در این رابطه، مادر داوود را سریعاَ به جلسه توجیهی دعوت کردند. مادر وقتی وارد جلسه شد، از فرماندهان سازمان مثل مهدی ابریشم چی، محبوبه جمشیدی و زهره اخیانی را دید که در آن نشست حضور دارند. آنان فرماندهان سازمان، ابتدا با لحنی گرم و دلجویانه با مادر برخورد کردند وبه دنبالش چنان فلسفه بافی کردند که اینها همه ظن مادر را برانگیخت و مادر در ابتدا با خودش فکر کرد، شاید دخترش پروانه که در آن ایام بارداربود، مرده است؟ ولی بعد از چند دقیقه، مهدی ابریشم چی شیرازه سخن را به دست گرفت و با طلبکاری و حق به جانب خطاب به مادر گفت، میدونی آقاپسرت بریده و می خواسته برود؟! به خاطر زنش که در عملیات فروغ جاویدان کشته شده خودش رو دار زده و الآن هم جسدش در پزشکی قانونی است…! این خبر برای مادرِ داوود باورکردنی نبود. مادری که خود نیز دوران تنبیهی اش را در آشپزخانه سازمان سپری می کرد، چرا این که قبل تر او در امداد سازمان کار می کرد و از دیدن زخم و جراحت بیماران حالش بد می شد و طاقت دیدن مرگ و میر همرزمانش را نداشت. مادر در ابتدای شنیدن خبر مرگ فرزندش، بهت زده شد چرا این که فرزندش داوود با این کارش مادر، همسر، برادر، خواهر، زنش و ایضاَ رهبری سازمان را تنها گذاشته است!
قربانیان فرقه رجوی ـ داوود احمدی و محمد رضا باباخانلو ـ قست 19 و 20
منبع : ندای حقیقت
قربانیان فرقه رجوی – 20
خودسوزی محمدرضا باباخانلو
سایت ندای حقیقت 10 آذرماه 1395 برابر با 30نوامبر2016
برگرفته از وبلاگ خاطرات جدا شدگان
بیست پنجم شهریور، روز جنایتی که مریم رجوی مرتکب شد و عذاب وجدانی ابدی برای من بجای گذاشت بخاطر سکوتم در قبال این جنایت و هنوز بعد از سالها نتوانستم به آرامش دست پیدا کنم
عصر روز ۲۵ شهریور ۱۳۷۷ اشرف مقر ۱۸ سکوت عجیبی در محوطه حکم فرما بود اما این سکوت طولی نکشید همه بخط شده و آماده مراسم شامگاهی، در طول شاید بیش از ۳۰ ثانیه نگذشت که یک موجود نیست و نابود شد . یک انسان، مرگ دلخراش با شعله های آتش را به ماندن و زنده ماندن در مناسبات پاک رجوی و اجبار انقلاب ایدئولوژیک مریم را به شعله های آتش ترجیح داد ….
این جوان یکی از خیلی جوانهای دیگری بود که با فریب زندگی بهتر و آینده بهتر در یک کشور اروپائی به اشرف آورده شده بود و در انقلاب مریم می خواستند او را ذوب کنند
مشخصات :
محمد رضا بابا خانلو
اهل/ تهران
شغل / خیاط
محمدرضا هم مثل خیلی های دیگر در تور نفرات سازمان می افتد و با شناخت از ضعف ها و مشکلات مالی به او وعده فرستادن به اروپا و شغل خوب داده می شود فقط بشرط اینکه مدتی به عراق بیاید تا بتواند در کشور های اروپائی کیس پناهندگی داشته باشد ( او قبول می کند) و به عراق اعزام می شود و مدت چند ماه که گذشت تقاضای رفتن می کند که به او گفته میشود از این خبر ها نیست یا در اینجا می مانی یا باید ۳ سال در زندان سازمان بمانی تا اطلاعاتت سوخته شود و سپس تحویل دولت عراق داده میشوی و باید به جرم ورود غیر قانونی هم هشت سال در ابوغریب زندانی بکشی در صورتی که او دارای پاسپورت قانونی بود اما سازمان به همین منظور و برای سو استفاده ،همه افراد را با پاسپورت جعلی و بدون مهر ورود ، وارد عراق می کرد. بعد از مدت ها درگیری وقتی سازمان دید که او به هیچ صراطی مستیم نمی شود ریل معمول خود را شروع کرد ریلی که سرانجام آن معمولا خودکشی ها و خود سوزی های زیادی بدنبال داشت
ریل فشار تشکیلاتی بر محمد رضا شروع شد از کتک کاری در نشست ها و وادار کردن افراد که سر او فریاد می کشیدند وبا رکیک ترین دشنام ها روبرو بود تا تحقیر کردن و در نشست ها صد نفر تف انداختن به او، اما کار ساز نبود او تصمیم به رفتن گرفته بود مرحله بعدی را سازمان با او شروع کرد ریل بنگالی کردن و… زندان که او را در یک بنگال بدور از مقر و بقیه افراد زندانی کرد و مرتب مورد اذیت آزار قرارش می دادند این ریل برای همه بود و در سازمان معمول بود
سازمان کار این اذیت آزار سیاق ثابت فردی جانی به اسم امید برومند(ناجی) بود.
نفر دوم افشین علوی که در حال حاضر ساکن فرانسه می باشد و همراه مریم رجوی و از مترجمین مریم رجوی است
نفر سوم علی رضا موسائی
نفر چهارم علی رضا زنگی آبادی
در طول این مدت گاها از نزدیک آن بنگال که رد می شدیم صدای داد فر یاد ها و اذیت آزار این نگون بخت بگوش می رسید نیاز به شنیدن هم نبود چون می توانستیم تصور کنیم که چه به روز آن بیچاره می آید از کتک کاری گرفته تا بی خوابی دادن تا قطع سیگار افراد سیگاری تا دشنام دادن های ناموسی که در فرهنگ ما ایرانی ها از حساسیت خاصی برخودار است
محمد رضا مدت یک هفته بیشتر نتوانست دوام بیاورد درعصر یک روز از غفلت زندانبانانش استفاده کرد و خودش را به محوطه زمین مراسم رساند و در مقابل چشم همه خود را به آتش کشید
محمد رضا در چند ثانیه شعله ور شد بطوری که کسی نمی توانست به او نزدیک شود فقط فریاد می کشید و یک چیز را می گفت اولین جمله اش این بود خدا حافظ مادر و فقظ تکرار می کرد مادر مادر مادر مادر و تا جایی که توانست فقط مادرش را یاد می کرد آخر او آمده بود که کار پیدا کند و پول پیوند کلیه برای مادرش دست پا کند اما گرفتار دجاله ای به اسم مریم قجر شده بود که عشق به مادر حرام بود شاید جرم محمد رضا هم همین بود عشق به مادرش و اصرارش برای رفتن و دلیلش که همان پیدا کردن پول برای مادرش بود چون عشق به خانواده عشق به مادر در پیشگاه معظم له مریم قجر بزرگترین جرم بود
در حین شعله کشیدن محمد رضا ناجی و نفرات هم تیمش به کسی اجازه نمی دادند که به کمکش بروند فقط یک نفر این کار را کرد که او را هم به باد فحش کشیدند که چرا داری به یک مزدور … کمک می کنی بعد هم وقتی شعله ها خاموش شد ناجی و هم تیمی هایش او را زیر لگد گرفتن اما مگر در دیکتاتوری حاکم بر سازمان کسی جرعت می کرد چیزی بگوید
بهر شکلی او را به بیمارستان اشرف بردن و از آنجا هم به بیمارستان الکندی بغداد منتقل کردن و متاسفانه من هم بعنوان تیم حفاظت همراه او رفتم و مدت یک ماه نیم همراه اکیپ در بیمارستان همراه او بودم در این مدت که همراه او بودم تنفرم از سازمان از عملکردهایش به نقطه اوج رسیده بود و چندین بار تقاضا کردم که من نمی توانم همراهش باشم اما کو گوش شنوا مسئولینی که همراه او بودن از هیچ توهین و تحقیری کم نمی گذاشتند و تنها نفر همراه او که رابطه انسانی داشت عسگر بود تیم حفاظات شامل دو تیم بود تیم داخل بیمارستان و تیم بیرون که من تیم بیرون بودم و در طول روز چند بار به اتاقش مراجعه می کردم
علی رغم توصیه های شورای پزشکی بیمارستان که اینجا بدلیل تحریم توان رسیدگی در عراق نیست و مرگ او حتمی است حداقل به اردن یا کویت یا ترکیه ببرید اما با سوگندی که مسعود رجوی خورده بود که اگر نفری در حال مرگ باشد بگویند یک روز از عراق خارج کنید زنده میشود خارج نخواهم کرد البته بجز… مثل جابر زاده و……. چون خبر کامل داشتیم که رقیقه عباسی برای یک عمل ساده به فرانسه فرستاده شد بتول رجائی هند جگر خوارش همین طور و ابن ملجم رجوی جابر زاده هم همین طور اما سازمان این اجازه را نداد
تا حال او وخیم شد و روز های آخرش را داشت سپری می کرد که سر کله منوچهر الفت که پرسنلی به آنها می گفتند پیدا شد و منتظر یک فرصت بودن محمد رضا به کما رفت و ما را از اتاق بیرون کردن و فقط منوچهر الفت و ناجی در اتاق ماندند من هم بیرون رفتم اما بر حسب اتفاق جایی نشستم که روبروی پنجره اتاق محمد رضا و باز بود که صدای آنها را می شنیدم آنجا متوجه شدم که گفتن تمام کرده و مرده که شروع کردن یک سری کاغذ ورقه در آوردن و در حالت مرده اثر انگشت او را پای کاغذ ها می گذاشتند که من و عسگر شاهد این ماجرا بودیم اما هر کدام از همدیگر پنهان می کردیم چون نمی خواستیم به روز محمد رضا بیفتیم خلاصه بعد از گرفتن اثر انگشت ها در حالی که محمد رضا فوت کرده بود عصر همان روز هم به ما گفتند که شما هم دیگر بروید و بعد از آن هم دیگر معلوم نشد که در کجا او را دفن کردند و از آن روز این عذاب وجدان را دارم که چرا سکوت کردم و تمام صحنه ها که یادم می افتد بیشتر دچار این عذاب وجدان هستم
راستی مادرش هنوز منتظر است که محمد رضا برایش پول فراهم کند تا کلیه اش را پیوند بزند؟
راستی مادرش از سرنوشت او خبر دارد ؟
خبر دارد که کجا دفن شده؟
امیدوارم روزی برسد که من هم به آرامش برسم آن روز تنها روزی است که رجوی در مقابل دنیا پاسخ گوی این جنایات باشد
لازم به ذکر است از هموطنانی که خانواده محمدرضا بابا خانلو را می شناسند به این خانواده اطلاع دهند شاید بتوانند از چشم انتظاری در بیایند و هم اینکه با مراجعه به سازمان محل دفن فرزندشان را پی گیری کنند
قربانیان فرقه رجوی – 19
قربانیان فرقه رجوی – 19
داوود احمدی
سایت ندای حقیقت – 9اذرماه 1395 برابر با29/11/2016
منابع – ایران دیدبان – درگفتگو با ربابه شاهرخی، مادر قربانی، سوئد،
داوود احمدی متولد 1338در یک خانواده مذهبی وسیاسی بزرگ شد. برادربزرگترش به نام عباس در سال 1356در انقلاب ضد سلطنتی در درگیری با عوامل حکومت شاه شهید شد. تحت تاثیرات فضای سیاسی خانواده سایرخواهران و برادران این خانواده پس از انقلاب 1357، بدون آگاهی جذب سازمان مجاهدین شدند. داوود احمدی در حوالی سال های 60 نیز زندانی شده بود نهایتا حدود سال 62به عراق اعزام شد و در آنجا بصورت حرفه ای وصل سازمان شد. در این سال ها مادر داوود به نام ربابه شاهرخی نیز به تبعیت از فرزندانش زندگی خود را رها کرده و در خدمت تشکیلات در انتقال نفرات سازمان از ایران به عراق بطور غیرقانونی کمک وفعالیت می کرد. ربابه شاهرخی ، پس از سالها همکاری با مجاهدین در قسمت سرنخ یابی و بارها رفت و آمد غیرقانونی مابین ایران و عراق در شرایط جنگی، در سال 1364 بنا بر اصرار سازمان، در خاک عراق باقی ماند و در این سال بود که برای اولین بار در عراق فرزندش داوود را در سازمان ملاقات کرد. ربابه همچنین قبل از عزیمت به عراق و در سال 1363 زمانی که در ایران به سر می برد، شاهد توطئه و چک امنیتی از جانب مجاهدین خلق در ارتباط با پسرش داوود بود. توطئه و چک امنیتی بدین صورت بود که عوامل اطلاعاتی مجاهدین خلق از کشور عراق به ربابه در ایران تلفن زدند و خود را از کارمندان اداره آموزش و پرورش اهواز معرفی کردند و از ربابه در مورد فرزندش داوود، سئوال کردند که ما دوست او هستیم و حال نمی دانیم داوود کجاست؟ ربابه چون فکر می کرد شاید آنان از ایران زنگ زده باشند، جواب داد، مگر شما داوود را دستگیر و به زندان نبرده اید؟ من که 6 ماه است با وی قهرم و هیچ خبری از او ندارم. ربابه شاهرخی همچنین نقل می کند، زمانی که وی به سلیمانیه عراق …و به پایگاه مصباح واقع در مجموعه پایگاههای ابراری، وارد شد با حیرت به زندان مخوفی برخورد کرد که تمام تنش لرزید و او هیچگاه باور نمی کرد سازمانی که سالها با جان و دل برایش کار کرده بود، زندان هم داشته باشد. سپس چندی بعد وقتی با خودروی پیک به کرکوک می رفت، راننده پیک از وی سئوال کرد، مادر بگو ببینم وقتی از زیر زمین پایگاه مصباح پایین رفتی چه حالی به تو دست داد؟ مادر جواب داد که با دیدن آن زیرزمین، تمام تنم لرزید. او دوباره گفت، پسرتان داوود، همراه با 53 نفر دیگر حدود 50 روز در آنجا زندانی بودند. در اثر مشاهده چنین صحنه های باورنکردنی بود که ربابه شاهرخی، به اطرافش به دیده شک نگریست و به جستجوهای بیشترش در روابط و مناسبات مجاهدین ادامه داد. وی سپس در اواسط سال 1364، زمانی که به طور تصادفی با فرزندش داوود، از شهر سلیمانیه به سمت کرکوک حرکت می کرد، در میانه راه رو به فرزندش کرد و گفت، بگو ببینم پسرم مگر سازمان زندان دارد؟ داوود جواب داد، چطور مگر؟ آره سازمان زندان دارد و آنها زمانی که من در ایران و قطع با سازمان بودم به من شک بردند و با زندانی کردنم و با تحقیقاتی که از ایران در رابطه با من به عمل آوردند، دانستند که من مورد امنیتی نداشته و سالم هستم، اینچنین بود که بعد از چک امنیتی، مرا از زندان آزاد کردند، اما من از زندانی شدنم اصلاَ ناراحت نیستم چون آن مورد چک امنیتی لازم بود، اما ناسزا گفتن و این که من مزدور هستم، بسیار رنجم می داد و هنوز وجدانم ناراحت است. داوود احمدی، پس از طی یک دهه همکاری حرفه ای با سازمان مجاهدین در ایران و عراق، در سال 1366 برای یک ماموریت خطرناک و شبهه برانگیز خود را آماده کرد. ماموریت فوق العاده خطرناک و مشکوک داوود این بود که در اوایل سال 1366 وی پس از ازدواج با دختری مجاهد در تشکیلات مجاهدین، روانه بغداد و پایگاه سعادتی شد. پایگاه سعادتی در بغداد محل اقامت مسعود رجوی رهبر فرقه مجاهدین بود. حدود یک ماه، تعداد 50 تن رزمنده در آن پایگاه، به سرپرستی افسر عراقی به نام سروان خالد و عباس داوری از اعضای بلندپایه و معتمد مجاهدین، به آماده سازی برای ماموریت خارج از عراق، مشغول به کار شدند. ماموریت، کشور عربستان، شهر مکه و مراسم حج آن سال بود. اعضای مجاهد، همراه با گروهی از افسران عراقی، آموزش لازم را دیده بودند تا در مراسم حج آن سال با ظاهرسازی و ریش بلند به مکه رفته و با داشتن عکسهایی از رهبران جمهوری اسلامی، خود را از حجاج طرفدار جمهوری اسلامی جا زده و درگیری مابین حجاج معتقد به برائت از مشرکین که در نتیجه پس از فعالیت شان به درگیری با پلیس عربستان می انجامید، اقدام نمایند و جو درگیری را دامن زنند. در آن درگیری که چاشنی انفجارش اعضای مجاهدین خلق بودند، دولت عراق با ارسال نیروهای مجاهد به این ماموریت، ضمن چک وفاداری آنان در خاک عراق، سعی بر آن داشت تا در ایام جنگ مابین ایران و عراق، دولت عربستان را از ایران دور و به سمت عراق بکشاند که النهایه نیز موفق شد و بعد از آن واقعه بود که آیت الله خمینی پس از درگیری مکه، خطاب به رهبران عربستان گفت که اگر او صدام حسین عراقی را ببخشد، حکام وهابی در عربستان را نخواهد بخشید. در درگیری مکه که بانی و مبتکرش اعضای مجاهدین بودند، 1450 تن کشته شدند که از آن تعداد، 450 زوار ایرانی و مابقی اتباع کشورهای اسلامی دیگر بودند. در سال1367، همسر اول داوود در عملیات نافرجام فروغ جاویدان/مرصاد، کشته شد و از آنجا که داوود در سازمان دارای مسئولیتهای حساسی چون فرماندهی گردان، مسئولیت تعمیرگاه و مدتی هم محافظ شخص مسعود رجوی بود، دوباره در سال 1367 در سازمان ازدواج کرد و در حالی که همسر دوم داوود، باردار بود، در سال 1368، یکی از روزها خبر آوردند که داوود احمدی خودکشی کرده است! در این رابطه، مادر داوود را سریعاَ به جلسه توجیهی دعوت کردند. مادر وقتی وارد جلسه شد، از فرماندهان سازمان مثل مهدی ابریشم چی، محبوبه جمشیدی و زهره اخیانی را دید که در آن نشست حضور دارند. آنان فرماندهان سازمان، ابتدا با لحنی گرم و دلجویانه با مادر برخورد کردند وبه دنبالش چنان فلسفه بافی کردند که اینها همه ظن مادر را برانگیخت و مادر در ابتدا با خودش فکر کرد، شاید دخترش پروانه که در آن ایام بارداربود، مرده است؟ ولی بعد از چند دقیقه، مهدی ابریشم چی شیرازه سخن را به دست گرفت و با طلبکاری و حق به جانب خطاب به مادر گفت، میدونی آقاپسرت بریده و می خواسته برود؟! به خاطر زنش که در عملیات فروغ جاویدان کشته شده خودش رو دار زده و الآن هم جسدش در پزشکی قانونی است…! این خبر برای مادرِ داوود باورکردنی نبود. مادری که خود نیز دوران تنبیهی اش را در آشپزخانه سازمان سپری می کرد، چرا این که قبل تر او در امداد سازمان کار می کرد و از دیدن زخم و جراحت بیماران حالش بد می شد و طاقت دیدن مرگ و میر همرزمانش را نداشت. مادر در ابتدای شنیدن خبر مرگ فرزندش، بهت زده شد چرا این که فرزندش داوود با این کارش مادر، همسر، برادر، خواهر، زنش و ایضاَ رهبری سازمان را تنها گذاشته است! مهدی ابریشم چی پس از توجیهات فراوان در باب مرگ داوود، دوباره رو به مادرش کرد و گفت، با این کارِ پسرت آبروی سازمان در خطر است و ما از تو کمک می خواهیم. مادر با عصبانیت جواب داد، من هر کاری از دستم برآید برای آبروی سازمان انجام می دهم. سپس ابریشم چی از مادر خواست تا فردا در تشییع جنازه فرزندش شرکت کند که مادر قبول نکرد تا این که یکی دیگر از فرماندهان خطاب به مادر می گوید که مسعود رجوی می خواهد تلفنی با تو حرف بزند و او می خواهد که تو فردا نه به عنوان مادر بلکه به عنوان نماینده سازمان در تشییع جنازه پسرت شرکت کنی! مادر با این که ناراضی بود، ولی با اصرار فرماندهان و سفارش رجوی در تشییع جنازه فرزندش داوود، شرکت کرد. تعداد حاضرین 13 تن بودند که جملگی در مقابل مادر داغدار به بگو و بخند مشغول بودند. (و این برخلاف روال همیشگی سازمان بود که صدها تن در تشیع جنازه فردی که کشته می شد شرکت کرده و مراسم های رسمی برگزار می کردند.)آنها بر خلاف دیگر شهدایشان که حتماَ اجساد را قبل از کفن و دفن بر گرد حرم امام حسین در کربلا طواف می دادند، در مورد داوود این مراسم را اجرا نکردند و تنها اجازه دادند تا در آخرین مرتبه مادرش جسد فرزندش را از نزدیک رویت کند. مادر برخلاف تصورش که فرزندش خودکشی کرده، ولی با دیدن جسد فرزند، بهت زده شد و با خود نجوا کرد که اگر داوود خودکشی کرد، پس چرا مثال یک کودک معصوم آرمیده و هیچ گونه آثارِ کبودی و خون مردگی بر گردن و صورتش ندارد؟ مادر در این حین منقلب شد و به پیشداوری خود و گفتار رهبران مجاهدین تردید کرد. تردید دیگر مادر هنگام خاکسپاری داوود در گورستان وادی السلام کربلا بود. مادر به صحنه مشکوکی برخورد کرد و آن این که مزار داوود از جمع شهدای سازمان به دور بود و برخلاف مزارهای دیگر که از جلال و عظمتی برخوردار بودند، مزار داوود کاملاَ بی رنگ و رونق و پرت بود. سپس مادر از دور دید کسی به فیلمبرداری از صحنه نمایش مشغول است و او با دیدن آن صحنه های مشکوک، از حال رفت و در آن شرایط همرزمانش به وی کمک نکردند و تنها چند عرب که آن اطراف مشغول بودند، با مشاهده مادرِ غش کرده، کمک کردند تا وی به هوش آید. مادر با دریافت آن تحقیرها نسبت به خود و فرزندش، این که اولاَ روی سنگش همان اسم کارت شناسایی(عدم تعرض) داوود را حک کرده بودند، نام محمود اکبر قاسم، ثانیاَ هیچ سنگ و یادگاری از فرزند جوانش باقی نیست، به محسن رضایی که آنجا ایستاده بود، اعتراض کرد، شما که این همه امکانات و ثروت دارید، چرا گور فرزندم باید بی هیچ نام و نشان و در این گورستان گم و گور باشد؟ که اعتراضش مورد قبول محسن رضایی و سازمان واقع نشد. ربابه شاهرخی همچنین نقل می کند، پس از ختم مراسم و در هنگام مراجعت از گورستان کربلا به بغداد، افرادی که در مسیر راه همراهم بودند، با کمال راحتی و خوشنودی به شنیدن موسیقی مشغول بوده و اساساَ توجهی به حال نزار من نمی کردند. پس از چند روز از آن ماجرا و خاکسپاری داوود، دوباره جلسه توجیهی دیگری برای مادر برقرار کردند و در آن جلسه، مادر را توجیه کردند این که مادر در دادگاه شهادت دروغ بدهد و بگوید که فرزندش به خاطر زنش خود را کشته است! در جلسه دادگاه، تمامی آن 13 تنی که در مراسم خاکسپاری داوود شرکت داشتند، جملگی گواهی دادند که داوود احمدی خود را به خاطر فراغ زن اولش حلق آویز کرده است! سپس رییس دادگاه از مادر مقتول خواست تا شهادت و توضیح بدهد که فرزندش با چه کسی دعوا داشته و آیا صحنه قتل را به او نشان دادند یا نه؟ مادر در جواب گفت که ما همه اعضای یک خانواده ایم و هیچ گونه دعوایی با هم نداشته و نداریم! رییس دادگاه با حیرت سئوالات دیگری از مادر کرد که در این حین مترجم مجاهدین و افسر عراقی حاضر در جلسه، به تبانی با همدیگر پرداخته و سخنان مادر را به گونه دیگری ترجمه کرده و به عرض رییس دادگاه رساندند و سرانجام با خوشحالی تمام، جملگی حضار و شهود ابراز رضایت از کار دادگاه کردند و راضی شدند به نتیجه دادگاهی که در ارتباط با مرگ مشکوک داوود احمدی، صورت گرفته بود. سرانجام با مرگ داوود احمدی در سال 1368 در سازمان، ربابه شاهرخی مادر، خواهر، برادر، همسر و دیگر اعضای خانواده اش به مرور، که به حقیقت مخوف تشکیلات فرقه پی برده بودند در فعالیت با سازمان تامل دیگری کردند، سپس جملگی کناره گرفته و جدا شدند و هم اکنون همسر و فرزند ش که اکنون بایستی 24-23 ساله باشد ، در شهر یوتوبوری سوئد زندگی می کنند.