شب در حین صحبت بودیم که سرو صدای بلند شد. یکی را داشتند میزدند مشخص بود چندین نفر بودند و یک نفر را خوب داشتند با کابل و چوب میزنند که من از لهجه و صدایش فهمیدم یکی از بچهای ایلام است که داشت به مختار دشنام میداد ولی آنقدر چند نفره او را زدند که در یک نقطه دیگر صدایش در نمیآمد. تمام کسانی که در اتاق ما بودند سکوت کرده بودند و فقط گوش میکردند. یک دفعه مثل این که سکوت در همه اتاقها حاکم بود که یکی از پشت درب محکم به درب کوبیدو گفت: مزدورها چرا سکوت کردید نوبت شما هم میرسه . برای لحظاتی همه ترسیده بودیم بخصوص سر حرف یکی از نفرات که فکر بکنم صدای نقی ارانی بود که گفت: همه رو زیر تانک میزاریم و کار رو با شما مزدوران یک سره میکنیم. این حرف خیلی وحش ناک بود، یکی از نفرات به اسم فریدون زد زیر گریه، گفتم چه شده چرا گریه میکنی؟ برگشت گفت این چه بدبختی است که سر ما میآورند اینها خودشون ما رو آوردن اینجا حالا مامزدور شدیم که شروع به دلداری دادن اون کردم و گفتم نه اینها فقط حرف میزنن ناراحت نباش ولی ته دل خودم هم این بود یک علامت سوال در ذهنم بود که واقعا این کا را به سر ما میآورند؟
خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق : روزهای سیاه ـ قسمت چهارم
غلامرضا شکری ، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 31.04.2021
خاطرات غلامرضا شکری اززندان فرقه رجویدر سالهای 73و74
روزهای سیاه
در قسمت قبلی گفتم که بعضی از نفرات را به عنوان جاسوس در درون ما جامیدادند اما این فردی که در اتاق ما بود که اسم او هم سیامک بود و یک پایش را هم از دست داده بود پیش یک بیک بچه ها میرفت و میگفت که چیزهای که من میگویم گوش کن والا اینها آنچنان تو را کتک خواهند زد که فکر نکنم سالم ازاتاق بازجویی بیرون بیایی، چون سازمان دنبال این است که جاسوس رژیم ایران را پیدا بکند.( معلوم بود که تمام این حرفها را به او گفته و خوب در این رابطه تمرین کرده است)
میگفت حتی اگر از تو خواستند مصاحبه بکنی بکن و حتی دروغ هم بگو که رژیم ایران تو را فرستاده آنوقت ترا می بحشند و بهترین غذا ها راهم به تو خواهند داد.
وقتی پسش من آمد به او گفتم:
سیامک من کاری به کسی ندارم و آنچه که واقعیت بوده را به آنها گفتم در ضمن من اصلا نمیخواستم به اینها بپیوندم خود اینها دنبال من آمدند و به من قول رفتن به اروپا را دادند، حتی اسامی نفراتی هم که با من صحبت کردند را هم یادم است پس خواهشاً در رابطه با این مزخرفات با من صحبت نکن .
عصری شد سیامک خواب بود من به محمود اشاره کردم بیا کنارم بشین که محمود آمد و گفت اینها فقط میخواهند تو دروغ بگویی که گفتم چه شده برگشت گفت من دو روز پیش با سیامک صحبت میکردیم که وقتی برای باز جویی رفتم حرفهای که به سیامک زده بودم در باز جویی به من گفتند که برایم مشخص شد که سیامک جاسوس اینها شده است .
همه نفرات اتاق خواب بودند که صدای درب آمد محمود سریع رفت سرجایش که درب اتاق را باز کردند و مجید عالمیان گفت تیغ آورده ام هر کسی صورتش را زد تیغ را برگرداند. برای اصلاح صورت به هر نفری یک تیغ دادند و رفتند که یک به یک میرفتیم صورتمان را اصلاح میکردیم تا عصری این کار طول کشید و شب که غذا آوردند مختار جنت زاده گفت که تمام تیغ ها را توی این کیسه بگذارید و به من بدهید که این لا به لا یکی از تیغ ها را ندادیم و نگه داشتیم برای درآوردن تیغ داخلی که بتوانیم سیگاری که به ما میدهند را نصف بکنیم آما نباید سیامک میفهمید چون سریع میرفت به مختار یا عالمیان میگفت .
شب در حین صحبت بودیم که سرو صدای بلند شد. یکی را داشتند میزدند مشخص بود چندین نفر بودند و یک نفر را خوب داشتند با کابل و چوب میزنند که من از لهجه و صدایش فهمیدم یکی از بچهای ایلام است که داشت به مختار دشنام میداد ولی آنقدر چند نفره او را زدند که در یک نقطه دیگر صدایش در نمیآمد.
تمام کسانی که در اتاق ما بودند سکوت کرده بودند و فقط گوش میکردند. یک دفعه مثل این که سکوت در همه اتاقها حاکم بود که یکی از پشت درب محکم به درب کوبیدو گفت:
مزدورها چرا سکوت کردید نوبت شما هم میرسه .
برای لحظاتی همه ترسیده بودیم بخصوص سر حرف یکی از نفرات که فکر بکنم صدای نقی ارانی بود که گفت:
همه رو زیر تانک میزاریم و کار رو با شما مزدوران یک سره میکنیم.
این حرف خیلی وحش ناک بود، یکی از نفرات به اسم فریدون زد زیر گریه، گفتم چه شده چرا گریه میکنی؟
برگشت گفت این چه بدبختی است که سر ما میآورند اینها خودشون ما رو آوردن اینجا حالا مامزدور شدیم که شروع به دلداری دادن اون کردم و گفتم نه اینها فقط حرف میزنن ناراحت نباش ولی ته دل خودم هم این بود یک علامت سوال در ذهنم بود که واقعا این کا را به سر ما میآورند؟
آن روز نفهمیدیم چگونه شب شد و صبح شد از ترس کسی حرفی نمیزند.
روز بعد صبح متوجه باز شدن درب کوچک شدم که دیدم کاک عادل با یک لبخند مرموز داره نفرات را نگاه میکنه و صدا زد یکی بیاد صبحانه بگیره !
وقتی من بلند شدم گفت تو اسمت چی؟
گفتم غلامرضا، گفت باشه!
بعد از دادن صبحانه به من گفت تو درخواست داده بودی بازجو را ببینی؟
گفتم نه چون کاری نکردم که بخوام با کسی حرفی بزنم!
عصبانی شد گفت برو بشین مزدور عوضی بعد خدمت تو میرسیم معلومه پوست کلفت هستی خوب تورا آموزش دادن که چی بگی!
گفتم من اینجا آموزش دیدم .
عصبانی شد وگفت غلط کردی برو بشین سرجات من میدانم تو رو چکار بکنم باید زبانتو در بیارم!
هر چند که ته دلم ترس بود ولی گفتم آنقدر هم بیصاحب نیستیم که تو بخوای کاری بکنی!
رفتم سرجایش خودم نشستم و تا عصرمنتظر باز جو بودم و انتظارمثل خوره منو می خورد ولی خبری نشد این خودش از هر کتک کاری آزاردهنده تر بود ومشخص بود که میخواهند ته دل آدمها رو خالی بکنند .
ادامه دارد
_____________________________________________________________
خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق : روزهای سیاه ـ قسمت سوم
من بعد از صحبت دوستم حسین رفتم درب زدم که کاک عادل آمد گفت چه میخواهی گفتم معده درد دارم دارو میخواهم و یک خودکار و یک کاغذ که گفت برای چه میخواهی گفتم میخواهم چند نکته بنویسم که خندید و رفت که من منتظر ماندم که بیاید اما خبری نشد یکی از بچها گفت چه میخواستی گفتم الکی گفتم دارو میخوام ولی دنبال کاغذ و قلم بودم که گفت برای چی میخواهی اعتراف بکنی گفتم اعتراف چیه میخواهم نامه برای رجوی بنویسم که گفت کاعذ نمیدهند ولی فردا میبرند تا بخوای کتکت میزنن و دمت میکنن که گفتم باشه با دست بسته هم من حرفم را میزنم که بعد متوجه شدم که یکی از نفرات دارد حرفهای من و دوستم را گوش میکند گفتم چیزی شده گفت نه که گفتم کنار بکش والا با من طرف میشوی که دیگر چیزی نگفت و رفت گوشه اتاق نشست حسین گفت هواست باشه تمام نفرات را نصبت به هم انتن میزارن که هر حرفی بزنی سریع به انها میرسانند و از پا اویزانت میکنن انقدر با لگد میزنن که خون بالا میاری تا ساعت دو شب بیدار بودم که وقتی چشم باز کردم سریع صبح شد . که اول صبح صدایم کردند و با یک مشت صبحانه را صرف کردم که بعد شکنجه گر مجید عالمیان گفت نوبت تو هم میرسد و گذاشت و رفت و من منتظر بودم تا صدایم بزنند …
خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق : روزهای سیاه ـ قسمت سوم
غلامرضا شکری ، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 04.09.2020
زندانی که هیچ وقت باور نمیکردم
در قسمت دوم تا جای رفتیم که بعد از کلی گردش با ماشین که مشخص بود از زندانهای شاه یاد گرفته بودن بلاخره من را از ماشین پیاده کردند و تحویل دو شکنجه گردادند یکی مجید عالمیان و مختار جنت زاده که دو شکنجه گر و سلاخ بودند وقتی تحویل این دو داده شدم مجید گفت مزدور تو رو هم گرفتیم که دست بند را باز کرد و گفت این لباس شرف و افتخار ما را دربیار مزدور خودت را چگونه جازدی که امدی داخل ما که هر چند که ذهنم خیلی شلوغ بود و این چه کاری است و این حرفها چه هست ولیاز حرف مجید شکنجه گر خندم گرفته بود لباسایم را از تنم دراوردند و لخت مادر زاد در برابر انها ایستاده بودم که و مختار شروع به زدن من کرد و یک دست لباس خواب که مربوط به بیمارستان بود به من داد بدون لباس زیر و تنم کردم که چند مشت توی سرم زدن که فقط میترسیدم که مشت را روی زخم سرم بزند که جای خطرناکی بود که دستم را بالا بردم که با لگد زد توی کمرم که بعد ریس اصلی که بهش میگفتند کاک عادل امد اشاره کرد که ببریدش روی چشمهایم را بستن وبعد از چرخاندن در محوطه اتاقها درب یک اتاق باز شد و چشم بند را باز کردند و مرا حول داد که وقتی چشمم را باز کردم دیدم توی همان اتاق نزدیک به ده نفر دیگه هستند که اکثرا کورد بودند و هم شهری های خودم و دو نفر هم ڵر بودند که در ورود برگشتم گفتم نگزاشتن کتلت شام پنج شنبه با نوشابه را بخوریم بعد بندازن توی زندن که همه نفرات خندیدن از یک طرف احساسراحتی میکردم ولی از طرف دیگر استرسی به جانم افتاده بود که نمیتوانستم کنترل بکنم فقط دنبال این بودم که علت این کار را پیدا بکنم توی ان اتاق نفراتی بودیم که همه راننده زرهی یا توپچی زرهی بودیم و یا تعمیرکار که از هر کدام سوال میکردم که چکار کردهای جوابی نداشتن و مشخص بود از دو یا سه هفته گزشته شروع به جمع اوری نفرات کردهاند و یک بار انها را جابجا کردهاند و از چند نفر هم بازجویی کردند نفراتی که در ان اتاق بودیم من و سعدلله صیفی بهمن اعضمی عادل اعضمی محمود حافظ تقوی و سه نفر دیگر که اسامی انها یادم رفته که در حین فکر کردن بودم که علت چیست صدای درب امد که غذا را دادن داخل اش بود و برای هر نفر بک تیکه نان که دیدم بچها زیر لب میخندند گفتم چیه نوشابه میخواد که صدای من را مختار شکنجه گر شنید که گفت کی بود که گفتم من بودم گفت بعد سراین حرفت حقت رو کف دستد میزارم سرم را پایین انداختم و گفتم دستم بسته است والا میدانستم چطوری بهت بگم حق چگونه است که رفت
شام را خوردیم و ظرف را شستیم زمان امار گیری بود همه به ستون سه در سه نشیتیم و سر را پایین انداختیم من که گوشه نشسته بودم از کنار چشم نگاه کردم ببینم چه کسی است که دیدم کاک عادل و یکی دیگر هستند که خوب دیده نمیشد درب را بستن و رفتند و گفتند حق خاموش کردن چراغ را ندارید و یکی ضوابط را به نفرات جدید بگویند که یکی از نفرات به اسم حسین به من گفت ظوابط این است .یک روی پنجره نباید بری .دوم روی دیوار نباید چیزی بکشی .سوم یک تیغ اصلاح برای سه نفر .چهارم .با کسی حق دعوا ندارید .پنجم کنار درب کسی نباید بشیند .ششم هر کسی کار دارد درب میزند و سرو صدا نمیکند .هفتم نفرات حق صحبت با هم ندارند .
من بعد از صحبت دوستم حسین رفتم درب زدم که کاک عادل آمد گفت چه میخواهی گفتم معده درد دارم دارو میخواهم و یک خودکار و یک کاغذ که گفت برای چه میخواهی گفتم میخواهم چند نکته بنویسم که خندید و رفت که من منتظر ماندم که بیاید اما خبری نشد یکی از بچها گفت چه میخواستی گفتم الکی گفتم دارو میخوام ولی دنبال کاغذ و قلم بودم که گفت برای چی میخواهی اعتراف بکنی گفتم اعتراف چیه میخواهم نامه برای رجوی بنویسم که گفت کاعذ نمیدهند ولی فردا میبرند تا بخوای کتکت میزنن و دمت میکنن که گفتم باشه با دست بسته هم من حرفم را میزنم که بعد متوجه شدم که یکی از نفرات دارد حرفهای من و دوستم را گوش میکند گفتم چیزی شده گفت نه که گفتم کنار بکش والا با من طرف میشوی که دیگر چیزی نگفت و رفت گوشه اتاق نشست حسین گفت هواست باشه تمام نفرات را نصبت به هم انتن میزارن که هر حرفی بزنی سریع به انها میرسانند و از پا اویزانت میکنن انقدر با لگد میزنن که خون بالا میاری تا ساعت دو شب بیدار بودم که وقتی چشم باز کردم سریع صبح شد . که اول صبح صدایم کردند و با یک مشت صبحانه را صرف کردم که بعد شکنجه گر مجید عالمیان گفت نوبت تو هم میرسد و گذاشت و رفت و من منتظر بودم تا صدایم بزنند .
/////////////////////////////////////////////////
خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق : روزهای سیاه ـ قسمت دوم
من درحین اماده شدن بودم که هوشنگ دودکانی صدایم زد و گفت کارت دارن وقتی گفتم کی کار دارد گفتند اف ام کل که دیدم اسدلله مثنی جلوی درب ایستاده رفتم سوار ماشین شدم که بااسدلله به محل مقر اف کل برویم که دیدم به مسیر دیگری میرود سوال کردم که اینجا نیست گفت نه جابجا شدند و یک کار کوچکی با تو دارند که با خودم گفتم حتما در رابطه با رفتن به داخل ایران است که بخواهم از اعضای خانواده ام را بیاورم که در ذهنم داشتم حرفها را مرور میکردم که رسیدیم به مقر خالی لکشر ۶۰ که وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفر بیشتر انجا بیرون نبود و وارد اولین اتاق شدم دیدم خواهری در کار نیست یک نفر که اسم او یادم نیست در اتاق بود که اسدلله به من گفت بشین بعد ان نفر یک برگه را جلوی من گذاشت و گفت این را بخوان و امضا بکن وقتی خواندم چشمم چهارتا شد گفتم
خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق : روزهای سیاه
غلامرضا شکری ، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 21.07.2020
روزهای سیاه ، زندانی که هیچ وقت باور نمیکردم
بله در قسمت اول تا انجای رفتیم که به روز موعود رسیدیم
در اواسط دیماه بود روز پنج شنبه در نزدیکی محل ورودی اف ام هشتم زمین فوتبال بود که انهای که دوست داشتند برای بازی میرفتیم این با هوشنگ دود کانی که از فرماندهان کثیف فرقه هست بود برایم عجیب بود که چرا مده مسابقه رسمی که نداریم ولی حالا چرا او امده و خودش ترکیب نفرات را میچیند برایم سوال شد از یکی از نفرات سوال کردم که چرا هوشنگ این کار را میکند گفت نمیدانم بعداز چیدن نفرات برگشت گفت تو فعلا بیرون بمان گفتم چرا گفت تعویض میکنیم یکی از نفرات نگاهی به من کرد و گفت من کار دارم چند دقیقه دیگر میروم که قبول کردم نشسته بودم ذهنم کاملا درگیر بود که این برخوردها برای چه هست و چرا طی این یکی دو ماه برخورد انها عوض شده نکندخبری هست در حین فکر کردن بودم که شاهپور قربانی امد کنارم گفت چیه در خودی چیزی نگفتم که دوستم امد بیرون و گفت من میروم تو بجای من بازی بکن رفتم داخل که دودکانی برگشت گفت چرا تو امدی داخل گفتم مگر چه شده چون عصبانی هم بودم با صدای بلند گفتم که همه بشنوند گفت هیچی مقداری بازی کردم که هوشنگ دود کانی امد نزدیک من گفت برو بیرون و با فلانی عوض بکن گفتم من تازه امدم داخل چرا من را عوض میکنی بیشتر عصبانی شدم و گفتم چیه پیله کردی گفت تو حرف گوش نمیکنی که خودم گفتم بادا باد هر چه میخواهد بشود به بازی ادامه و تا اخر بازی ماندم بعد از بازی سریع رفتم دوش گرفتم که بروم سالن غذا خوری را بچینم برای شام چون نوبت دسته ما بود و ان خواهر که فرمانده وقت من بود فرح حاتمی نام داشت که اندیمشکی بود من درحین اماده شدن بودم که هوشنگ دودکانی صدایم زد و گفت کارت دارن وقتی گفتم کی کار دارد گفتند اف ام کل که دیدم اسدلله مثنی جلوی درب ایستاده رفتم سوار ماشین شدم که بااسدلله به محل مقر اف کل برویم که دیدم به مسیر دیگری میرود سوال کردم که اینجا نیست گفت نه جابجا شدند و یک کار کوچکی با تو دارند که با خودم گفتم حتما در رابطه با رفتن به داخل ایران است که بخواهم از اعضای خانواده ام را بیاورم که در ذهنم داشتم حرفها را مرور میکردم که رسیدیم به مقر خالی لکشر ۶۰ که وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفر بیشتر انجا بیرون نبود و وارد اولین اتاق شدم دیدم خواهری در کار نیست یک نفر که اسم او یادم نیست در اتاق بود که اسدلله به من گفت بشین بعد ان نفر یک برگه را جلوی من گذاشت و گفت این را بخوان و امضا بکن وقتی خواندم چشمم چهارتا شد گفتم این دیگر چیست گفت تو مزدور وزارت اطلاعات هستی و باید این را امضا بکنی و جواب بدهی نه در اینجا بلکه در جایی که خودت میدانی کجاست که من امضا نکردم و عصبانی از این که مریم اکبری این امضا را کرده بود خیلی ناراحت بودم که بعد از پنج سال جان و عمرم را برای چه کسانی به خطر انداختم که دیگر اسمان تاریک شده بود و مرا به زور وارد یک ماشین سر پوشیده کردند ان هم با مشت لگد و تا توانستند چرخواندند که من نفهمم به کجا مرا میبرند ولی از انجای که کل پادگان مثل کف دستم بود فهمیدم که کجا رفتیم و در چه محلی مرا پیاده میکنند که در ورود یک پزیرای درستی ازم کردند با کتکهای که میزدند وارد اتاقی شدم ک…..
ادامه دارد
/////////////////////////////////////////
خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق : روزهای سیاه
یک چیزهای داشت اتفاق میافتاد که من و دیگران خبر نداشتیم تا یک روزی بود که همه نفرات را به سالن غذا خوری که در پایین مقر بود و به سالن اف ام دو معروف بود بردند و انجا گفتند یک توجیه داریم که به هر کسی برگه ای دادند و گفتند که هر کسی میخواهد خواهر یا برادرش یا اقوام جوانی که دارد را برای پیوستن بیاورد را در این برگها با مشخصات کامل و ادرس کامل شهر و محله بنویسید که همه مشغول ان شدند و گفتند هر کسی داوطلب است میتواند خودش را برای این کار بنویسد تا بفرستیم که اینجا خیلی شک برانگیز بود که مشخص بود میخواهند کاری بکنند . دو ماه از این ماجرا گذشت که کم کم دیدیم نفرات مقر دارند کم میشوند که همه به این باور بودند که نفرات خودشان داوطلب شده اند که بروند نیرو از داخل ایران بیاورند که همه ازیک دیگر سوال میکردیم ولی جرات نمیکردیم از فرماندهان سوال بکنیم تا این که روز موعود فرا رسید.
خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق : روزهای سیاه
غلامرضا شکری ، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 12.07.2020
زندانی که هیچ وقت باور نمی کردم دیماه سال ۱۳۷۳ تا۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۴ خاطرات زندان رجوی خائن
تا کنون شاید خیلی ها به دنبال این بودند که یک مستندی از زندان رجوی بسازند و یا بازگو بکنند اما تا کنون کسی به دنبال ان نبوده و تمام این موضوعاتی که میگویم حاضرم در هر دادگاهی شهادت ان را بدهم و هیچ گونه دروغی در این خاطرات بکار نبرده ام و تماما بر واقعیتی هست که در ان زندان بچشم دیده ام.
قبل از این که خاطراتم را در زندان شروع بکنم باید به یک یا دو ماه و شاید هم بیشتر به عقب برگردم و از انجا شروع بکنم.
من ان زمان در محور هشتم تحت فرماندهی مریم اکبری بودم که فرمانده دسته من یک خانوم بود که تازه به عنوان فرمانده دسته من معرفی شده بود که با من چندان خوب نبود و همیشه بهانه میاورد که طی یک ماه تحت نظر بودم ولی کاری میکردند که من شک نکنم ولی از کارهای که برای من میگذاشتند مشخص بود که یک حرفی دارند ولی به زبان نمیاورند برای کارها هیچ نفر کمکی نمیدادند و میگفتند خودت درستش بکن هر چند سخت بود ولی یک چیزهای داشت اتفاق میافتاد که من و دیگران خبر نداشتیم تا یک روزی بود که همه نفرات را به سالن غذا خوری که در پایین مقر بود و به سالن اف ام دو معروف بود بردند و انجا گفتند یک توجیه داریم که به هر کسی برگه ای دادند و گفتند که هر کسی میخواهد خواهر یا برادرش یا اقوام جوانی که دارد را برای پیوستن بیاورد را در این برگها با مشخصات کامل و ادرس کامل شهر و محله بنویسید که همه مشغول ان شدند و گفتند هر کسی داوطلب است میتواند خودش را برای این کار بنویسد تا بفرستیم که اینجا خیلی شک برانگیز بود که مشخص بود میخواهند کاری بکنند .
دو ماه از این ماجرا گذشت که کم کم دیدیم نفرات مقر دارند کم میشوند که همه به این باور بودند که نفرات خودشان داوطلب شده اند که بروند نیرو از داخل ایران بیاورند که همه ازیک دیگر سوال میکردیم ولی جرات نمیکردیم از فرماندهان سوال بکنیم تا این که روز موعود فرا رسید.
__________________________________________