گفتگو. به بهانه اول ماه مه و سرگذشت یگ سرود
دریچه زرد ـ 02.05.2015
به بهانه اول ماه مه گفتگو با یک دوست سابق( که الان علاقه ای ندارد اسم او اورده شود ومن حذف کردم مصاحبه مال سالها قبل است)
به بهانه اول ماه مه و سرگذشت یگ سرود
—————
به بهانه اول ماه مه و روز جهانی کارگر گفتگوئی با اسماعیل وفا یغمائی داشتیم که صحبت از یک سرود شروع شد و به مقولاتی دیگر کشیده شد.متن صحبتها را می خوانید.
. 30آوریل 2007
سئوال
بدون مقدمه شروع می کنم. شما سرودهای زیادی تا بحال نوشته اید که در میان آنها چند تا از سرودها مثل «سرود آزادی»، «سرود صلح »، «سرود تفنگ»، «سرود ایرانزمین»، «سرود قهرمانان در زنجیر» و تعدادی دیگر از لحاظ شعر و آهنگ جالب اند و با این که سالها از ساختن آنها گذشته جای خودشان را حفظ کرده و فراموش نمی شوند. یکی از این سرودها سرود «زحمتکشان»یا «فاتحان تاریخ»است که از لحاظ گستردگی محتوای شعر وآهنگ زیبا، و نحوه اجرای آن دلنشین است. بد نیست با توجه به روز جهانی کارگر و این سرود که در دفاع از کارگران است بشنویم که داستان این سرود چیست و چطور ساخته شد.
یغمایی:
هرسرودی سرگذشت خودش را دارد.اگر من بخواهم سرگذشت هر سرود را در کنار متن سرود بنویسم کتاب پر ورقی خواهد شد. دلم می خواهد این کار را بکنم ولی فرصتش را متاسفانه ندارم. اولین سرودهائی که من نوشتم البته بجز چند ترانه عاشقانه رماتیک دوران چهارده پانزده سالگی که شبها در زیر ماه پر شکوه و پاکیزه دشت کویر ودر پس دیوار خانه آنکه دوستش داشتم زمزمه می کردم،سرودهای« کوه»وسرود «جهاد» ونیز سرودی بنام «عصر ازادی آنسان »بود که هرگز اجرا نشد. سرودهای « جهاد»و «کوه »و «چهار خرداد »اولین سرودهای من بودند که تحت تاثیر شهادت بنیاد گذاران مجاهدین و آغاز مبارزات مسلحانه علیه رژیم شاه به در خواست یکی از رفقای دانشکده که سمپات مجاهدین بود سرودم.سالهای پنجاه دو و پنجاه و سه ودر سنین بیست و بیست و یکسالگی.این سه سرود را در خلوت کوههای اطراف مشهد نوشتم.
سئوال
چرا در خلوت کوه؟
یغمائی:
اگر بخواهیم درست بنویسیم و بفهمیم که سرود فقط مشتی کلمه نیست و کلمات زنده اند و جان دارند و عطر و رنگ وشکل و صدا دارند باید آنها را در محیطی مناسب سرود. کوه حال و هوای خوبی می دهد. قدرت و سرکشی و آهنگها و رنگهای لازم را. کوه به آدم وسعت دل و نظر می دهد و کمک می کند فارغ از غوغای زندگی معمول به چیزهائی دیگر فکر کنیم و از لحاظ روحی و عاطفی پاکیزه بشویم.رفیقی داشتم که بعدها دستگیر شد و در دوران خمینی به دار آویخته شد.پنجشنبه ها که می شد می آمد به سراغم و می گفت روحم دارد در درون جسمم لق لق می زند باید برویم کوه و می رفتیم و در برگشت باه شوخی می گفت تن و روحش یکی شده و دیگر لق نمی خورند. یادش بخیر باد و روانش غرق در آرامش.
سئوال
جان داشتن کلمات را در یک سرود چطور می شود حس کرد؟
یغمائی:
توضیحش مشکل است. باید در دنیای شعر و سرودن باشیم تا بتوانیم حس کنیم. من حس می کنم و نمی توانم زیاد توضیح بدهم . مثلا در یک غزل عاشقانه حافظ گاهی حس می کنم که کلمات یک بیت سر بر شانه هم نهاده اند و مشغول بوس کنارند، برخی کلمات دارند مستانه در زیر مهتاب تلو تلو میخورند، کلمه ساقی پیاله شرابی در دست دارد و کلمه پیاله را می شود از کتاب برداشت و نوشید و طعم شراب قرن هفتم و عصر حافظ را چشید، و کلمه محتسب همان خود محتسب است و مهمتر از همه خود حافظ در کلمه حافظ در انتهای هر غزل قابل رویت است. حکایت اینطوری است و نمیشود توضیحش داد همانطور که در یک سرود انقلابی می توان برق پولاد وبوی با روت را دید و بوئید و کلماتی را دید که از زخمشان خون می ریزد. و چریکهائی را دید که در سپیده دم هر صبح سی تا سی تا به رگبار گلوله بسته می شوند چنانکه شدند.یادم نمیرود که وقتی «سرود قهرمانان در زنجیر»را می سرودم سرشار از این حس بودم و این سرود یکی از زنده ترین سرودهائی است که نوشته ام .بهر حال چندان قابل توضیح نیست که مقوله ایست در حیطه ادراکات و احساسات که باید به آن رسید.
سئوال
و بعدها چطور کار ادامه پیدا کرد؟
یغمائی
بعدها تعدادی سرود در زندان شاه نوشتم. از جمله « ایرانزمین»و «سرود کارگر»و «سرود شهادت »و«بخوان ای همسفر با من » وچند تای دیگر که پس از آزادی از زندان تمام اجرا شدند. بعد هم که کار من اساسا در بخش سرود، کار روی سرود بود. این دوران دوران بسیار خوبی بود که موجب شد من با تعدادی از بر جسته ترین موسیقیدانان ایران از جمله استادانی چون تجویدی ، استاد بزرگ حنانه، محمد شمس،فریدون ناصری, کامبیز روشن روان روشن روان، و تعداد زیادی دیگر آشنا بشوم و کار کنم.در همین دوران بود که سرود «زحمتکشان »یا « فاتحان تاریخ»را نوشتم.
سئوال
از استادانی چون حنانه و تجویدی و سایرین بگذریم ولی میدانم که کسانی چون آقای روشن روان و مرحوم ناصری با رژیم جمهوری اسلامی در کار موسیقی کار کردند. در این باره چه می گوئید.
یغمایی:
آدمها تغییر می کنند یا روزگار تغیرشان می دهد.در آن روزگار آنها کار نمی کردند. و آن سرودها متعلق به آن روزگار است. نکته مهم این که باید درک کنیم اثر هنری وقتی ساخته شد شخصیت و هویتی مستقل از سازنده اش پیدا می کند. اثر هنری با محتوایش فیکس و ثابت است، ولی آدمها تغییر می کنند. بورخس و سالوادر دالی و کارل ارف و جان اشتاین بک وخیلی های دیگر را میشود نام برد که از لحاظ سیاسی ترحم انگیز بودند ولی شما نمی توانید آثار هنری آنها را زیر علامت سئوال ببرید. سه تای اولی به تائید فاشیسم و کسانی چون هیتلر و فرانکو و آخری به تائید جناحهای سیاسی خشن آمریکائی آلوده اند . فرانسویها ادیبی مثل آندره شینه را به گیوتین سپردند ولی اثارش را نفی نکردند . باید اثر را درک کرد و صاحب اثر را نقد کرد. راه حل درست این است که متاسفانه در ایران جائی ندارد.نوعی عوامانگی آزار دهنده و بزبان ساده نفهمی در نقد و بررسی در این گونه موارد حاکم است که وقتی با فقط من و فقط اندیشه من در می امیزد اش کشک غریبی را می سازد . به همین علت باید در نقد دقت داشت و حواسمان باشد که موقعیتها را درک کنیم و ارزشها را بشناسیم و درست نقد کنیم وتند و تیز ترین نقدها مساوی با نفی نیست و نیز موقعیت و گرفتاریهای اشخاص را نیز در کنار اینها ببینیم.طبعا هر کسی باید جوابگوی کارهای خودش در برابر وجدان شخصی و جامعه باشد ولی باید توجه کرد که کار موسیقی کاری است که ابزار و امکاناتش در دست حکومتهاست و موسیقیدان باید خیلی انقلابی باشد که سر به بیابان بگذارد این چیزی نیست که در طاقت همه باشد. یادمان باشد که استاد بزرگ حنانه در دوران شاه آهنگ بسیار زیبای سرود جشنهای 2500 ساله را ساخت:
آید از کاخ شاهنشهان
نغمه صلح عالم بگوش
در زندان مشهد من سرود ایرانزمین را روی آهنگ این سرود ساختم:
آید از ملک ایران زمین
غرش خلق ایران بگوش
و این سرود با تغییراتی در آهنگ ساخته شد که سالهاست که خوانده می شود. بعدها استاد حنانه سرود میهن شهیدان را تنظیم کرد که یکی از زیباترین سرودهای مجاهدین است. استاد یکی از برجسته ترین بزرگان موسیقی ایران بود و از کسانی است که نامش در فرهنگ موسیقی جهان بعنوان استاد ذکر شده است. باید حنانه و معصومیت و مظلومیت مردی را که می گفت من دو کار بلدم موسیقی و باغبانی و اینها مرا مجبور کرده اند در دو اتاق و به سختی زندگی بکنم می دیدیم و شکوه کارهای زیبای او را حس می کردیم تا در قضاوت درنگ بیشتری می کردیم. از ایران بگذریم و فکر کنیم اگر فرضا در انقلاب اکتبر می خواستند یقه هنرمندان را بگیرند باید آثار داستایوسکی بجرم ساختن سرود برای تزار از بین می رفت و اثار چایکوفسکی زیر ضرب می رفت . این نظر من است و این که باید توجه بیشتری به این مسائل داشت.
سئوال
این سرود، «سرود زحمتکشان »چطور نوشته شد.
یغمایی:
دربخش سرود در آنموقع کار روی مسائل و مشکلات اجتماعی روز در دستور کار بود. مثلا به دلیل نفی آزادی ها توسط حکومت «سرود آزادی »در دستور کار قرار گرفت. به علت فشار روی کارگران و مبارزات کارگری سرودهای کارگری مورد توجه بود. من تا آنموقع دو سرود کارگری یکی بنام «سرود کارگر » و دومی بنام «مستضعفین » ساخته بودم، اما قرار شد که سرودی ساخته شود که با سرودهای برجسته کارگری در سطح جهانی برابری کند. برای این کار من دفترچه ای تهیه کردم و سه مقوله را دنبال کردم . اول گوش کردن دائمی به سرودها وآهنگهای مختلف، دوم کار روی آثار تئوریک و فرهنگی مربوط به کارگران و زندگی زحمتکشان، و سوم برخورد عینی و مادی با زندگی کارگران.
سئوال
یعنی واقعا برای ساختن یک سرود اینها لازم است و نمی شود از ذهن استفاده کرد و نوشت.
یغمائی:
می شود ولی ذهن باید با عین برخورد داشته باشد وگرنه اثر مرده و بی حاصل است. در هر مورد، و نیز در مورد ساختن یک اثر هنری مسئله شناخت، و ارتباط درست ذهن با عینیت خارجی گام اول است. حالا که نگاه می کنم گاهی متاثر می شوم. در آن دوران سرود برای من یک کار و یک وجود مقدس بود. وقتی تصمیم می گرفتم یک سرود بسازم شاید خنده دار باشد، ولی خاموشانه، به نوعی مثل صوفی ها تزکیه نفس می کردم. سعی می کردم آدم درست تر و بهتری باشم و چیزهائی از این قبیل.
سئوال
چرا؟
یغمائی:
سرود یک چیز فرار و گریز پائی است. باید مدتها سر به دنبالش بگذاری. باید کشف و صیدش کنی و من فکر می کردم باید برای اینها برای سرودن یک سرود در مورد مثلا آزادی یا کارگران باید به نوعی صفای درون داشت و قبل از سرودن باید این ارزشها را باور داشت. بعد از سالها اگر چه من آن آدم سابق نیستم و ذائقه ذهنی ام عوض شده است ولی هنوز این مفاهیم، مثل آزادی و محرومان و زحمتکشان برای من ارزشی والا دارند. در هر حال من برای سرودن شروع به مطالعه کردم، شمار زیادی رمان از آثار گورکی و شولوخف وصمد و جلال و ساعدی و میر صادقی و یاقوتی و دولت آبادی و کاپیتال مارکس و تاریخ جهان وامثالهم را گرفته تا فرازهای قرآن و نهج البلاغه در مورد محرومان، و متن سرودهای انقلابی، که بدون اغراق چند هزار صفحه می شد و مدت شش ماه اوقات مرا پر می کرد خواندم و دهها صفحه یاداشت برداری کردم و در کنار اینها جستجو و خرید و امانت گرفتن انواع آهنگها و ترانه های مختلف در این زمینه را ادامه دادم تا بتوانم مایه و پایه تئوریک کار را آماده کنم..
سئوال
چرا آهنگ و ترانه، مگر شما می خواستید آهنگش را بسازید.
یغمائی
نه ،ساختن آهنگ کار موسیقیدان است ولی برای ساختن یک سرود یا ترانه شما باید گوش حساس و ذهن آشنا به موسیقی داشته باشید. سرود و ترانه پدیده ای زنده است و ساختن آن مثل رویش یا رویاندن یک سیب بر شاخه است. درخت سیب نمی تواند اول شکل سیب را بر خود برویاند و بعد آنر از سیبیت سیب یا محتوای سیب پر کند. همه چیز هماهنگ رشد می کند. شکل و طعم و رنگ و بو و خاصیت. درست است که برای ساختن یک سرود افراد مختلفی مثل شاعر. آهنگساز، تنظیم کننده آهنگ، نوازندگان، خوانندگان, ضبط کنندگان، میکس کنندگان و مدیر برنامه با هم کار می کنند ولی تمام این تقسیم کار نباید زنده بودن یک سرود را خدشه دار کند بویژه که مهمترین عنصر یک سرود شعر سرود و یا ترانه است و به همین دلائل من یک سرود و مثلا یک سیب را مثل هم میبینم هر دو زنده اند برای همین باید برای ساختن سرود با موسیقی دمساز بود.
سئوال
شما خودتان چقدر با موسیقی آشنائی دارید؟
یغمائی:
من از سه چهار سالگی به طور خود جوش ساز دهنی یا هارمونیکا میزنم. سالهاست که ساز دهنی من از من جدا نشده است . یک مجموعه شعری یعنی«ماه و ساز دهنی کوچک» را در تهاجم دول متحد به عراق در سال 1370 در گفتگو با سازدهنی خود در بیابانها و در زیر بمبارانها سرودم . اندکی نیز با نی دمسازم و اکثر ملودی های اولیه ترانه ها و سرودها را با کمک سازدهنی کوچک خود ساخته ام که در اکثر موارد این ملودی ها به آهنگسازان کمک فراوان می کند چون با شعر سرود با هم پدید آمده اند. در خیلی موارد تا هشتاد در صد این آهنگ در آهنگ اصلی به کار گرفته شده است. اما فارغ از اینها من با موسیقی ایرانی و خارجی دمسازم اگر گرفتاریها مجال بدهند حد اقل روزی یکی دو ساعت به موسیقی گوش می کنم وموسیقی هنوز برای من از باقیمانده وجودهای اعجاب آوری است که مرا امیدوار می کند در نهاد این جهان عجالتا خونین و ظلم زده چیز پاکیزه و پر راز و رمزی وجود دارد که روزگاری بارز خواهد شد. وقتی زوزه های جنگ و تیر بارانها و نعره های غارتگران و جنگ افروزان و مرتجعان و سخنرانی های صد من یک غازحاکمان جهان را در کنار نوای موسیقی باخ و شوپن وکسائی و عبادی و بدیعی و یاحقی و امثال اینها می گذارم مدتها در خود فرو می روم و به ذات و مایه دنیائی می اندیشم که در آن زندگی می کنم و فکر می کنم یا خیال می کنم اینها هستند که از جوهر و ذات جهان پر اسرار ما می تراوند، و تاریکیها و ستمها و نابسامانیها، عوارض و بیماریهای جهانند و پایه و مایه ای در جوهر جهان ندارند.
سئوال
ودر مورد قسمت سوم یعنی برخورد با زندگی کارگران چه کردید؟
یغمائی:
آنموقع من بیست و شش هفت سالم بود. موتور سیکلتی داشتم که با آن در سفر و حضر آزادی و وزش بادها را حس می کردم. با این موتور سیکلت به تمام جاها در جنوب شهر سر می زدم. آنموقع فقر و زیر خط فقر بودن مثل امروز عمومی نبود! و باید برای مشاهده آن تلاش می کردی . در آنموقع اکثریت طبقه متوسط قدرتمند و نسبتا مرفه در قشر فقیر حل نشده بود و جامعه از نظر طبقاتی بافت و ساختی دیگر داشت . خوشبختانه!! در دوران حاضر فقر عادلانه تقسیم شده است و هفتاد در صد مردم می توانند طعم آن را احساس کنند. در هر حال به دنبال نوشتن «سرود زحمتکشان » در قهوه خانه ها ی جنوب شهر با کارگران و بیکاران غذا می خوردم. با خیلی ها آشنا شده بودم و ساعتها می گفتم و می شنیدم. به خانه چند تا از آنها رفت و آمد داشتم. خلاصه اینطور اندک اندک ادراکات روشفکری ذهنی من، ادراکاتی که در یک خانواده قدیمی و فرهنگی با امکانات نسبتا مناسب زندگی و بیشتر در میان کشاورزان شکل گرفته بودامکان این را می یافت تا اندازه ای زندگی و مشکلات زندگی محرومان کارگررا حس کند.با این همه هر کار می کردم نمی توانستم سرود را بنویسم.
سئوال
وقتی تمام کارها انجام شده است چرا نمی شد نوشت؟
یغمائی:
کار هنری کار پیچیده ای است. به قولی لحظه خاص می طلبد.همه می توانند معلومات و تجربه لازم را به دست آورند ولی همه نمی توانند آن را تبدیل به اثر هنری بکنند. چیزهای دیگری لازم است. باید بتوانی لحظه هائی شبیه به لحظات مکاشفه داشته باشی. باید ادراک و تجربه، تبدیل به شعوری خاص بشود تا برق شعر بدرخشد. سورئالیستها ی اولیه معتقد بودند باید دریچه ضمیر ناخودآگاه گشوده شود و برای اینکار از شگردهای خاص خودشان استفاده می کردند مثلا نوشتن بدون هدف و اتوماتیک تا وقتی شعر خودش را بنمایاند. یا حتی از مواد مخدر در این رابطه استفاده می کردند تا از عالم واقعیت معمول کنده شوند و بتوانند تمامیت اقیانوس بی پایان و ناشناخته ضمیر ناخودآکاه را در اختیار بگیرند که گاه مشکلات خطرناکی برای خودشان، امثال اعتیاد و خودکشی و بیماریهای روانی را دست و پا می کردند. در هر حال لحظه ای هست که نمی توانی توضیحش بدهی. باید حادثه ای رخ بدهد و یکمرتبه متوجه می شوی که می توانی. مثل درخشیدن برقی در ظلمت که بمدد آن می توانی پیرامون خودت را ببینی. بقول مولانا:
خون چو می جوشد منش از شعر رنگی می دهم.
حالا وقتی که می خواهی سرودی را بنویسی کار پیچیده تر است.برای نوشتن سرود باید شاعر بود و باید شاعری بود که شعر کهن و آهنگین و وزنهای متنوع شعر کهن و عروض و علم بدیع و قافیه را می شناسد و روی وزنها و آهنگها تسلط کافی دارد، در کنار این دو باید مقداری گوش موسیقی داشت و در تلفیق شعر بر روی آهنگ از آن کمک گرفت تازه اینها لباس و شکل را می سازد. محتوای را دانش وشخصیت و حساسیتهای شاعرمی سازد و با این همه ممکن است برق ناشناس و گاه نابهنگام شعر و شعور ندرخشد و سرود خلق نشود، اما خوشبختانه در مورد « سرود زحمتکشان»این برق سرانجام درخشید. یکروز داشتم پیاده به خانه می رفتم.نرسیده به دانشگاه مردی را دیدم با سر و ریش بلند و حدود چهل ساله که سر یک سطل زباله ایستاده بود و داشت از آن چیزهائی را می جست و می خورد. ایستادم و نگاهش کردم. راستش به من برخورد.به حال و هوای جوانی وانقلابیگری جوان و خام و شورمند و دل انگیز آن ایام!. ذهنیت زیبای شورشگری و جوانی چیز غریبی است. فکر می کردم مثلا ما انقلاب کرده ایم! ودر مملکت ما با این طول و عرض و امکانات چرا باید یکنفر از زباله دان غذایش را بجوید. شاید این منظره چندان اهمیتی نداشت ولی برای بر انگیختن آنچه که لازم بود کمک کرد. از سر اتفاق هنوز در حالت شوک ناشی از این قضیه بودم که کنار نرده های دانشگاه متوجه شدم کسی در حالی که کاغذی جلویش گذاشته مشغول گدائی است. جلو رفتم و متوجه شدم کاغد جلوی روی آن مرد مدرک لیسانس او ست. مرد لیسانس روانشناسی بود و تصفیه اش کرده بودند و او بعنوان اعتراض و به دلیل احتیاج مشغول گدائی بود. در این حال و هوا به خانه رسیدم و نخست متن سرود را به نثر نوشتم و سپس آن را تبدیل به سرودی آهنگین کردم. کار در ظرف دو سه ساعت تمام شده بود.
سئوال
برویم روی محتوای « سرود زحمتکشان»! آدم وقتی به دقت «سرود زحمتکشان »را می خواند متوجه نظم و یکدستی محتوا می شود. سرود با یک مقدمه که توجه به حرکت و دینامیزم تاریخ دارد شروع می شود. صدائی یا فریادی! به تاریخ فرمان تازیدن و سوختن شب را می دهد که این صدا صدای انسانی است و نشان دهنده این است که حرکت تاریخ توسط اراده و نیروی انسان صورت می گیرد ، و این انسان مورد نظر انسانی ستمکش است.اما پس از آن «سرود زحمتکشان »به طور منظم از دورانهای برده داری و فئودالی و جهانخواری حرف می زند، یعنی هر بند از یک دوره حرف می زند، ودر آخر هر بند با تاکید به اینکه تاریخ حرکت خود را ادامه داده و در تیره شب ترین ایام دوباره بانگ توفانها بلند شده است ، آیا این تلقی ،حتی با وجود این مقوله که دراین سرود شما از انبیا و حتی قرآن نام برده اید یک تلقی مارکسیستی از تاریخ و همان چیزی که به ان ماتریالیزم تاریخی می گویند نیست؟
سئوال
این یک نگاه رئالیستی به تاریخ است. تاریخ به نظر من جسمی دارد و جانی ومن ابائی ندارم که بگویم اندیشه سوسیالیستی در این زمینه یعنی در زمینه کشف بدنه مادی تاریخ فاصله کوتاهتری تا حقیقت دارد.انصاف بدهیم! ما انسانهائی هستیم که می خواهیم تاریخ را بفهمیم. کدام تلقی از تاریخ به حقیقت نزدیکتر است. تلقی صاحبان سرمایه ! که اعلام کرده اند آخر الزمان تاریخ رسیده و از این به بعد صاحبان سرمایه تکلیف را برای همیشه معین میکنند. نظر فوکویاما در این زمینه جالب است. تلقی مرتجعان مذهبی با آن فانتزی مضحکی که طول تاریخ را و اساسا آغاز خلقت را هفت هشتهزار سال قبل میدانند و نهایت تاریخشان هم آنست که یک آب شسته تر از طالبان ام القرای خودشان را درست کنند ! یا تلقی اندیشمندان سوسیالیست . کمی توضیح می دهم. عمر سوسیالیسم به درازای عمر انسان اندیشه ورز اجتماعی است. قبل از آن احتیاجی به سوسیالیسم نبود!. وقتی سر وکله انسان اندیشه ورز پیدا شد و وقتی آدمها زندگی اجتماعی را شروع کردند می توانیم جرقه های سوسیالیزم طراز انسان آن دوره را اگر چه به نهان ببینیم. شما اسمش را هر چه می خواهید می توانید بگذارید ولی انسانی که از ظلم رنج می کشد و به چیزی می اندیشد که می تواند او را از زیر بار ستم نجات بدهد اگر چه ممکن است قرنها از رسیدن به سوسیالیزم فاصله داشته باشد اما رویش را به طرف و به سوی افق سوسیالیزم بر گردانده است. ما چه اهل معنویت باشیم و چه لاخدا می توانیم بفهمیم تاریخ در وجه روشن اش با تمام رنگها و آهنگهای متفاوتش چیزی جز سیر و سلوک جامعه انسانی به سوی سوسیالیزم نیست. اینطور است که راه در طول قرنها سپرده میشود و تاریخ انسان در گذر از حوادث ریز و درشت طی می شود تا می رسیم به عصر شتاب گرفتن در همه چیز و از جمله اندیشه و دوران رنسانس و سپس انقلاب فرانسه در پایان قرن هجدهم، که یک سر فصل بزرگ در تاریخ است. این انقلاب اگر چه یک انقلاب بورژوائی و سر نگون کننده دوران فئودالیزم بود ولی در قلب خودش حاوی پیامی نیرومند و عدالتخواهانه و دارای عناصر نیرومند و برابری طلبانه سوسیالیستی بود که به شتاب تاریخ کمک فراوان کرد. انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر در آغاز قرن بیستم اگر چه حالا از نظر دستگاههای سیاسی شان دیگر موضوعیتی ندارند و جهان تک قطبی ما عجالتا تاختگاه غارت است اما دو خورشید گرما بخشی بودند که گرمای خود را نثار تمام جنبشهای آزادیبخش و دموکراتیکی کردند که بخصوص در قرن بیستم و تا دهه هشتاد سر بر آوردند.
سئوال
حتی جنبشهائی که ایدئولوزی مذهبی داشتند؟
یغمائی:
حتی آنها! شما می توانید به این مسئله فکر کنید که این جنبشهای مذهبی قبل از آن کجا بودند؟ منظورم قبل از انقلاب اکتبر است.
سئوال
ولی در طول تاریخ ما با جنبشهای زیادی قبل از قرن هجدهم روبرو هستیم حتی در ایران خودمان شاهد جنبشهای زیادی هستیم.
یغمایی:
من اعتقاد ندارم انسانها قبل از انقلاب کبیر و اکتبر مبارزه نکرده اند. ستم که باشد، مبارزه برای جماعاتی که می بینند هست و نیستشان دارد به باد میرود تبدیل به جبر میشود. زیر فشار ظلم تا جائی که به افراد بر می گردد ممکن است نا امید شوند، خودشان را بکشند، به اعتیاد روی بیاورند، پوچ و فاسد شوند و در خدمت دشمن در بیایند، ولی جامعه انسانی آنهم در سطح یک ملت، دارای حیات بسیار نیرومند و پیچیده ای است که منجمله به دفاع از تمامیت و حیات خود بر می خیزد و نهایتا ابزارها و امکانات حرکت و تغیر خودش را می آفریند، یعنی تا جائی که به یک ملت بر می گردد حاصل کاراعتیاد و نومیدی و خودکشی نیست و روئیدن جوانه های مبارزه است .این چیزی است که بعضی ها نمی خواهند بفهمند و فکر می کنند مبارزه اجتماعی و سیاسی ومسلحانه یک مقوله شیکی است که یا روشنفکران آگاه آن را راه می اندازند! و یا این که آدمها مثلا بخاطر افتخار و رسیدن به بهشت و رضای خدا و خوردن شیر و عسل انتخاب می کنند!. نه اینطور نیست و اینها همه پوسته های فرهنگی است. در طول تاریخ، هر ملتی که می خواهد مبارزه بکند طبعا از فرهنگ پیرامون خودش تغذیه می کند مثلا مزدک از فرهنگ و ریشه های زرتشتی ، بابک از آمیزه ای ازآئین مزدک و اسلام, سربداران و علویان از فرهنگ شیعه و تا برسیم به مجاهدین و فدائی ها که اولی از فرهنگ مذهبی و دومی از فرهنگ مارکسیستی موجود بهره می برند. مبارزه احتیاج به چیزهای زیادی دارد و از مهمترین هایش فرهنگ و ایدئولوژی است که هوای تنفسی لازم را برای مبارزان فراهم می آورد ولی وجودظلم و ستم و بهره کشی و استبداد است که پایه و مایه ضروری مبارزه را تشکیل می دهد.
سئوال
یعنی حرکت تاریخ به دلیل مبارزه ستمگر و ستمدیده است و نه ایدئولوزی و فرهنگ؟
یغمائی:
درست است . تاریخ در نقطه محوری خود حول مبارزه ستمگر و ستمدیده می پوید و میرود و مبارزه واقعی در جائی سر و کله اش پیدا می شود که دیگر بقول معروف نمیشود مبارزه نکرد . باید توجه داشته باشیم که در خیلی از اوقات آن ایدئولوژی و فرهنگ مربوطه وقتی حاکم می شود خودش تبدیل به مزاحم می شود و پتانسیل خودش را از دست می دهد ولی مبارزه سر جای خودش هست ودوباره به دلیل وجود ستم و استثمار اگر چه مدتی زیر خاکستر می ماند ولی سر و کله اش پیدا می شود و از فرهنگ پیرامون خودش در مخالفت با فرهنگ حاکمان کمک می گیرد یا موفق میشود فرهنگ خودش را بسازد.
سئوال
مثلا؟
یغمائی:
مثلا فرهنگ مبارزات ایرانی ها علیه سلطه اعراب را در آغاز زرتشتیگری و مزدکیسم تشکیل می داد. نهضتهای سرخ جامگان و سپید جامگان و سند باد و امثالهم. بعدها با توجه به اینکه امویان و عباسیان حاکم بودند و تشیع محکوم و منکوب بود شاهد آن هستیم که فرهنگ و ایدئولوزی شورشها چه در شکل عربی و چه در شکل ایرانی آن با تشیع البته نه فقط تشیع دوازده امامی که با انواع شاخه های شیعه بخصوص شیعه زیدی آمیخته است. این ماجرا تا سلطه صفویان و تبدیل شدن تشیع به دین رسمی و حکومتی ادامه دارد. در این نقطه دیگر از شورشهای شیعی خبری نیست ولی ستم سر جایش هست و جالب است که در این نقطه ما شاهد شروع شدن شورشهائی با اندیشه اهل سنت در جنوب هستیم که البته به دلیل استحکام و قدرت صفویان دوام نمی آورد تا برسد به روزگار ما. این ماجرا ماجرائی عام در طول تاریخ و در همه جاست.یعنی این که بر روی پایه جبر و ضرورت مبارزه با ستم، فرهنگ لازم، خودش را نشان می دهد، می روید و می پژمرد و جای خودش را به فرهنگی نوتر می دهد. درهمین جا هم حقیقت کلی حرف بزرگان مکتب سوسیالیسم را که روی محرومان تکیه کرده اند میتوان فهمید زیرا این جماعت دست آخر مجبورند برای حفظ حیات خود مبارزه بکنند، اما وقتی می گویم جنبشهای مذهبی قبل از آن کجا بودند منظورم سر بر آوردن واقعا جنگلهائی از جنبشها در حد فاصل انقلاب اکتبر ودهه هشتاد است. باید انصاف داد که از خوان معنوی و محتوائی انقلاب کبیر و نه سم اسبهای سپاهیان ناپلئون که استخوانهای جهانی را خرد کرد، وگرمای انقلاب اکتبر و نه سفره ای که چکا و کا گ ب و امثالهم گستردند، تمام جنبشها های دموکراتیک و ملی و مذهبی وسوسیالیستی در سراسر جهان بهره بردند. این انقلاب با شعله بر کشیدن خود فرهنگی نو و زنده را در زمینه های مختلف اشاعه داد و در آغاز نمونه ای بزرگ را ارائه کرد که شور و نور امید را در دلهای میلیونها نفر برای نیل به عدالت اجتماعی بر افروخت.
سئوال
با این توضیحات تکلیف مذهب چه می شود. به نظر می رسد وقتی فرهنگ و ایدئولوزی زاده مبارزه طبقاتی زمینی می شود مذهب و آسمان! اصالتی ندارد یعنی همان چیزی که مارکسیسم می گوید.
یغمائی :
قضیه به این سادگی ها نیست و زمین و آسمان را از هم جدا نکنیم. زمین بدون آسمان پیرامونش و جهان بی نهایتی که او را پرورده وجود نخواهد داشت! اینها دو روی یک سکه اند که مذهب نمایندگی یک طرفش را و ماتریالیزم نمایندگی طرف دیگرش را بخود اختصاص داده اند. خوشبختانه در روزگار ما اندیشه های نوی نرم نرمک در حال شکفتن است . به نظر من قضیه به این سادگی ها نیست که اهل مذهب و اهل ماتریالیزم می گویند!. محتوای مادی و معنوی جهان ما عظیم تر و پیچیده تر از اینهاست که در کاسه سفالین مذهب و جام پولادین ماتریالیسم بگنجد. مذهب و ماتریالیسم به اندازه ظرفیت خودشان دنیا را تفسیر می کنند ولی پیمانه جهان خود جهان است در زمان بی نهایت. توجه داشته باشید که ما داریم از مبارزه سیاسی و اجتماعی صحبت می کنیم ونه فلسفه و مذهب. بحث مثلا بر سر بنیادهای اجتماعی دین نیست که بتوان با معیارهای معمول آن را سنجید.بحث بر سر یک سقف و یک نگاه عام است.
سئوال
به نظر شما بحث را باید از چه نقطه ای دنبال کرد منظور از نگاه عام چه چیزی است؟
یغمائی:
این بر می گردد که ما بر اساس تجارب مادی و ذهنی خود به چه تلقی و دریافتی از جهان برسیم و چه جهانبینی فلسفی و معنوی را در یابیم. نظر من این است که در گام نخست؛ و در یک کنکاش فلسفی آزاد باید مقوله معنویت و شاید بتوان گفت مذهب را از غوغا و جنجال مبارزه طبقاتی و ایدئولوزی متغیرمبارزه طبقاتی، که کار برد مقطعی دارد بیرون کشید و حیطه آن را به رسمیت شناخت و در آن حیطه به کنکاش پرداخت.این خودش بحثی است که باید به طور مستقل به آن پرداخت، اما من در عین این که با مذهبی بودن یا نبودن مخالفتی ندارم و آنرا مسئله ای شخصی می دانم، با این مقوله که سیاست و مبارزه اجتماعی مهر مذهب بر پیشانی داشته باشد مخالفم. این خطرناک است. هم برای مذهب خطرناک است و هم برای مبارزه سیاسی .
سئوال
چرا می گوئید خطرناک است.؟
یغمائی:
به این دلیل ساده که، حیطه معنویت حیطه و سقفی بسیار فراتر و عظیم تر و عمیق تر از آنست که آنرا در خواستها و تمایلات روز و حزب و دار و دسته خود محدود کنیم. حیطه معنویت حیطه ای است که ما می خواهیم پیوندهای عام خود با جهان و اخلاق و انسانیت و زندگی و مرگ و فنا یا بقا را دریابیم. حیطه معنویت حیطه ای است محیط بر هستی و نیستی و زندگی ومرگ و تن و جان!، ونخست انسان را در طبقه و حزب سیاسی اس قرار نمی دهد تا توزینش کند. من علیرغم پیوند این حیطه با مبارزه و سیاست معتقدم استقلال آن نباید خدشه دار شود و بازیچه تمایلات سیاسی قرار گیرد.در حیطه معنویت و نظرگاه فلسفی ما می خواهیم با چشمهای باز دستهای خود را باز کنیم و ادامه دهیم و ببینیم آیا ما محدود به همین افق تن و خور و خواب و خشم و شهوتیم، یا اینکه گویا و شاید جهان تا دور دستهای ناشناس ادامه دارد! و گویا بر کتفهای ما امکان روئیدن بالهائی هم هست و در نهایت مرگ ما، پیوستن رود به دریا و لحظه اوج زندگی مادی ماست.
در حیطه معنویتی که من به آن اشاره دارم مهمترین مسئله قبل از هر چیز، قبل از اینکه چرا جهان مادی اینطوری هست؟ و آنطوری نیست؟ و چرا بجای قیصر مسیح حکومت نمی کند؟ و چرا زندان و شکنجه هست و صلح و آزادی نیست؟ مهمترین مسئله مساله «بودن » است. چشمهایم را در این حیطه می بندم و باز می کنم و می فهمم من «هستم ». پیرامون من «هستی »هست و اینجا نقطه اصلی برای اندیشیدن و حرکت است. اینجا من یک انسان انتزاعی هستم و نه یک انسان طبقاتی که باید رو به روی انسانی دیگر صف بکشد وبجنگد. سر و کله من به عنوان انسانی در یک طبقه مشخص بعدها و در کشاکشهای اجتماعی پیدا خواهد شد.حالا ودر نقطه ادراک بودن، سئوالات دیگر پیدا می شوند و اینکه میلیاردها فعل و انفعال باید رخ بدهد و در ارتباط با هم قرار گیرد تا من باشم و جهان پیرامون من باشد. اینجا برای من نقطه شروع جهان معنوی, و حیطه تفکر معنوی است. در این نقطه هست که نفس« بودن» میتواند منطبق بر چیزی باشد بنام « خدا» ولی به نظر من نه خدای مذاهب که وجودی به بی نهایتی و سرگیجه آور بودن خود جهان، و من که در میان این جهان یعنی در درون خدا ایستاده ام، و شگفتا می فهمم که: وجود دارم! احساس شادی وجودم را پر می کند! آه من هستم! من ذره ای از جهانم! من ارزش این را داشته ام که بوجود آیم و خلق شوم!من در درون خالق خود، طبیعت یا خدا دارم نفس میکشم. اینجاست که دستهایم را باز می کنم تا جهان را در آغوش کشم و تمام ترسهایم را و حتی ترس از مرگ رافرو بریزم که مرگ در اینچنین پهنه ای تنها دگرگونی و جابجائی است و بقول عارفان فنا شدن در بقا! اینجاست که من با توجه به ادراکی که از خودم پیدا می کنم معنای اخلاق و انسانیت را درک می کنم و میفهمم وظایفی دارم و شاید اینجاست همان نقطه ای که اریک فروم با توجه به آن گفته است: انسان ذاتا موجود خوب و خیری است و به ذات روشن آدمی گواهی داده، و حافظ دیده است که: گل آدم را به پیمانه می زنند و خدا و انسان نه پادشاه و بنده که دو رفیقند .نقطه مرکزی جهان معنویت اینجاست و بعد از این نقطه است که من انتخاب سیاسی ام را می کنم و می بینید هنوز تا پیداشدن سر و کله رسولان و مذاهب و پیشوایان و رهبران احزاب و گروههای چپ و راست سیاسی راه درازی مانده است . قرنها بعد، قرنهای قرن بعد از این نقطه، آنها با رسائل و کتبشان و با شعارها و پرچمهای حزبی شان فرا خواند رسید و من نوعی را بخود خواهند خواند ومدتها بعد از آنان توسط کسانیکه داعیه دار رسالت و امامت آنانند در پهنه مادی تاریخ تکلیف مومن بودن یا مرتد بودن و پرولتر بودن یا بورژوا بودن من روشن خواهد شد و یا مرا به عنوان مومن خواهند نواخت و یا بعنوان ملحد و مرتد مانند حلاج بر دارم خواهند کشید .توضیح را کوتاه کنم و باز هم تاکید کنم که این مقوله عظیم را نباید بازیچه حتی انقلابی ترین تفکرات مبارزاتی کرد. زیرا خراب خواهد شد .مذهب و معنویت چیزی است مثل آسمان بالای سر ما و خورشیدی که می درخشد، ما نمی توانیم انها را مورد استفاده قرار داده و به عنوان ابزاراستعمال کنیم و یا به سلیقه خود تغییر دهیم .ما فقط می توانیم آنها را درک کنیم و ادراک خود را گسترش دهیم.این اندکی از خطر بازیچه سیاسی قرار دادن معنویت است.
سئوال
چرا می گوئید معنویت و نمی گوئید مذهب؟
یغمائی:
می گویم معنویت و نمی گویم مذهب زیرا مذاهب با ظرفیتهای محدود خود، در سالمترین شکل خود تنها سایه روشنهای گوشه ای از معنویت و نگاه فلسفی را نمایندگی می کنند وبه نظرمن هرگز توان آن را ندارند که نماینده تمامیت وجودی بنام خدا و نگاه فلسفی و معنوی باشند. کافی است که ما یک تلقی علمی و یک ادراک درست از طول و عرض جهان داشته باشیم تا ببینیم که چطور خدای معمول مذاهب صلاحیت فرمانروائی بر این جهان عظیم و پر شکوه را ندارد.صریحا می گویم که به نظر من خدا و معنویت و اخلاق در تنگی و تاریکی مذاهب محدود شده اند و نمی توانند تمامیت عظمت بی پایان و زیبائی های خودشان را به نمایش بگذارند.
سئوال:
در نقطه مقابل وقتی بقول شما معنویت وارد سیاست می شود خطرش چیست؟
یغمائی:
اینجا من دیگر اسمش را معنویت نمی گذارم و می گذارم مذهب.
سئوال
چرا در قسمت اول اشاره شد که وقتی سیاست معنویت را بازیچه کند خطرناک است و نگفتید مذهب ولی اینجا می گوئید مذهب؟
یغمائی:
معنویت هیچوقت چیزی را بازیچه نمی کند زیرا به نظر من مقوله ای شخصی است و تا وقتی زنده می ماند که بازیچه نشود. مقوله ایست مثل قلب من!. قلب من متعلق به شخص من است و با تپیدن خود حیات مادی مرا تضمین می کند معنویت من هم قلب شخصی روحی من است که زندگی روحی مرا تضمین می کند و من همانموقع که او را بازیچه کنم نابودش کرده ام. به این دلیل است که می گویم مذهب و نه معنویت، و می گویم سیاست با اهرم مذهب معنویت را بازیچه می کند و نابودش می کند. ایکاش سیاست بواقع از سقف معنوی عام و حقیقی استفاده می کرد که به نظر من، در پایه و اساس، کسی که دارد برای نجات دیگران مبارزه اجتماعی و سیاسی می کند دارد کاری معنوی و اخلاقی انجام می دهد زیرا از منافع خودش فراتر رفته است و مگر کار اخلاقی و معنوی یعنی چه؟ مثلا یعنی اینکه نانی را که متعلق به من است به گرسنه تر از خود بدهم یا برای نجات انسانی دیگر دردسر مبارزه را قبول کنم اینها کارهائی است که در زمینه ای مادی انجام می گیرد ولی چون فراتر از منافع شخصی ماست اخلاقی و معنوی است ولی سیاست روز، با اهرم و به بهانه مذهب حیطه ای را به بازی می گیرد که نام اصلی اش معنویت و ارزشهای معنوی است، این توضیحی مختصر، ولی در نقطه دیگروقتی باصطلاح می خواهیم ادعا کنیم که سیاست و مبارزه باید با معنویت آمیخته باشد و می خواهیم عنصر معنا را سوار بر مبارزه اجتماعی بکنیم در حقیقت مذهب را سوار بر سیاست می کنیم تا از اقتدار و مشروعیت مذهب به اقتدار و مشروعیت برسیم و باعث مشکلات فراوان می شویم.
اسئوال
مثلا چه مشکلاتی؟
یغمایی:
اول این که مقوله ای را که در اساس با دگمهای تغییر ناپذیر خود زنده است سوار بر مقوله ای می کنیم که دائما باید آزکوره آزمون و خظا و تصحیح بگذرد و در نهایت موجب قفل شدن کار می شویم. دوم این که حیطه مبارزه را در نهایت جز بر روی معتقدان آن مرام می بندیم سوم این که مجبور می شویم یا از عنصر عام ملی فاصله بگیریم یا ادعا کنیم که مذهب ما ظرفیت آن را دارد که تمامیتهای عام ملی را نمایندگی کند، می توانیم فکر کنیم و اشکالات دیگری را هم که ایجاد می شود دریابیم ولی فکر می کنم همین اندازه کافی باشد.
سئوال
یعنی شما به معنویت و تاثیر مثبت آن باور دارید ولی در عین حال از بازیچه قرار گرفتن معنویت و نیز بازیچه قرار گرفتن مبارزه توسط عنصر مذهب نگرانید و معتقدید معنویت امری است مستقل و شخصی.
یغمائی:
کاملا و در مورد نگرانی بالاتر از نگرانم. بیزارم .
سئوال
من فکر می کنم صحبت بیشتر در باره این مسئله را بگذاریم برای فرصتی دیگر و برگردیم بر روال اصلی صحبت که از تاثیر انقلاب کبیر گفته شد و داشتیم از انقلاب اکتبر می شنیدیم در ایران تاثیر انقلاب اکتبرچگونه بود؟
یغمائی:
ما در ایران قبل از انقلاب اکتبر انقلاب مشروطه را داشتیم که از برخی زوایا و بخصوص از زاویه روشنفکران مشروطه خواه تحت تاثیر انقلاب فرانسه و تحولات اروپا بود اما انقلاب اکتبر انقلابی بود در بغل گوش ایران که تاثیرات متفاوتی گذاشت. انقلاب اکتبر با فرهنگ بسیار نیرومند خودش به نظر من موجب دو کنش و واکنش شد. اول این که موجب شد سازمانها و گروههای متعددی با تفکر سوسیالیستی در ایران نشو و نما پیدا کنند. دیگر این که با فرهنگ و ادب عام خودش و در آمیختن با فرهنگ و ادب ایران نسل جدیدی از روشنفکران و ادیبان ایرانی را پدید آورد که اگر چه اکثر آنها پس از تجربیاتی کوتاه یا دراز از احزاب سیاسی روی بر تافتند ولی اندیشه آنها کم یا بیش به سوسیالیسم یا جناح چپ، در اندیشه وفادار ماند.در حقیقت فرهنگ و ادب معاصر و مترقی ایران از زوایای مختلف مرهون اندیشه های سوسیالیستی است. شعر و داستان و نمایشنامه و نقاشی و سایر شاخه های هنری و فرهگی ایران با انقلاب مشروطه با مسائل سیاسی و اجتماعی و مبارزاتی آمیخت و با فرهنگ سوسیالیستی انقلاب اکتبر گسترش و ژرفا پیدا کرد. توجه دارید وقتی روی این مساله تاکید می کنم منظورم بهره بردن از ارزشهای سیاسی و اجتماعی و جوهره اندیشه سوسیالیسم است. اما واکنش دوم به نظرمن این بود که جماعات و گروههائی با اندیشه مذهبی واسلامی از تنفس انقلاب اکتبراحساس خطر برای دین و مذهب خودشان کردند و با سلاح و اندیشه اسلامی و ادعای بر پائی اجتماعی اسلامی و نجات اخروی و رضایت الهی به میدان آمدند که اکثر آنها هم از قشر خورده بورژوازی سنتی و نمونه اش فدائیان اسلام بود و حاصل نهائی اش پس از کنش و واکنشی سی چهل ساله و پیچیده، بر پائی جمهوری اسلامی بود که می بینیم. این ها با این که شجاعتهای زیادی نشان دادند و شمار قابل توجهی از انها تیرباران شدند یا به زندان افتادند از لحاظ اندیشه بدون تعارف از نیروئی که با آن در گیر بودند یعنی دستگاه حاکمه یعنی سلطنت مرتجع تر و کهنه تر بودند. شهامت و شجاعت و شهادت روی زمینه ای که اتفاق می افتد و مقصدی را که دنبال می کند ارزش گذاری می شود و گرنه عقب افتاده ترین انسانهای جنگل نشین هم به دستور رئیس قبیله یا جادوگر کلان خودشان مطمئن باشید شجاعان و !شهیدان! خودشان را داشته اند.باید پرسید شهادت و تحمل رنج برای چه برنامه در دستور؟ و کدام افق سیاسی و اجتماعی؟ کدام انسان و جامعه در انتهای شهادتها خودش را نشان میدهد؟ جامعه ای آزاد و دموکراتیک؟ جامعه ای که اندیشه های نو و و آزادی انسانها را فراتر از همه چیز ارج می گذارد؟ جامعه ای در آن از دیکتاتور و دیکتاتوری واز شاه و امام و امامشاه و دستگاه سلطنت و امامت خبری نیست و جامعه میرود تا نیروی سیاسی و اجتماعی خود را به تمام افراد جامعه واگذار کند یا جامعه ای که رو به قرون وسطا دارد و در انتهای شهادتها و شکنجه ها زنان باید سنگسار شوند،از آزادی خبری نیست، مردم باید سرکوفته و گرسنه و بیکار باشند و تفکری قرون وسطائی انسانها را در درون و بیرون به زنجیر بکشد و تنها یکنفربنام امام و رهبر نماینده قدرت مادی و معنوی تمام جامعه باشد و با محمل و توجیه دین و مذهب و معنویت بجای خدا تکیه زند و هر کاری را که می خواهد انجام دهد. برای برپائی چنین جامعه ای بنده نه انگیزه دارم نه شجاعم و نه شهامت دارم و نه علاقه ای به شهادت! که شهامت و شجاعت و شهادت اینچنینی باعث دردسر همگان است ولی برای بر پائی جامعه ای دموکراتیک می شود هر رنجی را تحمل کرد. در میان گروههائی که با اندیشه وآرمانی ملهم از اسلام و مذهب شروع کردند سازمان مجاهدین به عنوان سازمانی که با جهانبینی اسلامی توسط محمد حنیف نزاد تاسیس شد یک استثنا بود. محمد حنیف نژاد با توجه به ساخت و بافت جامعه ایران و بدون دشمنی ورزیدن با سوسیالیسم و درک و ارزشهای علمی و اجتماعی آن و استفاده از مبانی علمی سوسیالیستی سازمانی را بنیاد گذاری کرد که در ادامه خود بر خلاف سایر گروههای مذهبی که به دشمنی با سوسیالیستها و مارکسیستها وملی گرایان بر خاستند در زمان شاه به مخالفت با نیروهای مارکسیت کشیده نشد و در زمان حاکمیت خمینی به دشمنی با مبارزان کمونیست و ملی گرایان روی نیاورد و رو در روی جمهوری اسلامی ایستاد که هنوز هم ماجرا ادامه دارد.
سئوال
از صحبت در باره «سرود زحمتکشان »راه به جاهای دیگر بردیم که باید درباره این موضوعات جالب در فرصتهائی صحبت کرد اما در اینجا از بحث روی محتوای سرود بگذریم و به آهنگ زیبای آن که حال و هوای مبارزات کارگران و رنجهای آنها را منعکس می کند بپردازیم . آهنگ سرود زخمتکشان کار کیست؟
یغمائی
دو سطر مقدمه را خود من ساختم. بقیه آهنگ از یک آهنگ روسی به وام گرفت شده و چهار بار تکرار شده است. این آهنگ آهنگی بسیار ساده بود که با یک یا دو ماندولین نواخته شده بود و پیشنهاد یکی از رفقای بخش سرود بود. شعر روی این آهنگ قرار گرفت و آقای روشن روان این آهنگ را زیر نظر آقای ناصری تنظیم کرد و سر انجام اجرا شد. این سرود آخرین سرودی بود که در ایران اجرا شد چون در همین ایام تیربارانها شروع شد و کارها متوقف شد و جمع نسبتا بزرگی که دو سال و نیم با هم کار می کردیم از هم گسست و هریک راهی را رفتند و سرنوشتی پیدا کردند.استادان حنانه و تجویدی وناصری فوت کردند. صدا بردار دلسوز اقای کلهر فوت کرد. آقای زال زاده صدا بردار و تولید کننده در قتلهای زنجیره ای طعمه شد.محمد شمس راه غربت در پیش گرفت و من مدت زمانی بعد روانه کردستان شدم تا سال 1361 که برای ساختن چند سرود روانه وین شدم و دور بعدی کار شروع شد که در کشورهای مختلف و شرایط متفاوت تا سال 1380 ادامه داشت. آخرین سرود را من در سال 1380 سرودم و آخرین کارهای من بیشتر در همکاری با محمد شمس و خانم مرضیه و حمید رضا طاهر زاده پدید آمد که حسن ختام خوبی بود برای کاری که حدود سی سال ادامه داشت وحاصلش نزدیک به صد ترانه و سرود بود.در طول این سالها چه تا سال 1372 که من در درون سازمان مجاهدین بودم و چه بعد که من راهی دیگر را بر گزیدم کارها با امکانات مجاهدین و بخصوص با زحمات محمد سیدی کاشانی و مسعود عدل و تنی دیگر به عنوان مدیر کارها انجام می شد. مسعود عدل در سال 1367 در رویاروئی با پاسداران جانباخت و محمد سیدی کاشانی هست و به تلاشهای مبارزاتی خودش ادامه می دهد.
سئوال
اشاره به حسن ختام شد! چرا؟ و آیانباید این تجربه سی ساله را به کار گرفت و ادامه داد.
یغمائی:
هر دورانی اقتضائی دارد. سهم من نزدیک به صد ترانه و سرود بود که اجرا شد و فکر می کنم نزدیک به پنجاه شصت ترانه اجرا نشده دارم که شاید روزگاری متن تمامشان را در یک مجموعه چاپ کنم تا از بین نروند و اندکی از حکایت روزگار ما را به گوش آیندگان برسانند.در روزگاری که من شروع کردم تقریبا کسی جز من به طور جدی در درون جنبشی که من به آن وابسته بودم کار ترانه و سرود نمی کرد. الان خوشبختانه نفرات پر توان و خبره زیادند و کار به ثمر رسیده است و دارد راه خودش را می رود .بجز این، ذائقه خود من هم ذائقه سابق نیست.حالا من بیشتر با موزیک تنها دمسازم و از او راز و رمز می شنوم تا کلام سرودها و ترانه ها.حالا من فکر نمی کنم که وظیفه سرود و ترانه تنها بر انگیختن احساسات رزمجویانه باشد.کار اصلی ترانه و سرود شبیه به کاریست که قرار بود بر دوش مذهب باشد یعنی بر انگیختن احساسات متعالی انسانی و من حالا به این فکر می کنم.
سئوال
یک سئوال اندکی ناخوشایند! به عنوان کسی که سالها سروده است و سرودهایش را هزاران نفر خوانده اند آیا از اینکه در سایه قرار بگیرید و سرودهای دیگران بر سرودها و ترانه های شما سایه بیاندازد احساس ناراحتی نمی کنید؟
یغمایی:
من خیلی سروده ام ولی خودم دو ترانه و سرود را که سروده من نیست بسیار دوست دارم و می خوانم. «خون ارغوانها »از کارهای فدائی ها و ترانه ای عاشقانه ازرشید بهبود اف. مهم آفتاب یا سایه نیست مهم این است که کار خوب وجود داشته باشد و به تعالی احساسات کمک کند بجز این در طول صحبتهایمان از معنویت صحبت کردیم و جهانی فلسفی.من تا اندازه ای جهان پیرامون خود را میشناسم و خوب می فهمم که در این حیطه بسیار بسیاربزرگ موجود کوچکی هستم ! و فقط وقتی می توانم کوچکی خود را فراموش کنم که بتوانم احساس کنم بعنوان یک ذره کوچک با تمامیت جهان از یک نژادم و از یک ریشه وبتوانم احساس کنم با تمام کوچکی خود همه چیز با من پیوند و من با همه چیز پیوند دارم از جمله با کهکشانی که میلیونها سال نوری از من فاصله دارد و از جمله با سرود و ترانه زیبائی که کسی دیگر سروده است و زیباتر و موثر تر از کارهای من است. بنابراین من احساس خوشحالی می ک�