرامش جشنهای ۲۵۰۰ ساله را که قرار بود در شهریورماه با حضور سران بسیاری از کشورهای خارجی اتفاق بیفتد به خطر بیندازند خیلی حساس بود و تاکتیکهای بازجویی و فشارش در درجه اول با هدف کوتاهمدت حفظ آرامش جشنها بود. درحالیکه انسانها سرمایه اصلی هر سازمانی هستند؛ ولی خلعسلاح سازمان هدف فوری ساواک بود و ما تعجب میکردیم چرا در تاکتیک بازجویی خود ابتدا از دستگیری افراد شروع نمیکند و بعضاً از کنار افرادی هم میگذرند (نمونه مسعود حقگو)، ولی از سرنخها و مسائل فیزیکی، ملموس و اشیای مادی نمیگذرند. آنها از اسلحه، پول، ماشین تحریر، مدارک و هر چیزی که ردپای مشخصی داشت، نمیگذشتند و فشار میآوردند. مثلاً پیداکردن یک کلید در جیب یک نفر یا یک یادداشت که وجود جاسازیها را بهطورکلی لو میداد باعث میشد آنقدر فشار بیاورند تا بفهمند این کلید مربوط به کدام قفل و خانه است یا جاسازی هر خانه در کجا قرار دارد. البته در آن ضربه وسیع و سریع شهریور ۵۰ همراه با دستگیری نفرات زیاد و خانهها و مدارکشان، آنقدر اطلاعات و سرنخ دست ساواک بود که تعیین اولویت و فوریت پرداختن به هرکدام، مسئله اولشان بود نه پیگیری تمام سرنخها.
سازمان لو رفته بود و خانواده با قرائنی که داشتند روی من حساس شده بودند. تعجب نکنید! آن زمان هنوز کار سیاسی، کار خوب و مطلوبی بهشمار نمیآمد. مرحوم پدرم محافظهکار بود. وقتی فهمیده بود فرزندش در اینگونه کارهاست بسیار ناراحت شده بود. یکی از ساواکیها به پدرم گفته بود چرا شما اجازه دادهاید فرزندتان (ناصر) وارد این کار شود، آنها بانک زدهاند! پدرم هم باورش شده بود که ما بانک زدهایم. (مشابه کاری که فدائیان در آن روزها کرده بودند) و آن را دزدی معمولی میدانست.
در آن جاسازی، اسلحه نبود؟
خیر، در آنجا اسلحه نبود. ناصر هم کاملاً میدانست در جاسازی چیست و احتمالاً برای تخفیف فشار ساواک در رسیدن به اسلحه، آن مکان را گفته بود، ولی بیرون جاسازی و کاملاً در دسترس، براده آلومینیوم و مدار برقی و وسایل و مواد تهیه بمب آتشزا در میزش بود! من وقتی متوجه شدم برادرم برخلاف تمام ضوابط امنیتی آن زمان در کشوی میز معمولی این چیزها را گذاشته، بسیار متعجب و ناراحت شدم. جالب این بود که تا آن زمان هنوز ساواکیها و خانواده آن را ندیده بودند. بلافاصله شروع به پاکسازی منزل کردم. در فاصله دوم تا چهارم شهریور که در منزل پدری بودم، آنها را دور ریختم. مادرم میپرسید اینها چیست؟ گفتم چیزی نیست، وسایل ناجور ناصر است! (بیاحتیاطیهای شدید شهید ناصر نمودهای مهمتر دیگر و ضربه زنندهای داشته که در جای خود قابلبررسی و ریشهیابی است).
بهظاهر برنامه ساواک این بود که روز اول شهریور به تمام خانههای شناساییشده در تور پلیسی چندماههاش ازجمله خانه پدری ما بروند و هر که در خانهها بود را بیاورند و بعد شناسایی کنند ببینند چه کسی است و در صورت ارتباط با سازمان نگه دارند.
تا اول شهریور سال ۵۰ تعداد زیادی خانه سازمانی که شناسایی شده بود، مورد هجوم گسترده و همزمان ساواک قرار گرفت. روز دوم و سوم شهریور، مشاهدات و اطلاعات به دست آوردهام در منزل را، در قرارهایی که با مسئولم، حیاتی، داشتم به سازمان دادم. صبح روز چهارم شهریور محمد حیاتی به من گفت تو باید فعلاً مخفی شوی، زیرا وضعیت کلی امنیتیات دیگر مناسب نیست. آن زمان مخفیشدن در سازمان عرف نبود. از ظهر روز چهارم شهریور من به دستور سازمان مخفی شدم. عکسها و برخی از مدارک شخصی غیرضروری خودم را از بین بردم و با تصمیم به شروع زندگی مخفی سیاسی و خداحافظی ضمنی با مادرم و برخی محملسازیها برای سؤالهای احتمالی مأموران از خانواده، از منزل پدری بیرون زدم. گرچه این مخفیشدن چندساعتی بیشتر طول نکشید و همان شب چهارم شهریور بهصورتی که خواهد آمد، دستگیر شدم. این تصمیم و اقدام به مخفیشدن را ساواک هرگز متوجه نشد، در غیر این صورت قطعاً پرونده من سنگینتر میشد.
قرار بود عصر چهارم شهریور با احتیاطهای لازمه ابتدا من وارد خانه جمعی (امامزاده یحیی) شوم و چند ساعت بعد پس از اطمینان از امنیت خانه و زدن علامت سلامتی، محمدحسین اکبری آهنگر با مشاهده علامت سلامتی خانه وارد شود که همینطور هم شد.
با کمال تعجب، همان شب اول ورود من و اکبری به خانه جمعی، نشانی خانه ما در بازجوییها ازسوی برادرم شهید ناصر گفته میشود. در آن روزها ساواک حساسیت زیادی روی بحث اسلحه و خلعسلاح سازمان برای تأمین امنیت جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی داشت و احتمالاً ناصر به تصور اینکه آن خانه هم جزو خانههای شناساییشده در تعقیبهای پلیسی بوده و لو رفته است و خیال ساواک را هم آسوده کند که آنجا اسلحهای نیست، از این خانه نام میبرد و آدرس آن را میگوید (ظاهراً بنا به یک قاعده تشکیلاتی میبایست دستکم دو عضو مرکزیت از محل هر خانه اطلاع داشته باشند تا در مواقع ضربه وسیع ارتباطات بین شاخهای کلاً قطع نشود؛ لذا ناصر قبلاً یکبار به آن خانه سر زده بود) و بدین طریق خانه جمعی ما در کوچه امامزاده یحیی خیابان بوذرجمهری لو میرود.
نحوه دستگیری و بازجویی خود را توضیح دهید؟
در حدود ساعت ۱۱ شب چهارم شهریور ۵۰ من و اکبری در حیاط کوچک خانه جمعی و در هوای گرم آن روزها میخواستیم بخوابیم که در منزل بهشدت به صدا درآمد، حدس قریببهیقین آن بود که مأموران در میزدند. آنجا حیاط بیرونی خانهای قدیمی بود با دیوارهایی بسیار بلند و بدون راهپله به پشتبام که چند پله پایینتر از سطح کوچه بود. صاحبخانه خودش در بخش اندرونی زندگی میکرد. غافلگیر و بهتزده شده بودیم، مسلح هم نبودیم. فرصتی برای آمادگی درگیری نظامی یا مقاومت و حتی فرار هم نداشتیم. با سادهانگاری خط و روش اصلی حفظ خود و سازمان را در آن زمان، در عادیسازی میدیدیم. هیچگونه دستورالعملی هم برای مواجهه با چنین شرایطی نداشتیم.
تأکید میکنم که این فضا و روش، فقط در خانه ما نبود، بلکه افرادی که حتی دوره تعلیمات نظامی را در فلسطین دیده بودند و در ردههای بالای تشکیلاتی هم بودند و بعضاً امکانات نظامی هم در خانه داشتند شبیه ما عمل کرده بودند. حتی در آن ردهها هم هنوز آن روحیه و آمادگی و جسارت نبود که درگیر شوند یا دستکم با نخستین شک فرار کنند. دهها نفر در نخستین هجوم به چند خانه بهسادگی به اسارت درآمدند. خط اصلی سازمان روی عادیسازی بود. فکر میکنم اگر خانههای جمعی که اسلحه داشتند مقاومت کرده بودند، سرعت عمل ساواک کمتر میشد و بقیه شاید فرصت بیشتری برای فرار و اختفا داشتند. چنانکه فدائیان خلق پیش از ما و با آموزش و امکانات نظامی کمتری چنین کردند و درصد کمتری از آنها در هجوم اولیه ساواک گرفتار شدند. (البته تجربه هر دو طرف از بهمن ۴۹ به بعد مرتباً افزایش مییافت و ساواک تجارب خود را در برخورد با فدائیان سر ما پیاده کرد و کار ما مشکلتر بود).
چرا همان موقع فرار نکردید؟
باید بگویم فرار ما ازآنجا ساده نبود. چون تنها راه آن بود که از پیش نردبانی مهیا میکردیم و از حیاط به پشتبام میگذاشتیم و با کشیک میخوابیدیم؛ ولی دیگر دیر شده بود. با حضور و حساسیت مأموران پشت در کوچه و احتمال محاصره و حضورشان در پشتبام این کار ناممکن بود. من و اکبری چند دقیقه مردد بودیم که چه کنیم. مأموران هم با شدت بیشتری در را میکوبیدند. بالاخره و با توجه به اینکه اکبری هم مسئول نظامی و هم نیروی نظامی ورزیدهای به شمار میآمد، با تصمیم او اقدام به گشودن در کوچه کردیم. ما به امید و حساب عادیسازی در را باز کردیم و مأموران با اسلحه کشیده به داخل هجوم آوردند! بدین ترتیب من دستگیر شدم و یک فصل از دفتر زندگیام ورق خورد.
پس از دستگیری و بهمحض ورود به زندان اوین، من را به اتاق شکنجه پیش برادرم ناصر بردند و مواجهه دادند. درحالیکه او را بهشدت شکنجه کرده بودند و سروکلهاش باد کرده بود. تعداد زیادی بازجو دورهام کردند و دائم میپرسیدند محمد علوی کجاست؟ آنها دنبال حیاتی مسئول خانه بودند؛ ولی من او را به این نام نمیشناختم، بلکه به اسم واقعی خودش از دوران دبیرستان میشناختم. اینطور مواقع هفت یا هشت بازجو را هم بیرون اتاق یا در طول مسیر راهرو میگذاشتند تا با حرفها و دادوبیدادشان رعب و وحشتی ایجاد کنند. درمجموع فکر میکنم در حد خودم مرعوب نشدم و خوب بازجویی پس دادهام. هنگامیکه من را سمت اوین میبردند، درحالیکه سرم را پایین نگهداشته بودند تا اطراف را نبینم، ساواکیها گفتند فکر میکنی تو را کجا میبریم؟ عمداً یکجای اشتباهی را گفتم. درحالیکه میدانستم من را به سمت اوین میبرند. آنها گفتند بله، به همانجا میرویم. پیش خودم گفتم خر خودتی! بههرحال آنها دنبال محمد علوی بودند که بلافاصله ناصر به کمک من آمد و گفت او محمد علوی را نمیشناسد و به من گفت منظور اینها محمد حیاتی است. من هم گفتم بله حیاتی را میشناسم. از بچههای علوی و انجمن ضدبهائیت (حجتیه) است، ولی من نمیدانم کجاست. حتماً به خانه میآید. با توجه به پیشبینیهای قبلی برای عادیسازی که حداکثر به درد شکهای اتفاقی صاحبخانه یا همسایهها و کلانتری میتوانست جوابگو باشد، نه پلیس سیاسی، خودم و افراد گردآمده در آن خانه را از محافل انجمن ضدبهائیت نشان دادم و درواقع زمانی همه نیز از آن انجمن آمده بودیم و مدارکی از تعلیمات انجمن را نیز در دسترس داخل خانه گذاشته بودیم. حیاتی هم مدتی از مبلغان انجمن بود. من نیز مدتی جزو انجمن ضدبهائیت بودم و البته همگی با آگاهی سیاسی از آن جریان بریده بودیم.
اکبری هم مدتی در حجتیه بود.
قطعی نمیدانم، ولی فکر میکنم مدتی به جلسات انجمن میرفته. در اوین تا هشت یا ۹ روز مرا میبردند و میآوردند، ولی فشار زیادی نمیآوردند. اطلاعات مهم و مشخصی از من نمیخواستند و روی همان محملسازی حجتیهای مقاومت میکردم که میدانستم آنها هرگز باور ندارند و فقط میخواستم وقت برای خود بخرم. دقیقاً نمیدانم موضوع جاسازی مدارک چه زمانی لو رفت، ولی ناگهان از همان موقع به من و اکبری فشار زیادی آوردند و شروع به شکنجه با شلاق کردند و محل جاسازی خانه جمعی را میخواستند. ابتدا به عهده نگرفتیم که جاسازی و مدارک دیگری نیز نزد ما هست.
مسعود رجوی نامهای به بچههای تحت مسئولیت خانهشان (مصطفی ملایری، حاجابراهیم داور، محمدرضا سادات خوانساری و هوشمند خامنهای) نوشته بود که تا جاسازی تهیه نکنید مدارک نمیدهیم، این کاغذ در خانه گیر افتاد. وقتی به اوین آمد پرسیدند جاسازی چیست؟
یعنی تا آن زمان خیلیها گیر افتاده بودند، ولی هیچ جاسازی گیر نیفتاده بود و اساساً کسی هم نگفته بود در خانهها جاسازی بهعنوان یک سیستم داریم. ظاهراً چریکهای فدائی از این روش استفاده نمیکردند و اطلاعات و تجربه ساواک در این موضوع یکقدم عقبتر از ما بود. بههرحال با توجه به همان یک کاغذ کوچک، ولی صریح و دستوری، شکی نداشتند که در خانهها جاسازی داریم؛ لذا تا جواب نمیگرفتند و جاسازی را نمیگفتیم موضوع را رها نمیکردند.
پسازآنکه جاسازیها لو رفت، دوره جدیدی شروع شد.
بله، حتی آن هفتهشت روزی که آن کاغذ کذایی رجوی گیر نیفتاده بود، برای همه فرصت بسیار خوبی بود تا از حدود ضربه و اطلاعات ساواک مطلع شوند و خود را بازیابند. همینکه در روزهای اول میفهمیدیم همهچیز را اینها نمیدانستند و ما میتوانستیم در بازجویی، بازجو را منحرف کنیم، خیلی خوب بود. یکبار حس کردم بازجوی جوان و تازهکار بعضی مواقع در مقابل من درمانده است و با حرف ساده و چک و لگد نمیتواند تناقضی از حرفهایم و همان محملسازیهای آبکی پیدا کند.
روزهای اولیه فرصتی بود که ما به همین چیزها فکر کنیم و بفهمیم که چه چیزهایی را از ما میدانند یا نمیدانند. ازسوی دیگر در مورد روش و اصول بازجویی پسدادن با ما صحبتی نشده بود و آموزشی نگرفته بودیم و تجربهای نداشتیم.
من مقداری از تجارب بازجویی در زندان نخست خود را بهصورت مکتوب به جمع داده بودم.
ولی ما آن را ندیده بودیم. اگر کمترین آموزش مشخص سازمانی در این مورد داشتیم خیلی بهتر میشد.
مثلاً اینکه چرا علیمحمد تشید (همخانهای، همپروندهای و همدادگاهیام که در ردهای مشابه من قرار داشت) ابتدا حکم اعدام گرفت، بعد ابد شد و بعدازآن هم به کمک خانوادهاش ۱۰ سال شد، اما من در همان دادگاه اول چهار سال و بعد در تجدیدنظر فقط سه سال گرفتم. بهعبارتدیگر اینکه دو همپروندهای با جرم مشابه محکومیتهایی بسیار متفاوت گرفتند را بیش از هر چیز به بیاطلاعی و نداشتن آموزش ما از تکنیک بازجوییهای پلیس سیاسی آن زمان مربوط میدانم، گرچه یکسری اتفاقات، ریزهکاریها، هوش، ابتکار و ویژگیهای فردی افراد نیز در این میان مؤثر بوده است.
نمونه دیگر اتهام و جرم کمک مالی به سازمان بود که نپذیرفتم و نتوانستند در پروندهام مطرح کنند درحالیکه این نوع کمکها را کرده بودم. واقعیت آن بود که اساساً جیب ما و سازمان فرقی باهم نداشت و حسابها را مشترک میدانستیم و از نگاهی اهمیتی به ذکر چنین مطالبی نمیدادیم، اما مقابل دشمن نباید سادهانگاری کرد. در بازجویی از نوع سؤالات حدس زدم برای آنها کمک مالی مهم و مطرح است؛ لذا چیزی نگفتم درحالیکه کرایهخانه جمعیمان از محل وام دانشجویی من تأمین میشد. همدادگاهی ردیف سوم و بعد از من کارمندی بهنام اکبر ساطعی بود. به او در دادگاه اول شش سال دادند که تنها تفاوت پروندهاش پذیرش کمک مالی به سازمان بود (حتی در بازپرسی بدون فشار دادگاه نظامی هم ذکر کرده بود)، وگرنه از جهت رده سازمانی همه عضو ساده بودیم. حتی من فکر میکنم وضعیت کلی و پرونده او پایینتر از من هم بود و به همین خاطر در دادگاه ردیف بعد از من قرارش داده بودند. بعدها هم نامی از او و سرنوشتش نشنیدم و احتمالاً دنبال زندگی کارمندی عادیاش رفت.
من در شهریور ۱۳۵۰ نام او را نشنیده بودم.
در کتاب سهجلدی تاریخچه سازمان (از پیدایش تا فرجام) نام او جزو دستگیرشدگان سریهای اول آمده، شاید هم از سمپاتها بود، ولی بیشتر فکر میکنم عضو بود.
یک نکته کلیدی، نتیجهگیری فرد در آن نوع رویارویی بود که با مسئولان ردهبالا برای شکستن مقاومت فرد، مواجهه میدادند. معمولاً دوستان مقاومت کرده بودند و در شرایطی که میدانستند ساواک از چیزی خبر ندارد، نمیگفتند. کسانی بهترین بازجویی را پس داده بودند که با زرنگی یا مقاومت برای خود وقت خریده بودند. البته گاهی مجموع وقایع به کمک برخی آمده بود، یعنی تنها هوشیاری و مقاومت باعث خوب بازجویی پسدادن نمیشد، بلکه شرایط و شانس هم مؤثر بود، مثلاً شاید اگر از ابتدا از من اطلاعات زیاد و انکارناپذیری داشتند و مرا تحت فشار بیشتری قرار میدادند، احتمالاً بیشتر حرف میزدم و پرونده خود را سنگینتر کرده بودم.
در چهار روز اول دستگیری و بازجوییهای اولیه در حیاط و درحالیکه مانند بسیاری از انبوه دستگیرشدگان آن روزها روی سرمان بهعنوان چشمبند، کت کشیده بودند، به سر بردم. روز پنجم من را از حیاط به اتاق (بند عمومی شماره ۲) بردند و این فرصتی شد که در بازجویی به من کمک کرد. در آن بند بیستنفره همه بچهها چپی بودند و فقط سه نفر از مجاهدین بودیم: من، کریم تسلیمی و عباس داوری. این بحث در آنجا از سوی عباس داوری مطرح شد که اگر به بازجویی رفتیم، صبر کنیم و ببینیم بازجو از ما چه میداند و تا میتوانیم چیزی نگوییم. آنها عباس را برای بازجویی برده بودند و از صحبتهای مسئولش در هنگام رویارویی با وی که گفته بود «همه حرفهایت را بزن» بسیار ناراحت شده بود. وقتی برگشت گفت مسئولم چه حقی دارد چنین بگوید مگر من به دستور او مبارزه کردهام! ظاهراً روحیه مسئولش (مسئول شاخه تبریز) زیادی پائین آمده بود. البته جلوی جمع چیزی از این ناراحتی نگفت و حفظ آبرو میکرد.
کریم تسلیمی از روی نام فامیلیام مرا شناخت، ولی من او را نمیشناختم. او نام واقعی ناصر را میشناخت و ازاینرو بهطرف من آمد و اظهار آشنایی کرد. تسلیمی در اوایل بازجوییها اصلاً روحیه خوبی نداشت، ولی داوری روحیه خیلی خوبی داشت. راهنماییهای داوری برای من مؤثر بود. او تجربه اجتماعی داشت و کار کارگری کرده بود (به او عباس کارگر میگفتند) درحالیکه من جوانی بیستساله بودم و از محیط سالم و ساده دبیرستانی مذهبی به دانشگاه و بلافاصله به سازمان و بعد به اوین آمده بودم! شاید او هم از تجربه و آموزشهای امنیتی پیش از دستگیری برخوردار شده بود.
بلوفزدن ها و شگرد اصلی ساواک در بازجوییها چگونه بود؟
عمومیت بچهها فکر میکردند مرکزیت تا آنجا که میشد مقاومت کرده، ولی بعد متوجه شدند که اینگونه نبود. این مطالب احتمالاً در کتاب از نهضت آزادی تا مجاهدین آمده است.
بله، وقتی سی نفر را در یکشب بگیرند، زمینه مقاومتی باقی نمیماند.
بله. البته آن رودستی که پرویز ثابتی میزند و بچهها هم میخورند، بسیار مؤثر بود. ساواک تاکتیکی به خرج میدهد: پس از شکنجه زیاد مرکزیت و آشکارکردن تدریجی اطلاعاتشان از سازمان (بهخصوص از ناصر که بیشترین تعقیبها را شده بود و سرنخهای زیادی از او داشتند)، بالاترین ردههای دستگیرشده یعنی ناصر، علی باکری (بهروز) و سعید محسن را جمع کرده و به آنها میگویند شما شکست خوردهاید و داستان تمام شده است، ما همهچیز را میدانیم، اما به شما نمیگوییم… یعنی همینجا بلوف بزرگی میزنند و دروغ بزرگی میگویند، چون هنوز بسیاری چیزها را نمیدانستند؛ اما به امید آنکه در جو شکنجه و گیجی حریف و عظمت ضربه غیرمنتظره وارده و یأس طبیعی مترتب بر چنین شکستهایی میخواستند نتیجه فوری و بزرگتر خود را بگیرند… سپس روش ادامه بازجویی را ظاهراً به اختیار خود سران سازمان میگذارند و میگویند: آیا میخواهید مرتب برای هر چیز کوچک یا بزرگی کتک بخورید و وقتی دیدید میدانیم، که میدانیم، بگویید که در این صورت پرونده همه شما سنگین میشود یا… میخواهید سر عقل بیایید و به آینده خود و اعضای بیچاره گروهتان بیندیشید و وقت ما را بیشتر از این نگیرید تا در محکومیت شما و بهخصوص اعضای ساده و فریبخوردهتان تخفیف قائل شویم…(نقل به معنا).
درواقع پرویز ثابتی مغز متفکر بازجوهای ساواک بهدنبال راه سریعی برای رسیدن به اطلاعات مهم و فوری بود و با زیرکی و تجربهای که داشتند دست روی نقطه حساس احساس مسئولیت مرکزیت نسبت به اعضا گذاشتند! آنها بهخاطر اینکه جشن تاجگذاری نزدیک بود، بهدنبال چند چیز مهم و فوری و مشخص میگشتند و صریحاً به مرکزیت مطرح کردند که اگر اسلحهها را تحویل دهید و محمدآقا هم خودش را معرفی کند، ما دیگر با شما کاری نداریم، چون تابهحال نه عملیاتی کردهاید و نه کسی را کشتهاید. این حرفشان چندان هم دور از واقعیت نبود و تا آن زمان (هفته اول بازجوییها) هنوز تفاوت مشخصی بین دستگیرشدگان این گروه مسلمان با چریکهای مارکسیست میگذاشتند و خشونت کمتر و خوشبینی بیشتری نسبت به ما داشتند. تا آن زمان جریان هواپیماربایی دوبی (برای آزادکردن شش نفر اعضای دستگیرشده و در حال تحویل به دولت ایران در سال ۴۹) هنوز لو نرفته بود و برای ساواک مشخص نشده بود کار کیست. پس از این گفتوگو و بلوف آن سه (چهار) نفر سران گروه دستگیرشده را برای اولین بار مدتی در اتاقی تنها باهم گذاشتند تا آزادانه با همدیگر مشورت کنند و تصمیم جمعیشان را اعلام کنند.
من نام این تاکتیک را «بلوف اعظم» میگذارم. برداشت من این است که رده بالای مرکزیت سازمان این بلوف را باور کرده بودند، البته نه به آن شکل که ساواک گفته بود کاری با شما نداریم، بلکه به اعضای رده پایین و ساده میگفتند ممکن است شما فقط شش ماه زندان بکشید…آخر شما کاری نکردهاید و فقط مقداری کتاب خوانده بودید. اگر به عظمت آن ضربه دقت کنیم، بههیچوجه تصمیم مرکزیت را عجیب نمیدانم. شاید اگر این کار را هم نمیکردند به نتایج بدتری میرسیدیم، یعنی ساواک بالاخره اطلاعات را با تأخیر به دست میآورد و پروندهها و محکومیتها هم سنگینتر میشد.
پس از دستگیری محمد حنیفنژاد و خاتمه موج دستگیریهای مرکزیت و کادرهای مجاهدین اولیه در آبان ماه ۵۰، جمع بزرگی از مجاهدین با تجمیع تقریباً تمام زندانیان مجاهد حاضر در اوین بهوجود آمد که تمام مرکزیت اولیه سازمان (غیر از حنیفنژاد و رسول مشکین فام) هم حضور داشتند. حدود چهل نفر زندانی مجاهد در بند ۲ عمومی بیستنفره زندان اوین گرد آمده بودند و لذا موقعیت بسیار خوبی برای بازبینی آنچه بر سازمان گذشته بود و جمعبندی انتقادی از گذشته سازمان فراهم شده بود. این مطالب و بسیاری مسائل دیگر در آن جمع مطرح شده بود و البته اطلاعات من از موضوع بلوف بزرگ در بازجوییها در حدی است که عرض کردم. بسیار مفید و بلکه لازم است کسانی که در آن جمع حضور داشتهاند یا جمعبندی مکتوب آن به دستشان رسیده بوده آن مذاکرات و این سند یا دستکم محورهای آن را که بهخاطر دارند در سطح جامعه و برای درج در تاریخ ارائه کنند.
حقیقت این بود که ما در شهریور ۵۰ آمادگی برای شروع فاز نظامی را نداشتیم، ضربه هولناک و عظیم شهریور و نحوه مواجهه ما با آن خود بهترین دلیل این مدعا است. برداشت من درباره جریان موفق هواپیماربایی دوبی هم این است که این واقعه باعث غرور تشکیلاتی برای سازمان (بهخصوص ردههای بالا که از آن خبر داشتند) شده بود. یعنی خیلی شانسی و اتفاقی موفق شده بودیم! ممکن بود این مسئله به آن سادگی برای سازمان تمام نمیشد و در همان مرحله کل سازمان لو میرفت و زیر ضربه قرار میگرفتیم. ضربه بزرگ و ناگهانی شهریور ۵۰ باعث شد تعادل بچهها به هم بریزد، البته نه اینکه به سازمان خیانت کنند، بلکه روحیه آنها به هم ریخت برای نمونه کریم تسلیمی که تا رده مرکزیت هم رفته بود، کاملاً آشفته بود.
او مدتی از سازمان جدا شده بود، اما به خاطر روابط عاطفی به خانه بچهها سر میزد.
چون من مدتی با او در بند بودم، میدیدم کاملاً آشفته بود. فشارهای روحی، عدهای را از تعادل معمول خارج کرده بود. حتی مقاومت بعضیها در روزهای اول خیلی خوب بود، اما از زمانیکه فهمیدند عظمت ضربه چه بوده و مسئولها هم پس از آن بلوف اعظم، در رویارویی با اعضا آنگونه گفته بودند، بهشدت متأثر شدند.
برگردم به موضوع بازجوییهای خودم: من را به همراه علیمحمد تشید، با ناصر، به خاطر اینکه نزدیکترین فرد به من بود، روبهرو کردند (اکبری را نیز جداگانه با مرکزیت مواجهه دادند). وی گفت که سازمان، خانهها و جاسازیها، لو رفتهاند. شما که کار خاصی نکردهاید، فقط کتاب میخواندید… شما حرفهایتان را بزنید. من فهمیدم جریان چیست و برداشت کردم که در چه حد باید اطلاعات داد، ولی علیمحمد تشید چنین نتیجه گرفته بود که واقعاً باید همه حرفها را بزند! بهنوعی روحیهاش شکست، بهخصوص که پیش از آن خیلی شکنجهاش کرده بودند. در جاسازی خانه جمعی ما هیچچیز مهمی نبود. من و اکبری هم تا آخر از وجود و حضور مسعود دانشآموز (حقگو) در آن خانه جمعی، هیچچیز در بازجوییها نگفتیم.
چند روز بعد از دستگیری من، (احتمالاً حدود ۱۱ شهریور)، علیمحمد تشید که قرار نبود به خانه بیاید ـ یا دستکم به هر علتی اگر میخواست مراجعه کند، باید پیش از آن حتماً علامت سلامتی را چک میکرد ـ بدون توجه به نبودن علامت سلامتی و بدون قرار قبلی به خانه مراجعه میکند و گیر میافتد. بعدها فهمیدم چون ارتباطش با برادرش قطع و سرگردان میشود و ساواک هم در جستوجوی برادر بزرگش علیرضا تشید و احتمال یافتن سلاحها به منزل پدریشان آمده بود، علیمحمد ضمن خالیکردن جاسازی اسلحهها در خانهشان و ردکردن اسلحهها از باغ منزل پدریشان به برادرش، خودش هم از دست ساواکیها فرار کرده بود، ازاینرو احساس خطر میکرد. وقتی بعدها از او پرسیدیم برای چه به منزل جمعی امامزاده یحیی آمدی، گفت نمیدانستم خانه لو رفته است! او بهدنبال وصل مجدد به سازمان بود و دستش هم بهجایی بند نبود. در مراجعه به خانه جمعی وی را هم گرفتند. چون در جریان انتقال اسلحه بود و ساواک رد اسلحهها را پیدا کرده بود؛ ولی علیمحمد اسلحهها را از خانه رد کرده و ساواک فهمیده بود، خیلی رویش حساس شدند. علیمحمد ورزشکار بود و حسابی او را کتک زده بودند.
متأسفانه پس از رویارویی با مسئولان ردهبالا او ناگهان شکست. البته بحث خیانت نبود، چون در میان بچههای سازمان اولیه حتی یک نفر هم خائن نبود. یک روز که مرا همزمان با او به بازجویی برده بودند، در راهرویی نزدیک دستشویی از غفلت نگهبان استفاده کرده و با ترفندی توانستم چند کلامی با او صحبت کنم. به علیمحمد گفتم چه شده؟ گفت به من میگویند هر چه میدانی بنویس و من نوشتم. با لحنی تند بهطوریکه به خودش بیاید به او اعتراض کردم و گفتم من نه تعلیمات نظامی و نه نام مسعود را گفتهام، اگر تو بگویی هر چه از دهانم دربیاید، جلوی بازجو به تو میگویم. او با تعجب گفت همهچیز را نگفتی؟ گفتم نه! موضع اکبری را هم همان موقع میدانستم که در بازجوییها چه بود و این مسائل را هم نگفته بود. گفتم من نه اصلاً تعلیمات نظامی را میدانم چیست و نه اصلاً تابهحال فشنگ ـ بهجز دو هفته در سربازی ـ دیدهام. او گفت، من گفتهام. پرسیدم نوشتهای؟ گفت همین الان نوشتهام. گفتم فوراً نوشتهها را از بین ببر یا هر چه نوشتهای، قورت بده. سپس او هم به سرباز محافظ گفت سرکار ببخشید من دستشویی دارم و به دستشویی رفت، کاغذهایش را پاره کرد و دور ریخت و روی آن سیفون کشید. باوجوداینکه شفاهی برخی مسائل را گفته بود و بازجوها از روحیه جدیدش اظهار خوشحالی میکردند ولی موضوع به خیر گذشت.
او گفت من اسم مسعود (فقط اسم کوچک) را گفتهام، حالا چه بگویم؟ گفتم اگر بازجو پیگیر شد من میگویم دروغ میگوید و من کارهای نبودم. با این صحبتها هم میخواستم به او روحیه بدهم و هم نمیخواستم پرونده من و اکبری سنگین شود. بههرحال دیگر موضوع از سوی بازجو دنبال نشد و در شلوغی مجموعه بازجوییها قضیه مسعود ماستمالی شد و فشاری به علیمحمد نیاوردند. شاید با مسعود رجوی اشتباه گرفته شده بود یا موضوع به ردههای بالاتر رفته بود و آنها بهجای مسعود رجوی جا زده بودند. بههرحال آن زمان مسعود حقگو را نگرفتند و دیگر نام او در بازجوییهای ما نیامد.
بعد از پایان بازجوییها، شروع محاکمات را در دادگاههای نظامی توضیح دهید؟
من دو ماه برای بازجوییها در اوین بودم. پس از اتمام بازجویی فشار خاصی روی من نبود. عضویت در سازمان محرز بود و من عضویت ساده را از سال ۱۳۴۸ تا آن زمان پذیرفتم، بدین معنی که فقط کار مطالعاتی و آموزشگیری تئوریک را پذیرفتم.
اواسط آبان ۵۰ از اوین به قزلقلعه منتقل شدم. نخستین ملاقات با خانواده در قزلقلعه حدود سه ماه بعد از دستگیریام اتفاق افتاد. من تازه هنگام نخستین ملاقات به خود آمدم و فهمیدم زندانی هستم! و غمی خاص وجودم را فرا گرفت.
من ۵/۲ ماه در اوین و ۲ ماه در قزلقلعه بودم و بعد به عشرتآباد رفتم. در عشرتآباد فقط من، پرویز یعقوبی، حبیب مکرمدوست و مصطفی ملایری از اعضای مجاهدین بودیم. از افراد مذهبی هم فقط پسر یک کتابفروش معروف آنجا بود که به ما سمپاتی نشان میداد.
جمعبندی خود را از ضربه شهریور ۵۰ به سازمان مجاهدین را شرح دهید؟
در جمع کوچک چهارنفره مجاهدین در زندان عشرتآباد، بحث و بررسی انتقادی خوبی روی علل ضربه شهریور و گذشته سازمان داشتیم و به نتایج جالب و درعینحال مشابهی با جمعبندی کادرهای بالا رسیدیم.
تا پیش از ضربه شهریور اساساً اطلاعات ما از سازمان مخفیای که عضو آن بودیم و هنوز کسی از آن اسیر نشده و (علیالظاهر) حتی وجودش هم برای دشمن لو نرفته بود بسیار اندک بود، چیزی نزدیک به صفر و البته این از لوازم کار مخفی در آن دوران بود. جالب آنکه هرکسی در تصورات خود «سازمان» را چیزی میدانست و از کمیت و امکانات آن و آمادگیاش برای شروع فاز نظامی تصوراتی داشتیم که اغلب با واقعیت فاصله زیادی داشت. (شهریور ۵۰ و احتمالاً در اواخر سال ۴۹ در پرسشنامهای ابتکاری و تأملبرانگیز از تمام اعضا خواسته بودند نظر و حدسشان را در مورد تعداد اعضا و امکانات سازمان بنویسند. شنیدم که بعضیها حتی تعداد را تا دههزارنفر هم گفته بودند! بعداً مشخص شد که تا اول شهریور چیزی حدود ۲۰۰ عضو داشتیم که حدود ۸۰ درصد آنها (ازجمله صد درصد کمیته مرکزی) در ضربات شهریور تا آبان ۵۰ دستگیر شدند).
حجم زیاد دستگیریها و خانهها و امکانات و اطلاعاتی که با ضربه وسیع دشمن برملا شده بود تازه چشمان ما را باز کرده بود. تنها در تابستان ۵۱ و در زندان قصر بود که بر مبنای جزوهای درونسازمانی که در مورد تاریخچه سازمان در همان زمان در زندان تدوین شد، تمام اعضا از گذشته سازمان بهطور سیستماتیک و در حدود و چارچوب آنچه موردنظر مرکزیت و کادرهای بالا در «جمع بزرگ اوین» نقل شده و جمعبندی شده بود، مطلع شدیم. وجود پرویز یعقوبی و حبیب مکرمدوست که به لحاظ سنی و موضع و سابقه تشکیلاتی و اطلاعاتشان از من و ملایری خیلی بالاتر بودند برای ما نعمتی بود. ضمن آنکه جو دموکراتیک و باز و سازندهای بین ما حکمفرما بود. نکته جالب آنکه خوب بهخاطر دارم که وقتی جمعبندی مکتوب جمع بزرگ اوین از طریق ملاقاتیها روی کاغذ سیگار، مخفیانه به دستمان رسید، آن را بسیار مشابه جمعبندی خودمان یافتیم و از نتیجه کار خودمان و وحدت نظر با جمع بزرگ اوین که به لحاظ کمیت و کیفیت آن بهخوبی معرف وضعیت و نظر تشکیلات در آن زمان میتوانست باشد خوشحال شدیم و این در حالی بود که ما هیچ ارتباط و صحبتی با آنها نداشتیم.
یکی از مواردی که در آن جمعبندی مکتوب به دستمان رسید، انتقادهای اعضا از کادر رهبری و برخورد متواضعانه ایشان با انتقادها و پذیرش حداکثری مسئولیت اشکالات و شکست از طرف مرکزیت بود.
ازجمله از محمدآقا و سعید انتقاد کرده بودند که چرا درحالیکه با معیارهای سازمانی آن موقع، مسعود رجوی و کریم تسلیمی صلاحیت ورود به مرکزیت را نداشتهاند، دو نفر تصمیمگیرندگان اصلی (پایهگذاران سازمان) آنها را به مرکزیت وارد کرده بودند. پاسخ سعید محسن جالب بود. ایشان از طرف خود و محمد حنیفنژاد (که ساواک بهدلایلی او را از جمع جدا کرده و هیچگاه به بند عمومی نفرستاد) صریحاً این انتقاد و صلاحیت نداشتن برای ورود به مرکزیت رجوی و تسلیمی را میپذیرد و میگوید علت آن بهاصطلاح «روکمکنی» بوده است! با این توضیح که آن دو نفر مرتب به مرکزیت انتقاد میکردند و فشار میآوردند که زودتر دست به عمل نظامی بزنیم. درحالیکه ما میدانستیم امکانات و شرایط سازمان چیست و در چه حدی است و آمادگی لازم ورود به فاز نظامی را (در سال ۴۹) نداشتیم؛ ولی آنها قانع نمیشدند. متأسفانه تصمیم اشتباهی گرفتیم و برای آنکه به آنها نشان دهیم آمادگی کافی وجود ندارد، در مرکزیت را روی ایشان گشودیم به امید آنکه وقتی در معرض اطلاعات کافی قرار گیرند انتقاد خود را پس خواهند گرفت؛ اما همگان دیدند که نتیجه چیز دیگری شد! کریم تسلیمی جا خورد و از ذهنیت و بزرگانگاری ابعاد و امکانات سازمان درآمد؛ بهحدی که در خودش فرو رفت و از مرکزیت کنار کشید، ولی رجوی همچنان منتقد ماند و از موضع چپروی بر شروع زودتر عملیات اصرار کرد (به کتاب از نهضت آزادی تا مجاهدین، ص ۳۷ مراجعه کنید).
من دو ماه در عشرتآباد بودم و بهترین دوران زندان من در آنجا بود. آقایان جزنی، پاکنژاد و هاشمی رفسنجانی هم بودند. یک اتاق نسبتاً بزرگ به هر یک از آنها داده بودند. در کنار آنها هم دفتر زندان بود برای آنکه رفتوآمد آنها زیر نظر باشد. آنجا یک راهرو داشت، بهطوریکه رسماً در انفرادی بودند ولی عملاً سختگیری نمیکردند و از خودشان خواسته بودند به بند عمومی نروند، البته در اتاقها بسته نمیشد و بیشتر به یک اتاق اختصاصی شبیه بود. ساختمان زندان عشرتآباد خیلی قدیمی بود. گویا زمان قاجاریه اصطبل پادگانی بوده که بعدها به زندان پادگان تبدیل شده بود. در طول راهروی منتهی به حیاط ـاتاق عمومی هم به حیاط باز میشد- حدود ۱۰ سلول دو در سه متری با سکوی تختخواب مانند بود که سه سلول در اختیار ما پنج نفر مذهبی بود (هرسلول قبلاً جای یک اسب بوده! در آن همیشه باز بود و ظرفیت خواب دو نفر را داشت) در کل زندان غیر از ما و آقای هاشمی رفسنجانی، همه چپی و عمدتاً از اعضای سیاهکل و چپهای متفرقه بودند. فداییها کمتر بودند. جو زندان کلاً دست چپها بود. روابط همگی بسیار خوب و دوستانه بود. غذاها را معمولاً سر یک سفره میخوردیم. مراسم جمعی، سرودخوانی، شعر و آوازخوانی، ورزش و بازی در حیاط، مطالعه و جلسات و مباحثات با خودمان یا احیاناً با مارکسیستها مشغولیتهای جاری و سازندهای بود که زندان را برای من تبدیل به دانشگاه و محل کسب تجارب انقلابی میکرد. هفتهای یکبار به صف، همگی را به حمام عمومی و بزرگ پادگان میبردند. نوروز ۱۳۵۱ در عشرتآباد بودم و تمام زندانیان ملاقات حضوری مفصلی با بسیاری از اقوام دور و نزدیک داشتند و تا آنجا که میدانم شرایط و امکانات و آزادیهایش از قزلقلعه و جمشیدیه (و البته اوین) بهتر بود.
در عشرتآباد بودم که روز ۱۲ بهمن ۵۰ شهادت احمد رضایی اولین شهید سازمان مجاهدین خلق رخ داد. خبر درگیری نظامی در خیابان مخصوص تهران، کشتهشدن چند مأمور و شهادت احمد روی بچههای مجاهد در زندانهای مختلف و روی چپها و رابطه ما با چپها تأثیر مهم و خوبی گذاشت و بهنوعی باعث سربلندی ما در جو آن روزها شد و از آن به بعد نگاه آنها هم تغییر کرد. تا آن زمان نوعی احساس خودکمبینی و خشم فروخورده و در گلو گیرکرده در میان مجاهدین بود. احساس بدی داشتیم از اینکه پس از سالها زحمت و در آستانه شروع به عمل، ناگهان بیش از ۱۰۰ نفر را بهراحتی و بدون هیچ درگیری گرفتند. حتی نفرات مرکزیت و افرادی که آموزشهای نظامی سطح بالا در الفتح دیده بودند، بهراحتی دستگیر شده بودند. وقتی در چارچوب جنبش چریکی به قضایا نگاه و ریشهیابی میکردیم که چرا سازمانی با این همه امکانات، خود را برای شروع عملیات آماده نمیداند (حتی عدم شروع مسلحانه موجب تعجب «الفتح» هم شده بود) ولی فداییها با امکانات و آموزش بسیار کمتر خود را آماده میدیدند و زودتر شروع کردند. هرگز آرزوی «رعد در آسمان بیابر» برایمان محقق نشد!
اولین درگیری نظامی و شهادت شجاعانه احمد روی ساواک و رژیم هم تأثیرات خود را گذاشت، نگاه دشمن دیگر به مجاهدین تغییر کرد و جو را تشدید کرد.
یک طرح فرار در زندان عشرتآباد (اواخر ۱۳۵۰) بود که بچههای فدایی بهقدری بیاحتیاط جلو آمدند که پلیس حساس شد و با افزایش احتیاطهای حفاظتی آن امکانات فرار هم از بین رفت.
یکبار در زندان عشرتآباد، وقتی بچهها والیبال بازی میکردند به بهانه اینکه توپ روی پشتبام افتاده، قلاب گرفتند و روی پشتبام رفتند. سرباز نگهبان دیدش و گفت چرا بالا رفتی بیا پایین. گفته بود توپ را میخواهم بیاورم و پایین آمد. وقتی گزارش رسید، ساواک فهمید خیلی به زندانیان آسان گرفته میشود. امکانات واقعاً زیاد بود. ملاقات، بیرون از ساختمان و در محوطه باز بود و چون در زندانها جا نبود، چند نفر ازجمله بچههای سیاهکل را که از نظر نظامی ورزیده هم بودند و بعداً محکومیتهای سنگینی نیز گرفتند به آنجا آورده بودند. یکبار میخواستند زمان ملاقات بهطور دستهجمعی فرار کنند که این پیشنهاد رد شد. ما را نیز تاحدودی در این جریان قرار داده بودند و تا آنجا که بهخاطر دارم ما جمع مجاهد فکر و کاری جدی روی قضیه فرار نداشتیم
یک طرح فرار هم زمانی که من، شما، شهرام و یعقوبی در زندان قزلقلعه بودیم وجود داشت که شهرام با آن مخالف بود، ولی پرویز یعقوبی موافق بود.
حالا که فکر میکنم، آن فرار کار غلطی بود و کادرسازی و آدمسازی اهمیت بیشتری داشت. جزنی هم با همین خط و نظر با جریان فرار گروه خودش (سال ۴۸) یا در زندان قصر مخالفت کرده بود و شرکت نکرده بود و البته مانع اقدام آنها نیز نشد. پس از اقدام به فرار سه نفر از دوستانش، وسط کار با بدشانسی شکست خوردند و آنها را روی دیوار گرفتند. بهدنبال این قضیه فشار روی زندانیان سیاسی بسیار زیاد شد. نمیدانم شاید در عشرتآباد جزنی مانع طرح فرار چپیها شد.
پس از تعطیلات نوروز ۵۱ و برای اعزام به دادگاه و دادرسیهای ارتش، من را به بازداشتگاه موقت شهربانی آوردند. آن زمان به آنجا فلکه میگفتند. هنوز «کمیته مشترک ضدخرابکاری» تشکیل نشده بود و در طبقه پایین و ساختمانهای متصل به آن بازداشتگاه زندانیان عادی و نیز زنان قرار داشتند و طبقه بالا هم سیاسیها بودند که از هم جدا کرده بودند.
در آن زندان بود که اعدام برادرم ناصر بهاتفاق سه عضو دیگر مرکزیت (شهیدان باکری، میهندوست و محمد بازرگانی) بهعنوان اولین گروه اعدامیهای مجاهدین در ۳۰ فروردین ۱۳۵۱ اتفاق افتاد.
از زندان موقت شهربانی (فلکه) مرا به دادگاه بردند. همدادگاهیهای من، علیمحمد تشید و اکبر ساطعی بودند و رئیس دادگاه هم تیمسار خواجهنوری بود. در دادگاه اول به تشید (ردیف اول) حبس ابد دادند، به من (ردیف دوم) چهار سال و به ساطعی (ردیف سوم) شش سال دادند. در دادگاه دوم، خانواده تشید تلاش زیادی کردند و برای او وکیل گرفتند و وکیل او برای تخفیف مجازات او تلاش زیادی کرد، مثلاً از سوابق خانواده او بهعنوان اینکه فرهنگی بودند و خدماتی به کشور کردهاند، بهحدی در دادگاه تعریف کرد که مورد اعتراض رئیس دادگاه قرار گرفت. در دادگاه دوم احکام پیشین را تخفیف دادند. خود دادستانی ارتش میدانست که خواجهنوری احکام سنگینی میدهد، ازاینرو برای تخفیف در کار متهم، دادگاه دوم را با قاضیای که ملایمتر بود، میانداختند. در دادگاه دوم تشید ۱۰سال، من سهسال و ساطعی چهار سال حکم گرفتیم. پسازآن هیچ اطلاع مشخصی از ساطعی ندارم، ولی فکر میکنم به دوره «ملیکشی» خورد و دیرتر آزاد شد. منظور از اصطلاح «ملیکشی» ادامه حبس زندانی به مدتی نامعین و بلاتکلیف پس از خاتمه مدت محکومیتش بود، بدون آنکه علت یا اتهام آن را مشخص کنند یا در دادگاه دیگری-که البته این خود خلاف قانون بود- مجدداً محاکمه و محکوم شده باشد. وجهتسمیه طنزآمیز این اصطلاح آن بود که در زندان آن زمان، وقتی غذا یا اجناس دریافتی از ملاقاتیها یا دریافتی از زندانبان را تقسیم میکردیم و احیاناً چیزی زیاد میآمد و عرضه از تقاضا بیشتر بود، اعلام عمومی میکردند که فلان چیز برای استفاده عموم آزاد و بهاصطلاح «ملی» است و هر کس هرقدر بخواهد میتواند بردارد. حدوداً در فاصله زمستان ۵۳ تا اوائل ۵۶ که کارتر سرکار آمد و شاه تحت فشار جریان حقوق بشری دموکراتها قرار گرفت و وضع زندانها عوض شد، دوره بسیار سخت و اختناقآمیز و ناامیدکنندهای بر زندانها حاکم شد، بهطوریکه دستگاه امنیتی و حکومتی حتی بهاندازه قبل حفظ ظاهر نمیکرد و قانون و حکم دادگاههای خودش را نیز زیر پا میگذاشت و بسیاری از محکومان محکومیت خاتمهیافته را نیز آزاد نمیکرد.
تا آنجا که بهخاطر دارم در بازداشتگاه فلکه بودم که محکومیت قطعی خود را گرفتم و سپس برای طی دوره محکومیت به زندان قصر منتقل شدم. بعد از بازجوییها، بدترین دوران زندان سهساله من در بازداشتگاه فلکه گذشت. به چند دلیل: شاید به این دلیل که در زندان عشرتآباد جو سازنده و خوبی داشتیم و من ناگهان از آنجا بیرون آمدم و در جو آنجا قرار گرفتم. دیگر اینکه، زندان فلکه اصلاً هواخوری و اتاقهای مناسب و منظمی نداشت و با روحیه من هم که انسان منظمی هستم، تناسبی نداشت. حال شما فکر کنید اتاقهای آنجا هیچکدام شکل هندسی منظمی نداشت، تنها جای منظم آنجا ایوان گرد (فلکه مانند) چرخشی دور آن بود، که درِ تمام اتاقها به آن باز میشد و تنها محل عمومی قابل راهرفتن زندانیان سیاسی بود که آنهم همراه بود با همهمه و سروصدای زیاد زندانیان عادی طبقه پایین که در فضای استوانهای و بسته فلکه طنین میانداخت و آزاردهنده بود. بهعلاوه اعدام برادرم ناصر هم در آن ایام پیش آمد. ورود و خروج زندانیان زیاد بود، ترکیب و نفرات نسبتاً ثابتی نداشتیم، همگی حالت موقت پیش از محاکمه را داشتیم، تقریباً هیچ مطالعه، برنامه آموزشی، جلسه و صحبت و کار جمعی نداشتیم و مجموعاً فشار و جو روانی سختی را میگذراندیم.
*
وقایع سال های ۵۴ تا ۵۷ سازمان مجاهدین
خاطرات و ناگفتههای محمد صادق از هسته مذهبی
گفتوگو با محمد صادق ـ بخش سوم
در شماره ۸۸ و ۸۹ چشمانداز ایران، بخش اول و دوم گفتوگو با مهندس محمد صادق تقدیم خوانندگان شد. ازآنجاکه ناگفتههای ایشان برای نخستینبار درباره هسته مذهبی برای احیای سازمان مجاهدین در فاصله سالهای (مرداد ۵۴ تا اردیبهشت ۵۵) مطرح میشود، دقت و پیگیری مطالب آن را به هموطنان توصیه میکنیم. در دو شماره پیشین، نخست بیوگرافی و سپس شیوه دستگیری ایشان در شهریور ۵۰، بازجویی در ساواک، محاکمه در دادگاه نظامی و در این شماره چگونگی دوران محکومیت در زندانهای قصر تهران و زندان مشهد و فعالیتهای خود را پیش از مخفیشدن توضیح میدهند.
دوران محکومیت خود را در زندان قصر چگونه گذراندید. وضعیت دیگر سازمانها غیر از مجاهدین را توضیح دهید؟ آیا در این دوره مطالعات و آموزشهای خاصی را دریافت کردهاید؟
پس از محاکمهها و تعیین محکومیتها، تقریباً تمام مجاهدین و چریکهای فدایی (موج جدید جنبش مسلحانه) را بهمرور به زندان قصر میآوردند. ظاهراً مسنترها و سابقهدارها را به زندان شماره چهار نزد زندانیان سیاسی باسابقه قبلی و بقیه (ازجمله من) را که به موج جنبش مسلحانه مربوط میشدند به زندان شماره سه که به همین منظور جدیداً اختصاص داده شده بود بردند. مرا نیز پس از قطعیشدن محکومیتم به زندان شماره سه قصر منتقل کردند. محکومیتها دیگر مشخص بود و بچهها از حالت بازداشتی خارج شده و با محکومیتهای معین باید بهاصطلاح حبس خود را میگذراندند. اعدامیها را هم که از همان بازداشتگاهها (اوین به جمشیدیه و…) برده و تیرباران کرده بودند.
با ورود موج جدید زندانیان مسلحانه در سال ۵۰ و ۵۱ به زندان قصر، بهکلی جو بند سیاسی در زندان تغییر کرد. شادابی و روحیه جدیدی در میان زندانیان قدیمی، حتی آنها که با استراتژی و مشی چریکی توافقی نداشتند به چشم میخورد. به خاطر دارم چند ماه بعدتر در زندان مشهد آقای عسگراولادی میگفتند بدترین دوران زندان ما بین سالهای ۴۴ تا ۴۹ بود؛ یعنی پس از دستگیری حزب ملل اسلامی. در تابستان ۴۴ دیگر کسی (زندانی و جریان سیاسی قابلتوجهی) به زندان وارد نشد تا موج مسلحانه اواخر ۴۹ که از سال ۵۰ به قصر آمدند و به قول ایشان «سالها چشممان به در زندان خشکید که کسی را بیاورند و حس کنیم که در بیرون مبارزه در جریان است!».
موضوع مهم دیگر تفاهم و دوستی زندانیان جنبش چریکی با همدیگر بود، بهطوریکه باوجود تفاوت در ایدئولوژیها و اعتقادات فلسفیشان برای اولین بار یک سفره و یک مجموعه صنفی یکپارچه (اصطلاحاً کمون) بین گرایشات مختلف فکری در زندان شماره سه قصر بهنام «کمون بزرگ» بهوجود آمد. این کمون دربرگیرنده بسیاری از منفردین و پرونده سبکها هم میشد. حتی در مواردی معدود افرادی که رسماً جزو کمون نبودند (خود نمیخواستند یا گردانندگان کمون صلاح نمیدیدند سر سفره بنشینند) با کمون در بخشی از مسائل صنفی همراهی و همکاری داشتند و حقوق و حرمت همه زندانیان رعایت میشد، بهخصوص جایی که احتمال مداخله یا سوءاستفاده پلیس سیاسی و رژیم وجود داشت.
از وضعیت زندان شماره چهار قصر بهدرستی خبر ندارم، ولی در آنجا هم کمون جدید و بزرگی تشکیل شده بود؛ ولی با گستردگی کمتر چه بهدلیل سابقه طولانی و جاافتاده اختلافات و تفاوتهای سیاسی و ایدئولوژیکی در آنجا و چه به لحاظ نتایج طبیعی زندگی طولانی در زندان که افراد را بهدلایل روانشناسی بهطور طبیعی به درون خود و به انزوا فرامیخواند و اینکه برای زندانی راحتتر است با خودش باشد و استقلال شخصی خود را داشته باشد تا بهتر محکومیت خود را طی کند.
گروهها و افراد در زندان قصر فعالیت و برنامههای خود را داشتند و دوران بسیار خوب، پرشور و آموزندهای برای همه گروهها و زندانیان بود و میتوان گفت واقعاً زندان، دانشگاه انقلاب بود. مجاهدین مذهبی با چریکهای فدایی مارکسیست، همکاری و البته تضادهای خود را داشتند (که سعی میکردند بروز کمتری داشته باشد). هر یک تشکیلات مستقل و سازماندهی درونی، اعضا، سمپاتها و برنامههای خود را داشتند. رابطه هر دو گروه اصلی فوق در زندان شماره سه قصر، با اندک عناصر منفرد و مستقل (شاید حدود ۱۰ درصد کل زندانیها) درمجموع خوب و بر اساس حقوق صنفی زندانی بود. اتاق و جای خواب منفردین (و البته سایر افراد) را نمایندگان زندانیها که عملاً فقط از میان این دو گروه بودند تعیین میکردند. نگهبانان (پلیس سیاسی زندان) تا جایی که میتوانستند مراقب حرکتها، جلسهها، نزدیکی و دوری افراد، مراسم و… بودند، ولی تا وقتی عناصر خبرچین یا احیاناً نفوذی درون زندانیان نداشتند نمیتوانستند از مسائل درونی خبر داشته باشند و خوشبختانه تا آنجا که میدانم در زندان شماره سه آن زمان چنین افرادی نبودند. عناصر مشکوک یا ضعیفالنفس یا بریده از هرگونه مبارزه هم معمولاً مشخص بودند و ضمن تلاش برای حفظ روحیه و بازسازی آنها، بهگونهای مراقبت و تعیین جا میشدند که نتوانند برای جمع ضرری داشته باشند.
بههرحال از مسائل عمومی که دیگران هم میتوانند تعریف کنند میگذرم و به وضع خاص خود میپردازم. کار اصلی من همچون سایر کادرها کسب آموزشهای بیشتر ایدئولوژیک، سیاسی، تشکیلاتی، آشنایی با گذشته سازمان (طبعاً در حدی که مسائل امنیتی اجازه میداد) و بهخصوص کسب اخبار روز و سعی در تحلیل آنها بود. تا جایی که به یاد دارم در هر زمینه یا موضوعی یکی از مسئولان با من کار میکرد، ولی بیشترین تماس و بهعبارتی مسئول مستقیم من در قصر بهخصوص در زمینه سیاسی و استراتژی، علیرضا تشیّد بود. من از طرف گروه، مسئول (رابط مستقیم) یکی ـ دو نفر از دانشجویانی بودم که بهدلایل تحرکات دانشجویی مدت کوتاهی به زندان افتاده بودند و پرونده سبکی داشتند.
به یاد دارم قرار شد که من با استفاده از منابع در دسترس بهخصوص پیگیری مرتب اخبار روزنامههایی که دریافت میکردیم روی مسئله مبارزات مردم ایرلند و جنبش چریک شهری آن، که آن روزها بسیار فعال و در اوج بود کار کنم. این کار برای من هم سازنده بود. یکطرف منازعه یکی از پرسابقهترین و قویترین کشورهای سرمایهداری با پیشینه قوی و طولانی مبارزه با خلقهای تحت ستم در کشورهای مختلف و دارای بالاترین فنّاوری و تاکتیکها در مبارزه با جنبش مردمی و جنبش چریکی بود و طرف مقابل هم از استعدادها، فنّاوری، سازماندهی و حمایت مردمی وسیع برخوردار بود. جالب آنکه گزارش و حاصل کارم آن بود که علت اصلی تداوم این جنبش، مشارکت فعال توده مردم ایرلند و حمایت بالفعل ایشان از چریکها بود (و نه تاکتیکها و فنّاوری پیشرفته چریکها). شاید یکی از دلایلی که بعدها به اشتباهبودن مشی چریکی در ایران رسیدم، همین تحقیق و مشاهده تفاوت زیاد دو جامعه از نظر میزان پشتیبانی عملی و فعال توده مردم از جنبش چریکی بود.
بهعلاوه دریافتم که در کوبا نیز بهعنوان اولین نمونه ظهور مشی چریکی که اتفاقاً به پیروزی هم رسید، همین حمایت مردمی و مهمتر از آن دیرجنبیدن، خوشخیالی و خامی نسبی امپریالیسم امریکا در مواجهه سریع و قاطع با گروه کوچکی از چریکها (که با قایقی پیاده شده و به کوه زدند) بود که سرنوشت باتیستا، دیکتاتور کوبا را ورق زد. اگر واقعه کوبا بهدرستی بررسی میشد، انقلابیون متوجه میشدند که امپریالیسم پس از اولین مورد جنبش چریکی، پشت دست خود را داغ کرده تا دیگر از این کمتوجهیها نکند و از همان ابتدا بهشدت و با آمادگی قبلی کافی به مقابله با چریکها برخیزد (چیزی که بهخوبی در جریان سیاهکل و بعدازآن شاهد بودیم) و متوجه میشدیم که دشمن از آن سادگی و موقعیت پیش از پیروزی مشی چریکی در کوبا برخوردار نیست و خود را آماده کرده است؛ بهعبارتیدیگر دچار آن «سادهاندیشی» نمیشدیم که بهعنوان یکی از علل مهم شکست سازمان و ضربه شهریور ۵۰ جمعبندی کرده بودیم.
به یاد دارم وقتی این نتایج را با علیرضا تشیّد در میان گذاشتم (البته نه با دقت و عمقی که بعدها رسیدم و الان معتقدم) ضمن تأیید، از دقت و توان تحلیلی من در آن زمان که عضو سادهای بیش نبودم، خوشش آمده بود. به خاطر ندارم و نمیدانم این بررسی و نتیجه آن، در آن زمان چقدر در میان مسئولان سازمان در زندان مطرح شده بود؛ البته بهصورتهای دیگر و با شدت و ضعفهایی همین دیدگاه از طرف سایر دوستان نیز مطرح میشد، ولی گزارش من مستند به یک کار سامانمند، دقیق و نسبتاً طولانی (چند ماهه) بود، نه بیان احساسی کسانی که میتوانست از عواقب شکست و ضربه شهریور باشد. ضمناً در آن زمان هرگز به اشتباهبودن مشی چریکی نرسیده بودم، بلکه من (و سازمان) بیشتر بهدنبال استفاده از تجارب تکنیکی و تاکتیکی چریکهای ایرلند بودیم، ولی در بررسی خود بیشتر متوجه تفاوتهای دو جامعه و زمینههای لازم برای بهکارگیری تاکتیکها و فنّاوری شدم.
پس از گذشت چند ماه از تشکیل کمون بزرگ و مشترک بین تمام زندانیان سیاسی، مذهبی و مارکسیست ـ که تا آن زمان بیسابقه بود ـ و مشاهده همدلی و روحیه جمعی زندانیان (مثلاً در ورزشکردن جمعی، مراسم برای شهدا، مناسبتها و…) رژیم که ناراحت شده بود تصمیم به از همپاشیدن این جمع گرفت. بهعلاوه زندان سیاسی اصلی تهران (قصر) برای موج زندانیان جدید که در راه بودند موردنیاز رژیم بود. از هر دو بند سه و چهار زندان قصر در آبان ۱۳۵۱ حدود ۹۰ نفر به زندان وکیلآباد مشهد، ۹۰ نفر به زندان عادلآباد شیراز و ۹۰ نفر هم به زندان قزلحصار کرج منتقل شدند (سه زندان مدرن جدیدالتأسیس و مشابه از نظر ساختمانی) و فقط تعداد کمی در زندان قصر تهران باقی ماندند. انتقال به زندانها در چند گروه (به مشهد در دو گروه ۴۵ نفره) صورت گرفت. در تهران از مسئولان و مجاهدین ردههای بالا کسی را نگه نداشتند و تقریباً تمام آنها بهغیراز مسعود رجوی و موسی خیابانی منتقل و بهنوعی تبعید شدند.
زندان سیاسی قصر (سه و چهار) تقریباً تخلیه شد. بعدها با ادامه جنبش مسلحانه و دستگیریهای جدید و تمرکز آنها در تهران (بازداشتگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری، اوین و زندان قصر که مرتب در حال گسترش و افزایش ظرفیت بودند) تعداد زندانیان تهران بسیار زیادتر از شهرستانها شد. نکتهای که در تحلیل وقایع زندانها و تأثیرات مهم بعدی آنها بر جنبش مردمی و انقلاب ۵۷ باید توجه داشت، بخش عمده کادرها و مسئولان سازمان مجاهدین اولیه و چریکهای فدایی قدیمی، در زندان شهرستانها بودند و لذا امکان تأثیرگذاری بر تعداد وسیع زندانیان جدید را نداشتند. یکی از دلایل هژمونی مسعود رجوی بر زندانیان سازمان مجاهدین (و بعدها بر کل سازمان پس از انقلاب) همین بیرقیب و دست بازبودن و بیرقیببودن مسعود در تهران بود. چهبسا اگر فرضاً مسعود را بهجای بهمن بازرگانی (که اتفاقاً عضو قدیمیتر و پختهتر مرکزیت مجاهدین بود) به زادگاهش مشهد منتقل کرده بودند بسیاری از مسائل به گونه دیگری، رخ میداد.
به زندان مشهد که رفتید چه حوادثی رخ داد و ترکیب سازمانها و کمونها به چه صورت بود؟ برخورد پلیس حفاظتی و سیاسی و زندانبانان با شما چگونه بود؟
خوب است نخست در مورد تفاوت جو و شرایطی که زندان مشهد با زندان شیراز و تهران داشت قدری توضیح دهم. کمی پیش از اینکه ما ۹۰ نفر زندانیان تبعیدی وارد زندان مشهد شویم، تعداد زندانیان سیاسی بسیار محدودی حدود سه یا چهار نفر دانشجوی مشهدی و سمپات سطح پایین با پروندههایی سبک و در شرف آزادی در آنجا باقی مانده بودند. وقایع زندان وکیلآباد مشهد را که در چند هفته پیش از ورود ما از تهران اتفاق افتاده بود، از زبان معدود بازماندگان سیاسی شنیدیم که بسیار عجیب و تأثیرگذار بود. زندانیان قبلی مشهد (درست به یاد ندارم شاید حدود ۲۰-۳۰ نفر)، ۱۹ روز اعتصاب غذا کرده بودند، حتی درگیری فیزیکی با پلیس داشتند و بهطورکلی تندرویهایی صورت گرفته بود. درنهایت پلیس آنها را سرکوب شدید و به شهرستانهای استان خراسان تبعید کرده بود، بهطوریکه اصلاً قائل به وجود زندانی سیاسی نبودند؛ از سویی رئیس زندان را هم به خاطر آن جریانها، عوض کرده بودند. رئیس جدید زندان که برای رویارویی با زندانیان جدید و حفظ نظم و قواعد زندان از تهران مأمور شده بود گرچه در ظاهر خشن بود، ولی درواقع با زندانیان سیاسی راه میآمد و میخواست جو زندان آرام باشد. من آن زمان ابتدا این موضوعها را نمیفهمیدم. او سرهنگی لیبرال، تحصیلکرده، باشخصیت و بهاصطلاح از نسل جدید افسران بود، اما معاون اولش سرگردی بود بهغایت خشن، موذی، زیرک، بیشخصیت، هرزه و به قول خودش هفتخط و اهل محله خراب (تا جایی که بهخاطر دارم به نام سرگرد فرزین). نام معاون دوم زندان، سروان زمانی بود. تا آنجا که به خاطر دارم او افسری ساده، ولی از نظر سیاسی موضعدار، سرسپرده و ضدسیاسیها بود. او بعدها معروف شد، چون در جریان تظاهرات انقلاب در مشهد سرکوبگرانه عمل کرده بود و ظاهراً مسئول کشتار تعدادی بود؛ پس از انقلاب با درجه سرگردی اعدامش کردند. اساساً برای معاون اول یادشده، زندان تیولی برای کسب درآمد او بود (از طریق پخش مواد مخدر در زندان و ارتباط حسنه! با قاچاقچیان زندانی)، ازاینرو با خشنکردن جو، فشارهای بیمورد و به همزدن آرامش زندان سعی میکرد رئیس ـ سرهنگ مافوق ـ را عوض کرده و جایش را بگیرد و بالاخره هم موفق شد و جای او را گرفت، جالب آنکه بهمحض رئیسشدن رویهاش در مقابل سیاسیها عوض شد تا آرامش حاکم شود! در میان زندانیان باسابقه مشهد، افرادی چون مرحومان رضا شلتوکی، از افسران حزبتوده، عسگراولادی، حیدری و لاجوردی بودند. شلتوکی و عسگراولادی و باتجربهها، هم از شرایط زندانبانها و هم از شرایط پس از سرکوب حاکم بر زندان مشهد که ما به آن وارد شده بودیم تحلیل درستی انجام دادند. سیاست کلی، حفظ برخی اصول و کسب امتیازات برای سیاسیها و درعینحال، پرهیز از تندروی و درگیری در جهت ایجاد و حفظ محیطی آرام و آموزشی بود. ازآنجاکه در آن روزها حکومت اعلام کرده بود اصلاً زندانی سیاسی ندارد، رئیس زندان برای اعمال فشار روحی و به رسمیتنشناختن حقوق سیاسیها ما را با زندانیان عادی در یک بند انداخت. آنها بهظاهر میگفتند ما زندانی سیاسی نداریم (چیزی که در سالهای طولانی توسط رژیم بهرسمیت شناخته شده و در سایر زندانها هم عملاً رعایت میشد). ما زندانیان موج جدید مسلحانه، به خاطر امکان تماسگیری با تودههای جامعه از آن استقبال کردیم و آمادگی تماس نزدیک با زندانیان عادی را هم داشتیم و همین کار را هم کردیم، ولی زندانیان قدیمیتر مانند آقارضا شلتوکی به تصمیم زندانبان اعتراض داشتند. ما با عادیها در یک بند مشترک بودیم. سیاسیها در طبقه بالا بودند و در پایین هم چند اتاق داشتیم. بقیه اتاقها عادیها بودند. درِ اتاقها همیشه باز بود و در هواخوری و نهارخوری، با هم مشترک و همزمان بودیم. اساساً آنها را افراد عادی اجتماع میدانستیم و دوست داشتیم از نزدیک با آنها رابطه برقرار کرده و بر آنها و تأثیر مثبت بگذاریم.
به یاد دارم روزی در مورد وضعیت بد بهداشت و نظافت عمومی بند، به سرهنگ اعتراض کردیم و او گفت خوب خودتان آن را تمیز کنید. فکر میکرد این کار برای ما سنگین است. اتفاقاً به دلایل مختلف صنفی و سیاسی استقبال کردیم. وسایل و مواد نظافت و ضدعفونی گرفتیم و یک برنامه نظافت عمومی در هر سه طبقه با ابتکار و محوریت بچههای سیاسی به راه انداختیم که زندانیان عادی هم همکاری کردند زندانیان سیاسی سختترین کارها را خود بهعهده گرفتند. (من مسئول نظافت مستراحها شدم!) این مسئله تحولی در روابط ما با زندانیان عادی ایجاد کرد. محیط زندان تمیز و بهداشتی شد و همه سود میبردیم. مسئولان زندان فهمیدند که اشتباه کردهاند و باید بچهها را از عادیها جدا کنند.
خاطرهای دیگر، نماز جماعت عید فطر زندانیان مسلمان بود که در همان روزها انعکاس زیادی در داخل و بیرون زندان داشت. ازآنجاکه احتمال ممانعت و برخورد پلیس را میدادیم، تصمیم گرفته شد که جوانترین زندانی سیاسی مسلمان پیشنماز شود، لذا با آماری که گرفته شد من که متولد ۱۸ دیماه ۱۳۳۰ بودم بهعنوان جوانترین انتخاب شدم! البته در بیرون زندان خانوادهها علت چنین انتخابی را نمیدانستند و شاید بهحساب صلاحیت من برای این کار گذاشتند که چنین نبود، البته من قنوتهای طولانی نماز عید فطر را از پیش حفظ بودم و چند باری هم در مسجد هدایت (اسلامبول) که پدرم گرداننده امور مسجد بود و آقای طالقانی پیشنماز بودند «مکبر» شده بودم. موقع نماز عید در حیاط روباز و درحالیکه عادیها و پلیس ناظر بودند بچهها مرا دلداری میدادند تا هول نکنم! ولی در زمان موعود کمی گیر کردم که یکی از بچهها از پشت سر کمکم کرد و گیر رفع شد! پلیس هیچ دخالت یا مزاحمتی نکرد و این نماز تأثیر خوبی بر زندانیان عادی و بیرون از زندان گذاشت.
سرانجام پس از حدود سه ماه، بند و ساختمان زندانیان سیاسی را از زندانیان عادی جدا کردند؛ البته عادیها را از دور میدیدیم، ولی اجازه نداشتیم به اتاق آنها برویم و همصحبت شویم، دیگر هواخوری و نهارخوری همزمان هم نداشتیم.
مجموعه زندانیان سیاسی که از تهران آمده بودند به این تحلیل رسیده بودند که پیش از ورود آنها به مشهد در زندان تندروی شده که درست نبوده است. نماینده مشترک زندانیان سیاسی آقای شلتوکی بود که همه او را ازلحاظ تجربه، شخصیت و اخلاق قبول داشتند. بعضی جاها در مقابل پلیس بدون ترس و حتی محکمتر از بقیه و درعینحال محترمانه میایستاد. پلیس هم به خاطر دوران زیادی که او زندانی بود و تجربه و صلابتش از او حساب میبرد. حتی آقای عسگراولادی و دوستانشان هم با او مشکلی نداشتند. پس از دوران سه ماهه اول در آن زندان، جو نسبتاً آرام و دموکراتیک و مناسب برای مطالعه و کلاس و مباحثه پیش آمد. گرچه ابتدا تا حدودی ناچار به مقابله با پلیس بودیم و هیجانهای جو چریکی بر بعضی حاکم بود، اما بعد به این نتیجه رسیدیم که از این فرصت زندان باید برای کار فکری و خودسازی استفاده کنیم.
در مقام مقایسه با زندانهای دیگر، بنا بر آنچه شنیدهام (ازجمله خاطرات آقای میثمی) در زندان عادلآباد شیراز (و قزلحصار) اتفاقات و تندرویهایی از طرف زندانیان شده بود که رابطه با پلیس و زندانبانان را بهشدت تیره کرده و جو زندان را سنگین کرده بود، بهطوریکه عملاً امکانات کار فکری، مطالعاتی و آموزشی بسیار محدود شده بود. از دیدگاهی دیگر جالب است که توجه داشته باشیم رشد جریان مارکسیستی در میان کادرها و بهخصوص مسئولان مجاهدین در زندان شیراز نیز وجود داشته است. (شاید بیشتر و تندتر از جریان مشابه در زندان مشهد)
تا جایی که به یاد دارم در اواخر زندانم، یعنی در تابستان ۵۳ کمونی که روزهای اول در مشهد وسیع و شامل مجاهدین، فداییها، تودهایها و منفردین هم بود، دیگر چندپارهشده و وجود نداشت، ولی روابط صنفی و عادی زندانیان با یکدیگر خوب بود. کمون غذاخوردن ما جدا بود، اما در مراسم عمومی مانند نوروز یا شهادت کسی یا آزادی افراد با هم همکاری داشتیم.
غذا را در غذاخوری زندان میخوردید؟
ابتدا بله، ولی بعدها غذای سیاسیها را مجزا میدادند و سفرههای خود را داخل بند میانداختیم.
یکبار وقتی در طبقه سوم و نزدیک راهپلهها که به طبقه سوم سیاسیها منتهی میشد بودم، بهطور اتفاقی صدای همهمهای شنیدم. متوجه شدم تعداد زیادی نیروی پلیس و پاسبان به حالت منظم و حمله جمعی از راهپله بالا میآیند. بلافاصله با صدای بلند داد زدم «پلیس حمله کرد»، این فریاد من باعث شد زندانیان سیاسی که در آن ساعت روز همگی در اتاقها و سلولهای خود سرگرم بودند به خود آیند و سریع چیزهایی را که میتوانستند، پنهان کردند یا از بین بردند (و بعدها از من تشکر کردند)
پلیس اینبار بازرسی کامل و وسیعی کرد و جزوهها و یادداشتهای بسیاری به دست آوردند. این بهظاهر با برنامهریزی ساواک بود و موضوع از بازرسیهای ادواری پلیس شهربانی مهمتر و بیشتر بود، البته به خاطر مدارک به دست آمده کسی را محاکمه نکردند، اما مثلاً یادداشتها، تحلیلها و مقاله یک نفر که حاصل شش ماه زحمت او بود، وقتی از بین میرفت ناراحتی روحی برای او و تمام افراد ایجاد میکرد. آنها تمام وسایل را با هدف به دست آوردن مدارک و یا احیاناً وسایل فرار به هم ریختند.
آیا مانند شیراز تشکیل کمیته مشترک ضدخرابکاری و بازرسی از زندان عادلآباد در مشهد هم شکل گرفت و تأثیر آنها بر زندان مشهد چه بود؟
مجاهدین زندان مشهد یک برنامه فرار وسیع هم داشتند که بهشدت موضوع پنهانکاری میشد و فقط معدودی که مورداطمینان بودند و نیاز به امکانات یا ارتباطات با ملاقاتیهایشان در بیرون زندان بود (ازجمله من)، بسته به مورد و بهطور محدود در جریان بودند. حدود آبانماه سال ۵۲ به ناگهان حسن راهی و محمد حیاتی را صدا زدند و به زندان تهران فرستادند. در آن زمان نفهمیدیم آنها را برای چه موضوعی به بازجویی بردند، ولی طرح فرار با رفتن آنها به هم خورد و منتفی شد. (بنابر شواهد موثق، این طرح لو رفت. خوب است موضوع از سوی آگاهان مربوطه مطرح و مقصر برای ثبت در تاریخ معرفی شود)
بازرسیهای دورهای توسط ساواکیها یا پلیس زندان انجام میشد و آیا مانند زندان عادلآباد شیراز درگیری پیش نیامد؟
یکبار چند نفر از ساواک تهران به زندان مشهد آمدند و با نرمخویی و بهاصطلاح از موضع بحث سیاسی وارد شدند و با تعدادی از زندانیان صحبت کردند. بالطبع ما در آن زمان همهچیز را بهشدت تیرهوتار و بدبینانه میدیدیم و برخی اصلاً موافق صحبتکردن با آنها نبودند. درست به یاد ندارم با چه کسانی صحبت کردند، ولی اصلاً جو بازجویی و بازخواست نبود. میتوانستی اصلاً هم صحبتی نکنی. بهنظرم یک روحیهسنجی و احیاناً تأثیر بر برخی را دنبال میکردند. جالب آنکه در آن گفتوگوها که در جوی ملایم بود نمیتوانستند توجیهی برای رفتار حکومت در مسائل مختلف مملکتی (سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و…) داشته باشند و بهقولمعروف در صحبت و استدلال کم میآوردند و حقانیت عمل جوانان انقلابی را که برای رسیدن به عدالت اجتماعی بپا خواسته بودند نمیتوانستند نفی کنند و این موضوع برای من در سن ۲۳ـ۲۲ سالگی جالب بود و موجب اطمینان به نفس بیشتری برایم میشد.
موضوع نسبتاً مهم دیگری که به یاد دارم جو بهشدت بسته و درونگروهی جمع مجاهدین در زندانها بود. در اواخر زندان دیگر حوصلهام سر رفت و به مسئولان انتقاد کردم که چرا آنقدر برنامهها و جلسات درونگروهی و مطالعات ما محدود و بسته است و برنامههای کاری ما از صبح تا شب آنقدر پر است که حتی یک ساعت وقت آزاد نداریم تا به سلیقه خود مثلاً یک مطالعه مشترک با یک غیرهمگروهی یا یک صحبت ساده سیاسی و اجتماعی با سایر زندانیان سیاسی داشته باشیم و تعبیر «ایجاد زندان در درون زندان توسط خودمان» را به کار بردم. بدون اغراق در طول یک هفته یا یک ماه حتی یک ساعت نشست یا مطالعه یا کار فکری مشترک روی هر موضوع ممکن و مورد علاقه مشترک یا ضروری با هیچ غیرمجاهدی نداشتیم! دوستان مسئول گویی با موضوع جدیدی روبرو شده بودند (در این مورد ریشهیابی بیشتری باید کرد)، حق را به من دادند و با پذیرش انتقاد گفتند ما مانع کسی نشدهایم و نمیشویم. گفتم عملاً با این برنامهریزی سازمانی فرصتی برای کار و فکر مستقل باقی نمیماند و این ایراد سیستماتیک به افراد نیز وارد است. بههرحال برای من که آزاد میشوم و چنین فرصتهایی را هرگز بهدست نمیآوردم تحمل آن وضع ممکن نبود. شخصاً دوست داشتم جریانات ۱۵ خرداد ۴۲ را از زبان آقای عسگراولادی بشنوم، ولی قضاوتها و جو منفی فکری نسبت به ایشان و هیئتهای مؤتلفه اسلامی به حدی بود که متأسفانه این فرصت را نیافتم و خود نیز کوتاهی کردم. همینطور دوست داشتم با مارکسیستها صحبت جدی و تعامل فکری بیشتری داشته باشم. البته در میان آنها (غیر از تودهایها که جو فکری منفی در مورد آنها نیز بهشدت وجود داشت) جز چند نفری، افراد شاخص و با مطالعه و تئوریک مهمی نبود (و آنها هم چندان مایل به صحبت با مجاهدین نبودند). بالاخره با تأیید مسئول سازمانی خود تصمیم گرفتم که با یکی از مارکسیستها که اهل مطالعه و پختهتر بود با تعیین وقت محدودی در روز، کتابی را که خود میخواهم مشترکاً بخوانیم و این کار را کردم. به یاد ندارم چه کتابی بود، ولی از کتابهای مهم یا مرجع یا آموزشی نبود و بعضاً گپ کوچکی هم با او (که اتفاقاً غیرفدایی بود) در برخی از مطالب کتاب داشتم، ولی وارد هیچ بحث و موضوع عمیقی هم نشدیم.
آیا در زندان مشهد مانند قصر گرایش پنهانی و علنی نسبت به مارکسیستها در بعضی افراد بهوجود آمده بود؟ شیوه برخورد با این گرایش چگونه بود؟
در مورد رشد جریان چپ در زندان مشهد و مارکسیستشدن شش نفر تا پیش از آزادی من (مرداد۵۳) بعدها توضیح داده و تأمل لازم را خواهم کرد، ولی فعلاً همینجا بگویم این تغییرات بهصورت خُردخُرد، آهسته، بدون تنش، بدون بحث جمعی و سازمانی یا بحث، مطالعه و تأثیرپذیری مستقیم از مارکسیستهای زندانی رخ داد. البته این به آن معنا نبود که در جو دوستانه که بین زندانیان از گروههای مختلف رایج بود صحبتی در این مقولات نمیشد، ولی تا جایی که من میدانم و مشاهده میکردم این دوستان بهصورت جداگانه و بیشتر از واکاوی درونیات خود به نتایجی میرسیدند و کموبیش این نتایج را به دوستان سازمانی خود و مسئولان بالاتر که بهاصطلاح عرق مذهبی بیشتری هم داشتند مطرح میکردند و اگر پاسخی برای پرسشها، شبهات و انتقادات خود نمییافتند، هر چه بیشتر از مذهب دور میشدند. تمام این افراد از ردههای بالاتر و باسابقهتر مجاهدین زندانی در مشهد بودند و همردهایهای مذهبی آنها نیز نمیتوانستند پاسخگویشان باشند و بهقولمعروف از پس آنها برنمیآمدند.
گرایشیافتگان به چپ در زندان مشهد علاقهای به تبلیغ شبهات و یافتههای خود نداشتند، بلکه بیشتر خود را از جمع کنار میکشیدند و نگران آینده جمع و انسجام تشکیلاتی سازمان بودند. البته طبیعی بود که این روند نمیتوانست دوام داشته باشد، کما آنکه دومین و سومین نفری که در دیدگاههای جدید خود به جمعبندی کلی و اطمینان درونی نسبی رسید؛ دیگر نه مشی بهمن بازرگانی (که بسیار پیش از آنها تغییر دیدگاه داده بود) را میپذیرفت و نه توصیه و درخواست مسئولان مذهبی جمع مجاهد مشهد را مبنی بر سکوت و طرحنکردن تغییرات ایدئولوژیکی خود در سطح عموم را میپذیرفتند.
سرانجام در اواخر سال ۵۲ با توافقی که بین بهمن (و یکی دو نفر که تا آن زمان برگشته بودند) و مسئولان مذهبی که از جریان خبر داشتند صورت گرفت، قرار شد موضوع برگشت ایدئولوژیک این افراد، فقط در سطح اعضای سازمان در زندان مشهد مطرح شود. من هم همان زمان از تغییرات آنها آگاه شدم. قرار شد که موقتاً و تا پایان ملاقاتیهای نوروز ۵۳ به هیچکس دیگری از سایر گروهها (مذهبی و غیرمذهبی) و حتی به سمپاتهای سازمان گفته نشود تا بعد از عید صحبت جمعی و بررسی بیشتری صورت گیرد و نحوه طرح عمومی آن مشخص و توافق شود. در چند ماهه آخر دوران زندان من در مشهد (تا نیمه مرداد۵۳) تا جایی که به یاد دارم به دیگران هم گفته شد و چند نفر دیگر هم اعلام برگشت از عقاید و گرایشات ایدئولوژیک قبلی خود کردند، ولی هنوز انسجام جمع مجاهدین حفظ شده بود و روابط درونسازمانی ما کاملاً دوستانه بود. شاید دلیل اصلی این وضعیت دیدگاه حاکم بر دوستان مارکسیست بود که معتقد بودند سازمان مجاهدین باید هویت مذهبی خود را حفظ کند و با تمام سابقه و بهاصطلاح حقوحقوق طبیعی که این افراد برای خود قائل بودند، معتقد بودند در درازمدت باید از سازمان خارج شوند. البته در مورد پروسه خروجشان و مثلاً امکان توضیح و تبلیغ مواضعشان برای اعضا و سمپاتها، درخواستها و اختلافنظرهایی با مذهبیهای سازمان داشتند و بین مذهبیها هم در این موارد اختلافنظر وجود داشت.
گفتید سه سال محکوم شدید و طبیعی بود که شما را آزاد کنند، هرچند ما در بیرون نگران بودیم که شما را آزاد نکنند، چراکه افرادی چون کریم رستگار، ناصر جوهری، حاج ابراهیم داور و من مخفی شده بودیم، شما قصد داشتید پس از آزادی مخفی شوید یا تصمیم دیگری داشتید؟
من نخستین نفر از مجاهدین محکوم سه ساله بودم که از زندان مشهد آزاد میشدم، نفر بعدی حدود چهار ماه بعدتر قرار بود آزاد شود که اتفاقاً پس از مدت کوتاهی «ملیکِشی» شروع شد و دیگر کسی را آزاد نکردند. فقط یک نفر (نصرالله اسماعیلزاده) پیش از من آزاد شد. وی دو سال محکومیت گرفته بود، ولی در اواخر محکومیتش با عفو زودتر از موعد آزاد شد، درحالیکه یک ماه بیشتر به پایان محکومیت او نمانده بود. آزادی زودتر از موعد او عجیب و سؤالبرانگیز بود و ظاهراً تنها مورد عفو و کوتاهشدن دوران محکومیت در بین زندانیان مجاهد پیش از سال ۵۷ است!
به علت اعتمادی که به من بود، بهنوعی نماینده و حامل پیام تمام بچههای زندان مشهد بودم و این مسئولیت برعهده من گذاشته شد تا به پرسشهایی که در مورد رشد جریان چپ و مارکسیستی در سازمان بیرون بهوجود آمده بود و بحثها و نظریههایی که پیرامون آن بود و اینکه آیا بیرون هم افرادی مارکسیست شدهاند یا خیر، پس از جمعآوری اطلاعات لازم پاسخ دهم و زندانیان را آگاه کنم. برای نمونه در این سه ساله چه اتفاقاتی افتاده و روابط داخلی آنها چگونه است؟ ما این بحثها را در ماههای آخر زندان مشهد بین اعضای سازمان داشتیم و با این پرسشها و زمینه ذهنی بیرون آمدم.
همچنین مسئولیت داشتم که دستاوردها و نظرات مختلف بچههای زندان را به بیرون منتقل و نظرات بیرون را به آنها منتقل کنم، ازاینرو وظیفهای بر دوش خود احساس میکردم.
در زندان هم خودم و هم بچهها احتمال میدادیم رژیم برای آزادکردن زندانیان جنبش مسلحانه نقش بازی کند و محکومان سه ساله سازمان، مانند مرا آزاد نکند. در عمل گرچه اولین سری دستگیریهای شهریور تا آبان ۵۰ را (که هنوز وارد فاز مخفی یا مسلحانه نشده بودند) آزاد کردند، ولی تا حدودی پیشبینی ما هم درست بود، زیرا از چند ماه پس از آزادی من (یعنی از سری دستگیریهای آذر ۵۰ به بعد) دیگر کسی را آزاد نکردند و این شروع بهاصطلاح «ملیکِشی»ها بود. من آخرین سری از زندانیانی بودم که بهطور رسمی محکومیتشان تمام شده بود و آزاد شدیم. سری بعدی که چهارسالهها بودند، آزاد نشدند، حتی محکومان سهسالهای که تاریخ دستگیری آنها حدود آذر ۵۰ به بعد بود نیز گویا آزاد نشدند (محمدباقر باقرینژاد، دستگیری دیماه ۵۰ و اکبر فتوت، دستگیری اوایل ۵۱)
زمانی که از زندان بیرون میآمدم، هیچ نوشته و جزوه و دستاورد مکتوب و بهاصطلاح، جنس قاچاق! (به گفته بچهها) به من ندادند تا مشکلی پیش نیاید و گفتند تو سالم از در زندان بیرون برو، بعد آن را به تو میرسانیم. خودم هم از نبردن دستنوشتهها استقبال میکردم (۱۰ ماه بعد در زمانی که مخفی شده بودم مدارکی را برایم ارسال کردند که بعداً توضیح میدهم). من همچنین حامل برخی پیامهای شفاهی و سفارش شخصی برخی مسئولان در امور مبارزاتی بودم که خود حکایتی دیگر است.
من بااینکه حامل این پیامها، رهنمودها و مسئولیتها بودم، اما تعهدی به بچهها ندادم و گفتم پس از آزادی نمیدانم میخواهم چه کنم و به زمانی برای یک دوره خودشناسی و جامعهشناسی نیاز دارم.
من ۲۷ مرداد ۱۳۵۳ دستگیر شدم، از آن به بعد جریانهای بیرون را بهدلیل کارکردن روی مسائل ایدئولوژیک نمیدانم. از سویی ۱۶ ماه در انفرادی بودم و از مسائل بیرون خبری نداشتم.
شما اوایل شهریور ۱۳۵۰ دستگیر شدید و دو ماه در بازداشتگاه اوین و سپس در زندانهای قزلقلعه، عشرتآباد، فلکه (شهربانی)، قصر و مشهد بودید و به سه سال زندان محکوم و در مرداد ۱۳۵۳ آزاد شدید.
پس از ۲۷ مرداد ۵۳، چه اتفاقاتی روی داد و سیر تحولات بعدی چه بود؟
طرح پرسش شما به این صورت کلی این شبهه را میتواند ایجاد کند که گویا من در جریان اطلاعات زیادی از سازمان بودهام یا احیاناً نقش مهمی در سیر تحولات سازمان پس از مارکسیستشدن رهبری آن داشتهام. بهطورکلی در شرایط اختناق آن زمان اساساً امکان نداشت که یک نفر از سیر تحولات سازمان اطلاعات زیادی داشته باشد. اتفاقاً در زندانها با تجمع افراد از گروهها و جریانات مختلف با پروندههای گوناگون امکان جمعآوری اطلاعات و رسیدن به حقایق، از یک نظر بیشتر بوده است و شما هم در خاطرات خود به آنها پرداختهاید؛ اما آنچه ذکر خاطرات افراد درگیر در مبارزه رودررو و عینی در محیط بیرون از زندانها با نظام شاهنشاهی را ممتاز میکند، ناببودن، دستاولبودن و وثوق این خاطرات است بهطوریکه در بسیاری از موارد چارهای جز محکزدن اطلاعات و شنیدههای درون زندانها با این اطلاعات و دادههای ناب برای یک محقق واقعی و منصف وجود ندارد. بدیهی است شرط اول چنین وثوقی، صداقت یا دستکم اعتدال گوینده است. بههرحال ترجیح میدهم و سعی میکنم با ذکر خاطرات خود، فقط آنچه بر من گذشته است را بهعنوان بخشی از تاریخ شفاهی این ملت بازگو کنم و حتیالمقدور از ذکر مواردی که از طرف دیگران مطرحشده یا مستندتر قابلطرح بوده یا هست خودداری کنم و بیشتر به مواردی بپردازم که خود در جریان مستقیم آن بودهام و ارزش مطرحکردن برای دوستداران حقیقت، محققان و دلسوزان این ملت را داشته باشد، بهعلاوه سعی میکنم به همان صورتی که در آن ایام مسائل را خودم میدیدم و حس میکردم بیان کنم و نه با دیدگاه فعلیام.
در زمان آزادی از زندان قصد من بر مخفیشدن نبود و از معدود افرادی بودم که فکر میکردم امر مخفیشدن قاعده نیست، بلکه موضوعی استثنایی و اجباری است که بر یک سازمان یا فرد مبارز در شرایط اختناق و دیکتاتوری حاکم تحمیل میشود و بهطورکلی در جریان کار سیاسی، مزیت یا برتری و کار درستی به شمار نمیرود. صحیح این است که فرد بتواند در محیط اجتماعی واقعی کار کند، ازاینرو از مخفیشدن استقبال نمیکردم و هیچ تعجیلی هم برای آن نداشتم. اگر شرایط پلیسی و امنیتی رژیم شاه اجازه میداد من هرگز داوطلب مخفیشدن نبودم.
بهمحض اینکه از زندان مشهد خارج شدم، سازمان به طریقی با من قرار گذاشت. خانواده من و دیگرانی که در مشهد به استقبالم آمده بودند گفتند شام منزل پدر رجوی میهمان هستیم. تعداد زیادی گرد آمده بودند. زندهیاد فاطمه امینی پس از شام، پنهانی به من گفت، من در ارتباط با سازمان هستم و هرگاه خواستی، میتوانی با هم قرار بگذاریم تا شما را به سازمان وصل کنم. قراری را حدود یک ماه بعد با فاطمه گذاشتم. اعتماد از آنسو به من بود، اما در آن زمان من به درستبودن شروع مجدد کار تشکیلاتی شک داشتم و به کسی هم تعهدی ندادم و گفتم من قبول نمیکنم که فعلاً در روابط فشرده سازمانی و زندگی مخفی قرار گیرم. همانجا به فاطمه گفتم بگذار ببینم چه میشود. محتوای صحبت من با فاطمه این بود که اجازه دهید دوباره به زندانی دیگر (محدودیتهای زندگی مخفی سازمانی!) نیفتم. او گفت من فقط حامل پیام سازمان هستم. بههرحال قراری با او گذاشتم، ولی درست به یاد ندارم که یک ماه بعد با او تماس گرفتم یا از کانالهای دیگر به سازمان وصل شدم.
شاید دنبال پیامها یا اطلاعاتی از زندان بودند.
نه، فاطمه امینی چیزی به من نگفت و پرسشی از طرف سازمان مطرح نکرد. من به فاطمه امینی تا آنجا اطمینان داشتم که اگر چیزی یا پیامی امنیتی بود به او میدادم تا ببرد.
یکی از بهترین دوران زندگی من دوره ۹ ماهه بین آزادی از زندان و مخفیشدنم بود. تمام تلاش خود را کردم تا آنجا که میشود علنی باشم و از خودم شناخت مجدد به دست بیاورم و جامعه را نیز بهتر بشناسم. از کسی که در محیط مجازی زندان هست انتظار نداشته باشید که خود را بهطور کامل بشناسد. این خودشناسی باید کامل و در محیط واقعی اجتماع باشد. فرد وقتی در جمع زندان قرار میگیرد ممکن است حرفهای زیادی بزند، اما معلوم نیست بعدها در بیرون و در رویارویی واقعی با دشمن پشیمان نشود. مخفیشدن شوخی نبود. من به خودم اطمینان نداشتم که میتوانستم چنین کاری بکنم و از من ساخته است یا نه؟
میخواستم شناخت بهتری از خودم در برخورد با زندگی واقعی و آزاد بیرون داشته باشم. حتی فکر میکردم شاید بهصورت اشتباهی به زندان افتادهام و چون برادر ناصر بودم یا بهطور جبری در جریان تفکرات و کتابهای امثال بازرگان و نهضت آزادی بودم، این سرنوشت را داشتم، پس باید ببینم واقعاً اینکاره هستم یا نه؟ تصمیمگیری بسیار سخت و سرنوشتسازی بود. درواقع آن زمان کسی که مخفی میشد، بهطور متوسط شش ماه بعد کشته میشد. جنبه دیگر این بود که مخفیشدن من تا چه حد برای دوستانم مفید است. در این مورد احساس مسئولیت میکردم و باری بر دوش من بود. چون بچههای مشهد مرا مسئول ارتباطگیری با سازمان و تحقیق و تفحص و اعلام نتیجه کرده بودند. این پیشزمینه را داشتم که اگر تعدادی هم مارکسیست شدهاند، سازمان مجاهدین بهعنوان جریانی مذهبی باید پرچم خود را به دست آنهایی که مذهبی ماندهاند بدهد. این جمعبندی بچههای زندان بود و این بحث باید منتقل میشد، اما اول باید خودم میفهمیدم که اساساً وضع درونی سازمان چیست؟ چه اتفاقهایی افتاده؟ روابط سازمان مذهبی با افراد احیاناً مارکسیستشده چیست و نظر مارکسیستشدههای احتمالی چیست؟ و…
شما تجربه من، رستگار و جوهری را داشتید که عمر تشکیلاتی زیادی نداشتیم.
بله، در آن زمان و شرایط سخت اختناق شاهنشاهی تصور معمول و همگانی این بود که عمر متوسط یک چریک شش ماه بیشتر نیست.
وقتی من روی تخت بیمارستان بودم، میگفتم ضربهایکه ما خوردیم موجب میشود شما و اکبری را آزاد نکنند.
بله، همین منطق و انتظار وجود داشت؛ البته شما در جریان بمبگذاری ۲۸ مرداد ۵۳ دستگیر شدید و من کمی پیش از آن در ۱۶ مرداد آزاد شده بودم. احتمالاً شما فکر میکردید سه سال شمسی کامل ۳۶۵ روزه را باید میگذراندیم و ۴ شهریور ۵۳ آزاد میشدیم درحالیکه در تقویم زندان، سال را ۳۶۰ روز (۱۲ ماهِ ۳۰ روزه) حساب میکردند و لذا کمی زودتر (۵ روز) از چهار شهریور ۵۳ آزاد شده بودم!
زینالعابدین حقانی هم محکومیت سه ساله داشت؟
بله، فکر میکنم او از عادلآباد شیراز آزاد شد. من آن ۹ ماه را در خانه پدری و علنی بودم. در آن دوران آگاهانه بهدنبال ارتباطات بیشتر بودم.
اولین ملاقات من پس از آزادشدن از زندان شیراز با تقی شهرام بود. نخستین ملاقات شما با چه کسی بود؟
سازمان مرتب فشار میآورد که زندانیان آزادشدهای چون من هر چه زودتر مخفی شویم، ولی من تا توانستم قبول نکردم. سرانجام تقی شهرام قراری با من گذاشت تا زور خود را بزند. جالب آنکه من تا اوایل سال ۵۶ نمیدانستم او در چه موضع بالایی در سازمان قرار دارد و تازه در دوران انتقادی سالهای ۵۶ و ۵۷ که در سراسر سازمان مارکسیست شده به راه افتاد بود، رده او را فهمیدم و تا آن زمان هرگز تصور نمیکردم این فرد چنین رده تشکیلاتی و نقش مهمی در سازمان داشته است. فکر میکردم رده دوم یا سوم در تشکیلات را دارد. بهطورکلی قرار نبود کسی این اطلاعات را بداند و درعینحال کسی هم کنجکاوی نمیکرد، تقوای اطلاعاتی یکی از ضوابط تشکیلاتی درون سازمان مجاهدین اولیه بود و من هم بهشدت به آن پایبند بودم.
با آن تصورات، معیارها، انتظارات و شناختی که بیرون داشتم، تقی را در ردههای بالا نمیدانستم. ازآنجاکه شنیده بودم بهرام آرام دست راست احمد رضایی بوده، او را هم در رده دوم یا درنهایت با تردید، در رده اول میدانستم.
درحالیکه من زندگی علنی و بهاصطلاح عادی داشتم، تقی که اینهمه تحت کنترل امنیتی بوده و با فرارش از زندان ساری نیروی وسیعی از پلیس بهدنبال او بود سر قرار من آمد. طبعاً برای من هم اجرای چنین قراری خیلی خطرناک بود شاید هم سازمان میخواست مرا امتحان کند که آیا از چنین تماس و قراری میترسم. این موضوع پیش از آذر ۱۳۵۳ و برنامه وسیع ساواک برای محاصره محله به محله و جستوجوی خانه به خانه برای یافتن چریکها بود.
تقی شهرام در خیابان امیریه اطراف منزل پدریاش با من قرار گذاشته بود و من نمیدانم برای چه این کار را کرده بود. ابتدا دو نفر دیگر آمدند سر قرار و پس از کنترل لازم مرا به تقی رساندند. سر قرار با تمام زرنگیهایش به نظرم تقی، آدمی خیلی راحت و آزاد بود و نوعی شلختگی و عدم هوشیاری چریکی داشت. شاید هم خوب عادیسازی میکرد یا میخواست نشان دهد که از هیچچیزی نمیترسد. او وارد یک مسجد شد و وضو گرفت. من اسلحهای را هم ندیدم که جایی پنهان کرده باشد (البته یقیناً مسلح بود). از نماز ظهر و عصر، فقط نماز عصر را خواند. از این حرکت دو تعبیر میشد کرد: یا خیلی ناب محمدی است که نماز عصر را برای عصر گذاشته و نماز ظهرش را قبلاً خوانده (همچون سنت نبوی توصیه شده پنج نوبت نماز در شبانهروز) یا میخواسته ببیند من چه میگویم، که من بیشتر برداشت دومی را کردم. بههرحال در این مورد چیزی نگفتم. پس از مدتی بحث و ارائه دلایلش برای ضرورت مخفیشدنم و ارائه دلایل من برای مخفینشدنم بالاخره برای ختم مجادله گفتم اصلاً تو فکر کن، میخواهم دستم را در جیبم بگذارم و در خیابان لالهزار راه بروم، حالا تو چه میگویی؟ او به حساب خودش نه میخواست چیزی را بپذیرد و نه میخواست تند برخورد کرده و با انتقادی کوبنده مرا زده کرده و از دست بدهد، کاملاً حواسش جمع بود. ضمن اینکه میخواستند بچهها را پس از زندان دوباره جذب و بعد مخفی کنند، درعینحال درباره بحث تغییر ایدئولوژی حساس بودند و هوشیارانه عمل میکردند. برای من در آن مذاکرات حساسیت اول روی چنین مسائل و بحثهای ایدئولوژیکی نبود، توجه کنید که حساسیتها در جوی که پس از کشتن شریف، چه در جامعه و چه در سازمان ایجاد شد و تضادها زیاد شد بهوجود آمد. پیش از آن اساساً مسائل را اینگونه نمیدیدیم و ما هم حساسیت نداشتیم و حداکثر دنبال حل مشکلات، پرسشها و تضادهای درون تشکیلاتی بودیم.
پس از آزادی از زندان، از یکسو مخفی نشدید و از سوی دیگر درس دانشگاه را ادامه ندادید. این باعث بهوجودآمدن مشکل امنیتی برایتان نمیشد، شما در دانشگاه درس هم میخواندید؟
خیر، نمیخواستم ادامه تحصیل بدهم، ولی ترک تحصیل هم میتوانست محمل امنیتی مرا خراب کند و ساواک حساس شود؛ لذا با یک ترفند، دیر به دانشگاه مراجعه کردم تا آنها بگویند تو زندان بودی و نمیتوانی تحصیل کنی و برای حل مشکلت هم دیگر فرصتی نیست. این جواب محتملی بود که من از آن استقبال میکردم، اما چنین نشد! هنگام مراجعه در آخرین روزهای ثبتنام به دانشگاه آریامهر، معاون آموزشی دانشگاه یکی از برادران شهید چمران و مرد بسیار خوبی بود. (او اکنون فوت کرده) جو دانشگاه هم آن دوران جو خوبی بود. من دیر رفتم تا خود این هم بهانهای شود و ثبتنام نکنند. با کمال تعجب آقای چمران گفتند: چرا دیر آمدی، زود سر کلاس برو! دیدم اوضاع خرابتر شد، گفتم درسها را فراموش کردهام و برای شروع میخواهم بدانم آیا ساواک با ادامه تحصیل من موافق است، اگر نه بیخودی زحمت نکشم و ریسک نکنم. گفتند عیب ندارد، ما بعداً خودمان مکاتبه میکنیم! تیرم به سنگ خورد! مدتی وقتگذرانی کردم و بالاخره هم نرفتم.
اگر دانشگاه میرفتید که عادیسازی میشد و خوب بود.
خیر، گیر میافتادم، چون هرروز بهسادگی زیر نظر میتوانستم باشم و به کارهای مورد نظرم نمیرسیدم. نمیخواستم خودم را درگیر این جریان کنم، دانشگاه وقت زیادی هم از من میگرفت. هم میخواستم از نظر ساواک عادیسازی کنم و هم بگویم من حوصله درسخواندن در این دانشگاه سخت را ندارم.
کمی بعد فقط برای محمل و عادیسازی در امتحان ورودی فوقدیپلم انستیتو تکنولوژی فنی (در ده ونک آن زمان) بدون هیچ مطالعهای شرکت کردم. امید داشتم که رد بشوم تا شاید ساواک فکر کند نمیتوانم درس بخوانم و روی درس نخواندنم کمتر حساس شود. باوجود امتحان خرابی که به ظن خود دادم، ولی آنجا هم قبول شدم! و نقشهام نگرفت و بههرحال داستان ادامه تحصیل را رها کردم.
شما این مشکل امنیتی خود را چگونه حل کردید؟
در آن ۹ ماه پیش از مخفیشدن بنا بر فکر و تصمیم خود و با محملسازی و رعایت اصول پنهانکاری به کارگری رفتم، چون اگر ساواک میفهمید کارگری میکنم برایم مسئلهساز میشد. من دوست داشتم با پایینترین لایههای اجتماعی برخوردی حسی و نزدیک پیدا کنم. ما میگفتیم ملت زحمتکش در ایران، پس باید میدانستیم و حس میکردیم این زحمتکشان چه کسانی هستند. برخی بودند که وقتی به میان توده عوام و عادی مردم رفتند از مردم حتی زده شدند و با زمینههای روشنفکرانهای که داشتند (روشنفکر به معنای منفی آن و نه به معنای درست آن) پس زدند، ولی من دوست داشتم از نزدیک آنها را ببینم، هم شناخت عینی پیدا کنم، هم انگیزه بگیرم و هم خودم را بیازمایم چون میدانستم من پیش از هر چیز یک روشنفکر از طبقه متوسط با ویژگیها و ضعف و قوتهای خاص این قشر هستم.
در سرمای زمستان ۵۳ و اتفاقاً همزمان با هجوم ساواک به محلات تهران و خانهگردیهای وسیع در نخستین برف زمستانی در آذرماه ۱۳۵۳ (که من از آن کاملاً بیاطلاع بودم) و در سرمای ۲۲ درجه سانتیگراد زیر صفر در حومه شهر اراک (بخش مسکونی شهرک صنعتی در حال ساخت و توسعه اراک)، با یک گروه سه ـ چهار نفره به کارگری در زمینه تأسیسات مکانیکی ساختمان مشغول بودم. این اکیپ کاری را یکی از دوستان همکلاسی دبیرستانیام (که بعدها هم در جمهوری اسلامی سمتی یافت) به من معرفی کرده بود. خاطرم هست هوا به حدی سرد بود که در ساختمان نیمهکاره محل کارمان آتش درست میکردیم تا گرم شویم و بتوانیم کار کنیم. وقتی آچار میگرفتیم پیچ را محکم کنیم دستمان از سرما شل میشد. من کارگر نبودم و طبعاً آمادگی لازم بدنی نداشتم، ولی سعی میکردم مثل کارگری ساده با آن گروه کار کنم. دیدم خودِ آن کارگرها هم نمیتوانستند در آن شرایط درست کار کنند و بهتناوب در کنار آتش مینشستند!
شما هنگام آزادی از زندان کولهباری از پرسشها را همراه خود داشتید. این پرسشها را با چه کسانی مطرح کردید و به چه نتایجی رسیدید؟
در فاصله ۹ ماهه بین آزادی از زندان و مخفیشدنم، سعی کردم با شناختی مستقل و با یافتن و محکزدن مجدد خود فعالیت کنم و تا آنجا که میتوانم از امکانات اطراف خود استفاده کنم و با افرادی که آنها را صاحبنظر، متعهد و مسئول میشناختم و میشد با آنها بحثی جدی داشت صحبت کنم. در آن دوره اصل مطلب برایم این بود که دنبال فرصت میگشتم تا با چنین افرادی تماس بگیرم. این را هم بگویم که رشد جریان چپ در سازمان مجاهدین چه در داخل زندانها و چه در بیرون برایم قطعی بود، ولی هرگز این باعث تردید در اعتقادات فلسفی و دینیام نشده بود و مناسک مذهبی را هم مانند قبل بهطور کامل انجام میدادم درعینحال با توجه به زمینه ذهنی که از زندان مشهد داشتم دنبال پاسخ پرسشهای مشخصی هم بودم. من پاسخ پرسشهایم را تنها از سازمان نمیخواستم به دست بیاورم، بلکه میخواستم به کمک افرادی صاحبنظر، باصلاحیت، معتمد، مؤمن به اسلام و انقلابی که امید به تماس و روابط با آنها داشتم بهدست بیاورم. من واقعاً تمام تلاش خود را برای دسترسی به چنین افرادی تا آنجا که شرایط امنیتی و امکاناتم اجازه میداد انجام دادم و ازاینجهت وجداناً هرگز قصوری نکردم، ولی متأسفانه هر تلاشی به دلیلی در آن شرایط اختناق شدید پلیسی به نتیجه نرسید.
در تابستان سال ۵۳ پس از آزادی از زندان، آقای طالقانی لطف کرده و برای دیدن من و خانوادهام که روابط نزدیکی با خانواده طالقانی داشتیم به منزل ما آمدند. (دوستان و بزرگان دیگری نیز دیدم آمدند. ازجمله آقای مهدوی کنی که در مسجد جلیلی، انتهای خیابان ایرانشهر پیشنماز بودند و تا اوایل ورودم به دانشگاه مرتب در مجالس ایشان شرکت میکردم) هیچگاه فراموش نمیکنم وقتی در مورد چارچوب فکری مجاهدین و جنبش مسلحانه، با آقای طالقانی سر ناهار صحبت کوتاهی شد، ایشان ناراحت بود و گفتند «ناصر حیف شد». (آقای طالقانی هم بارها به من هم حیف میگفت و به آقای محمدی هم ای کاش گفته بود، ولی منظورشان قطعاً نفی مبارزه مسلحانه نبوده و اگر منظورشان این بود اینقدر شجاعت داشتند که به بچهها بگویند. رجوع شود به ملاقات من با طالقانی در «جلد دوم خاطرات آنها که رفتند»)
با آقای طالقانی بحث مسائل زندان مشهد و بنبستهای فکری نشد؟
خیر، فرصت و شرایطش نبود، بهعلاوه هنوز مسائل بهصورت حاد و بنبست فکری مطرح نبود. آقای طالقانی نیز طبق نظر و نقل قول مادرم به من نظر لطف خاصی داشتند. پس از انقلاب باوجود وضع مزاجی سخت ایشان و گرفتاریهای زیاد آن روزها، به درخواست من چند روزی در باغی در حوالی کرج ابتدای جاده چالوس که بهطور کاملاً خصوصی و خانوادگی استراحت میکردند، لطف کرده و مرا به حضور و خلوت خود پذیرفتند و نصیحت و ارشاداتی فرمودند.
یکبار هم در تابستان ۱۳۵۳ آقای طالقانی را در جمعی از خانوادههای سیاسیها دیدم که اغلب طیفی بودند نزدیک به دیدگاههای گروه مؤتلفه اسلامی، افرادی چون برادران رفیقدوست، اسلامی و رجایی. در آن زمان (حدود شهریور ۱۳۵۳) عدهای از بازاریان مبارز، باغی در اطراف کرج داشتند که خانوادههاشان در برنامههای جمعی برای تفریح به آنجا میآمدند و ذیل چنین محملی جلسات و تماسهای سیاسی و فعالیتهایی نیز میکردند.
با آقای طالقانی باوجود سابقه رابطه خانوادگی (که ساواک هم میدانست و حساس هم بود) بهعلت جو امنیتی، امکان رابطه مستمر و مفیدی نبود و صحبت جداگانهای هم با ایشان نداشتم.
در این مدت با شهید رجایی هم ملاقاتی داشتم. آشنایی من با ایشان بدین قرار بود که:
آقای رجایی دبیر دبیرستانهای کمال و علوی بود که در آن تحصیل کرده بودم و ایشان را پیش از زندان میشناختم. درواقع به توصیه ایشان و آقای گلزاده غفوری (دبیر درس دینیام در هر دو دبیرستان) بود که پدرم مرا پس از سال دوم دبیرستان از مدرسه کمال بیرون آورد و در علوی ثبتنام کرد. از وضعیت ایشان در آن جمع متوجه شدم که جایگاه ویژهای دارند و میدانستم حرف و منش او قابل اعتبار و اعتماد است. در آن باغ در فرصتی بهصورت جداگانه و خصوصی یکساعتی با هم صحبت کردیم. رجایی از تغییرات درون سازمان و بهطورکلی رشد زیاد جریان چپ در درون آن باخبر به نظر میرسید و نگران بود، ولی بااحتیاط و دلسوزانه صحبت میکرد و البته هیچ اطلاع یا فکت معین و قطعی دال بر مارکسیستشدن مرکزیت یا تعدادی از مسئولان رده بالا در آن ملاقات مطرح نکرد، حالا یا نمیدانست یا هنوز چنین نشده بود. بعدها فهمیدم ایشان در ارتباط نزدیک با سازمان بود و بهرام آرام را ملاقات میکرده است. نتیجه صحبتهای ما ضرورت ایجاد ارتباطی دو نفره برای استفاده از نظرات و اطلاعات یکدیگر بود، لذا قرارها و محملهایی با یکدیگر گذاشتیم. متأسفانه به علت دستگیری آقای رجایی درحالیکه با ایشان قرار مخفی داشتم، رابطهام با ایشان قطع شد و این تعامل فکری هم دیگر میسر نشد.
با شهید رجایی صحبت خاص فکری نشد؟
نه، اگر هم بود حرفی جدی نبود، چون همواره سازمان را تأیید میکردند و وارد عمق مسائل نمیشدند. نگاه بیشتر مؤتلفهایها در آن دوران چنان به مجاهدین و حتی مارکسیستها مثبت بود که پیشکشیدن مثلاً بحث تضادهای ایدئولوژیک یا التقاط فکری مجاهدین عملاً میسر نبود و فایدهای نداشت و طرح آن جلوی آقای طالقانی در آن جمع هم صلاح نبود. یکی از آقایان مؤتلفهایها در آن جلسه چنان از مجاهدین و حتی مارکسیستها دفاع میکردند که من از ضعف دیدگاههایشان و ندیدن تضادها و تفاوتها و ندیدن روند واقعی حرکت درونی سازمان مجاهدین متعجب شده بودم. (بهطورکلی جنبش مسلحانه)
*
ماجرای ترور مجید شریفواقفی
وقایع سالهای ۵۴ تا ۵۷ در سازمان مجاهدین در گفتوگو با محمد صادق
گفتوگو با محمد صادق ـ بخش چهارم
در شماره های پیشین چشمانداز ایران، بخش اول و دوم و سوم گفتوگو با مهندس محمد صادق تقدیم خوانندگان شد. از آنجا که ناگفتههای ایشان برای نخستینبار درباره هسته مذهبی برای احیای سازمان مجاهدین در فاصله سالهای (مرداد ۵۴ تا اردیبهشت ۵۵) مطرح میشود، دقت و پیگیری مطالب آن را به هموطنان توصیه میکنیم. در سه شماره پیشین، نخست بیوگرافی و سپس شیوه دستگیری ایشان در شهریور ۵۰، بازجویی در ساواک، محاکمه در دادگاه نظامی،دوران محکومیت در زندآنهای قصر تهران و زندان مشهد و فعالیتهای خود را پیش از مخفیشدن شرح داد. در این شماره صادق به شرح ماجرای ترور مجید شریفواقفی میپردازد.
آیا در پی تماس با بچههای آزادشده از زندان مانند اکبری آهنگر رشد جریان چپ درون زندان مشهد را مطرح نکردید؟ آیا میان خود پرسشهایی مطرح و نقدهایی به اسلام وارد میشد؟ نظر آنها در مورد مبارزه مسلحانه و مخفیشدن چه بود؟
صادق: آن زمان ما در بحث نقد اسلام صحبتی بین خود نداشتیم و نقدی هم نداشتیم، بلکه بحث تغییرات فکری بود که برای برخی بچهها ایجاد شده بود که از آن ناراحت بودیم، ولی مسئله اصلی برای ما این بود که این تغییرات را یک روند عمومی و به طریق اولی (غالب در سازمان) نمیدیدیم و حتی ایشان (رجایی و طالقانی) هم هیچ مورد مشخصی از تغییر فکری اعضای بیرون زندان مطرح نکردند (و اگر هم میدانستند شاید صلاح نمیدیدند بگویند).
یکسری پرسشها در زندان مشهد برایم پیش آمده بود که با اکبری و طریقت مطرح کردم. ما سه نفر پیش از مخفیشدن بیشتر همدیگر را میدیدیم و سر قرارهای کوتاه خیابانی تا جایی که امکانپذیر بود تبادل اطلاعات و نظر و احیاناً بحثی میکردیم.
در آن دوره ما سه نفر (زینالعابدین حقانی که با اکبری در تماس بود) سعی کردیم سراغ تمام بچههای مجاهد از زندان آزادشده (بهخصوص سهسالههای جدیداً آزادشده) برویم و با تقویت ارتباطات بهخصوص با کسانیکه روی سلامت نفس، درایت و استقامت مبارزاتیشان نظر داشتیم، دنبال تعامل و یافتن راهحل مسائل و تصمیمگیریهای درست بودیم. از مجموعه روش زندگی و ارتباطات و کار اکثر آنها اینگونه برمیآمد که نمیخواستند کاری کنند و بههرحال هیچیک حاضر به ادامه مبارزه در چارچوب مشی مسلحانه (که انتقادی نیز به آن نداشتند) و مخفیشدن که از الزامات آن مشی بود، نشدند.
فرهاد صفا که سه سال محکومیت گرفته و کمی بعد از ما آزاد شده بود[i] ظاهراً خیلی زود در ارتباط با سازمان مخفی شده بود، درنتیجه ما از امکان تعامل فکری با او محروم بودیم. در زندان دورادور او را میشناختم، ولی بعدها شخصیت فرهاد را بهتر شناختم. او از لحاظ اخلاقی انسان وارستهای بود. هر کسی با دو یا سه جلسه شیفته او میشد. بسیار افتاده و با تواضع و خوشبرخورد و خوشفکر بود. اکبری با زینال (زینالعابدین حقانی) در ارتباط بود. حقانی هم در بحث مخفیشدن آمادگی داشت، ولی چیزی که بهطور خاص در ارتباط با شریفواقفی قرار میگرفت ازسوی ما سه نفر بود. بههرحال فرهاد با جمع ما (من، اکبری، طریقت و حقانی) ارتباط چندانی نداشت.
ازآنجاکه زینالعابدین حقانی با اکبری آهنگر در زندان شیراز بودند، معمولاً قرار ثابت میگذاشتند که پس از آزادی همدیگر را ببینند.
صادق: بله احتمالاً، ولی به خاطر ندارم، شرایط امنیتی هم اجازه هر سؤال و کسب اطلاعی در اینگونه موارد را برایمان مجاز نمیکرد.
بسیاری از دوستان و همرزمان سابق کنار کشیدند و حتی از یک تماس ساده بعضی بهصراحت و برخی در عمل دوری کردند. برای نمونه وقتی به سراغ یکی از آنها (جواد برایی) که اکنون در تشکیلات مجاهدین به رهبری مسعود رجوی دارای مقام بالایی است، رفتیم از موضع ترس و انفعال کنارهگیری کرد، درحالیکه اگر فرضاً دلایل سیاسی یا تشکیلاتی یا ایدئولوژیک داشت، دستکم میتوانست بگوید سازمان را قبول ندارد. اتفاقاً ما بیشتر بهدنبال کمک فکری بودیم تا مخفیشدن، ازاینرو حتی به فرض انتقاد ایدئولوژیکداشتن به سازمان بیرون، مورد استقبال ما هم بود، ولی جواد برایی کلاً موضعی منفعل و عافیتطلبانه داشت. برخی دیگر هم صادقانه و بهصراحت عذر خواستند و میگفتند نمیتوانند وارد چنین خطرات و فعالیتهایی بشوند. محکومان یک و دوساله آزادشده مجاهد نیز یا تا آن موقع جذب سازمان و زندگی مخفی و بعضاً شهید شده بودند یا جذب زندگی عادی و یا احیاناً بهصورت دیگری فعالیتهای حاشیهای میکردند و بههرحال امکان تعامل با ایشان نبود. دوباره یادآور شوم که آنچه بیان میشود بر مبنای دیدگاههای آن زمان ما بود وگرنه در حال حاضر مسائل را ازجمله معنی درست مبارزه اجتماعی و عدالتخواهانه را بهگونهای دیگر میبینیم و دنبال هیچگونه قضاوتی از دوستان سابق که سالهاست از آنها خبری هم ندارم، نیستم. شاید بعدها تأمل بیشتری در این موضوع داشته باشم.
قرائن نشان میدهد که در این زمان تغییرات ایدئولوژیک در مرکزیت سازمان و سطح پایینتر، تغییرات ایدئولوژیک گسترش یافته باشد، شما چند نفر با مجید شریفواقفی چگونه ارتباط برقرار کردید؟
در اواخر سال ۵۳ و ماههای آخر پیش از مخفیشدنم (در ۱۲ اردیبهشت ۵۴) از جریان مارکسیستشدن بخش گستردهای از مسئولان سازمان اطلاع پیدا کردم. با ارتباطاتی که برخی بچههای از زندان آزادشده با یکدیگر داشتیم، از راه تماسهای غیرتشکیلاتی (پنهان از چشم سازمان)[ii] با کمال تعجب از تغییرات عمده در سطح سازمان و بهخصوص در مرکزیت و مسئولان رده اول اطلاع پیدا کردیم. زمان اطلاعیافتن، پس از اجرای طرح ساواک برای محاصره و خانهگردیها در آذر ۱۳۵۳ بود. پیش از شهادت شریفواقفی جمعی از زندان آزادشدههای مجاهد ازجمله من، محمدحسین اکبری آهنگر، محسن طریقت و زینالعابدین حقانی با شریف ارتباط برقرار کرده بودیم. همین ارتباطات و مذاکرات صورتگرفته با نیروهای سابقهدار از زندان آزادشده از طرف شریف و تلاش برای ایجاد تشکیلاتی مذهبی بهموازات یا به جانشینی سازمانی که دیگر تغییر ایدئولوژی داده بود، یکی از دلایل قتل شریف و بهاصطلاح یکی از اتهامات مهم وی بود که از طرف مرکزیت مارکسیستشده مطرح میشد و بعداً در اعلامیه کذایی تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان در مهر ۵۴ به آن اشاره شده است.
من، شریفواقفی را نمیشناختم. شریف با محمد اکبری و از طریق او با من حدود اسفند ۵۳ قراری گذاشت. این قرار بهطور مسلم پس از برنامه خانهگردی محله به محله رژیم در آذر ۵۳ و پس از بهاصطلاح برخورد تشکیلاتی با شریف بود که موجب شد شریف از مرکزیت خارج شود و…
مجید شریف از مرکزیت اخراج شد یا خودش خارج شد و انشعاب کرد؟
صادق: میخواهم همین را توضیح بدهم …! من از نخستین کسانی بودم که شریفواقفی به ما (سه نفر) گفت باید از تشکیلات خارج شویم و پیش از آن نمیخواهم سازمان بویی ببرد و کسی بداند. از نظر زمانی ابتدا مسائل را بهصراحت و سادگی به من گفت و در قرار بعدی بود که به اکبری مطالب خود را گفت. پس از قرار با من به خاطر موضع نسبتاً تندی که در برابر صحبتش گرفتم، مسئله را با اکبری، تا حدودی بهگونه دیگری مطرح کرد که شرح میدهم.
او در همان قرار، یعنی حدود اسفند ۵۳ مطرح کرد که اکنون دیگر سازمان در اختیار بچههای مارکسیست و تغییر ایدئولوژی داده، قرار گرفته است. با نخستین برف زمستانی سال ۱۳۵۳، ساواک که از پیش برنامه ریخته بود و تیمهای کمیته مشترک ضدخرابکاری و ارتش را آماده کرده بود، مناطق را محله به محله محاصره کرد. در آن شرایط سرما میخواستند هر مبارز فراری که بود یا دستگیرش کنند یا مجبور شود از خانه امن خود فرار کند که در این صورت هم مثل روباهی که در بیابان برفی فرار میکند بهراحتی شناسایی شود و در معرض تعقیب و تیر و دستگیری قرار گیرد. بدینصورت گروه زیادی خانهها و محلهای امن خود را از دست دادند و برخی از روی احتیاط آن را رها کردند و رفتند. شرایط بسیار سختی شده بود. اینها همزمان از مواضع بالای تشکیلاتی تصفیه شده بودند. در مورد جمله «کودتاکردن علیه ما» چون من برای نخستین بار صحبتهای شریف را شنیدم باید بهصراحت بگویم چنین تعبیری را به کار نبرد و به نظر من تا آن زمان واقعاً چنین تحلیل و احساسی هم نداشت. شاید هنوز ارتباط عاطفیاش با سازمان یا خوشخیالیهایش به او اجازه چنین قضاوتی را نمیداد. دستکم اگر احساس دیگری داشت و میخواست تندتر بگوید قاعدتاً در همان جلسه اول به من میگفت، ولی چنین جملهای نگفت و چنین تحلیلی ارائه نداد. شاید بعدها چنین چیزی را گفته باشد یا نظرش تغییر کرده باشد ولی مطمئناً اکبری همچنین برداشت، احساس، تعبیر و تحلیلی از گفتههای شریف از ملاقاتهایش با او نداشت.
دقیقاً پرسش اصلی و مهم من و اکبری از مجید شریفواقفی این بود که «چگونه و چرا اینگونه شد؟» و تغییر ایدئولوژی انجام گرفت، ولی شریفواقفی پاسخ مشخص، قانعکننده و تحلیل و ریشهیابیای نداشت تا ارائه دهد و میگفت «بیایید با هم بنشینیم و ببینیم علت چه بوده و چه باید کرد». من تا حدودی آمادگی ذهنی داشتم و جلوتر حدس میزدم که اعتقادات تعدادی از اعضا عوض شده باشد، اما انتظار نداشتم وجه غالب سازمان آنگونه که شریف میگفت شده باشد و تغییرات تا مرحله مرکزیت و اکثریت مسئولان رده اول گسترش یافته باشد. شریف در ملاقات با من و دیگر نیروها و زندانیان آزادشده در درجه اول به دنبال جمعکردن نیروها بهمنظور تحلیل وقایع و پاسخ به پرسشها بود، ولی این حرکت (ریشهیابی) حتی اگر از اول هم چنین قصدی (ایجاد تشکیلات) نداشت، به احیا و بازسازی سازمان مجاهدین مسلمان منتهی میشد.[iii] درواقع همین موضوع جرم اصلی او نزد تقی شهرام و مرکزیت تندرو سازمان در آن زمان بود.
با ناراحتی و تأسف و تندی به شریف واقفی گفتم «مگر شما خواب بودید که این اتفاقها افتاد، آن هم با این ابعاد و وسعت». به نظر من این جمله تند در ملاقاتم با شریف او را به خودش آورد و باعث شد در ملاقات بعدی با اکبری دلایل و نظراتی (و شبهتحلیلهایی) ارائه دهد ولی روی هیچیک پافشاری و قطعیت نداشت.
شما به شریفواقفی، جریان زندان مشهد را هم گفتید؟
صادق: بله، اصلاً انگیزه اولیه و علت خاصی که به سراغ بچههای مخفی میرفتیم همین بحث بود. تا پیش از ملاقات با شریفواقفی رشد گرایشهای چپی در درون سازمان را بهعنوان یک جریان فرعی، و برگشت فکری برخی بچهها را ناشی از التقاط دیدگاههای فکری سازمان میدیدیم، اما هرگز این را بهعنوان جریان غالبشونده نمیدانستیم، درنتیجه آنقدر برایمان اهمیت نداشت. پس از ملاقات با شریفواقفی جریان فرق کرد و صورتمسئله عوض شد. درواقع به گفته شریف بخش وسیع و عمده مرکزیت و مسئولان سازمان به هر دلیلی تغییر فکری داده بودند و آنهایی که تغییر نکرده بودند را کنار گذاشتند یا خود منفعل شده و بهصورتی کنار کشیده بودند، کلمه کودتا یا تسویه در ملاقاتهای ما با شریف مطرح نبود. شاید علاقه او به تشکیلات و سازمان به حدی بود که آن را مشکل یا بیماریای درونسازمانی میدید که باید حل میشد، ولی وقتی به اینجا کشید که خود مجید را هم از مرکزیت کنار گذاشتند (البته او اصلاً نمیگفت من در مرکزیت هستم و بعدها فهمیدیم) میگفت مسئولان درجه یک سازمان (جز معدودی) یا مارکسیست شدهاند یا اگر نشدهاند در یک جریان چندین ماهه انتقادی کنار رفتند یا کنار گذاشته شدند. ناگهان با این حرف صورتمسئله برای ما فرق کرد. من و اکبری گفتیم برای چه این اتفاق افتاده، مجید گفت باید با همفکری هم بررسی کنیم. ما گفتیم اما بخشی به این برمیگردد که بدانیم اتفاقهای رخ داده دقیقاً چه بوده که مجید گفت صحیح است ولی بعداً صحبت میکنیم. لذا تصمیم گرفتیم قرارهای مخفی و دور از چشم سازمان بگذاریم و درخواست کرد که بههیچوجه آن را مطرح نکنیم، طبعاً ما هم پذیرفتیم و مطرح نکردیم.
آیا سازمان به رهبری شهرام از ارتباطات شما با مجید شریفواقفی مطلع نشده بود؟
صادق: سازمان از برخی شواهد و اطلاعات درونسازمانی و بهخصوص سستبنیادی یکی از اطرافیان شریف واقفی و حساسیت ما روی مسائل ایدئولوژیکی درون سازمان (که برمبنای مشاهدات درون زندانها مطرح میکردیم) بیشتر نگران شده و با اصرار بیشتری به ما گفت افراد آزادشده باید هرچه زودتر مخفی شوند تا بعد معلوم شود چه برنامهای با آنها داشته باشد. آنها میخواستند پلهای پشت سر ما خراب شود و با منطقی صریح (منبعث از همان دیدگاه چریکی در جو اختناق آریامهری) میگفتند اگر میخواهی مبارزه کنی، بفرما و مخفی شو و اگر نمیخواهی هم به تو چه ربطی دارد و چرا باید توضیح دهیم! این سازمان است که میداند و میتواند شرایط را تحلیل کرده و مشخص کند و میتواند تصمیم بگیرد و تعیین کند که چه کاری باید صورت گیرد. این دیدگاهها نسبت به سازمان و به جنبش موجود بود و موجب میشد فرد بهصورت قالبی فکر کند که مبارزه یعنی چه؟ صلاحیت سازمان تا چه حد است و… اگر میخواهد مبارزه کند باید مخفی شود و اگر نه، باید خداحافظی کند و برود. به آنهایی که نمیخواستند مخفی شوند، میگفتند همین نشانه تمایلنداشتن به مبارزه از سوی شماست. من اینها را پای سوءنیت سازمان نمیگذاشتم، بلکه در شرایط اختناق آریامهری و پذیرش مشی چریکی و مبارزه مسلحانه این استدلالها منطقی به نظر میرسید. این بحثها و این نوع نگاه در زمان خودش جا افتاده بود. لذا از کجا باید میفهمیدیم این فرد که چنین صحبتی میکند به دنبال سوءنیتی است تا پلهای پشت سر من را خراب کند یا نه، دارد بهدرستی مرز بین مبارزبودن و نبودن را ترسیم میکند و بس؟ خود شریف هم به اصل مخفیشدن برای افرادی با شرایط ما اعتقاد داشت. برای ما هم پذیرفته شده بود چون فشار پلیسی زیاد بود و امکان داشت به هر بهانهای دستگیر کرده و محکومیت سنگین بدهند. ما با استفاده از تجربههای افراد مخفی، زندگی مخفی را امنتر و حتی برای مباحث فکری مبارزه حرفهای تماموقت را بسیار پربارتر میدانستیم.
پس چرا وقتی به مجید پیشنهاد تشکیل یک سازمان دیگر را میدهند او رد میکند؟ او که هم چریک بود و شجاع و هم به مشی مبارزه مسلحانه اعتقاد داشت. چرا آشکارا میگوید باید فکر کرد؟ حل معضل دین و علم را در همین راستا میبیند؟ آیا چنین کاری هم نیاز به تشکیلات مخفی داشته است؟
صادق: اولاً، فکرکردن به معنای نفی این پیشنهاد نیست. ثانیاً، حل معضل دین و علم بهصورتهای مختلف تشکیلاتی میتوانست اتفاق بیفتد که یکی از آنها و (به نظر من بهترین روش درمجموع شرایط آن زمان)، فعالیت درون یک سازمان کاملاً مخفی و یکدست بود. ثالثاً شریفواقفی کم یا بیش برای اداره و هدایت سازمانی که هنوز رسماً از آن کنار نگرفته بود، مدعی بود و لذا ابتدا باید تکلیف موضع خود و نوع ارتباطات خود و همفکرانش را با مرکزیت و بدنه سازمان مارکسیستشده تعیین میکرد و بعد تصمیم میگرفت. رابعاً من نمیدانم این جملهای که میفرمایید از کدام منبع موثق است، ولی قبول دارم که شریفواقفی در ابتدا پیشقدم در جدایی از سازمان نبود، ولی هرگز آن را رد نمیکرد و نکرد. خامساً، در یک حرکت جمعی این فقط شریفواقفی نبود که تصمیمگیرنده باشد. همفکران درونسازمانیاش و نیز کسانیکه بهدنبال جمعکردن آنها بود یا بعدها به او میپیوستند و اتفاقاتی که بهسرعت رخ میداد یا بعدها رخ میداد میتوانست وقایع را بهگونهای دیگر رقم زند و اما در مورد تشکیلات مخفی، بله، به نظرم نیاز به تشکیلات مخفی داشت. باید به این نکته توجه کنیم که خود شریف و همفکران درونسازمانیاش مخفی بودند! برای ارتباط با دیگران هم چارهای جز این وجود نداشت. در جو پلیسی و امنیتی شدید و اختناق آریامهری، این امر امکان نداشت که سر کار برویم و بعد با یک فرد مخفی مرتباً رابطه بگیریم و برنامه مستمر فکری و مباحثه داشته باشیم. از زندان که داشتم بیرون میآمدم تا نزدیک در زندان هم فکر نمیکردم بخواهند ما را آزاد کنند و تصور عجیبی هم نبود، چراکه از چند ماه بعد دیگر کسی را آزاد نکردند. ساواک هم بهسرعت به این جمعبندی رسید که آزادکردن محکومان یکساله و دوساله کار اشتباهی بوده (اکثراً ادامه فعالیت دادند و حتی چریک مخفی شدند) و دیگر کسی را آزاد نکرد و دوران «ملیکِشی» زندانیان سیاسی هم به همین دلیل شروع شد.
مجید گرچه کلمه کودتا را به کار نبرد، ولی به این معنا نبود که از حق سازمانی خود نسبت به این جریان گذشته باشد و قطعاً اگر راه دیگر و وحدتگرایانه و کمهزینهتری را نمیتوانست پیاده کند (مثلاً نوعی همکاری جبههای یا در هژمونی و تحت رهبری قرارگرفتن مارکسیستها که به نظر من در آن شرایط ممکن نبود) شکی در ایجاد تشکیلات مستقل مذهبی نداشت.
در خاطرات آقایان سعید شاهسوندی و سیفالله کاظمیان آمده که وقتی مجید اقدام به تشکیل یک گروه مستقل میکند، جزو خیانتهایش بهشمار میآید. دو روایت هست که هم برای ریشهیابی اقدام میکند و ازسویی اقدام به جداشدن و سازماندهی همزمان میکند. تخلیه اسلحهخانه در پایان سال ۱۳۵۳ است. آقایان شاهسوندی و کاظمیان اسلحهخانه را خالی میکنند و زن مجید شریفواقفی این خبر را میرساند. در خاطرات آقای عزتشاهی هم آمده که وقتی برای ایجاد یک گروه مستقل اقدام میکند مورد تعقیب و ترور قرار میگیرد.
صادق: همه این دلایل و احتمالات وجود داشت. بهعلاوه ضعف و سستبنیانی شخصیتی و تذبذب کسی که (علی خداییصفت) ظاهراً از دوستداران و هواداران مجید بود، ولی متأسفانه اسرار جریان مجید را بهراحتی برای مرکزیت سازمان لو داد. مرکزیت مصمم شد جریانی که در حال شکلگیری بود را به هر صورت هست در نطفه خفه سازد. مقاومت، هشیاری و اصولگرایی این شخص، شاید به مجید و دوستانش فرصت بیشتری میداد که بیشتر شکل بگیرند، خود را بیابند، به راهحلهای عملیتر و درستتر برسند، نیروی کمی و کیفی لازم را برای یک حرکت اصولی فراهم کنند و… چهبسا با گذشت زمان و تغییر شرایط وقتی شهرام میدید که کار از کار گذشته و جریانی تشکیلاتی شکل گرفته است و بسیاری دیگر هم (در داخل و بیرون سازمان) با چنین تندرویهایی مخالف هستند دست از تصمیمات حاد برمیداشت و فاجعه قتل شریف پیش نمیآمد.
به خاطر دارم چند ماه پس از قتل شریف و زمانی که من و اکبری و طریقت هسته مذهبی خود را شکل داده بودیم، روزی بهرام آرام در حاشیه صحبت انتقادی ما به رفتار سازمان با مجید، با لحنی حاکی از اطمینان، رضایت، طعنه، قدرت و پیروزی با اشاره به شخص فوقالذکر (علی خداییصفت) گفت «فقط یک سیلی به گوش او زدیم هر چه بود گفت»! این حرف بهرام ما را سخت آزرده کرد و فهمیدیم که از کجاها ضربه خوردهایم، ولی کار از کار گذشته بود، شریف کشته و قرارهای ما با او سوخته و بیحاصل شده بود. این شخص، پس از چند بار چپ و راستزدن و موضع عوضکردن، هماکنون بهعنوان یکی از مدعیان خون شریف! در حال خدمت به رجوی است.
بههرحال ایجاد یک جریان مستقل مذهبی از درون سازمان که خود را مدعی ادامه راه مجاهدینی بداند که از سال ۴۴ تا آن زمان با افتوخیزهایی فعالیت داشتهاند، مهمترین مسئلهای بود که آن زمان شهرام بههیچوجه حاضر به پذیرش و هضم آن نبود (و پایه یکی از مهمترین ادعاهای شهرام را در بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک زیر سؤال میبرد). تخلیه اسلحهخانه و برداشتن امکانات مالی توسط شریف دلیلی کوتهنظرانه ولی درعینحال قابلطرح برای اعضای جدیداً مارکسیستشده (همچون نودینان دوآتشه) و درواقع بهانهای برای توجیه تصمیم مرکزیت در آن چارچوب فکری شد که سازمان اصل است و مسائل دیگر را فرع بر آن بهشمار میآوردند، اما به نظر من نکته اصلی جای دیگر است: کسی نمیپرسید و نمیپرسد سازمان برای چه اصل است و اسلحه به چه دلیل ناموس مبارزه است؟! هدف چیست و وسیله کدام است؟ همان موقع نیز برای من اسلحه اهمیتی نداشت، زیرا دوباره بهراحتی میتوانست جمعآوری شود، مهم انسانها و معیارهای انقلابی و انسانی است.
تا آنجا که میدانم بهمن بازرگانی عضو باسابقه مرکزیت سازمان مجاهدین اولیه و سایر مارکسیستشدههای سازمان در داخل زندانها هم این حق را میدادند که «سازمان مجاهدین خلق» بنا بر ایدئولوژی تشکیلدهندگانش یک سازمان مذهبی است و با توجه به پایگاه طبقاتی و خاستگاه اجتماعیاش متعلق به مذهبیها است. متأسفانه تنها بخشی از مارکسیستشدههای بیرون (بهدلایلی که در جای خود قابل بررسی است)، در دورانی نسبتاً کوتاه ولی حساس و تحتتأثیر روحیات تقی شهرام و گروه کوچک تندروی حاکم بر سازمان این حق را برای بخش مذهبیمانده سازمان قائل نشدند. به نظر من غالبشدن این دیدگاه تندرو در داخل سازمان اتفاقی موقتی و غیرعادی بود که متأسفانه موجب ضربههای جبرانناپذیری به کل جنبش اجتماعی و به جنبش چپ ایران شد، اما این دیدگاه تندرو در بطن بدنه سازمان اکثریت نداشت، چنانکه میبینیم بعدها این دیدگاه و برخورد غلط با مذهبیها، در سال ۵۶ و ۵۷ ازسوی تودههای سازمانی و مسئولان مارکسیست سازمان نقد و کنار گذاشته شد و فدائیان خلق و بقیه مارکسیستها هم که از اول این دیدگاه و برخورد را قبول نداشتند. آنها میگفتند (ازجمله میتوان به نوار مذاکرات حمید اشرف رهبر فدائیان با تقی شهرام در این موضوع مراجعه کنید) بسیار خوب، شما تغییر فکری دادید، ولی سازمان مذهبی است و به پایگاه طبقاتی خودش (خردهبورژوازی) تعلق دارد و باید آن را رها میکردید. این دیدگاه را مجید هم داشت، افراد از زندان آزاد شده مجاهد نیز داشتند.
شما چند نفر از یکسو با شریفواقفی ارتباط داشتید و از سوی دیگر با سازمان و میدانیم درنهایت به این نتیجه رسیدید که مخفی شوید. مجموعه عواملی که به مخفیشدن شما انجامید چه بود؟
صادق: همانطور که شرح دادم، پس از خروج از زندان من و اکبری داوطلب و پیشقدم برای مخفیشدن نبودیم و تنها در صورت ضرورت امنیتی آن را صحیح میدانستیم. محسن طریقت منفرد هم پس از چند ماه که از آزادی او گذشت، به این تصمیم رسید که اگر لازم باشد باید مخفی شود. اکبری هم شرایط امنیتی خوبی نداشت. وی برای برقراری ارتباطاتش (مثلاً با آقای مهدویکنی که گویا هممحله هم بودند و برخی بازاریان مبارز که در شرکت آنها ظاهراً کار میکرد) محملهایی تهیه کرد، ولی دیر یا زود اینها نزد ساواک بالاخره روشن میشد و تا جایی محدود بُرد داشت و ساواک با یک تعقیب و مراقبت جدی میتوانست به نوع ارتباطات پی ببرد، ازاینرو به این جمعبندی رسیده بودیم که من، اکبری و طریقت در ارتباط با سازمان مخفی شویم.
ما مخفی میشدیم چون میخواستیم مبارزه کنیم. مبارزه را هم فقط مبارزهای مسلحانه و درازمدت با دیکتاتوری خشن و وابسته شاهنشاهی میدیدیم. محتملترین عاقبت را نیز شهادت میدانستیم که خود را برای آن آماده کرده بودیم. منطقیترین، عملیترین و مطمئنترین چارچوب تشکیلاتی مبارزه را نیز در ارتباط با سازمان مجاهدین میدیدیم که آماده پذیرش ما بود. من در ارزیابی مجددی که در ماههای پس از زندان از خود بهدست آوردم به این نتیجه رسیدم که این مسئولیت از من برمیآید، اگر خود را آماده نمیدیدم کنار میکشیدم. مجموعه عواملی در ارتباط با ضرورت مخفیشدن زودتر ما دستبهدست هم داد و ما را بیشتر به آن سوق داد.
کمکم جو امنیتی و حلقه پلیسی اطراف ما (زندانیان آزادشده) تنگتر و شدیدتر میشد. میدانستیم که در صورت دستگیری به هر دلیل ساده و حتی بهانهای دیگر از محاکمه نیمهعادلانه و آزادی خبری نبود. از صدقهسر عطوفت آریامهری محکومان حکم گذشته نیز مشغول ملیکشی بودند تا چه رسد به تازه واردها!
ازسویی دیگر وقتی در اواخر سال۵۳، جریان مارکسیستشدن اکثریت غالب مرکزیت و کادرهای بالای سازمان را از شریفواقفی شنیدیم مسئولیت خود را دوچندان دیدیم تا با ریشهیابی علت تغییرات، شاید بتوانیم ضمن مبارزه با رژیم شاه بهعنوان اولویت اول، سازمان مذهبی مجاهدین را احیا کنیم.
شریفواقفی تأکید داشت که ارتباط او را با ما برای سازمان مطرح نکنیم و طبیعی بود که ما هم قبول داشتیم که مطرح نکنیم و سازمان را بههیچوجه در جریان این قضیه قرار ندهیم و حتی حساس نکنیم، ولی او قطعاً خطر جانی در این کشاکش با سازمان جدیداً مارکسیستشده را نمیدید و حس نمیکرد. شریفواقفی پیشبینی میکرد که اگر در ارتباط با سازمان مخفی شویم، سازمان سعی میکند که ارتباط بین ما ناممکن یا حداقل بسیار سخت شود، ولی بههیچوجه با آن مخالفتی نکرد. درواقع هیچ امکان یا راهحل بهتری جلوی ما قرار نداشت.
ما با ناباوری، سختی و ناراحتی پذیرفتیم که ممکن است پس از مخفیشدن نتوانیم همدیگر را ببینیم، لذا محض احتیاط همگی (من، اکبری، شریف…) قرارهایمان را با هم گذاشتیم تا حتماً بتوانیم همدیگر را ببینیم و سرپلهای ارتباطیمان با سمپاتها و امکانات اجتماعی خودمان را هم حفظ کردیم. درواقع خودمان را آماده کرده بودیم که اگر قرار باشد سازمان مارکسیستشده نقض تعهد کند و برخورد غیراصولی کنند و ما را از دیدار با هم بازدارند، خودمان این مسائل را حل کنیم ولو آنکه این قرارها خلاف و خارج از رعایت ضوابط تشکیلاتی یک سازمان مخفی میبود (البته با رعایت احتیاطهای لازم و حفظ امنیت سازمان).
وقتی جلوتر رفتیم و در آخرین روزهای پیش از مخفیشدن، (به تصور وجود روابطی دموکراتیک در حدی که پیش از سال ۵۰ درون سازمان بود) این حق اصولی و کلی امکان مذاکرات و ارتباطات بیشتر با گرایشهای مختلف درون سازمان را مطرح کردیم و به سازمان گفتیم تحلیل و شواهدی است که بخشی از سازمان گرایش به مارکسیسم پیدا کردهاند. آنها تکذیب و یا تأیید نکردند، بلکه ارائه اطلاعات کامل و دیگر بحثها را تماماً مشروط و موکول به مخفیشدن ما (اعضای مجاهد از زندان آزادشده) بهعنوان معیار اولیه و اصلی دال بر پذیرش اصل مبارزه قهرآمیز با رژیم کردند که البته در چارچوب تحلیلهای آن روز ما نظرشان قابل ایراد نبود.
شرایط امنیتی و خطر دستگیری مجدد ما هرروز بیشتر میشد و مرتب اخبار بدی میرسید. نقطهعطف نهایی برای خود من دستگیری مجدد مصطفی ملایری بود که تصمیم گرفتم دیگر معطل نشده و مخفی شوم. حدس قوی داشتم که این دستگیری بیدلیل یا به بهانهای کوچک بود. او رابطه خانوادگی با ما داشت؛ البته بهصورت مستقیم با او صحبتی نداشتم، ولی میدانستم بههرحال کسی نبود که خود را کاملاً کنار کشیده باشد.
پیشبینی من درست بود، چون یکهفته بعد از مخفیشدنم ساواک به منزل ما آمد و خواهرم سهیلا (۸ سال کوچکتر از من) و کمی بعدتر برادرم حسن (۴ سال کوچکتر از من) را دستگیر کردند (البته هر یک را به دلایل مختلفی که مدتها بعد دانستم). گرچه دستگیری آنها در روابط مستقل خودشان با سازمان یا سمپاتهای سازمان بود و مستقیماً به من ربطی نداشت، ولی مطمئناً اگر در منزل بودم مرا هم دستگیر میکردند.
بههرحال صبح روز ۱۲ اردیبهشت ۵۴، من و محمدحسین اکبری آهنگر در ارتباط با سازمان همزمان مخفی شدیم. جلوتر، من و اکبری برای مخفیشدن در ارتباط با سازمان شرایطی با سازمان گذاشتیم و گفتیم شرط اصلی این است که تمام اطلاعات و مدارکی که به تغییرات درون سازمان از شهریور سال ۵۰ به بعد مربوط میشود را باید در اختیار ما بگذارید. آنها بهراحتی پذیرفتند و از شرایط ما استقبال کرده و خیلی بازبرخورد کردند.
خود شما بهرام را پیش از مخفیشدن دیدید؟
صادق: خیر. بهرام با اکبری در تماس بود.
در دورانی که من مخفی بودم بهرام آرام از اکبری به نیکی یاد میکرد و تحتتأثیر اخلاق او بود. احتمالاً اگر نمیتوانستند با او کنار بیایند، پروژه تغییر ایدئولوژی شکست میخورد. جواد قائدی چه موضعی داشت؟
صادق: نمیدانم، پیش از مخفیشدن ما با او در هیچ تماسی نبودیم، ولی جواد قائدی بلافاصله پس از مخفیشدنم با من در تماس بود، چون او رابط تیم اصلی مشهد بود و چند بار با او در خانه تیمی اصلی مشهد جلسه داشتیم؛ البته چون اسامی مستعار بود در آن زمان نمیدانستم کیست و پس از انقلاب و در سالهای اخیر نام او را دانستم.
محسن طریقت پس از شنیدن تحولات ایدئولوژیکی سازمان از طریق شریفواقفی، شوکه شد. ما هم ناراحت شدیم، البته نه به اندازه او. اکبری وزنه سنگین جمع و دنبال راهحل بود. من از خبر این تغییرات تا حدودی از زندان مشهد واکسینه شده بودم و جریان آنقدر برایم شوکهکننده نبود.
اینکه در بیانیه اعلام مواضع پاییز ۵۴ نوشتند شریفواقفی باعث دورکردن نیروهای مبارز نهتنها از سازمان، بلکه از مبارزه شد، به تعبیری بله، شاید بتوان چنین گفت! اشاره تلویحی بیانیه و یک نمود آن هم محسن طریقت بود. او وقتی فهمید بخش غالب سازمان دست مارکسیستها است، شوکه شد و صریحاً به من و اکبری گفت من دیگر مبارزه و همهچیز را بوسیدم و کنار گذاشتم و بهدنبال زندگیام میروم و مدتی کوتاه هم چنین کرد. اتفاقاً همین موضوع برای سازمان دلیل یا بهانهای شد که وقتی شرایط امنیتیاش خراب شد و برای دستگیریاش دنبالش آمده بودند و از سر ناچاری برای مخفیشدن به سازمان روی آورد، دیگر سازمان با او در آن مقطع برخورد از بالا و سختی کرد و در یک موضع پایین و انفرادی وی را سازماندهی کردند و تقریباً بهصورت ایزوله او را در شاخه مشهد قرار دادند.[iv]
محسن ارتباطش را با همه ازجمله من و اکبری قطع کرد، ولی من و اکبری هم با شریف و هم با خودمان دو نفری از یکسو و هم با سازمان از سوی دیگر قرارومدارهای ارتباطی گذاشتیم و با شک و تردید و بدبینی به سازمان بهصورت مشروط مخفی شدیم. شرط اصلی ما با سازمان این بود که نخست تمام جزوهها، اطلاعات و مدارکی که در رابطه با جریان و بحثهای ایدئولوژیک و بهطور وسیعتر اعتقادی و تشکیلاتی بود باید در اختیار ما باشد. رده تشکیلاتیمان را خود ما مطرح یا درخواست نکردیم که البته ضرورتی هم نداشت بگوییم، ولی جلوتر خود آنها گفتند ما سعی میکنیم شما را در بالاترین جمعها بگذاریم و واقعاً هم چنین کردند.
ممکن است توضیح دهید پس از مخفیشدن در مشهد چه اتفاقاتی رخ داد؟
صادق: سازمان، صبح روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۵۴ من و اکبری را همزمان و در یک روز مخفی کردند.
عکسها و مدارک غیرضروری شخصیام را در منزل پدری از بین بردم و فقط با شناسنامه و مختصری پول و لوازم از مادرم خداحافظی کردم. برادرم حسن را که در آن زمان سمپات آموزشدیده و نزدیک به عضو سازمان بود، در جریان کلی مخفیشدنم قرار دادم، ولی به خواهرهایم سهیلا و زهرا چیزی نگفتم چون امکان و ضرورتش نبود. چهره نگران و دردمند مادرم را که هنوز غم فرزند ارشد شهیدشدهاش ناصر را به دل داشت خوب به یاد دارم. مرا بوسید و بدون کلامی دیگر به خدایم سپرد. به او گفتم مدتی میروم و اگر ساواک آمد و پرسید بگویید چند روزی به مسافرت اصفهان میرود، ولی هر دو میدانستیم که این گفته دروغی بیش نیست و چهبسا آخرین دیدارمان تا به قیامت باشد.
بلافاصله پس از مخفیشدن، رابطی که سر قرار آمده بود یک بلیت قطار به من داد و گفت قرار بعدی شما در مشهد است. من همانجا به یاد حرف شریفواقفی افتادم که نکند میخواهند ما از هم فاصله فیزیکی بگیریم تا امکان قرار مخفی و ارتباط جداگانه نباشد، البته سازماندهیام در شاخه مشهد با توجه به گذراندن دوره زندانیام در مشهد و امکاناتی که ممکن بود در آنجا داشته باشم (و داشتم) از نظر کلی قابل توجیه بود. بعداً متوجه شدم اکبری را در تهران و در جمع بالایی قرار دادند و با بهرام آرام در یک خانه تیمی مهم بودند و من در خانه تیمی اصلی شاخه مشهد جا گرفتم. در عمل از قرار جداگانهام با اکبری نتوانستم استفاده کنم و سوخت! چون قراری بود که نمیخواستیم به تشکیلات بگوییم و با فاصله فیزیکی بین دو شهر امکان اجرای پنهانی آن هم نبود.
آیا در آن زمان اکبری در تهران بود؟
صادق: بله، البته پس از چند ماه که ما را به هم وصل کردند، متوجه شدم.
آنها با هم دوست بودند و بهرام آرام خاطرات خوبی از اکبری داشت.
صادق: این را نمیدانستم. اکبری هیچگاه از رابطه قبلی خود با بهرام برای ما حرفی نمیزد. نفر اصلی و مسئول جمع اکبری در تهران، بهرام آرام بود. رابط و مسئول اصلی مشهد هم جواد قائدی بود و موضع بالای سازمانی او را در جریان انتقادی درونسازمانی سال ۷ـ۱۳۵۶ متوجه شدم. تصور و ذهنیت من از وسعت سازمان بیش از واقع بود و لذا در ابتدا فکر نمیکردم خانه تیمی من همان خانه اصلی شاخه مشهد باشد و این واقعیت را پس از ضربه مشهد متوجه شدم! مسئول خانه که رابط با تهران بود (قائدی) را هم هرگز تصور نمیکردم در مرکزیت سازمان باشد.
جواد قائدی از مخفیشدههای پس از سال ۱۳۵۰ بود؟
صادق: اطلاع ندارم. چنین اسمی را هم در زندان شاه نشنیده بودم. جواد قائدی شخصیت جالبی داشت و پایدارترین عضو مرکزیت سازمان در دورههای مختلف بود و در تغییرات بعدی هم نقش کاتالیزور خوبی داشت.
چه کسانی در شاخه مشهد عضویت داشتند؟
صادق: مسئول مشهد جواد قائدی بود که آن زمان به او «حسن» میگفتیم. حاجابراهیم داور بود (کلمه حاجی جزو نام شناسنامهای وی بود به علت روز تولدش در عید قربان وگرنه حج نرفته بود و جوانی همسن و سال من بود) که من در روابط علنی پیش از عضویتم در سازمان (به علت دوستی و همکلاسی برادر بزرگش اردشیر داور با ناصر) او را به چهره میشناختم، لذا ابراهیم سر قرار اول من در مشهد آمده بود و بهسادگی او را شناختم. نفر سوم برادر فاطمه امینی، عبدالله امینی بود که او را هم شناختم چون خیلی شبیه به فاطمه بود. بتول فقیهدزفولی هم تقریباً همزمان و بهدلیل دستگیری برادرش (چند روز زودتر و در اوایل اردیبهشت) و مشکلات امنیتی مخفی شد و کمی بعد به همان خانه وارد شد. بدینترتیب نفرات ثابت و مخفی در خانه تیمی و مرکزی مشهد ما ۴ نفر بودیم. در آن خانه، جلسه تشکیلاتی من با ابراهیم داور، عبدالله و گاهی بتول بود. البته هر بحثی را با بتول نمیکردند. حرفهای اصلی را ابتدا خود جواد قائدی میگفت و رده بعدی عبدالله بود.
علیاصغر دورس هم در آن جمع بود ولی علنی و لو نرفته بود. اگر جلسهای بود، پردهای کشیده میشد که نه او من را ببیند و نه من او را. البته وقتی من نبودم عبدالله و حاج ابراهیم او را به چهره میدیدند.
در آن زمان و پس از مخفیشدن هریک روز در محیط جدید برای من معادل یک ماه میگذشت. همهچیز برای من جدید و جالب بود. اطلاعات و مدارک نسبتاً زیادی ازجمله جزوات تاکتیکی و امنیتی و جزوه سبز را (با همان کاغذ پوستپیازی سبزرنگش) طبق قرار و تعهدی که سازمان با ما داشت در اختیارم قرار دادند. شاید مخصوصاً نسخه اصلی با کاغذ پوستی را به من دادند که اگر در مورد جزوه سبز شنیده بودیم، ببینیم همین جزوه است و چیز دیگری نیست!
در جمع تیمی بسیار فعال و مشتاق دانستن و کسب تجربه انقلابی بودم. میدانستم که عمر چریک مخفی بسیار کوتاه (متوسط ۶ ماه) و فرصت فلاح و رستگاری کوتاهتر. روابط من با همتیمیها بهطورکلی دوستانه و باز بود. باوجود حساسیت و توجهم حس نکردم بهخاطر اختلاف ایدئولوژیک چیز خاصی را از من پنهان کرده باشند و با من شبیه یک عضو مهم و باتجربه زندان رفته برخورد میکردند و احتمالاً حساب خاصی برای آینده من باز کرده بودند. روی نکاتی کلی از گزارشات عضوگیری و سمپاتها هم با من صحبت و مشورت میشد. بهدقت جزوه سبز را میخواندم و تا جایی که ممکن بود سؤال و با آنها مذاکره میکردم ولی فراموش نشود که برای یک تشکیلات مخفی چریکی اصل اول، حفظ خود است! برای نمونه وقت زیادی از من ابتدای مخفیشدنم صرف شناسایی دقیق کوچهها و محلات شهر مشهد و شناخت و تمرین تاکتیکهای حفظ خود میشد. به خاطر دارم با احتیاط و حفظ اصول امنیتی، طی گردشهای خود نقشه دقیقی از معابر، بنبستها، محلهای فرار و راههای دررو و… تهیه کردم که برای همه مفید و جالب بود یا ناچار بودم حداقل آموزشهای نظامی را فرا گیرم. یک روز هم من و بتول را برای تمرین تیراندازی (برای اولین و آخرینبار!) به کوههای ییلاقهای اطراف مشهد بردند تا چریک با ناموسش (اسلحه!) حال کند و دو یا سه عدد فشنگ هم دادند تا در بکنم و نشانهگیری یاد بگیریم! معلوم نبود با این آموزشها و امکانات بسیار محدود، چریک چگونه میخواست بجنگد یا دستکم حفظ خود کند! اتفاقاً کم مانده بود مزاحمت دو جوان روستایی (که فکر کرده بودند تیکه به صحرا بردهایم!) کار دست ما بدهد! که تجربه و شناخت محیطی و آدمشناسی عبدالله امینی ما را نجات داد و به خیر گذشت.
به لحاظ سازمانی هیچ مسئولیتی نداشت و فقط رابط سمپاتی مبارز بود که از دوران زندان مشهد او را میشناختم و آمادگی عضویت داشت، چون مذهبی بود و خودم معرفی کرده بودم فقط در رابطه با من بود و سازمان هم هیچگاه از من نخواست که او را در رابطهشان قرار دهم یا دیداری با او داشته باشند (احتمالاً بهعلت وضعیت رابطه مشروط من با سازمان مارکسیست). این فرد (رضا قاسمزاده) کمی بعد مخفی و عضو هسته مذهبی ما شد و تا جاییکه شنیدهام در ضربات گروه اکبری در پاییز ۵۵ شهید شد.
شما در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۵۴ به مشهد رفتید. شاخه مشهد تشکیل شد. آیا واقعه قتل شریفواقفی را که چهار روز بعد اتفاق افتاد به اطلاع اعضا رساندند؟ موضع شما چه بود؟
صادق: من اکنون که در مورد آن زمان فکر میکنم همچون دورانی طولانی در ذهنم باقی مانده است. درحالیکه کل دوران خانه تیمی مشهدِ من از ۱۲ اردیبهشت بود تا جریان و ضربه شاخه مشهد در کوی طلاب در اواخر خرداد یا اوائل تیر، جمعاً حدود دو ماه بیشتر نبود.
مهمترین واقعه این دوره، پیش از ضربه کوی طلاب مشهد قتل شریفواقفی در ۱۶ اردیبهشت ماه یعنی فقط ۴ روز پس از مخفیکردن ما بود. سازمان با این عمل خود آخرین پشتوانههای درون تشکیلاتی ما را برای احیای احتمالی سازمان مجاهدین مذهبی نابود کرد.
در نخستین جلسه که جواد قائدی بهعنوان رابط و سرشاخه مشهد از تهران آمد، بلافاصله جمع را برای طرح موضوع مهمی تشکیل داد. او صحبت قبلی با بچهها نکرده بود، یعنی ناگهانی موضوع را مطرح کرد، حالا اگر بدبینانه نگاه کنیم شاید ابتدا مخفیانه صحبتی با حاج ابراهیم و عبدالله داشت و بعد جلوی من و بتول هم مطرح کرد، اطلاعی ندارم، ولی دستکم تا جایی که من متوجه شدم وقتی از راه رسید، بلافاصله تصمیم به تشکیل جلسه و بحث گرفت، لذا عکسالعملهای آنها را طبیعی و فیالبداهه میدانم.
او گفت، من جریانی را مطرح میکنم و نظر هر یک از شما را میخواهم بدانم چیست و ادامه داد: فردی در تشکیلات، اسلحه و امکانات سازمان را برداشته و مصادره کرده و رفته است. با نفراتی از سازمان صحبت کرده و با سمپاتها و مرتبطان با سازمان صحبتهایی کرده که آنها از مبارزه دلسرد شدهاند. (اگر توجه کنید که معنی مبارزه، در آن زمان و در کلام او مساوی مبارزه چریکی است و گویی مبارزه هم فقط همراه با سازمان معنا دارد، پس اگر از سازمان زده شده، یعنی از مبارزه زده شده است). قائدی نمیگفت از سازمان زده شده، بلکه میگفت از مبارزه زده شده و خود آن فرد هم کنار کشیده و رفته است. سپس از جمع پرسید نظر شما در مورد این فرد چیست؟
یعنی میگفتند خودش هم منفعل شده؟
صادق: در مورد انفعال مقطعی شریف و بهطورکلی مسئله انفعال و یأس و احیاناً پوچی برخی مبارزان بهویژه آنها که تغییر دیدگاه ایدئولوژیک میدهند بهتر است جداگانه صحبت و تحلیل کنیم. شریف در مقطعی دچار انفعال شده بوده، ولی حداقل با اقدامش علیه سازمان م- ل جای طرح «انفعال» از طرف حسن در آن جلسه نبود. بههرحال تکیه او آن بود که میگفت این فرد از امکانات سازمان استفاده کرده و از سازمان کنار کشیده است (البته بعداً در بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک، به انفعال مقطعی شریف اشاره شده است). من پیش خودم حدس زیاد زدم که منظورش همان شخصی است که پیش از مخفیشدن با ما تماس غیرتشکیلاتی گرفته و حقایقی از سازمان را گفته بوده (شریفواقفی). البته قائدی هیچ نامی نبرد و به مسئله هم جنبه عمومی میداد (سؤال عمومی و تیپیک بود).
درباره موضع او چیزی نگفت که چه بوده؟
صادق: نه. اصلاً موضع مذهبی او را هم مطرح نمیکرد. حاج ابراهیم خیلی سریع و تند با موضوع برخورد کرد و گفت این کار یعنی خیانت. عبدالله کمی معتدلتر برخورد کرد و گفت باید با او برخورد شدید کرد (نقل به معنی). وقتی ابراهیم گفت خیانت، هر کسی چه برداشتی از این اتهام میتواند بکند؟… آیا نباید او را کشت؟[v] به شکلی این بحث مطرح شد که نهتنها این فرد کنار کشیده، بلکه از امکانات سازمان استفاده کرده و افرادی را هم به مبارزه بدبین و نیروها را از مبارزه ناامید و پراکنده کرده است.
عبدالله گفت این فرد باید تنبیه شود. بتول را درست به یاد ندارم چه گفت ولی موضع روشن یا مخالفت جدی مطرح نکرد.
میخواستند بدانند من چه میگویم. بهشدت ناراحت شده بودم، خود را کنترل کردم، حتی احتمال دادم شاید موضوع قرارهای ما با شریفواقفی لو رفته است، البته نقش اطلاعات و اسراری که علی خداییصفت پس از دستگیری صحنهسازی شدهاش، به بهرام آرام گفته بود باید در این میان بهدقت بررسی و بازبینی شود. مخفینشدن و کنارکشیدن طریقت از مبارزه را هم که واضح بود میدانستند و حسن (جواد قائدی) به شکلی به آن کنایه زده بود، پس منظورشان چیست؟ شاید میخواهند من را امتحان کنند. پیش از هرگونه پاسخی ابتدا پرسیدم آن فرد برای چه این کار را کرده و مقصود، موضع و مسئلهاش چه بوده؟ حسن (قائدی) ابتدا نگفت که اختلافهای فکری مطرح بوده. من از برخورد حاج ابراهیم که سریع حکم صادر کرد ناراحت شدم و اعتراض کردم. قائدی مجبور شد جو را تلطیف کند. در پاسخم توضیح داد از بچههایی بوده که اختلاف فکری داشته و… محتوای جملههای او همان مسائلی بود که ماهها بعد به شکل بسیار شدیداللحنی در بیانیه آمد. بعد هم گفت مرکزیت او را خائن میدانست و او را کشتیم!
من بسیار ناراحت شدم و گفتم برای چه؟ گفت خیانت کرده و افراد را از سازمان، زده کرده است (با علم به اینکه من نمونه زدگی طریقت را میدانستم) گفتم حتی اگر فرض بگیرید که یک نفر از شما بریده و تا دیروز میخواسته مبارزه کند و امروز نمیخواهد، بحث اختلافهای فکری هم اگر مطرح باشد مسئله بهگونه دیگری میشود. بحث خیانت اصلاً مطرح نیست. فردی در چارچوبی کاری کرده، تا دیروز میخواست همراه شما مبارزه کند، حالا نمیخواهد این کار را بکند، یا همراه شما کار کند، اینها دلیل بر کشتن یک انسان نمیشود. شما چه حقی دارید که او را بکشید، اگر خطری هست و ممکن است خود را به پلیس معرفی و احتمالاً اطلاعات خود را لو دهد، در آن صورت هم باید سعی کنیم او را آرام کنیم، اگر هم راضی نشد، باید ردهایی که او میداند را پاک یا مخفی کرد.
ضمناً من نمونهای را به یاد نداشتم که کسی از مبارزه خسته شده باشد و بخواهد خودش را معرفی کند و اطلاعاتی بدهد تا به جنبش ضربه بزند. برای نمونه معرفی فیروز لبافینژاد که در روزنامههای پاییز ۵۵ رژیم سابق منعکس شده بود را کاملاً تکذیب میکنم. خودم دقیقاً در جریان فرار و دستگیری وی بودم. متأسفانه در کتاب سهجلدی (مجاهدین از آغاز تا فرجام) این ادعای ساواک تکرار شده. بعدها مشروحاً توضیح خواهم داد. نمونه دیگر جواد سعیدی هم که اصلاً خود را معرفی نکرد، بلکه همرزمانش ترس داشتند که معرفی کند.
خیانت[vi] را هم به نظر من فقط در مورد جاسوسان مزدور و افراد نفوذی دشمن میتوان طرح کرد که در هر سازمانی و هر نظامی به شدیدترین وضع با او برخورد میشود (البته با رعایت مصالح آن سازمان یا نظام باز هم حکمش الزاماً اعدام نیست).
متأسفانه یکی از دیدگاههای غلط تندروانه و چریکی این است که در آن چارچوب به خود حق میدهند کسی که دیگر مبارزه را به آن صورت و شیوه قبول ندارد، بریده و خائن بدانند. چهبسا افرادی که از همهچیز نبریدهاند یا ضدخلق و ساواکی نشدهاند، تنها نمیخواهند با سازمان متبوع خود و یا به آن شیوه و مشی کار کنند. اگر مشکلی هم هست اول باید به خودمان نگاه کنیم که چرا چنین افرادی را بدون آموزش و تربیت ویژه عضوگیری کردیم و در موضعی قرار دادیم که به حدی اطلاعات دارد که وقتی نمیخواهد با دوستانش فعالیت کند موضوع تا این حد خطرناک شود یا اگر به هر علتی دستگیر شد به عنصری مفلوک و بریده و احیاناً خائن تبدیل شود.
در آن جلسه کذایی، قائدی هیچ توضیح اضافهای نداد، حتی نام او را در جمع نگفت، ولی من با سابقه ذهنی قبلی حدس زدم که همان کسی است که پیش از مخفیشدن، وضعیت سازمان را به ما گفته بود (شریف). چند ماه بعد بود که هویت واقعی و نام مجید شریفواقفی و جزئیات ماجرا در تلویزیون و روزنامهها از قول عاملان قتل مطرح شد و شک من به یقین تبدیل شد.
حتی در فاز مسلحانه در زمان بنیانگذاران هم سه فنر به نامهای نیکبین، اردشیر داور و کریم تسلیمی از سازمان جدا شدند و اطلاعات کافی هم داشتند ولی با آنها برخوردی نشده بود.
صادق: درنهایت بحث من در جمع مشهد بالا گرفت و گفتم شما باید بدانید کار بسیار اشتباهی کردید و خوب به یاد دارم که در آخر بحث بهصراحت مطرح کردم «خواهید دید حتی مرده چنین شخصی برای شما و سازمان خطر بیشتری از زندهاش دارد» و دیدیم که همینطور هم شد!
ساواک بعدها فهمید شریفواقفی کشته شده است.
صادق: بله، ولی صمدیه را ساواک میدانست در جریان ترورش مجروح شده است.
صمدیه ترور شد، او اصلاً نمیدانست مجید را ترور کردهاند. هرکدام قرارهای جداگانه داشتند. او درحالیکه خونریزی داشته به چند جا میرود و درنهایت خود را به بیمارستان سینا میرساند. ۱۰ روز پس از صمدیه، سعید شاهسوندی دستگیر میشود و بعد اینها طرحی میریزند که داستان جداگانهای دارد. وحید افراخته دستگیر میشود و مسائل را لو میدهد.
صادق: به آنها گفتم میتوانید هر تحلیلی برای خود بکنید که او خائن شده یا هر چیز دیگر، اما کشته او ضرر و زیانی بیشتر از زندهاش برای سازمان دارد. شما فرض کنید او نصف سازمان را هم جدا کرد و برد، ولی این برخورد بدتر است.
[i] ـ طبق آنچه در کتاب سهجلدی «مجاهدین، پیدایی تا فرجام…» مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، جلد دوم، صفحه ۷۳ـ۷۱ آمده، فرهاد در ۱۳ شهریور ۵۳ از زندان آزاد شده، بهعنوان عنصری تئوریک خیلی زود توسط سازمان مجاهدین مخفی شد… در سهماهه آخر ۵۳ فرهاد با شریف بیارتباط نبود… به علت ناسازگاری با مرکزیت دگردیسی شده، سرانجام به کار کارگری فرستاده شد… در ۱۹ اسفند ۵۴ در خیابان کاج نزدیک خانه عطارپور (بازجوی ساواک) مورد شک قرار گرفته و با گلوله مأموران درجا کشته میشود. در این کتاب احتمالاً به علت عدم اطلاع نویسندگان هیچ اشارهای به ارتباط فرهاد با اکبری با هسته مذهبی نشده است.
[ii] ـ نام واقعی و سطح تشکیلاتی مجید را در زندان نشنیده بودم و در این ملاقاتها نیز نمیدانستم تنها پس از قتل او و طرح آن در گفتوگوهای تلویزیونی رژیم در تابستان ۵۴ و سپس در بیانیه اعلام مواضع از آن آگاه شدم. البته به احتمال زیاد اکبری آهنگر میدانست.
[iii] – نقش شریفواقفی در آن ایام بیش از هر چیز نقش کاتالیزور در ایجاد یا احیای سازمان مجاهدینی با ایدئولوژی مذهبی و البته با تفاوتهای کم یا زیاد نسبت به سازمان مجاهدین اولیه بود. در مورد اینکه اگر مرکزیت مارکسیستشده و بهخصوص تقی شهرام تصمیم به حذف فیزیکی او نمیگرفت و شریف زنده مانده بود و از آن مهمتر اگر مارکسیستشدههای سازمان (در بیرون زندانها) حق طبیعی بخش مذهبی باقیمانده سازمان را (جدا از درصد یا کمیت، شأن و کیفیت و رده سازمانی آنها) به رسمیت میشناختند و آن برخوردهای تندروانه (و غیرمارکسیستی به ذَم اکثر قریب به اتفاق مارکسیستها) را نمیکردند، چه پیش میآمد (مثلاً سرنوشت شخص شریف چه میشد، مذهبیها با آنها چه میکردند، هژمونی رجوی داخل زندان به کجا میانجامید) میتوان گمانهزنیها و تحلیلهای مختلفی کرد که فعلاً از آن خودداری میکنم و بعداً میتوان در مورد آن صحبت کرد.
[iv] ـ نمونه محسن طریقت و نوسانهای روحی، رفتاری و فکری وی بخشی از منحنی نوسانهایی است که برای خیلیها پیش میآمد. همین فرد بعدها از چپهای تندرو شد. فردی که از موضع علاقههای عاطفی و سطحی به مذهب یا به تعبیری تعصب مذهبی در آن دوره بهشدت دکوراژه شد بعدها تا حد مرکزیت سازمان مارکسیستشده بالا آمد و بالاخره در آخرین نوسانش هم در اواخر سال ۵۵ از سازمان و هرگونه مبارزه و فعالیت اجتماعی گریخت!
[v] ـ جدا از مورد شریف که بهکلی چیز دیگری بود، واقعاً این پرسش مطرح است که اگر فرضاً یک نفر این اقدامهای مجرمانه را در زمان رهبری مذهبی سازمان توسط رضا رضایی یا احمد رضایی، در فاز نظامی پس از ضربه شهریور ۵۰ انجام میداد مرکزیت چه برخوردی میکرد و چه تصمیمی درباره او میگرفت؟ در موارد تقریباً مشابه چه اتفاقی افتاده بود؟
[vi] ـ در مورد مفهوم درست خیانت، ضعف، تردید، مبارزهنکردن، کنارکشیدن، بریدن و برگشتن از نظرات و موضع پیشین یک مبارز لازم نیست جداگانه بحث و بررسی شود.
*
رخداد خونبار کوی طلاب مشهد
وقایع سالهای ۵۴ تا ۵۷ مجاهدین در سازمان مجاهدین در گفتوگو با محمد صادق
بخش پنجم
در شمارههای پیشین چشمانداز ایران، چهار بخش از گفتوگو با مهندس محمد صادق تقدیم خوانندگان شد. ازآنجاکه ناگفتههای ایشان برای نخستینبار درباره هسته مذهبی برای احیای سازمان مجاهدین در فاصله سالهای (مرداد ۵۴ تا اردیبهشت ۵۵) مطرح میشود، دقت و پیگیری مطالب آن را به هموطنان توصیه میکنیم. در چهار شماره پیشین، صادق بیوگرافی و سپس شیوه دستگیری خود در شهریور ۵۰، بازجویی در ساواک، محاکمه در دادگاه نظامی، دوران محکومیت در زندانهای قصر تهران و زندان مشهد، فعالیتهای خود پیش از مخفی شدن و ماجرای ترور مجید شریفواقفی را شرح داد. وی در این شماره به شرح ماجرای رخ داده در کوی طلاب مشهد میپردازد.
بر اساس شنیدهها چهارم مرداد ۱۳۵۴ در خانه تیمی در کوی طلاب مشهد درگیری جدی رخ داد که به ضربه وسیع مشهد معروف شد. ممکن است درباره علت این ضربه، افراد دستگیرشده و مجروح و تلفات جانی آن حادثه و نتایج مترتب بر آن توضیحاتی بدهید؟
صادق: طبق دستور تهران قرار شده بود یک عملیات تبلیغی در مشهد انجام گیرد. ابتدا قرار بود و به من اینطور گفته شد که عملیات، ۱۵ خرداد باشد، ولی با مواضع فکری جدید مسئولان، انجام عملیات به مناسبت ۱۵ خرداد، تأملبرانگیز و ظاهراً برای رهبری پذیرفته نبود و بههرحال عملیات را در آن زمان انجام ندادند و به ۲۵ خرداد روز شهادت رضا رضایی موکول شد که در آن روز هم منتفی شد و به کمی بعدتر افتاد. دقیقاً نمیدانم به چه دلایلی بود و توضیحی هم به من نمیدادند، ولی احساس میکردم که دلایل فکری و ایدئولوژیک هم مطرح بوده است. جالب آنکه خاطرم هست عبدالله امینی، از وقایع طلاب قم که در سالگرد ۱۵ خرداد به درگیریهای شدید و دستگیریهای وسیع انجامید و به مطبوعات هم کشید به نیکی یاد میکرد. توضیح اینکه این دستگیریها و ورود تعداد زیادی طلاب و روحانیون مبارز به زندانها در خرداد ۵۴ و درست کمی پیش از اعلام بیانیه تغییر مواضع جدید مجاهدین، بعدها موجب تغییرات زیاد در روابط بین جناحها در زندانها شد که جای بررسی و تأمل جداگانهای دارد.
کمی پس از ۲۵ خرداد ۵۴، بچهها در کنسولگری انگلیس در مشهد عملیاتی انجام دادند؛ عملیات، انفجار بمبی صوتی در خلوتی نیمهشب در کنار درب کنسولگری انگلیس در مشهد بود که هدفی صرفاً تبلیغاتی و ضد امپریالیستی داشت. آن عملیات به لحاظ اجرایی کار مهم و سختی نبود، تنها به لحاظ سیاسی و تبلیغ روی آن و پخش وسیع اعلامیه توضیحی بلافاصله پس از عملیات، برای بچهها مهم بود. از مدتی پیش شاخه مشهد فعالتر شده بود و با این کار ساواک روی مشهد حساس شده بود و نیروهای گشتی کمکی از تهران آورده بودند.
در جریان پخش اعلامیه در شبهای پسازاین عملیات، درگیری، مجروحشدن و دستگیری عبدالله امینی رخ داد. دستگیری عبدالله بهتنهایی خیلی مهم نبود، بلکه سلسله وقایع پسازاین دستگیری باعث گسترش ضربه و شناسایی خانه کوی طلاب شد و فردای آن روز هم جریان محاصره و درگیری بزرگ نظامی کوی طلاب رخ داد. بدینترتیب جمع مشهد عملاً از هم پاشید. اصغر دورس و سیدکاظم مدنی در درگیری کوی طلاب کشته شدند که در روزنامههای همان موقع منعکس شد. بتول فقیهدزفولی هم دستگیر شد و مدارک زیادی گیر افتاد. ساواک با کار دقیق روی مدارک بهدست آمده در خانه جمعی کوی طلاب، میتوانست تعدادی از سمپاتها و امکانات شاخه مشهد را شناسایی و ردگیری کند، ظاهراً همین باعث یکسری دستگیریها در هفتهها و ماههای بعدی شد.
در جریان پخش اعلامیههای توضیحی، عبدالله امینی بهعنوان پشتوانه نظامیِ شخصِ پخشکننده اعلامیه که دانشجویی علنی و لونرفته بود عمل میکرد. آن دانشجو اعلامیه را پخش میکرد و او هم مراقب بود اگر مشکلی پیش آمد به کمک او برود و فراریاش بدهد، همینطور هم شد. ساواک در آن زمان بهشدت بسیج شده بود. پس از کشف موضوع ردیابی بیسیم ساواک توسط مجاهدین در چندین ماه پیش در تهران، ساواک طولموج بیسیم خود را تغییر داده و کدگذاری کرده بود، اما بیسیم شهربانی هنوز با مشکلاتی قابل شنود بود و باوجود استفاده از اسامی مستعار و کدهایشان، ما میفهمیدیم که گروههایی از تهران آمده و مراقب هستند. گویا پنج گروه از گشتیهای کمیته مشترک ضدخرابکاری را که ورزیده بودند، از تهران به آنجا آورده بودند و خود شهربانی هم بهشدت در مشهد بسیج شده بود.
زمان پخش اعلامیه، پاسبانی او را در گشت شبانه میبیند، خود را در کناری پنهان میکند و وقتی دانشجو میرسد، مچ دست او را میگیرد، در همین زمان عبدالله که در فاصلهای پشت سر دانشجو حرکت میکرده، به کمک میآید و از پاسبان میخواهد رهایش کند، پاسبان مقاومت میکند و عبدالله یک تیر به شکم یا پای پاسبان میزند (ظاهراً نمیخواسته کارش را بسازد یا فکر نمیکرده سماجت و عکسالعمل به خرج دهد). او دانشجو را رها کرده و آن جوان فرار میکند. عبدالله هم میخواهد فرار کند که پاسبان او را با تیر میزند.[i]
من در خانه تنها بودم که از شنود رادیو مخصوصمان متوجه شدم در منطقهای درگیری رخ داده و مأمور و متهمی در آنجا مجروح شده بودند و با آشفتگی درخواست نیرو میکردند. کمی بعد وقتی ابراهیم داور به خانه تیمی وارد شد و نام منطقه را از من شنید ناگهان بسیار برآشفته و نگران و دستپاچه شد. حاج ابراهیم با روحیه عجول و سادهانگاری روستایی و پریشانحالی که داشت یکی از مقصران ضربه مشهد و به نظر من حتی عامل اصلی بود. ایشان شهید شده و شاید درست نباشد این را بگویم، ولی حقیقت تلخ است و از این اشتباهها در جنبش پیش میآید.
در دومین دور دستگیری داور، او را یکسال بهشدت شکنجه کرده بودند و چیزی نگفته بود، ولی این شکنجه طولانی چنان تأثیری بر وی گذاشت که پس از پیوستن به سازمان و مخفی شدن، شبها هم که میخوابید قرص سیانور در دهانش میگذاشت و در این مورد به منطق و ضابطه و حرف تشکیلات هم گوش نمیداد!
یکبار من با او در تاکسی نشسته بودم. ناگهان به راننده گفت بایست، بایست! سریع آمد پایین و تف کرد، چون کپسول شیشهای قرص سیانور در دهانش ناگهان شکست! حالا در نظر بگیرید او که فردی فراری و مسلح بود با این کارش میتوانست موجب چه دردسر و ضربهای بشود. خوشبختانه راننده ماشین نپرسید چه اتفاقی افتاده و رفت. وقتی به وی انتقاد کردم، گفت شما این شکنجهها را ندیدهاید و من بههیچوجه نمیخواهم دیگر زنده دست ساواک بیفتم. او دیگر تحمل شکنجه نداشت. ترس بسیار زیاد او از دستگیری باعث حرکتهای غیرمنطقیاش میشد.
میثمی: داور را سال ۱۳۵۰ شکنجه نکردند.
صادق: بلی، آن موقع نکردند، ولی دفعه بعد که او را بهعنوان مظنون گرفته بودند، شکنجه زیادی کردند. بعد که او را گرفتند دلیل قطعی نداشتند که ارتباط دارد، ولی آنقدر شکنجه کردند تا شاید اطلاعاتی بدهد یا مطمئن شوند که واقعاً ارتباطی ندارد.
میثمی: او را خیلی تعقیب و مراقبت میکردند.
صادق: البته، در سری دوم به او محکومیت ندادند. شاید هم بهصورت طعمه او را آزاد کردند و سریع از همانجا سر قرار مخفی میرود و مخفی میشود. داور قرار خود را حتی بعد از یک سال لو نداده بود و میگفت من این بار دیگر تحمل ندارم.
میثمی: سر قرار من آمد و من او را مخفی کردم.
صادق: در خانه تیمی در آن لحظه فقط ما دو نفر بودیم. پسازآنکه برآشفته شد، من با خنده گفتم بیا این دو عدد موزی را که داریم بخوریم تا گیر ساواک نیفتد! بعد خانه را تخلیه کنیم. گفت نه بلند شو فرار کنیم. گفتم برای چه با این عجله؟ او را که گرفتهاند یا کشتهشده یا مجروح است، هر چه هست قرار نیست بهسرعت اینجا را لو دهد. گفت قرار و قاعده را رها کرده و فرار کن! من جایی در تحلیلهای ضربه مشهد نخواندهام، اما تحلیل من این است که علت اصلی ضربه مشهد (منظورم پس از دستگیری عبدالله است) و سلسله اتفاقهایی که پس از درگیری قابل پیشبینی عبدالله میافتد (که منجر به شناسایی، محاصره، درگیری، دستگیری و شهادت چند نفر در کوی طلاب و لو رفتن اسناد و نفرات زیادی شد) اشتباههای داور بود.
آن شب وقتی داور آمد و متوجه پیام بیسیم شهربانی شد، تازه مرا در جریان گذاشت و گفت عبدالله برای پشتیبانی پخش اعلامیه به همان منطقه رفته و حتماً او در آنجا درگیر شده است. هنوز از وضع عبدالله مطمئن نبودیم. به او گفتم طبق برنامه و ضوابط سازمانی باید تا ساعتی که گفته برگردد و در صورت برنگشتن باید یک ساعت بگذرد و بعد خانه را تخلیه کنیم. داور گفت نه باید بلافاصله تخلیه کنیم. ازاینرو یکسری از مدارک را سوزاندیم. من اتاق تکی در مشهد داشتم که اتاق امن شخصی من بود. قرار شد به اتاق تکیام بروم و برای فردا حدود ۷ صبح با داور قرار گذاشتم. داور بقیه مدارک را در ساکی گذاشت. ایکاش آن مدارک را هم سوزانده بود یا از ابتدا در تهیه آنها دقت میکردند که قابل ردگیری اطلاعاتی نباشند. من اطلاع و نقشی در تهیه آنها نداشتم، ولی آنطور که بعدها فهمیدم گزارش سمپاتهای زیادی در آن بود که باعث ضرباتی شد.
با توجه به صحبتهای بعدی داور در قرارهای بعدیاش با من و دیگر شواهد، قضیه ازاینقرار بود که:
ابتدا داور از خانه اول (خانه تیمی اصلی که با هم بودیم نزدیک چهارراه عامل) به خانه دیگری میرود که شخص دیگری آن خانه را گرفته بود، ولی عبدالله هم آن خانه را میشناخت، اما چون خانه اصلی تیمی عبدالله آنجا نبود و او فقط گاهی اوقات به آن سر میزد، طبعاً نباید در بازجویی تحت هیچ شرایطی آن خانه دوم را میگفت. داور بین ۱۱ تا ۱۲ شب به این خانه دوم رفته بود. قرار شد من هم به اتاق تکی خودم بروم و موتوری که داشتیم را نیز استثنائا با خود ببرم و بهگونهای حفظش کنم، اما پس از جدایی از داور با خود فکر کردم در این ساعت شب با این شهر کوچک کجا میتوانم بروم. پس از ضربهای که خورده بودیم، دشمن بسیج شده بود و به همین دلیل هرگونه رفتوآمد اضافی و مشکوک، میتوانست مشکلساز بشود (این نکتهای بود که داور اصلاً در ترددهای خود در شهر به آن توجه نکرده بود). موتور را در کوچهای باریک و بنبست گذاشتم تا حساسیت موقع رفتوآمدم را کم کنم. از رفتن به اتاق تکی خودم که با محمل کارگری گرفته بود هم منصرف شدم چون ممکن بود برای صاحبخانهام در آن وقت شب شکبرانگیز باشد. تصمیم گرفتم به حرم امام رضا (ع) بروم و تا صبح همانجا بهعنوان جایی امنتر از اتاق شخصیام بمانم. فردا متوجه شدم موتور نیست! احتمالاً دزدی آن را برده بود، ولی جان خود را با هوشیاری (و شاید لطف امام رضا) در آن شب حساس حفظ کردم.
بتول فقیهدزفولی در ملاقات و عیادتی که پس از پیروزی انقلاب- در بیمارستان ارتش که در آن به علت تصادف روز ۲۳ بهمن ۵۷ بستری بودم- با من داشت، برایم تعریف کرد که شب حادثه وقتی بهاتفاق ابراهیم داور به خانه دوم رفته بودند، حاج ابراهیم دلشوره زیادی داشت و نگران بود و فکر میکرد عبدالله حتماً اینجا را هم لو میدهد. ازاینرو به همراه داور، تمامی مدارک آن خانه دوم را هم تخلیه کرده، داخل ساک قرمزرنگی ریخته و به کوی طلاب (خانه سوم!) میبرند! چون عبدالله دیگر نشانی آن خانه را نمیدانست. جابهجایی از خانه دوم به خانه سوم در کوی طلاب ساعت ۵/۱۲ بعد از نیمهشب بوده. اینگونه رفتوآمدها در آن ساعتها مشکوک بود.
میثمی: بالاخره مشهد شهر مسافری بود.
صادق: بله، ولی به هتل یا حرم که نمیرفتند تا عادی باشد.
ماشینی که در منطقه سوار شده بودند یک فولکسواگن بود که بهاحتمال قریببهیقین راننده از مأموران یا خبرچینها بوده که در قالب مسافرکش در شهر پرسه میزد. ساک قرمزرنگ را هم دست این دختر و پسر جوان (و مشکوک) دیده و خبر داده بود. نقطهای که پیاده میشوند متأسفانه نسبت به خانه مقصد خیلی دور نبود و از این نظر نیز رعایت مسائل و ضوابط امنیتی را نکرده بودند. مشهد آنقدر کوچهپسکوچه داشت که میتوانستند بهراحتی خیلی جلوتر پیاده شوند و پس از تصفیه کامل به خانه مخفی بروند. اول صبح که داور بهتنهایی و بدون همراه داشتن ساک یا مدرکی از خانه بیرون آمده بود تا سر قرار ساعت ۷ من بیاید، متوجه مورد مشکوکی نشد. او را نشناخته بودند (دنبال کسی با ساک قرمز میگشتند) احتمالاً محاصره منطقه هم تکمیل نشده بوده یا بهخوبی استتار کرده بودند طوری که داور متوجه مورد مشکوکی نشده بود. ساعت ۷ صبح که داور سر قرار اول من آمد، پرسیدم اوضاع چطور است و چه اتفاقی برای عبدالله افتاده؟ گفت: مسئله جدید و خاصی نبود، مدارک را هم به خانهای امن بردم (دستگیری عبدالله برایمان تقریباً قطعی شده بود). قرار دومی را هم با فاصله کم گذاشتیم و جدا شدیم، ولی یک ساعت بعد که سر قرار دوم آمد حالت غم و پریشانی شدیدی داشت. او بسیار عاطفی بود زود برافروخته میشد. کم مانده بود سر قرار به سر و روی خود بزند و همانجا گریه کند. کمی به او دلداری دادم و گفتم چه شده؟ گفت: در این فاصله رفتم به خانه دیشبی (کوی طلاب) سر بزنم دیدم تمام منطقه را محاصره کرده و پس از درگیری، رفقا را کشته و خانه را گرفته بودند. از میان مردمی که جمع شده بودند اطلاعاتی بهدست آورده و سالم از منطقه خارج شده بود.
میثمی: بتول هم زخمی شده بود؟
صادق: دیگر اطلاعی نداشتم و او هم نمیدانست دقیقاً چه اتفاقی در آن خانه افتاده است. از مجموعه اطلاعات و قرائن بهدست آمده ماجرا این بود که راننده فولکس بهاصطلاح مسافرکش گزارش میدهد یک زن و مرد با یک ساک قرمز در نقطهای از کوی طلاب (جایی حوالی خانه تیمی) پیاده شدهاند، لذا از همانجا نیروی نظامی و پلیس شروع به محاصره منطقه میکنند و بهدنبال فردی با ساک قرمز بودند تا او را دستگیر کنند. در آن خانه دورس و بتول و کاظم مدنی بودهاند. خود حاج ابراهیم صبح، اولازهمه از خانه بهقصد قرار با من بیرون میآید، ولی متوجه نمیشود که از تور امنیتی خارج میشود؛ حال یا تا آن زمان آنقدر تور غلیظی نداشتند یا حاج ابراهیم بیتوجهی کرده است و مورد مشکوکی ندیده و بههرحال اگر داور را دیده بودند مهلت نمیدادند و روی او وارد عمل میشدند کما اینکه روی فرد بعدی که میشناسند بلافاصله وارد عمل شده بودند. نفر بعدی (کاظم مدنی) که بیرون میآید ساک قرمز مدارک را با خود میبرده و او همان نخستین کسی بود که در درگیری کوی طلاب کشته شد. من با او رابطه تشکیلاتی نداشتم، اما در همان صحبتهای خانه تیمی مشهد شنیده بودم پیشتر بسیار فعال بوده، ولی پسازآنکه مخفی میشود، روحیهاش ضعیف و منفعل شده و دوره انتقادی را میگذراند. اسلحه او را گرفته بودند و دیگر مسئولیتی نداشت. تنها مسئول یک انبارک جهت نگهداری اسناد و مدارک و اسلحه بود. قرار میشود مدارک را خارج کند و در آن انبارک بگذارد. او بااینکه دیگر اجازه نداشت با خود اسلحه ببرد، وقتی میخواسته از در بیرون بیاید، از دورس اجازه میگیرد حالا که قرار است نارنجک و مدارک را با خود به انبارک ببرد، نارنجک را به کمرش ببندد تا در صورت لزوم برای دفاع از خود از آن استفاده کند (اینها را بتول پس از انقلاب گفت). دورس هم اجازه میدهد و او آن نارنجک دستساز کبریتی را که برداشته بود (دورش کبریت میگذاشتند) بهعنوان تنها سلاح به کمرش میبندد تا خود را حفظ کند. هنوز کمی از خانه دور نشده بود که مأموران او را همراه ساک قرمزرنگ کذایی (که راننده مأمور یا خبرچین شب قبل گزارشش را داده بود) میبینند، شناساییاش کرده و میخواهند دستگیرش کنند. او بلافاصله ضامن نارنجک را میکشد و همراه با شهادت خود، عدهای از مأموران را نیز مجروح میکند. بهاینترتیب همان زمان محل دقیق منزلی که از آن بیرون آمده بوده کاملاً شناسایی میشود.
در این ماجرا نکتهای است؛ افراد در سیکل نوسانهای خود دورههایی شامل انفعال، در خود رفتن و مسئلهدار شدن و سپس دوباره خود را یافتن و فعال شدن را میگذرانند. آن شهید باوجودآنکه در آن ایام در پایینترین وضع روحی و انتهای نقطه نوسان بوده و دوره انتقادی را میگذرانده، ولی برای شهادت آماده بوده است و واقعاً هم از نارنجک استفاده کرد و خودش را از بین برد. گویا مکثی میکند و وقتی میخواستند او را بگیرند، آن را منفجر میکند تا به دشمن حداکثر آسیب را برساند.
وقتی صدای انفجار نزدیک خانه بلند میشود، اصغر دورس که فردی ورزیده، آماده و نظامی بوده، اسلحهاش را میکشد و به بتول میگوید فرار کن. بتول دیگر آماده میشود و به هر صورت همراه مدارک به دام میافتد. همان دفعه که پس از انقلاب او را دیدم و از سرنوشت مدارک سراغ گرفتم میگفت مدارک را هم از بین نبردیم! گفتم مگر فرصت نداشتید؟ دستکم از دستگاه ویژه مدرکسوز استفاده میکردید. گفت چرا برای آتشزدن مدارک فرصت هم داشتیم!
من در مشهد دستگاهی ابتکاری برای سوزاندن سریع و حتمی مدارک درست کرده بودم، طوری که جریان هوا را بهراحتی و اطمینان از میان دسته اوراق و مدارک که در آن قرار میدادیم عبور میداد و پس از ریختن مواد آتشزا یا روغن و کبریتزدن تا آخر میسوخت، حتی اگر اوراق را میریختیم و میرفتیم، خودش تا آخر میسوخت، اما متأسفانه کل مدارک آنجا بهطور سالم دست ساواک افتاده بود. برخی از این مدارک بهگونهای بود که ساواک با دقت در آنها و ردگیری و تعقیب و مراقبت، میتوانست تعدادی از سمپاتها، منابع و نیروهای مستعد سازمان را مورد شناسایی و مراقبت یا ضربه قرار دهد و سالم گیر افتادن آنها موجب گسترش موج ضربه مشهد شد.
دورس وقتی با اسلحه آماده میخواست از در فرار کند، در را که باز میکند، با مأمورانی که جلو در منزل رسیده بودند روبرو میشود و همانجا مأموری را با تیر میزند. گویا نفر دومی که آنسوی کوچه بوده را هم میزند و به سمت دیگر فرار میکند، وقتی میبیند محاصرهشده با اسلحه و نارنجک جایی پناه میگیرد و درنهایت پس از مدتی تبادل آتش، با نارنجک خودکشی میکند. بتول هم مسلح نبود و وقتی مأموران به خانه میریزند او را میگیرند. درگیری نسبتاً طولانی در میان اهالی کوی طلاب انعکاس وسیعی یافته بود و حتی بزرگنماییهایی نیز از کار چریکهای بیباک میکردند.
میثمی: بتول چرا تیر میخورد؟
صادق: نمیدانم، شاید فکر کردند مسلح است.
میثمی: چرا مسلح نبود؟
صادق: به هرکسی که اسلحه نمیدادند؛ اصلاً آنقدر اسلحه نبود که به هرکسی بدهند. بعد هم او سمپاتی بود که بهناچار آمده بود. او پس از دستگیری برادرش مخفی میشود و در حدی نبود که ضرورت داشته باشد به او اسلحه بدهند. حال اینکه خود فرد در شرایط خاص فکر کند و ابتکار نشان دهد و از اسلحه استفاده کند، به خودش ربط داشت؛ البته کسی که حتی مدارک را آتش نزده بود، یعنی آمادگی فکری و ذهنی و روحیه لازم را نداشته و نمیتوانسته برخورد نظامی بکند و صلاحیت حمل اسلحه را نیز نداشته. گرچه از صداهای تیراندازی و نارنجک معمولاً فرد شوکه میشود و آنقدر نیرو در آنجا جمع شده بود که بسیار مشکل بود هوشیاری خود را حفظ کند و واکنش صحیح و سریع نشان دهد.
حاج ابراهیم وقتی سر قرارهای بعدی میآمد، خیلی ناراحت بود. او سه خانه در مشهد برای مخفی شدن داشت که پسازاین درگیریها و تا حدودی اشتباهات خودش همه را از دست داد. از من خواست که به اتاق تکیام بیاید، ولی من امتناع کردم. عذر خواستم و گفتم تو خودت میدانی که من الزامی به این کار ندارم چراکه طبق ضوابط سازمانی اتاق تکی افراد برای حفظ خود شخص است. وقتی کسی در شرایط بحرانی قرار میگرفت و اطرافیان یا رابطان ضربه میخوردند و ارتباطش با سازمان قطع یا اوضاع خیلی خطرناک میشد، تنها راه حفظ فرد، قطع ارتباطات و اسکان در اتاق تکی بود. افزون بر آن، برای من اختلافات فکری با سازمان و عدم انحلال در ایشان هم مطرح بود. من از روحیه بههمریخته و رفتارهای نامتعادل داور نیز نگران بودم، چراکه میتوانست بیجهت موجب گسترش ضربه به من شود. باوجودآنکه جدا از بحث سازمانی با هم رفاقت قبلی نیز داشتیم، در مسائل سیاسی نباید عاطفی برخورد کرد و در موارد اضطراری باید منطقی تصمیمگیری کرد.
حاج ابراهیم از پاسخ و رفتار من خوشش نیامد، ولی اعتراضی هم نکرد و پذیرفت و از دیگر امکانات سازمان و احتمالاً سمپاتهایش برای سکونت خود استفاده کرد. البته هرگز نگفت جایی ندارم وگرنه بالاخره فکری برایش میکردم. من نمیدانستم تشکیلات مشهد فقط همین سه خانه را دارد، به او گفتم بههرحال تو امکانات داری و افرادی هستند که تو خودت را بهواسطه آنها حفظ کنی، اما من کسی را اینجا ندارم. مدارک شخصی و مشخصات من در درگیری کوی طلاب هم گیر افتاده و دشمن روی من متمرکزشده (بعداً فهمیدم همان شب ساواک به منزل پدری من آمده و سراغ مرا گرفتند. اهل منزل نمیدانستند چه شده و طبق محملسازیهای پیشین به مأموران گفته بودند من به اصفهان رفتهام و قرار است برگردم.) بعدها عدهای حتی فکر کرده بودند من در درگیری بودهام و از خانه کوی طلاب فرار کرده بودم. اهالی محل هم از فرار یک یا چند نفر از چریکها از پشتبام و… داستانهای خیالی ساخته بودند.
جواد قائدی (حسن) مسئول شاخه مشهد بود. ولی من بهتازگی در خاطرات حسین روحانی خواندم که یک نفر دیگر (به نام غلامحسین صاحباختیاری) مقصر ضربه مشهد بوده، هر چه فکر میکنم این فرد چه کسی بوده و چه ارتباطی با شاخه مشهد داشته نفهمیدم و نشانی از او نیافتهام. او بعدها مورد توبیخ تشکیلاتی قرار میگیرد.
پس از ضربه سخت مشهد، من تا اواسط مرداد در رابطه منفرد و تکی در مشهد معطل بودم و فقط در قرارهای سلامتی و تماسهایی با محسن طریقت و یکی از زندانیان مشهدی آزادشده بهنام رضا قاسمزاده که به خودم وصل بود و از زندان او را میشناختم میرفتم. در این مقطع و مدتی پس از ضربه کوی طلاب، سازمان، محسن طریقت را که مدتی پ