نامه ای دیگر به خواهرم زینب در زندان لیبرتی
مونا (آذر) حسین نژاد
زینبم خواهر قشنگم! وقتی نامه ات به کمیساریا، منتشر شد و دیدم، برای ساعتی سراغ متن نامه ات نرفتم و تنها خیره شدم به عکست و دست خطتت، عکست رو نوازش کردم وصورت ماهت رو بوسیدم و غرق شدم تو عمق نگاهت و چشمات. مثل خیلی از خواهرهای دیگر چقدر شبیه هم هستیم! دست خطتت را بوسیدم که خیلی دلتنگش شده بودم. لابلای نامه ات خیره شدم به اسمم “خواهرم، آذر حسین نژاد” که با دست خط خودت که خوب می شناسمش نوشته بودی. جرأت نمی کردم متن نامه رو بخوانم. ته دلم آرزو میکردم که کاش از دلتنگیت برای من نوشته باشی از اینکه چقدر دوست داری خواهرت را ببینی. آرزو می کردم که کاش از کمیساریا درخواست کرده باشی که کمک کنند تا همدیگر را ببینیم. به قول شاعر حمید مصدق ” چه آرزوی محالی دارم، خنده ام میگیرد!”.
بالاخره شروع کردم به خواندن نامه ات که برای کمیساریا نوشته بودی. درخواستت از کمیساریا درست برعکس آنچه بود که من آرزو داشتم، باشد! تو از کمیساریا خواسته بودی که جلوی ملاقات احتمالی خانواده ها را در آینده بگیرد و دیدار با خانواده ها و عزیزان را شکنجه روانی عنوان کرده بودی!
سال ۲۰۰۹ و روزهایی را که تو اصرار داشتی به دیدن تو و بابا بیایم اشرف خوب به یاد دارم. آن موقع من ۲۰ سالم بود زینبم ولی تنها مشکلات امنیتی نبود و من در آن سال هم دانشجو بودم و هم از مادربزرگ پیر و مریضمان نگهداری می کردم که طاقت یک روز دوری مرا هم نداشت. خیلی دلم می خواست آن موقع می توانستم بیایم تو و بابا را در اشرف ببینم که اگر مادربزرگ نبود، بقیه خطرات و مشکلات را به جان می خریدم و می آمدم.
سال ۹۱ که آمدم بغداد، ۳۰ سالم بود، مادربزرگ فوت کرده بود و دیگر نیازی به من نداشت، و لزومی هم نداشت که قاچاقی بیایم عراق که به مشکلات امنیتی برخورد کنم. ممنوع الخروج هم نبودم که اجازه خروج از کشور رو نداشته باشم. و بنابراین راه خطیر و سختی در پیش رو نداشتم و درعراق هم مثل تمام کشورهای دیگه هتل برای اقامت وجود دارد و بیابان نیست. من هم که خدا را شکر سواد داشتم و توانستم با کمیساریا و صلیب سرخ ارتباط برقرار کنم و نامه بنویسم و برای آمدن به لیبرتی و دیدن تو تلاش کنم. در اولین تلاشم نامه ای برایت نوشتم و همراه با هدایایی دادم به کمیساریا تا هیأت بازدید کننده شان هنگام بازدید از لیبرتی به دست تو برساند و در آن نامه برایت نوشته بودم که در بغداد هستم و آمده ام تا تو را ببینم و برای دیدنت تلاش می کنم. هدایا را کمیساریا نپذیرفت که برایت بیاورند ولی نامه را نمی دانم به دستت رساندند یا نه! کمیساریا قول داده بود تا در جلسه ای که در همان روزها قرار بود با مسئولین سازمان داشته باشد، تقاضای دیدار ما را مطرح کند که این کار را هم کرده بود و در جواب مسئولین سازمان به کمیساریا گفته بودند که زینب مریض است و نمی تواند خواهرش را ببیند!!!
به خاطر یک امتحانی که در ایران داشتم، مجبور شده بودم بلیط برگشتم را با برنامه ریزی قبلی برای روز مشخصی بخرم، که تلاش هایم برای دیدارت بعد از دو هفته در آخرین روزی که در بغداد بودم نتیجه داد. آن روزی که من همراه با دو مامور امنیتی عراقی آمدم لیبرتی تا تو را ببینم، بلیط برگشت داشتم برای تهران و با این حال یک و نیم ساعت در جلوی درب لیبرتی منتظر و چشم به راه آمدن تو نشسته بودم و دل تو دلم نبود و همون موقع داشتم احساسم رو روی یه کاغذ برایت می نوشتم. یک ساعت تا پروازم بیشتر نمانده بود و من باید می رفتم و تو نیامده بودی. مگر مساحت لیبرتی چقدر است که طی یک و نیم ساعتی که من منتظرت بودم تو نرسی به ایستگاه پلیس آن؟!! … در همان دقایق ورودم به لیبرتی دو نفر از آقایان مجاهد آمدند نزدیک ماشین و مأمورعراقی بهشون گفت که به تو خبر دهند بیایی و آنها هم گفتند باشد و رفتند و من چشم به راه دوخته بودم تا تو بیایی. زنان و مردان مجاهد زیادی را به چشم می دیدم که در حال رفت و آمد بودند. قلبم تند و تند می تپید و ثانیه ها نمی گذشت. بعد از گذشت یک ساعت دو نفر دیگر آمدند و من شنیدم که به مأمور عراقی در مورد موضوع بابا اعتراض می کردند و می گفتند این آقا این کار را کرده و آن کار را کرده و در همین حین من که در ماشین نشسته بودم پیاده شدم و گفتم که “من چی کار کردم؟ من که تا حالا بر علیه مجاهدین کاری نکردم”. که گفتند باشه یک کم دیگر صبر کن تا خبر دهیم بیاید. یک ساعت گذشت و تو نیامدی.
موقع رفتن نامه ای که برایت نوشته بودم را خواستم بدهم برایت بیاورند که نگرفتند و گفتند نمی شود. زینب عزیز! من ناامیدانه ودر حالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم از لیبرتی رفتم.
به نظر تو، آمدن من به لیبرتی یک توطئه بود؟! توطئه چه کسانی؟ رژیم؟ چه چیزی ممکن بود از دیدار و ملاقات کوتاه ما نصیب توطئه کنندگان شود؟! … مگراینکه دیدارمان اتفاق نمی افتاد که در آن صورت می توانستند بر علیه سازمان آن را علم کنند که نگذاشتند دو خواهر یک دیدار ساده با هم داشته باشند! که دیدارمان میسر نشد و من تاکنون ساکت مانده بودم تا که مبادا سودجویان از این موضوع بر علیه سازمان استفاده کنند و تو از دست من ناراحت شوی!
زینبم من آن روز در طول پروازم تا تهران اشک ریختم و گریه کردم به حال خودم و تو که چطور احساسات ما بازیچه دست کثیف سیاست شده است؟! من و تو تا بحال همدیگر را ندیده ایم و در حالی که چند متر بیشتر با هم فاصله نداشتیم، باز هم همدیگر را ندیدیم؟! این چه ظلمی است؟
چرا نامه ای که برایت می نویسم را باید در اینترنت در معرض دید همه منتشر کنم تا شاید به گوش تو برسد؟! چرا نمی توانم حداقل با یک ایمیل ساده به صورت خصوصی با تو درارتباط باشم؟ چرا هیچ تماسی با من نمی گیری؟
زینب زینب زینب زینب آخ زینبم، پر از دردم، پرازغصه نبودن و نداشتن تو! لبریز لبریز از درد این همه ظلم و جفا!
به امید روزی که صورت ماهت رو از نزدیک ببینم و صدای خنده های دلنشینت رو بشنوم.
خواهرت آذر (مونا)
۲۶ دی ۱۳۹۳
۱۶ ژانویه 2015