من اعتقادم این است که از سال 44 تا سال 50 اینها به تدریج به التقاط اسلام و مارکسیسم میرسند و نظریهشان را کامل میکنند که باید ما با مارکسیسم وحدت استراتژیک پیدا بکنیم.
به گزارش سرویس تاریخ مشرق؛ این روزها که فیلم سیانور بر پرده سینماست، فرصت مناسبی است تا یکبار دیگر به نوع عملکرد و انحراف سازمان مجاهدین خلق برداخته شود. داستان آموزندهای که هر بار هم مطالعه شود نکاتی جدیدی در آن پیدا میشود. سازمانی که در ابتدای کار موسسین آن فکر نمی کردند به این شدت به انحراف کشیده شود. آنها کار خود را برای مبارزه با استبداد و استکبار آغاز کردند اما در حال حاضر جیرهخوار استکبار شدهاند. تاریخ بهترین آموزگار برای انسانهاست و عبرت آموز باعث رشد آدمی خواهد شد.
دفتر آقای جواد منصوری محل گفتگوی ما با ایشان با موضوع انحراف و تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق بود که مشروح آن از نظرتان میگذرد:
*در ابتدا برای مخاطبین ما توضیح دهید که مبارزه مسلحانه علیه پهلوی دوم از چه زمانی و توسط چه گروههایی آغاز شد؟
مبارزه مسلحانه با شکل ترور در ابتدا توسط فدائیان اسلام آغاز شد. اما در شکل اینکه به صورت یک مبارزه گستردهی مردمی برای سرنگونی رژیم پهلوی؛ بعد از قیام 15 خرداد توسط چند گروه این جریان پیگیری شد. از جمله حزب ملل اسلامی، جمعیت موتلفه اسلامی، شاخهای از حزب توده به رهبری بیژن جزنی که در ادامه تبدیل به چریکهای فدائیان خلق شدند. گروهای دیگری از مارکسیستها مانند اتحادیه کمونیستی ایران، طوفان و … که تقریبا تماماً آنها الهام گرفته از جریان ویتنام و بعضی قیامهای دیگر در کوبا و لیبی بودند.
* گروههای مذهبی هم تاثیرپذیر از همین آبشخور بودند؟
از این قضیه بیتأثیر نبودند چون که به هرحال تبدیل شده بود به یک روش مبارزه رایج. گروهها به این نتیجه رسیده بودند که روش دیگر جواب نمیدهد. در ایران بعد از 15 خرداد، هم مذهبیها و هم مارکسیستها تقربیا تنها راه حل برای تغییر وضعیت کشور و رسیدن به یک جامعه قانونی در شکل جدید، مبارزه مسلحانه دیده میشد. اگر چه جریانات مذهبی طبعاً برای رسیدن به یک جامعه دینی و مارکسیستها برای رسیدن به یک جامعه مارکسیستی این روش مبارزه را انتخاب کرده بودند.
* در این تقسیمات گروههای مبارز نامی از سازمان مجاهدین خلق نبردید، دلیل آن چییست؟
سازمان مجاهدین خلق از سال 44 به بعد بحث مبارزه مسلحانه را پایه گذاری میکند، در صورتی که این صحبتهای من مربوط به قبل از آن میشود. جمعیت مؤتلفه در سال 43 شاخه نظامی آن شکل گرفت. حزب ملل در سال 41 یا 42 شکل میگیرد. مجاهدین خلق اتفاقا بعد از افشا و دستگیری حزب ملل و قضیه مؤتلفه به این نتیجه میرسد که وارد کار مبارزه مسلحانه شود. لذا شروع میکنند به نظریه پردازی؛ وگرنه تا قبل از آن شاخهای یا مجموعهای از نهضت آزادی بودند. در زندان تحت تأثیر مارکسیستها و تحت تأثیر اخبار مربوطه حزب ملل اسلامی به اصطلاح استراتژی مبارزه مسلحانه را برای ادامه مبارزه مؤثر انتخاب کردند. البته تا سال 1350 این تشکیلات صد در صد مخفی بود ولی نمیدانستند که یک عامل نفوذی در سازمان است که گام به گام حرکتهای آنها را به ساواک گزارش میدهد. در شهریور 1350 ناگهان 80 الی 85 درصد کل تجهیزات سازمان از قبیل خانههای تیمی و نفرات آنها در یک شب در اختیار ساواک قرار میگیرد. تقریبا در سال 50 چیزی از موجودیت سازمان باقی نمانده بود ولی خب به تدریج با بقایای سازمان و کسانی که خارج از زندان بودند، همچنین پیوند با افراد گروه حزب الله و افراد آزاد شده، در سالهای 51 و 52 به هر ترتیب سازمان سرپا ماند.
*بعضیها معتقدند که ساواک قبل از این بازداشتهای سال 50 آمار سازمان را به خصوص خانههای تیمی را کاملا داشته است و اگر آن جشنهای شیراز که با مهمانیهای گسترده و با دعوت از شخصیتهای بین المللی نمیخواست در ایران برگزار شود حالا حالا بازداشت انجام نمیشد و از ترس اینکه نتواند آنها را کنترل کند این افراد را بازداشت کرد. شما این را قبول دارید؟
تقریباً درست است. به دلیل اینکه چندین سال بود که «الله مراد دلفانی»، همان عامل نفوذی ساواک در سازمان تمامی اطلاعات مربوط به ارتباطات، اقدامات و رفت و آمدهای سازمان را از طریق «ناصر صادق» داشت و بنابراین ساواک عجلهای برای اینکه این سازمان را متلاشی کند نداشت. بلکه تمایل داشت این سازمان ادامه پیدا بکند تا مجموعه نیروهای فعال و مؤثر انقلابی و مذهبی شناسایی بشوند و در یک فرصت دیگری آنها را دستگیر کند اما با توجه به نزدیک بودن به جشنهای 2500 ساله تصمیم گرفتند که اعضای سازمان را بازداشت کنند.
* در ادامه مسیر میبینیم که گروههای مسلحانه مذهبی مانند مؤتلفه، حزب ملل و… به دلایلی مختلفی که الان هم جای پرداختن به آن نیست، فعالیت مسلحانه آنها خیلی کم میشود و مبارزین جوان بیشتر به سمت و سوی سازمان مجاهدین و یا چریکهای فدائیان خلق میروند. یعنی مذهبیها به سازمان میپیوندند و غیرمذهبیها میروند اطراف چریکهای فدایی خلق. علت این کار چیست؟
من با این حرف شما موافق نیستم. جریان از این قرار بود که در سال 50 با افشای سازمان مجاهدین خلق، تعدادی زیادی از این نیروهای مبارز مسلمان احساس کردند یک سازمانی وجود دارد که این سازمان؛ برنامه دارد، نظریه دارد، تشکیلات دارد، تجربه دارد و میتوانند در کنار این سازمان به مبارزه علیه شاه ادامه بدهند. بعدها ماهیت واقعی سازمان که همان التقاطی بودن است، معلوم میشود. یعنی از سال 50 به بعد کم کم تعداد محدودی از نیروهای مذهبی به ماهیت اینها پی میبرند. من هم از جمله افرادی بودم که سال 50 به این مسئله پی بردم.
* لطفا در این زمینه که بعضی از افراد به ماهیت سازمان پی برده بودند و بعضی دیگر نه؛ مقداری شفاف توضیح دهید؟
من از سال 44 تا سال 48 در زندان بودم و در آن دوران تقریبا با قالب جریانهای سیاسی و فکری جامعه که در زندان نمایندگانی از 5 نفر تا 100 نفر داشتند، آشنا شدم. مثلا تقریبا تمام گروههای مارکسیستی، مذهبی و ملی آشنا بودم. لذا وقتی در سال 50 یکی دو نمونه از نشریات سازمان مجاهدین خلق را خواندم، متوجه شدم که اینها نه مسلمان خالص و یک دستی هستند و نه مارکسیست واقعی؛ بلکه یک التقاطی دارند از اسلام و مارکسیسم. در واقع اینها میگفتند: ما اسلام را به عنوان اعتقاد به توحید و قیامت قبول داریم اما این اسلام برای دنیای امروز حرف و روشی برای تشکیل حکومت و دولت ندارد.
* به قول معروف میگفتند اسلام «علم مبارزه» ندارد.
یک بخشی از آن علم مبارزه بود. علاوه بر آن میگفتند اسلام علم حکومتداری هم ندارد. مثلا نمیگفتند اسلام علم مبارزه ندارد؛ ما میرویم علم مبارزه از مارکسیسم میگیریم، بعد وقتی که به قدرت رسیدم اسلام را پیاده میکنیم، این را نمیگفتند. عنوان میکردند که ما علم مبارزه را از مارکسیسم میگیریم، وقتی که به قدرت رسیدیم یک چیزی که مطابق معیارهای روز دنیا باشد درست میکنیم. لذا اصطلاحی که عیناً خودم از مسعود رجوی شنیدم این بود که میگفت: ما حکومت تراز جهانی درست میکنیم، یعنی حکومتی که دنیا بپسندد. هیچ حاضر نبود که بگوید ما حکومت اسلامی تأسیس میکنیم. پس بنابراین اعتقادات اسلامی را با فرض به خوشبین بودن، فرض بر این که اینها براساس اعتقادات شخصی میپذیرفتند که بله به خدا اعتقاد داریم، به نبوت، معاد اعتقاد داریم. قرآن هم قبول داریم اما علم مبارزه و علم حکومت را از مارکسیسم میگیریم. لذا میگفتند اسلام علم اقتصاد برای جامعه امروز ندارد. اسلام برای جامعه امروز، سیاست بین الملل ندارد و دهها مسئله دیگر. بنابراین اصلا نیازی نیست که ما از اسلام برای اداره حکومت استفاده کنیم. این حرف آنها بود.
به تدریج که جلوتر آمدند، آن بُعد اسلامی آنها کمرنگتر شد. به این معنا که گفتند چه نیازی داریم که به خدا هم اعتقاد داشته باشیم؟ خدایی که هیچ نقشی در کار ما ندارد؛ نه در حکومت ما و نه در مبارزه ما. اعتقاد به قیامت هم هیچ نقشی در مبارزه ما ندارد. بنابراین ما رسماً اعلام میکنیم که مسلمان نیستیم و مارکسیست شدیم. برای اینکه به مبارزهی جهانی مارکسیسم علیه سرمایه داری ملحق بشویم. چون اولین هدفی که تعیین کرده بودند نابودی امپریالیسم آمریکا بود، حالا که اینطوری است ما برای نابودی امپریالیسم آمریکا با شوروی متحد میشویم. در این اتحاد هیچ نیازی نیست که مسلمان باشیم. این حرفی بود که در سال 50 و 51 خیلی سربسته و خیلی محدود میزدند ولی از سال 52 به بعد آرام آرام مقداری حرف را باز کردند، در سال 53 علنی شد و سال 54 هم که اعلامیه تغییر ایدئولوژی را رسماً بیرون دادند.
در زندان هم دیگر این مسئله علنی شد و رسماً دو دسته شدند. یک دسته اعضای سازمان که دقیقا تغییر ایدئولوژی داده بودند، یک دسته هم تغییر ایدئولوژی داده بودند اما میگفتند صلاح نیست ما در زندان اعلام بکنیم. در رأس این افراد مسعود رجوی و موسی خیابانی قرار داشتند. منتهی در میان آنها محمدرضا سعادتی بیشتر تمایل داشت که رسما در زندان این تغییر ایدئولوژی اعلام شود. اما مسعود اصرار و در نتیجه سعادتی در این زمینه سکوت کرد.
*پس شما معتقدید که مسعود رجوی از ابتدا تغییر ایدئولوژی داده بوده ولی به خاطر حفظ بعضی از شرایط آن را علنی اعلام نمیکرده است؟
نمونهها و سندهای متعدد و قرائن متعدد برای این مسئله داریم. مثلا برای عنوان نمونه؛ تقی شهرام سال 51 در زندان پیش نماز میشود. در حالی که این آدم به شدت مارکسیست بوده است. همانجا به مسعود رجوی میگوید که این دو گانگی مرا اذیت میکند. من که هیچ اعتقادی به اسلام ندارم، چگونه بایستم جلو و نمازجماعت بخوانم؟ من دیگر میخواهم تغییر ایدئولوژی خودم را اعلام بکنم و فرد دیگری پیش نماز بایستد. مسعود در جواب به او میگوید: مقداری صبر کن تا سازمان کاملا تثبیت شود و پایگاههای مردمی گستردهتری پیدا بکند، آن موقع جدا بشوید.
نمونههای دیگر این است که در زندان هر کتابی از هر نویسندهای که به گونهای درباره مارکسیسم مطلب نوشته بود و آن را نقد کرد بود، آن کتاب تحریم بود. حالا مهم نبود که این کتاب را چه کسی نوشته است. یعنی حتی یک نویسنده روسی در نقد مارکسیسم نوشته بود؛ میگفتند این کتاب را نخوانید، این کتاب یک تجدیدنظر طلب و یک آدم مزدور نوشته است. کتابهای آقای مطهری را نخوانید؛ او آخوند است و از مارکسیسم سرش نمیشود. مگر اینها از علم چیزی سرشان میشود. کتابهای شریعتی را نخوانید؛ او یک آدم روشنفکر است و ابتدا و انتهای آن معلوم نیست. کتابهای سیدقطب را نخوانید؛ سید قطب هم در فضای مصر حرف زده است به ایران ربطی ندارد. یعنی کسی حق نداشت کتابهای اینها را بخواند.
*الان یک سوالی پیش میآید. بعضی از افراد معتقدند که اعضای سازمان مجاهدین خلق از ابتدای شکل گیری و جداشدنشان از نهضت آزادی کمونیست بودند. بعضی دیگر میگویند اینها به مرور زمان این مراحل را طی کردند و کمونیست شدند. شما با کدامیک موافق هستید؟
من اعتقادم این است که از سال 44 تا سال 50 اینها به تدریج به التقاط اسلام و مارکسیسم میرسند و نظریهشان را کامل میکنند که باید ما با مارکسیسم وحدت استراتژیک پیدا بکنیم، ما برای نابودی امپریالیسم سرمایه داری باید با شوروی کار بکنیم. ما مسلمانیم و از مارکسیسم به عنوان علم مبارزه استفاده میکنیم. ما در حکومت خودمان آنچه که مصلحت مردم و مملکت است ملاحظه خواهیم کرد. آرامآرام میآیند تا به سالهای 51 و 52 میرسند. در این زمان بیشتر بُعد مارکسیستی آنها غلبه میکند. یعنی دیگر توجیهات اسلامی آنها برای کسی قابل قبول نبود. وقتی مثلا من از آنها سوال میکردم که اینکه میگویید علم مبارزه را از مارکسیسم بگیریم یعنی چی؟ اینکه شما میگویید ماتریالیسم دیالکتیک را قبول دارید با کجای منطق وحی تطبیق میکند؟ و دهها سوال دیگر؛ اینها میماندند و نمیتوانستند جواب بدهند. چون نمیتوانستند جواب بدهند، ترجیح دادند که اسلام را بگذارند کنار و مارکسیسم را انتخاب کنند. منتهی این را یقین داشتند که اگر بیایند و بگویند که ما مارکسیست هستیم، کارشان تمام است. چرا؟ برای اینکه 90 درصد از روحانیون و دانشجویان و مسلمانهایی که به اینها پیوسته بودند و به اینها پول میدادند، به این انگیزه بود که اینها مسلمان هستند. آیت الله طالقانی، آیت الله ربانی شیرازی و… به حساب اینکه اینها مسلمان هستند، به سازمان پول میدادند و کمک میکردند. حتی به خاطر اینها زندان افتادند. اما در سال 54 سازمان به این نتیجه رسید که ما تشکیلات گستردهای داریم، ما آهنین هستیم و کسی نمیتواند ما را متلاشی بکند. در زندان هم وضعمان خوب است و همه دارند به ما میپیوندند، همه دارند از ما تعریف میکنند. در خارج از کشور هم با کنفدارسیونها و گروههای مبارز خارج از کشور مثل نهضت و … ارتباط داریم و آنها هم پشتیبان ما هستند. البته یک کاری اینها خواستند انجام بدهند که موفق نشدند و این خیلی خیلی برای آنها به اصطلاح سنگین بود. آنها میخواستند تأیید امام را برای خودشان بگیرند که موفق نشدند. منظور همان دیداری که با امام در نجف داشتند. اینها میگفتند ما اگر این تأیید را از ایشان بگیریم خیلی برنده هستیم. امام هم آن پاسخ تاریخی را به آنها داد که شماها اصالت ندارید و قابل اعتماد نیستید. داستان آن دیدار معروف است که بعد از آن افرادی مانند آقای سید محمود دعایی پیش امام میروند و گریه میکنند که آقا اینها مسلمان هستند و چرا آنها را تایید نکردید. امام میگویند: اینها مانند همان یهودی هستند که نهج البلاغه را تفسیر میکردند (داستان معروف تاریخی).
در اینجا نکته حائز اهمیت این است که سازمان تصور میکرد با اتحاد با مارکسیستها، تبدیل به یک قدرت بزرگی میشوند. اما جالب این است که به تدریج مارکسیستها هم از اینها فاصله گرفتند. علت آن این بود که اینها را ناصادق دیدند و اینها را قابل اعتماد ندیدند. مارکسیستها میگفتند شما دائماً دروغ میگویید. یعنی جالب است که تودهایهای در زندان بودند که با ما(نیروهای مذهبی) نسبت به نیروهای سازمان خیلی بهتر رفتار میکردند.
آنها میگفتند: ما به شما(نیروهای مذهبی) اعتماد داریم. شما هر چه که هستید، در ظاهر و باطن یکی هستید اما نیروهای سازمان یکسره دورغ میگویند. برای اثبات حرفم اگر تمایل داشتید خاطرات «صفر قهرمانی» را بخوانید. آنجا از من تعریف کرده و میگوید: منصوری آدم مذهبی بود و در عین حال خیلی آدم مودب و خوش اخلاق و … بود؛ اما این آقایان مجاهدین خلق آخر سر نفهمیدیم که چه عقیدهای داشتند و خیلی هم بداخلاق بودند.
نمونه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم وقتی فرار کردند و به پاریس رفتند، شورای مقاومت ملی درست کردند. بعد از یک سال چی شد؟ اینها را از شورا بیرونشان کردند. چرا؟ گفتند شما صداقت ندارید. شما همه ما را ابزار کردید. با ما نمیخواهید رفاقت داشته باشید، فقط میخواهید از ما بهرهبرداری کنید. سازمان یکی از اصولش این بود که میگفت از هر چیزی و به هر امکان و شکلی باید در راستای اهداف سازمان استفاده بشود. مهم نبود که حالا با اخلاق، با وجدان، با اسلام با کمونیسم تطبیق میکند یا نه. ما در ایران هیچ گروه کمونیستی نداشتیم که مانند اینها در خانههای تیمی آن فضاحتها را به بار بیاورند. واقعا شرمآور است، مگر امکان دارد که کسی بگوید مسلمان است و این فضاحتها را در خانههای تیمی به بار بیاورد. حتی مارکسیستها هم از این کارها نمیکردند. الان اگر پروندههای اینها که بعد از انقلاب دستگیر شدند و اعترافات دخترهایی که در خانهها، به چه فضاحتی درآمده بودند را بخوانید از تعجب نمیدانید باید چه بگویید.
وقتی تقی شهرام (که مسئله فرار او هنوز هم هیچ توجیهی ندارد. بالاخره احمدیان (زندانبان تقی شهرام) چه کسی بود و چه کار کرد. برای چه تقی شهرام را برداشت و برد. حتی تقی شهرام در زندان بعد از انقلاب جواب درست و حسابی از این قضیه نداد. آخرش هم معلوم نشد که احمدیان کجاست؟ هر چه گشتند دنبال احمدیان اثر از آثار او پیدا نکردند.) سال 54 میآید و پرچم مبارزات ایدئولوژیک را بلند میکند و شروع میکند به کشتن مخالفین. آن هم به آن شکل عجیب و غریبی که انجام میدادند. در هر حال ما در مبارزه حق نداریم که کار خلاف شرع انجام دهیم ولی اینها اصلا به این اعتقاد نداشتند.
*یعنی اگر بخواهیم واژه «اخلاق چریکی» را برای این مقطع از حرفهای شما بکار ببریم که آنها به هیچ اخلاق چریکی وابسته نبودند.
یک مثال بزنم برای شما، من جزو مخالفین دیدگاه سازمان بودم. به من تهمت میزدند، غیبت میکردند، من را خراب میکردند، جواب سلام من را نمیدادند. انواع و اقسام برچسبها عجیب و غریب به من میزدند که این ساواکی است، این بریده است، این بیسواده است. به آنها گفتم شما چرا این حرفها را میزنید؟ حالا اصطلاحا به من خیلی احترام میگذاشتند و با من بحث میکردند. با من البته آن هم تا سال 54 بحث کردند، بعد دیگر این کار را هم نمیکردند. فکر میکردند که شاید بتوانند مرا جذب کنند و به دنبال من دیگران هم جذب سازمان بشوند. به آنها میگفتم این رفتار چیست؟ چه توجیهی دارد که حتی جواب سلام مرا ندهید. میگفتند دستور تشکیلات است.
یکی از اصول تشکیلات این بود که آنقدر با افراد بحث میکردند و آموزش میدادند که مرکزیت سازمان در واقع معبد شماست. مرکزیت سازمان، خدای شماست. مرکزیت سازمان، مرکز همه چیز شماست. از عقاید شما تا اخلاق، تا زندگی، تا هر چه او گفت درست است. اصطلاح آن را هم گذاشته بودند سانترالیزم دموکراتیک. مثلا اگر مرکزیت سازمان به کسی میگفت همسرت را رها کن، طرف رها میکرد. اصلا بدون هیچ دلیل و منطقی میگفتند فلان زن باید در کنار فلان مرد در آن خانه تیمی باشد. این کار را هم کردند و اسمش را گذاشتند جهش ایدئولوژیک. مشابه هم همین کار را هم در زندان در سطح عالیتر از آن انجام میدادند.
* یعنی سازمان روشی را دنبال کرده بود که به افراد زیر مجموعه خود اجازه فکر کردن هم نمیداد؟
اصلا اجازه فکر نمیدادند. اینقدر افراد را بمباران فکری میکردند، اینقدر برای اینها مطلب عجیب و غریب میگفتند که هیچ عملا ارادهای نداشتند. یک کسی به نام مهران اصدقی که یک کارگر 21 یا 22 ساله بود. کسی بود که بیش از 30 نفر را در تهران، در سالهای 60 و 61 ترور کرد. از جمله سر دسته گروه ترور خود من هم بود. او در اعترافاتش میگفت: من از این حرفهایی که میزنند چیزی سرم نمیشود؛ اصلا نمیفهمم خرده برژوا چیست؟ سوادی ندارم اما همچین در سر من این حرفها را کرده بودند که ترور خوب است و باید بشود. خدا همین را گفته، پیغمبر همین را خواسته، بزن و بکش، برو به بهشت. یعنی همان کارهایی که داعش الان دارد انجام میدهد. یعنی آنچنان افراد را اصطلاحا میگویند الیناسون(از خود بیگانه) میکردند که هیچ چیزی برایشان در دنیا ارزش نداشت حتی خودشان. برای نمونه کتاب سراب آزادی را مطالع کنید. کارهای عجیب و غریبی که انسان از خواندن و شنیدن آنها حالش بد میشود.
*این نوع کارها و رفتارها از ابتدای تشکیل سازمان وجود داشت؟
به تدریج این روند اتفاق افتاد. یعنی ابتدا یک سازمان مبارز و انقلابی بود و جنبه اسلامی آن غلبه داشت. آرام آرام جنبه مارکسیستی غلبه پیدا کرد. بعد به طور کامل حاکمیت مارکسیستی پیدا میکند. بعد آن هم از بین میرود و تبدیل به فرقه میشود. یعنی از سال 62 و 63 تبدیل به فرقه مجاهدین خلق شد، نه سازمان مجاهدین خلق. چون سازمان مبارز، تعریف و یک اصول دارد که اینها با هیچ کدام از این تعریف سازمان نمیخورد.
* پس حضور افرادی مانند عبدی(عبدالرضا نیک بین رودسری ملقب به عبدی) که از همان روزهای ابتدایی شکل گیری سازمان در شورای مرکزی حضور داشتند و سبقه کمونیستی داشتند؛ را چگونه باید تفسیر کرد؟
استفاده از عبدی و حتی تقی شهرام با این توجیه بود که ما مارکسیسم را بهتر بشناسیم و بعد از این طریق برای مبارزه با مارکسیستها وحدت پیدا کنیم. مبارزه علیه رژیم پهلوی و امپریالیسم آمریکا. به قول خودشان میخواستند از طریق مارکسیستها به شوروی برسند.
لذا در سال 1349 سعادتی توسط یک مهندس روس در ذوب آهن، به مسکو میرود و جذب سازمان های امنیتی میشود. سازمان هم این موضوع را میدانست. لذا در اردیبهشت 58، در حالی که تعدادی از پروندههای اداره دوم را که توسط عوامل نفوذی خودشان دزدیده بودند را داشت تحویل وابسته نظامی سفارت شوروی میداد. نیروهای انقلابی سر رسیدند و مچشان را گرفتند. در پرونده سعادتی اعترافاتش موجود است که میگوید از سال 49 با شوروی در ارتباط بودم.
پس تا این جا دو نفر در جریان کارهای سازمان با خارج از کشور ارتباط دارند. یکی سروان احمدی است که بعضی قرائن این گونه نشان میدهد که علی الظاهر با اشارهCIA میرود و سعادتی که با شورویها ارتباط دارد. بعد از انقلاب هم افراد سازمان با سفارتخانههای خارجی کار میکنند. زمانی که موسی خیابانی در خانه تیمی مورد حمله قرار میگیرد؛ ماشینی که زیر پای او بود چیست؟ یک پژو ضد گلوله بود که اسلحههای معمولی به آنها کارکرد نبود. چه کسی این ماشین را به او داده بود؟ سفارت فرانسه.
* اینها که یکی از اهداف شکل گیری سازمان خود را مبارزه با امپریالیسم اعلام کرده بودند؛ این موارد را چگونه توجیه می کردند؟
یک نکتهای دیگری که اینجا مطرح است، اصولا سازمان افراد باسواد را جذب نمیکرد. آدمهای که زیاد سوال میکردند و میخواستند چیزی بفهمند را یا جذب نمیکردند و اگر وارد سازمان میشد یک جوری ردشان میکردند.
مسئله دوم اینکه در توجیه کردن و در تحلیلهای عجیب و غریب دادن، واقعا استاد بودند. سوم این که بعد از انقلاب حرفهای آنها با قبل از انقلاب فرق میکرد. بعد از انقلاب تا یک مدتی که گفتند ما با انقلاب، امام، آقای طالقانی و جمهوری اسلامی هستیم. ولی قدم به قدم از جمهوری اسلامی فاصله گرفتند. تا اینکه بنی صدر به عنوان رئیس جمهور انتخاب میشود. اینها دور بنی صدر میگیرند و در واقع بنی صدر را میدزدند. بنی صدر هم چون نیرو و تشکیلاتی نداشت، از سازمان برای مقابله با جمهوری اسلامی استفاده میکند. البته بنی صدر یک ائتلافی از دموکراتهای کردستان تا نهضت آزادی را دور خودش جمع کرد که شاخصترین آنها سازمان مجاهدین خلق بود. علت آن هم تعداد نیروها و امکانات بیشتر و اطلاعات بیشتر و نفوذ در دستگاه دولتی بود. بعد از آن در واقع سازمان خواست از طریق بنیصدر به حکومت برسد و لذا برنامه براندازی را شروع کرد.
مهمترین توجیهای که از سال 59 برای مقدمات حرکتهای مقابلهای با جمهوری اسلامی را شروع کردند. اینها در آخرین مرحله که تصمیم گرفتند با جمهوری اسلامی مقابله کنند، انتخابات ریاست جمهوری بود که دیگر به طور کلی قطع امید کردند که بتوانند در حاکمیت ایران وارد بشوند. چون در انتخابان مجلس شورای اسلامی، مجلس خبرگان رهبری و ریاست جمهوری پیروز نشدند و بعلاوه نتوانستند اعتماد مسئولین نظام را هم بدست بیاورند.
در آن زمان هم کم و بیش از نظر امام مطلع شدند، اگر چه بعضی از مسئولین خیلی نگران اینها نبودند. لذا از نیمه دوم سال 59 بخصوص با شروع جنگ تحمیلی اینها بهترین فرصت را ییدا کردند که قضیه براندازی را شروع کنند.
میگفتند حالا که عراق از آن طرف وارد کشور شده، ما هم از داخل کار را شروع کنیم. لذا غائله 14 اسفند 59 دقیقا در این راستا طراحی شد و مرحله بعد مبارزه مسلحانه بود. توجیه چه بود؟ حرفهایی که از دورنشان بیرون آمده است. میگفتند ما ضد آمریکایی هستیم، هنوز هم ضد آمریکایی هستیم. ما با شوروی هستیم، هنوز هم با شوروی هستیم. ما مسلمان هستیم، هنوز هم مسلمانیم و نماز میخوانیم ولی اینهایی(مسئولین جمهوری اسلامی) که سر کار هستند اینها مرتجع و فاسدند و کشور را به نابودی میکشانند. لذا ما باید اول اینها را ساقط کنیم و بعد یک حکومت دموکراتیک خلقی ایجاد کنیم. چون بعضی از اعضای سازمان به روسای خود اعتراض میکردند که سازمان چرا مردم را ترور میکند؟ قاسم باقرزاده(یکی از اعضای سازمان) در جواب خواهرش میگوید: ما اینها(جمهوری اسلامی) را ساقط میکنیم، دیگر از این کارها (ترور) نمیکنیم.
* مقداری به عقب برگردیم. یعنی در ابتدای تشکیل سازمان مجاهدین خلق. خب شما اشاره کردید که اعضای تشکیل دهنده سازمان از اعضای جوان نهضت آزادی بودند که منشعب شده بودند. آنها معتقد بودند که در اسلام علم مبارزه و حکومت وجود ندارد و برای همین کم کم به سمت مارکسیسم رفتند. سوال اینجاست به نظر شما تفسیرهای قرآن مهندس بازرگان که بیشتر شهرت بر این دارد که قرآن را از نظر علمی تفسیر کردهاند، تا چه مقدار در شکل گیری تفکرات سازمان نقش داشته است؟
این که ما تصور کنیم آقای بازرگان یا امثال او مطالب را نوشتند که مقدمهای بشود برای انحراف، این اثبات شدنی نیست. چون ما نظیر همین چیزهایی در کشورهای دیگر مسلمان هم داریم. آدمهایی که بهرحال قرآن را به شکلهایی توجیه میکردند. اما اینکه اینها سالها شاگرد آقای بازرگان و سحابی بودند، قابل انکار نیست. و در زندان هم که همراه آنها بودند، حتی به نوعی شاگرد مرحوم آقای طالقانی بودند. آیت الله طالقانی هم با نهضت آزادی که به عنوان اینکه اینها مبارز و مسلمان هستند پیوستگی کمی داشت. اما مسئله این است که چون اینها زیربنای اعتقاداتشان اساسا درست نبود؛ به راحتی به مسیر انحرافی هدایت شدند. اما اینکه مثلا بگوییم محمد حنیف نژاد، اصغر بدیع زادگان، سعید محسن و… از اول مارکسیست بودهاند، چون من با آنها نبودم و با آنها صحبت نکردم حقیقتاً نمیتوانم همچین حرفی بزنم. اما بهرحال میتوانم بگویم که اینها نسبت به مارکسیسم خیلی ساده لوحانه برخورد کردند. آنها اطلاعاتشون از اسلام خیلی کم بود و در عین حال هم خیلی به اطلاعات خودشان مغرور بودند. این غرور و جهل اینها را به این مسیر کشید. البته نظیر اینها را در دنیا کم نداریم. یعنی اینکه آدمهایی که اول یک طور فکر میکنند ولی آرام آرام به یک انحرافات بزرگ کشیده میشوند. بسیاری از فرقهها و بسیاری از گروههای فاشیسم، نازیسم و… از ابتدا یک جریان فکری است که آرام آرام به آنجاها کشیده میشود. خب الان مثلا حتی حالا در جریانات سیاسی هم داریم میبینیم که مثلا بعضیها آنچنان منحرف شدهاند که ده سال پیش فکرش را نمیکردیم.
*در همان حوالی تغییر ایدئولوژی سازمان شاهد این موضوع هستیم که بعضی از شخصیتها که در خود سازمان هم بودند، این تغییر ایدئولوژی را برنتافتند مانند آقای شریف واقفی. اینها در سازمان چه جایگاه داشتند؟
در سازمان دو تیپ آدم، مقداری موقعیت بهتری داشتند. یک تیپ آدمهایی که مطیع محض بودند و هیچ چیزی برای آنها مطرح نبود. یعنی سازمان برای آنها به صورت کامل تبدیل به بت شده بود. هیچ چیز دیگری برای آنها ارزش نداشت. بکش، بدزد، برو، بخور، این کار را بکن، آن کار را نکن؛ اینطوری شده بودند. بعد از انقلاب هم این گون افراد زیاد بودند. اما تیپ دوم افرادی بودند که شخصیت و هویتی برای خودشان داشتند. به نظرات خودشان پایبند بودند و به این راحتی توجیه نمیشدند مانند آقایان احمد احمد، عزت مطهری، کاظم ذولانوار، مصطفی خوشدل. سازمان به راحتی نمیتوانست اینها را جذب کنند. لذا از دستگیری کاظم ذولانوار و مصطفی خوشدل، سازمان خیلی خوشحال شد.
* با اینکه اینها خودشان اعضای اصلی سازمان بودند؟
بله ولی چون مسیر سازمان افتاده بود روی خط دیگری که باید نیروهای توانمند را حذف بکنند و برعکس نیروهای مطیع و سرسپرده را نگه دارند. لذا مثلا یک خانمی را از شوهرش جدا میکنند. اگر این فرد یک مقدار سواد، شخصیت و هویت داشت که زیر بار این کار نمیرفت. نمونه بارز اینها آقای شریف واقفی، صمدی لباف و یک تعداد دیگر بوده است.
*شما در اوایل صحبتهایتان اشاره کردید که شما خیلی زودتر از بقیه متوجه انحراف سازمان شدید. پس چرا بعضی از شخصیتهای مذهبی که افراد قابل اعتنایی هم بودند، متوجه این انحراف نشدند؟
اول صحبتم اشاره کردم که در سالهای حضورم در زندان با خیلی از این آقایان از نزدیک با خودشان، فرهنگشان و مبانی اعتقادی اینها آشنا شدم. نکته دوم که خیلی مهم است، من مطالعات قرآنی و نهج البلاغهام زیاد بود و در نتیجه میفهمیدم که مبانی اسلام چیست و غیراسلام را تشخیص میدادم. نکته خیلی مهم و اصل برای من حرف خدا بود. متأسفانه برای بعضی از روحانیون ما آن چیزی که اصل بود؛ مبارزه بود. میگفتند اینها مبارزه میکنند، پس باید از آنها حمایت کرد. اما متوجه نبودند که اینها چه مبارزهای انجام میدهند.
سال 53 و 54 که کم کم هویت اینها رو شد، متوجه انحراف شدند. مثلا مرحوم ربانی شیرازی که فرد بسیار باسواد، متدین و از شاگردان برجسته امام بودند؛ من قریب 3 سال کنار ایشان در سلول زندان بودم. طرف دیگر من هم قاسم باقرزاده از مجاهدین خلق بود که در 11 اردیبهشت 61 در آن ضربه سختی که سازمان خورد، کشته شد.
قاسم باقرزاده برمیگشت به من میگفت: اگر به خاطر ملاحظات زندان و پلیس نبود؛ من همین جا ربانی شیرازی را خفه میکردم. این حرف برای چه زمانی است؟ سال 54. چرا؟ چون آقای ربانی سال 53 ماهیت سازمان را شناخت و شروع به نوشتن کتاب علیه اینها کرد. ایشان مرتب میگفت: من فریب خوردم، نفهمیدم که خیلی از نماز خواندن اینها و خیلی از شعارهای اینها فریب بود.
این را من به شما بگویم که خدا شاهد است یکسری از اتفاقات باعث شد تا ارادت من به امام خمینی بیشتر شود. یکی از آنها اتفاقی است که در سال 52 در نجف راجع به سازمان مجاهدین افتاد. امام در آن زمان متوجه دروغگویی اینها شدند. برای من خیلی عجیب است که امام چطور فهمیدند ولی اطرافیان امام نفهمیده بودند. یک چیز عجیبتر برای شما بگویم؛ سال 57 امام پاریس هستند و میخواهند به تهران بیایند. حاج احمد آقا تلفن میزند به تهران و کمیته استقبال. به آنها میگویند که برنامه استقبال از امام را به دست سازمان مجاهدین خلق بدهند. شهید مطهری وقتی از ماجرا مطلع میشوند، میگویند واقعا همچین چیزی را ایشان گفتهاند؟ از این و آن پرس و جو میکنند و واقعا همین بوده است. آقای مطهری زنگ میزنند به پاریس و میگویند به امام بگویید اگر واقعا همین نظرشان است از الان دیگر مطهری با شما نیست. این یعنی چی؟ یعنی بعضیها در سال 57 هم متوجه خطر اینها نشدهاند. نه در ایران و نه در پاریس. اما آقای مطهری شناخته بوده است. چرا؟ چون او عمیقاً اسلام و مارکسیسم را میشناخت.
*به خاطر همین است که جزو اولین کسانی است که مورد ترور قرار میگیرد.
احسان طبری میگفت اگر ما میخواستیم مارکسیسم را نقد بکنیم، آنطور که شهید مطهری انجام داد ما نمیتوانستیم. اینقدر ایشان خوب نقد کرده است و نوشته است. آقای مطهری در کتاب روش رئالیسم؛ به صورت مفصل مارکسیسم را نقد کرده است. به همین دلیل این کتاب جزو کتابهای تحریمی سازمان بود. از اعضای سازمان هم کسی جرأت نداشت نزدیک این کتاب بشود. اگر میدیدند من این کتاب را میخواندم؛ بد و بیراه میگفتند، هو میکردند و… . خودشان که اصلا دست به این کتابها نمیزدند.
بهرحال یک تعدادی از روحانیون؛ چون اینها مبارزه برایشان خیلی مهم بود و اینها چون هنوز ماهیتشان آشکار نشده بود و دیدند که یک تشکیلاتی دارند و یک ادبیاتی دارند و یک روشنفکری دارند و تحصیلات دانشگاهی دارند از آنها حمایت میکردند.
مثلا مرحوم آقایان انواری و عسگراولادی که سال 51 در زندان با اینها آشنا میشوند، قبل از همه روحانیون دیگر ماهیت سازمان را خوب شناختند. لذا این افراد از همان موقع مقابل سازمان ایستادند. یعنی جزو اولین کسانی بود که در مقابل آنها ایستادند ولی مبارزینی که بیرونی از زندان بودند؛ دیر متوجه موضوع شدند. یعنی اگر کسی بینش داشت و با اینها چند صباحی مینشست و برخورد میکرد و دقیق بررسی میکرد؛ میشناخت اینها را ولی همچین ظرفیتی زیاد نبود.
* ساواک و سیستم امنیتی شاه برای رشد این التقاط و این دوگانگی و این تغییر ایدئولوژی، چه نقشی داشتند؟
رژیم شاه از این گونه سازمانهای یقیناً بسیار بسیار استقبال میکرد. اگر سازمان مجاهدین خلق فقط میگفت من مبارزه با رژیم پهلوی را کنار گذاشتم اما التقاطم را دارم. رژیم شاه بالاترین پست و مقام را به اینها میداد. چرا؟ چون به وسیله آنها اسلام را میکوبید. همان کاری که با حزب تودهایها کرد. رژیم شاه تمام مارکسیستهایی که گفتند ما با رژیم مبارزه نمیکنیم را به صدا و سیما، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، دانشگاه و … برد و به آنها پستهای بالا دادند و گفتند علیه اسلام هر کاری میتوانید بکنید، ما از شما حمایت میکنیم ولی مبارزه نکنید. محمود جعفریان، پرویز نیکخواه، شیروان لو، عباس سما کار، رضا علامه زاده، ده ها و صدها آدم کمونیست را در دستگاهها مختلف از سینما و تئاتر و کتاب و انتشارات فراکلین و غیره بردند و مشغول کردند. آش آنقدر شور شد که باهری کمونیست را به عنوان قائم مقام حزب رستاخیز انتخاب کردند. هوشنگ نهاوندی که وزیر و رئیس دانشگاه تهران شد.
اگر اینها میگفتند ما سرنگونی رژیم را از برنامه خودمان حذف کردیم اما این تفکرات را داریم و روی آن پافشاری میکنیم؛ رژیم پهلوی بالاترین امتیازات را به آنها میداد.
*با توجه به خاطرات نوشته شده از مبارزین، چه بسا اگر پیروزی انقلاب دو یا سه سال دیرتر میانجامید، مسعود رجوی و سازمان مجاهدین خلق هم به همین راه میرفتند.
در تأیید حرف شما پرویز نیکخواه، در سال 44 به 10 سال زندان محکوم شد. 4 سال که زندان کشید، یک نامه به شاه نوشت که آقا اشتباه کردم و من نوکر شما هستم. از زندان که بیرون آمد به عنوان قائم مقام مدیرعامل صدا و سیما انتخاب شد.
*به عنوان آخرین سوال؛ چه میشود که سازمانی با هدف مبارزه با امپریالیسم شکل میگیرد، در پایان به جایی میرسد که الان جیره خوار امپریالیسم میشود؟
شما میتوانید بگویید که چطور میشود که یک آدمی در اوج مبارزه، ایمان، جهاد و گذشت از خود میرسد به جایی که هر جنایتی را انجام میدهد؟ ببینید انسان از منهای بینهایت تا بعلاه بینهایت در حال نوسان است. پیغمبر خدا شب بلند میشود و خودش را روی خاک میاندازد که خدایا یک لحظه مرا به خودم وا مگذار.
ما روزی ده مرتبه سر نماز میگویم «اهدناصراط المستقیم»؛ یعنی هر لحظه امکان انحراف وجود دارد. اصلا کسی اگر فکر کند که مثلا من کارم درست است، اول انحراف است. اینها هم تقریبا به همین شکل در آمدند. آنقدر از اینها تعریف کردند، جلوی آنها کرنش کردند، اطاعت کردند از آنها. مردم جامعه هم آنها را به عنوان مجاهد قبول کرده بود. اینها هم از نظر فکری خیلی بچه بودند. مثلا کسی مثل وحید افروخته اصلا مگر چند سال سن داشت. چقدر فهم شعور داشت، چقدر سواد داشت. محسن خاموشی هم همینطور و بقیه آنها.
شما کمتر آدمی را میبینید که تجربهای داشته، سوادی داشته، اینها را تحمل میکند. ما حالا برگردیم به تاریخ اسلام. زبیر چه کسی بود؟ همان کسی بود که به او میگفتند: سیف السلام و ساعد دستش در جنگهای اسلام قطع شده بود ولی همین آدم میرود جنگ جمل را راه میاندازد. همین آدم پسرش میشود عبدالله بن زبیر. همین آدم تا آخر عمرش هر جا نشست علیه امیرالمومنین و خاندان پیغمبر و صحابه صحبت کرد. در آخر سر هم جیره خور معاویه شد. من تعجب نمیکنم چون ما از این نمونهها زیاد داشتیم در تاریخ.
محمود جعفریان یک تودهای خیلی تند و تیزی بود ولی میرود آنجا که دیگر تئورسین نظام شاه و نوکر حلقه به گوش و واسطه آمریکا میشود. امیرالمومنین در نهج البلاغه میفرمایند: آدمها تا زنده هستند شما خیلی تعریفشان نکنید؛ معلوم نیست اینها چه میشوند. وقتی از دنیا رفتند میتوانید درباره آنها صحبت کنید.