علی اکبر آفریننده : روایت دردهای من قسمت سی و ششم

0
766

بنا به درخواستهای مسخره مسئولین مجاهدین، آمریکائیان نیز جواب مثبت داده وپذیرفته بودند. ( برای اولین بار در تاریخ بود که سلاحهای خلع سلاح شده تنظیف می شد!!). بنابراین هرهفته از قرارگاه اشرف گروههایی ازهر یکان بار وبندل، آب وغذا بار کامیون ایفا و جیپ می کردند و با مسخره کردن مسئولین با اسکورت و حفاظت آمریکائیان راهی قرارگاه ذاکری می شدند تا به اصطلاح زرهی ها را سرویس و تنظیف سلاح کنند. 

روایت دردهای من…قسمت سی و ششم

علی اکبر آفریننده ـ رضا گوران ـ 04.02.2015

لینک به قسمت سی و پنجم
تنظیف سلاح سلاحهای خلع شده:
در اینجا ضرویست اشاره مختصری داشته باشم به جریان تنظیم رابطه مسئولین سازمان بعد از خلع سلاح شدن سازمان که در قسمت های گذشته از قلم افتاده بود. هنگامی سازمان کاملا خلع سلاح شد و کلیه سلاح ها تحویل ارتش آمریکا گردید. مسئولین سازمان مجاهدین با پرداخت رشوه های کلان و چاپلوسی و قول و قرارهای همکاری همه جانبه و وحدت کار کردن با “صاحبخانه جدید” دل ژنرالها و فرماندهان ریز و درشت آمریکایی را بدست آوردند که با درخواستهای مکررآنان جامه عمل بپوشانند.(همانهای که حالا بازنشسته شده و امروزه به خاطر دلار ونه مسئله دیگری از این جریان حمایت و پشتیبانی می کنند، در آن روزگار به بهانه های مختلفی از طرف مسئولین سازمان رشوه و هدیه دریافت می کردند تا دمار ازروزگارزندانیان “تیف” در آوردند) مبنی براینکه نیروهای سازمان در شرایطی بسیار سخت وخیم با وضعیتی بحرانی، روحی روانی، قرارگرفته اند. پس برای برون رفت از این مشکلات به نیروهای سازمان اجازه داد شود هرهفته تعدادی ازنفرات به قرارگاه ذاکری(سپاه دوم) مراجعه و زرهی ها را سرویس ونگهداری کنند؟؟!!
بنا به درخواستهای مسخره مسئولین مجاهدین، آمریکائیان نیز جواب مثبت داده وپذیرفته بودند.(برای اولین بار در تاریخ بود که سلاحهای خلع سلاح شده تنظیف می شد!!). بنابراین هرهفته از قرارگاه اشرف گروههایی ازهر یکان بار وبندل، آب وغذا بار کامیون ایفا و جیپ می کردند و با مسخره کردن مسئولین با اسکورت و حفاظت آمریکائیان راهی قرارگاه ذاکری می شدند تا به اصطلاح زرهی ها را سرویس و تنظیف سلاح کنند. در واقع این یک نوع تفریح و سرگرمی برای افرادی که در دخمه اشرف محصورشده بودند بشمار می رفت. به محض رسیدن به قرارگاه ذاکری افراد سریع به صورت فرمالیته و صوری دستی به زرهی های و سلاح های خلع شده می کشیدند. سپس به سراغ نهرآبی که درآن نزدیکی جریان داشت می شتافتند وشروع به شنا و تفریح و استراحت کردن و غذا خوردن می پرداختند. غروب هم با شادی و خوشحالی وصف ناپذیری که روزی را در بیرون ازهفت حصاردخمه اشرف سپری کردند، برمی گشتند.
هدف و انگیزه مجاهدین از این اقدامات کاذب چیزی نبود جزء اینکه به افراد القاء کنند و به قبولانند که ارتش آمریکا به این زودی سلاح ها را پس می دهند و…. چنان با شدت و حدت وصف ناپذیری تبلیغات پوشالی به راه انداخته بودند که اکثر به اتفاق نیروها باور کردند به این زودی با سلاح های غربی و مدرن تسلیح می شوند و… هر روز دامنه تبلیغات تسلیح شدن نیروهای سازمان به سلاح های نو و مدرن غربی گسترش می یافت و… تا اینکه چند وقت بعد، نیروهای آمریکائی اجازه خروج به افرادی که طبق روال هفتگی قصد داشتند برای سرویس و نگهداری زرهی ها به قرارگاه ذاکری(سپاه دوم) بروند را ندادند و از دم درب فرعی ضلع شرقی اشرف برگرداند شدند. راه پیک نیک و تفریح و آب تنی کردن افراد هم قطع شد، مدتها افراد بهم ریخته و افسرده تر از قبل شدند.
آمریکائیان سلاح ها و زرهیها را از کار انداختند و همه را نابود و از بین بردند. باز این رجوی بود که بور شد، اما از رو نرفت و با وعده و وعیدهای پوک و بی پایه و اساس سعی و تلاش می کردند افراد را امیدوار به ماندن وفضای نظامی گری چون گذشته کند و نگه دارد، در این راستا دستور داده شد سلاح های چوبی ساخته شود و با گرز و گوپال و دسته بیل و دسته کلنگ افراد را مشق و تمرین نظامی می دادند. با اتمام ماموریت ارتش آمریکا در عراق مجاهدین بی صاحب و رها گشتند. درابتدای ورود آمریکائیان به داخل دخمه اشرف انواع طرحهای چاپلوسانه ای اجرا می شد تا دل آمریکاییها را بدست آوردند که تماما به چاه باطل افکند شد و فقط خاطرات آن دوران در یادمان ها باقی ماند. تمامی زورگوئیها وبی عدالتها و تبعیضات و اتوریته تشکیلات مافوق دموکراتیک انقلابی توحیدی تنها جایگزین رژیم بشکلی مفتضحانه همچون دیواربرلین المان شرقی فرو ریخت و…. خوابهای پنبه دانه رجوی به باد فنا رفت.
طرح و اجرای فرار از جهنم شیرهمیشه خفته “رجوی”!
دو روز بعد ازجلسه با حکیمه و دیگر فرماندهان شیر خفته، یعنی روز پنج شنبه ۱۵ آبان ماه ۱۳۸۲ برابر با ۶ نوامبر ۲۰۰۳ میلادی بین ساعت ۷ و ۸ عصربا طرح و برنامه ریزی از پیش تعیین شده همراه ۴ تن از دوستان از سازمان انحصار طلب خود بین مجاهدین رجوی گریختیم، سپس به اسارت نیروهای ارتش آمریکا در آمدیم، از تاریخ فوق تا روز آزادی از زندان تیف ارتش آمریکا یعنی چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۶ برابر با ۱۹ دسامبر۲۰۰۷ میلادی به مدت ۱۵۰۳ روز در زندان تیف در چادرهای برزنتی با توجه به شرایط حاد جنگی عراق و نداشتن هیچ امکاناتی در اسارت بسر بردم. شرایطی بسیار سخت تر از زندانهای معمولی. عصر روز آزادی یعنی همان چهارشنبه ۲۸ آذر ماه ۱۳۸۶ پس از طی طریق مسیر زندان تیف، قرارگاه اشرف تا کرکوک درآن شهربی قانون و پر خطر همراه ۲ تن دیگرازهم زندانیان به نام احمد و کریم که صبح همان روز با هم از زندان تیف آزاد شده بودیم مجددا دستگیر و راهی زندان آسایش(اداره اطلاعات و امنیت) اربیل، کردستان عراق شدیم و…. ظاهرا سهمیه ما از این دنیا فقط زندان است و نامردمی دیدن.
در آن دوران تلخ و سیاه زندان تیف رنج ها و ملالت های فراوانی متحمل شدیم، اما همه ی افراد جدا شده ازتشکیلات مخرب و منحرف، خوشحال بودند، خوشحال بودند که از دست سازمان انحصارطلب خود بین و مسئولین بغایت سرکوبگر و سرکار گذاشتن بنام مبارزه و نشستهای تحقیر و خرُد کنندی مختلف عملیات جاری و غسل و دیگ و قابلمه نجات پیدا کرده بودند.
سر ظهر روزی که قصد جداشدن و خارج شدن از فرقه رجویه را داشتیم ارسلان اسماعیلی خودش را به من رساند وبا ناراحتی و نگرانی گفت رضا گند زدم، نمی توانیم فرار کنیم، لو رفتیم!! امروز صبح یوسف (مسئول قرارگاه) مرا صدا زد وبا توپ و تشر و عصبانیت گفت: ما مطلع هستیم شما گروهی می خواهید با رهبری رضا گوران فرار کنید! از همه چیز باخبر هستیم شما نمی توانید از دست ما در بروید همه شما را دستگیر و زندان می کنیم !! و….. پرسیدم خوب، تو به او چی گفتی؟! ارسلان گفت: جواب دادم برادر یوسف اولا این اخبار که به شما رسیده دروغ محض است. دوما به یاد داشته باش صدام حسین دیگردراریکه قدرت نیست و ما نزد آمریکائیان اسم و رسم داریم و کارت شناسائی برایمان صادر کردند. اگر شما بخواهید بلائی سر ما بیاورید باید به آمریکائیان جواب پس بدهید.همین که این حرفها را زدم یک مرتبه یوسف آرام گرفت و شروع کرد آرام نصیحت کردن که یک موقع اشتباهی دچار نشوید و…. اگر می خواهید از سازمان جدا شوید بیائید درخواست بنویسید تا خودمان شما را تحویل آمریکائیان بدهیم و…
به ارسلان گفتم آفرین، یوسف انتظار چنین جواب دندان شکنی را از طرف تو نداشته، فکرکردن دوران صدام حسین ملعون است و هر غلطی بخواهند می توانند سر بچه های مردم در بیاورند. ولی ما هم باید مواظب تنظیم رابطه های خود باشیم گرفتار نشویم، چند باریاد آوری کرده بودم نباید پیش کسی از فرار حرف بزنی؟! ارسلان گفت: باور کن خواستم به میثم کوچولو کمک کنم، او ما را لو داده. میثم نوجوان ۱۳ ساله ای بود که والدینش از ایران او را به عراق و سازمان فرستاده بودند. گاهی اوقات گریه می کرد ومادرش را می خواست و می گفت: دلم برای خانواده ام تنگ شده و…ارسلان وضعیت و رفتار وخیم و نا به هنجار او را دیده بود دلش به حالش سوخته بود خواست ثواب کند که کباب شد.
به ارسلان گفتم این خواست خداست، امروز بهترین وقت برای خارج شدن از تشکیلات سازمان است ، برو به بچه ها بگوامروز عصر حرکت می کنیم . ارسلان با تعجب گفت: رضا من می گم لو رفتیم تو می گی امروز فرصت خوبی است؟ گفتم آری داداش خوبم مسئولین حالا فکر می کنند ما ترسیدیم وجا زدیم و هیچ اقدامی نمی کنیم. بنابر این خیالشان راحت است و کمتر برامون بپا و نگهبان می گذارند. با خیال راحت می توانیم از این فرصت استفاده کنیم. ازقبل بین بچه ها تقسیم کار کرده بودیم راننده کامیون می بایست ۵ لیتر بنزین برای خود سوزی و دفاع از خود مان آماده می کرد و…
درطی سالهای که کلاهبردار عقیدتی نشستهای مختلفی برگزار می کرد، جمعی ازرزمندگان که بنده نیز در بین آنها حضور داشتم در مراسم های مختلف، با این آقا و بانو چند قطعه عکس یادگاری گرفته و در نشریه سازمان نیز منتشر شده بود، من این نشریه ها و عکس ها و کتابچه ۵۸ ماده ای و کتابچه پرچم که چندی پیش در اینترنت منتشر شد همراه نشریه شماره ۳۸۰ که در سال ۱۳۷۶ عکس و مشخصات تعدادی از بچه های بخت برگشته ای که خواهان جدائی وخارج شدن از تشکیلات بودند را با مارک و تهمت جاسوس و نفوذی وزارت اطلاعات رژیم منتشر کرده بودند را گرد آوری و نگه داشته و در ته یک کوله پشتی گذاشته بودم، افسران امنیتی که مسئول تفتیش و بازرسی های مخفیانه کمد بچه ها در آسایشگاهها بودند تمام نشریه وعکس و نوشته های مرا درته کوله پشتی یافته ومصادر انقلابی کرده بودند، قصد داشتم آنها را برای امروز داشته باشم، اما مسئولین سازمان با دزدیدن آن مدارک فکر می کردند شاهکارکردند و دست مرا خالی نمودند.
غروب روز موعود یک دست لباس سبز رنگ پوشیدم و با چند تن از دوستان خداحافظی کردم، یکی از دوستان قدیمی گفت: آقا رضا راه درستی انتخاب کردی و ارزش ریسک کردن هم داره، بعد از نزدیک به سه دهه مبارزه در این خراب شده پشت سرت همین راهی که توحالا می ری من هم خواهم پیمود، جای ما دیگر اینجا نیست، دیر و زود دارد اما سوخت سوز و ندارد، او بعدها به زندان تیف آمد و سپس خودش را با هزار مشقت به خارج رساند. در این برهه از زمان افراد زیادی با توجه به سقوط صدام حسین و از دست دادن پشتیبان تشکیلات آهنین!! جدا می شدند.
این را هم اضافه کنم مسئولین با مهندسی کردن چک و تفتیش کمدها و به عمد جابجا کردن وسایل فردی داخل کمدها طوری که جلب نظر و توجه فرد کند به دنبال بوجود آوردن فضای ترس و دلهره و اضطراب و ایجاد رعب و وحشت در دل نیروها بودند.
چرا که افراد با این رفتارهای غیر انسانی نیروهای امنیتی مراقب و حواسشان جمع باشد در امان نیستند و دائما تحت کنترل افسران امنیت شیر خفته بسر می برند و هر لحظه تحت تعقیب هستند.درواقع با این رفتارهای زشت و ضد بشری با روح و روان افراد بازی می کردند و همه را به سخره گرفته بودند. درمقابل بچه ها هم ساکت نمی نشستند و جواب رجوی شیاد را با شعار نویسی در دستشوئی ها گاه و بیگاه می دادند، یکی از شعار نویسان دستشوئی های جلولا بنده بودم. واکنش هیستریک شیرخفته ی بی یال و کوپال در مقابل شعارها قابل توجه بود.
طبق دستور و فرمان فرماندهان می بایست هر فرد طبقه بالای کمد خود را اختصاص به عکس های شیر فراری ومهرتابان فرنگ نشین و فهیمه اروانی و… می دادیم. اگرچنانچه فردی عکس قاب شده مهرتابان و شیرخفته در کمد نمی گذاشت فوری فرماندهان دست بکار می شدند و عکس های این دو زوج کلاهبردار شیاد در قاب های مختلف طلائی تهیه و می آوردند و در طبقه بالای کمد قرار می دادند و با خنده و خوشحالی می گفتند: حالاببین کمدت چقدر زیبا و دوست داشتنی شده و….!! باور کنید در ابتدا درب کمد را باز می کردم وچشمم به این عکس ها می افتاد می خواستم سکته کنم وکلی رنج و عذاب متحمل شدم، اما به مرور زمان که به زور و اجبار به خورد ما دادند عادت کردم.
بدبختی این بود که فقط به داخل کمد ها بسنده نمی شد. ازداخل جیب لباس افراد گرفته تا تمام اتاق ها، راهروها، محوطه ها، سالن غذا خوری ها، داخل تک به تک کامیونها، جیپ ها و کل زرهیها و تانک ها و…هرآنچه که فکرش را بکنید مملو از عکسهای شیر خفته و جوهر بهاربود و به چشم می خورد. تازه روی تی شرتها و لباسها و… همه جا هرجا سر بلند می کردی عکسهای این دو کلاهبردار حقه باز مال مردم خور به چشم می خورد و آویزان بودند.
این پخش تصاویر دقیقا از صدام حسین تقلید و کپی برداری کرده بودند، هر جای سرزمین خراب شده عراق را نگاه می کردید عکس و نقاشی صدام حسین به چشم می خورد. کنار اتوبانها با بتن یک دیوارطاقدار جذاب در ابعاد مختلف مثلا دیواری به عرض ۵متر وطول ۸ متر ساخته وعکس ویا نقاشی صدام حسین ملعون به آن چسبانده بودند. البته عکس خمینی و خامنه ای هم به همین نحو و شکل در جای جای ایران ملازده به چشم می خورد. این اشخاص دیکتاتورمنش فرمانروایانی مطلق العانی هستند که به خاطر قدرت طلبی مطلق خود هیچ خدا و قانون و مرزی ندارند و نمی شناسند. با اعمال ننگین خود چون زندان،کشت و کشتار،ترور، ایجاد ترس، وحشت، سرکوب و خفقان حکومت خود را پیش می برند تا در نهایت سراز سوراخ موش در می آورند.
اطلاع نداشتن زادگان مریمی از ابتدائی ترین امکانات روز:
لازم است اینجا خاطره ای از یکی ازافسران امنیتی خواهر شورای رهبری در سال ۱۳۸۰ در قرارگاه انزلی درشهرجلولا را بیان کنم تا مردم بفهمند دردرون مناسبات تنها الترناتیو جایگزین، شیر خفته چه گذشته. ابتدا این را اضافه کنم، افسران امنیتی رهبرعقیدتی چه زنان و چه مردان، در بین افراد منفور بودند و هیچ رزمنده ای چشم دیدن این جانورهای ایدئولوژیکی، اطلاعاتی بی رحم را نداشتند. منفورترین خواهران شورای رهبری در دستگاه توحیدی انقلابی رجوی،با خواهران (زهرا) در دستگاه ولایت فقیه رژیم مقایسه و خطاب می شدند. و یا به بتول رجایی سر دسته بازجویان و شکنجه گران شیرخفته گفته می شد (هند جگر خوار)
روزی یکی از همین جانوران ایدئولوژیکی به نام زهرا که مسئول امنیتی نفرات قرارگاه ۹ بود از ستاد خارج، کف دستش را کنار گوشش گرفته بود و تند تند حرف می زد متوجه شدم یک وسیله و یا دستگاه بسیار کوچک سیاه رنگی در دست دارد و از طریق آن وسیله و دستگاه حرف می زند وپاسخ دریافت می کند! تعجب کردم و پیش خودم گفتم اون دستگاه کوچک چی بود که با آن حرف می زد؟!…
کنجکاو بودم و دلم طاقت نگرفت می خواستم از هر طریقی شده مطلع شوم آن دستگاه چی بود؟! سرظهرهمان روز خودم را به یکی از نفرات قدیمی نزدیک کردم، از قبل با هم به طور مخفیانه دوست شده بودیم و در حال حاضر در اروپا زندگی می کند. ایشان مسئول قسمت کامپیوترها و دستگاههای فتوکپی و مخابرات ستاد بود و در آن قسمت فعالیت می کرد. از ایشان که او را استاد صدا می زدم، پرسیدم استاد امروزصبح از قلعه به طرف ستاد می رفتم، دست یکی از زنان اطلاعاتی دستگاه کوچکی دیدم که با آن صحبت می کرد. ذهنم درگیر این مسئله شده، بدانم آن دستگاه چی بود؟! و…
استاد بزرگواربا متانت و صبوری گفت: آقا رضا استخبارات از این وسیله ها زیاد به اینها داده، ذهن خود را درگیر این موضوعات نکن، باور کن بارها من هم از آن دستگاهها دست بعضی ازمسئولین دیده ام ولی نمی دونم چیه اما کاربردی مثل تلفن دارد و….
گذشت تا زندان تیف در آنجا مشاهد کردم هر سرباز آمریکائی یکی ازآن دستگاههای که دست افسر زن امنیتی رجوی دیده بودم، دارند و با آن صحبت می کنند، فوری از سربازی پرسیدم این دستگاه چیه با آن صحبت می کنی؟!! سربازآمریکائی با تعجب هاج واج مرا نگاه کرد و فکر کرد او را دست انداخته و مسخره اش می کنم، ناراحت شد. ترجمه گران افغانی که در آنجا حضور داشتند به دادم رسیدند و گفتند این دستگاه موبایل است و…
به سربازآمریکائی توضیح دادم قصدم اذیت کردن او را نداشتم. برایش روشن کردم در تشکیلات شیر خفته خبری ازارتباط با تلفن و موبایل و کامپیوترو اینترنت نبوده حتی اجازه ملاقات و یا تلفن زدن به خانواده ها و نامه و… وجود نداشته. به زور و اجبارخانواده ها را متلاشی کردند و زنان و مردان از هم جدا وبچه هاشون هم مصادر انقلابی کردند وبردند و… از همه چیز و همه امکانات محروم بودیم. واقعا کنجکاو هستم ونمی دانستم آن دستگاه چی است، چه کار کردهای دارد و چطور کار می کند؟؟!! چون تا حالا از نزدیک ندیده بودم. سربازآمریکائی هم با تعجب وهمانند فرد برق گرفته ای سکوت کرده بود وفقط گوش می کرد. سپس عصبی شد و تند تند و پشت سر هم می پرسید چرا چرا چرا؟؟؟!!! و گفت: این دستگاه موبایل است، تلفن همراه.
بله عزیزان نیروهای اولین و آخرین الترناتیو مافوق دموکراتیک انقلابی توحیدی کلاهبردار تاریخی درهفت حصار دور خود می چرخیدند و در نشستهای عملیات جاری و غسل هفتگی فاکت جیرجیرکها و سوسکها و گنجشک و کبوتران و سوراخ تنه درختها و …. را می خواند و در مقابل تف باران فحش و لعن و نفرین می شدند، در درون هفت حصار و چهار چوبی که شیر خفته مشخص کرده بود می لولیدند. حق اطلاع و خبری خارج از ضوابط و چهارچوب درون تشکیلات را نداشتند.رادیو داشتن جرم بود و ممنوع، بعضی از افراد به طور قاچاقی و مخفیانه صاحب رایوی قدیمی و کهنه ای بودند، همانند شرایط زندانها.
یک تلویزیون مدار بسته داشتند ویا اخبارها و فیلمهای سانسوری ضبط شده از طریق ویدئویی سر نهار و یا شام به مدت نیم ساعت پخش می کردند. یک بولتن خبری داشتند. اخبارهای که حس می کردند به سود خودشان است وامید به نیروها را افزایش می دهد را دستچین و سانسور شده به تابلوی اعلانات می چسباندند که اکثرا هم غیر واقعی و دروغ بود. چرا که هرلحظه خبر ازسرنگونی و سقوط غریب الوقوع رژیم گوشزد می کرد و این همه گزارشات پوک و بی پایه و اساس را به خورد خلق قهرمان مستقر در اشرف می دادند.
با پر روئی ادعا داشتند و بلغور می کردند: عنصراصلی تشکیل دهند سازمان مجاهدین از آگاهترین و با سواد ترین وشجاع ترین عنصری های مافوق بشری هستند! اما همین عناصرمافوق بشری اطلاع و خبر نداشتند و نمی دانستند تلفن همراه چیست، نمی دانستند اینترنت چیست و چه کارکردهای دارد.ووو… در عوض می دانستند زوجین خداوندانی هستند که اگر یک مترفقط یک متر ازتشکیلات آنان فاصله بگیرند و دور شوند از گرسنگی و تشنگی و بی صاحبی تلف می شوند و به قهر جهنم می روند. در حالی که سالها بود در قهر جهنم ساخته دست آنها غوطه ور بودند و رنج و زجر می کشیدند. پس برای اینکه زنده بمانید خود را بسپار به رهبری و بچسب به انقلاب ایدئولوژیک که آن دو زوج مخترع آن بوده اند تا از گرسنگی و تشنگی تلف نشوید واحیا شوید!.
داستان روز جدایی:
اینجا خوب است به نکته ای اشاره ای کنم. درزمانی میهمانان عراقی پی در پی به قرارگاه اشرف برای بخور، بخور، می آمدند هنگام نمازاز مسئولین و مجاهدین پرسیده بودند مسجد کجاست تا نماز بخوانیم؟مسئولین که انتظارچنین پرسشی را نداشته و سخت غافلگیرشده بودند، گفته بودند ما مسجد نداریم!!مردم عراق با تعجب پرسیده بودند مگر شما مسلمان نیستید، مگر می شه جماعتی از مسلمانان مسجد نداشته باشند؟؟!! بر مبنای همین پرسش وپاسخ ساده مسئولین مجاهدین به دست پا افتاده و یکی از سوله زرهی های سابق که درعوض تانکها ی تحویل داده شده به آمپریالیسم آشیانه جغد و کبوتران و گنجشک های بیشماری شده بود، در کنار خیابان ۱۰۰ اصلی ترین خیابان اشرف تبدیل به مسجد کردند. برای ساختن منارهای مسجد از لولهای بسیار قطورآب که بدست آورده بودند استفاد کردند. با زحمات طاقت فرسا و عرق جبنین افراد سوله مذکور در ظاهر به شکل یک مسجد مبدل گشت و این مسجد قرارگاه و یا اردوگاه و یا شهر اشرف نشینان شد.
مسجد مذکور در گذشت زمان یک ملای مجاهد خلق هم پیدا کرده بود. یکی از مسئولین قدیمی سازمان که شنیدم با بنیانگذار سازمان مجاهدین محمد حنیف نژاد همکارو ارتباط داشته، به نام مجید معینی که در تشکیلات او را به اسم مستعار(آقا) می شناسند به دستور رهبر عقیدتی ریش گذاشته و ملای مسجد مذکور شده بود. طبق گفته افراد قدیمی مجید معینی در زندان شاه سمبل مقاومت در برابر شکنجه گران ساواک بوده است واز کادرهای قدیمی و بالای سازمان محسوب می شد. او در توطئه سال ۱۳۷۳ درسر فصل “رفع ابهام” به جرم جاسوس و نفوذی وزارت اطلاعات رژیم آخوندی برای ترور رهبرپاک باز دستگیر و زندانی وتوسط شکنجه گران قهار رجوی کلاش به شدت مورد ضرب و شتم و شکنجه فیزیکی قرار گرفته بود. و…
خواننده عزیز به این نکته باید توجه مبذول داشت، بعد از اینکه رهبرعقیدتی جنگ مبارزه مسلحانه را در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ اعلام کرده مجاهد خلق (آقا) به همراه دیگر کادرهای بالای سازمان از ایران خارج شده است. در حالی که وزارت اطلاعات رژیم آخوندی چند سال بعد یعنی دراواسط سال ۱۳۶۳ تاسیس شده . پس مجید معینی چطور می توانسته وزارت اطلاعاتی که هنوز متولد و تاسیس نشده عضو آن شده باشد؟! پس هدف اصلی رجوی مسئله دیگری می تواند بوده باشد، نه ابهام زدائی افراد شکاک، مثلا تمکین نکردن به سراب انقلاب ایدئولوژیک و جایگاه قداستی رهبرعقیدتی وبه بیراهه کشاندن جنبش. و…. دراین میان مجید معینی که از ابتدا در درون مناسبات و تشکیلات حضوری فعال و نقشی پر تلاش ایفا کرده چطوری و چگونه جاسوس و نفوذی وزارت اطلاعات شده است را باید از آقای رجوی کلاهبردار پرسید و جواب گرفت؟!…. و اکنون این عضو اطلاعات رژیم، پیشنماز مسجد رجوی شده است!!.
غروب روز فرار یازده رمضان هم محسوب می شد، اکثر نیروها روزه دار بودند همه را بار کامیون ایفاهای نظامی کردند و به مسجد بردند. بیرون از مسجد ایستاده بودم وبه سرکوب شدگان تحقیر شده ای نگاه و فکر می کردم که به نوبت دسته دسته از قرارگاههای خود سر می رسیدند و به آرامی در دل مسجد فرو می رفتند. بعد از اینکه همه ی نیروها در صف نماز گزاران قرارگرفتند و مقداری آرامش بر قرار شد. ملای عرب عراقی گردن سفید و کلفتی با لندگروزر خاکی رنگ، همراه محافظانش از راه رسیده. ملای مجاهد خلق (آقا) به پیشواز ملای عرب گردن کلفت آمد بعد از اهلا و سهلا با هم وارد مسجد شدند. مجاهد خلق آقا با ریش بلندی که گذاشته بود ابتدا او را نشناختم، با کمی تأمل به چهره شکسته وبا به جا آوردن ایشان برق از کله ام پرید. ملای عرب امامت پیش نمازی را بر عهده گرفت. هاج واج و سر گردان به این همه بدبختی و مکافات با دهانی باز و چشمانی ازحدقه در آمده خیره شده بودم و مانده بودم و فکر می کردم در جلوی مسجدی در ایران ملازده هستم یا در قرارگاه مبارزان و مخالفان ارتجاعی و… چه باید گفت؟! قضاوت با شماست خواننده گرامی.
اسامی همراهان:
با نگرانی و دلهره در بیرون از مسجد به انتظار دوستانی که در صف نمازگزاران فروتنانه در حال رکوع و سجده کردن بودند ایستاده بودم. به مرو سر وکله یک به یک شان پیدا می شد.
۱- احمد سلیمانی اسم مستعار مختار، اهل اسلام آباد غرب نزدیک به ۴۵ سال سن داشت در داخل ایفای مورد نظر پارک شده در پارکینک مسجد درازکش منتظررسیدن نفرات بود.ایشان مقداری اموال و زمین کشاورزی پدری در اطراف و داخل شهر اسلام آباد غرب به ارث برده بود، چوب حراج به اموال پدری زده همه را فروخته و خرج قاچاقچی و توراهی کرده بود، با انگیزه مبارزه و به امید اینکه در سازمان مجاهدین مبارزه ای در کار است راهی عراق شده بود. احمد با اسم مستعار مختار برعلیه بی عدالتی و نابرابری که در ایران ملازده با آن روبه رو و دست و پنجه نرم کرده بود به پا خواسته و به سازمان پیوسته بود. اما به قول خودش در سازمان با دروغ و ریا و تظاهر و مزدوری بیگانگان و مسائلی از این قبیل غیر قابل قبول وباوری روبه روگشته بود که برایش سخت و شوک آور بوده. براساس اخبار دوستان، ایشان از زمان رهایی از زندان تیف تا به حال درشهراربیل کردستان همراه تعدادی از همان زندانیان مجبور به اقامت اجباری شده و روزگار سختی را می گذراند.
۲- ارسلان اسماعیلی، اهل گیلانغرب از ۱۶ ویا ۱۷ سالگی به تشکیلات مافوق دموکراتیک رجوی! پیوسته بود. او در آن روزها ی سخت وآزار دهند مضطرب و پریشان خاطر در حال گریختن از تشکیلاتی بود که سالها پیش تر با هزاران امید و آرزو وانگیزه مبارزه در راه آزادی خانواده ، بستگان و دوستان و تحصیلات و …، همه و همه را پشت پا زده، فدا و رها کرده بود. با تمام توان و قوا خودش را برای پیوستن به سازمان مجاهدینی که ادعای مبارزه داشتند به آب وآتش زده بود، تا شاید بتواند خدمتی در حد توان به خلق قهرمان بکند. اما در مقابل به اعتمادش خیانت شد، بارها و بارها او را زندان انفرادی و شکنجه و تهدید به مرگ و زندان ابوغریب صدام حسین کرده بودند، چرا که نمی خواست در تشکیلات بماند و خواهان جدائی و خارج شدن از سازمانی شده بود که مزدوری صدام حسین و بیگانگان را استراتژیک خود قلمداد می کرد. و….
۳- ایرج موذن تبریزی، تقریبا ۲۵ ساله اهل جنوب منطقه بوشهرویا مسجد سلیمان، ایرج و برادرش علیرضا همراه یکی دوتن از دوستانشان از ترکیه به دام سازمان گرفتار، گول خورده و به درون مناسبات کشانده بودند.ایرج انسانی آرام و بی شیله پیله بود، او سه سال پیش در ترکیه اقامت داشت و مشغول کار تراشکاری بود.
اما برادرش علیرضا داستانهای مهیج و باور نکردنی دارد. او با آموزشهای که درپذیرش سازمان فرا گرفته بود به ایران اعزام وبا دروغ و دسیسه بستگان را فریب زده حتی به پدر بدبختش هم رحم نکرده بود، آنها را به سازمان کشانده بود.در درون مناسبات علیرضا سمبل انقلاب ایدئولوژیک مهر تابان شده بود و سفت و استوار وصل به رهبری پاک باز بود!. … در زندان تیف جاسوس آمریکائیان و برعلیه زندانیان سیاه بخت عمل می کرد، آمریکائیان او را ژنرال تراش= ژنرال اشغال نامیده و صدا می کردند، پرچم آمریکا بر سینه و سردرب چادرش با افتخار کوبیده بود و…
اگر توانستم در قسمت زندان تیف ارتش آمریکا دقیق و ریز در باره این گوهر بی بدیل که سمبل فدا و صداقت رهبری پاک کلاهبردارو شعبده باز محسوب می شد همراه دیگرکبوتران خونین بالی که سمبل انقلاب و وصل به رهبری بودند خواهم نگاشت تا مردم شریف بفهمند در جامعه بی طبقه توحیدی و دروازه بهشت رجوی چه گذشته است. حیف نیست شما عزیزان مطلع نباشید که چه سردارانی (!) سمبل محسوب و سکان انقلاب ایدئولوژیک سیمرغ رهایی و جوهر بهار را در دستان خود داشتند و در نشستهای مختلف ماده می کردند و جانانه ازآن دفاعیات ایدئولوژیکی می کردند.
۴- حسین همتی، نام مستعار بهزاد ۲۴ ساله اهل خطه تبریز دوست داشتنی، او نیز درترکیه با وعده و وعید اقامت دائم در اروپا و زندگی ایده آل به دام افتاده بود. با بیچارگی در منجلاب اشرف دست وپا می زد، هنرمندی خوشنویس بود و دست خط بسیار زیبایی داشت. حسین در سر کلاس های سر کاری به من و تعدادی از بچه ها هنر خوشنویسی و خطاطی آموزش می داد.
۵- علی بخش آفریدنده (رضا گوران) معرف حضورگرامیتان هستم.
دو برادر ایرج و علی رضا موذن تبریزی درآن لحظات ملکوتی در مسجد کنار هم قرارگرفته و در حال راز و نیاز با پروردگارخود بودند.در این میان ایرج گفت: هرچه به علی رضا داداش خول و چلم گفتم بیا بیرون باهات کار دارم متوجه نشد فکر مسخره بازی خودش بود. از مسجد به بیرون می آمدند با راهنمایی و هدایت سایر نفرات را به طرف کامیون ایفا سوق می دادیم. یک مرتبه مسئولی از قرارگاه ۹ به نام عباسعلی اهل شمال نگهبان محوطه بود، سر رسید، از ارسلان و ایرج پرسید: شما با این شتابان کجا می رین؟! ارسلان با خونسردی و خنده گفت برادر عباسعلی همین حالا تلفن کردند می بایست ما چند نفر بریم سر پست نگهبانی اضلاع اشرف. او هم با خنده گفت خیلی خوب بفرمائید، وقت شما را نگیرم. خداحافظی کرد و رفت دنبال نگهبانیش که کسی فرار نکند. جملگی سوار شدیم، راننده ایفا حسین همتی بود، کنار دست او احمد سلیمانی و سپس بنده در کابین جلو نشسته بودیم، ایرج و ارسلان هم در اتاق بارپشت ایفا سر پا ایستاد بودند.
حسین همتی بنده خدا کمی هل شده و دست و پای خودش را گم کرده بود، طوری که نمی توانست دنده کامیون راعوض کند….. احمد سلیمانی هم ساکت و آرام در کابین نشسته و دعا می کرد گرفتار دست مجاهدین نشویم. از پارکینگ خاکی روبه روی مسجد تا جایگاه نزدیک پارک اشرف با دنده یک حرکت کردیم چرا که بهزاد یا حسین همتی بد جوری ترسیده بود، توان دنده عوض کردن را نداشت. با یکی دو بارنهیب زدن من به خودش آمد. به طرف جاده ای که از قبل در طرح فرار در ذهن خود داشتم پیچید.
قصد و هدف ما رفتن به کردستان و سلیمانیه بود. اما در مسیرکوتاهی که طی طریق کردیم سر از وسط یک پایکاه آمریکائی بدر آوردیم که اصلا و ابدا در طرح ما منظور نشده بود و نادیده گرفته بودم. بعد از فرار ما مسئولین مربوطه مطلع می شوند و با یک جیپ شتابان به دنبال ما تاختند که در دژبانی آمریکائیان گرفتار شدیم. تعقیب کنندگان مخ منجمد بیهوده تا نزدیکی ما رسیدند متوجه شدند کار از کار گذشته، برگشتند.دوستان با شتاب از کامیون به پایین پریدند و به آنطرف میله دژبانان سربازان آمریکائی پا نهادند وبا اضطراب و دلهره بسیاری وارد منطقه آنها شدیم. از کامیون پیاده ودر کنارآن ایستاده بودم. تیغ موکت بری را برای زدن رگ گردن خود در دستانم می فشردم که اگرچنانچه خواستند ما را به مجاهدین تحویل بدهند خودم را خلاص کنم، تجربه ۳ سال زندان انفرادی به من آموخته بود تا زنده به دست شکنجه گران سازمان نیفتم و خودم را برای همیشه راحت کنم.
دژبانان آمریکائی با سلاح های لیزری خود حالت گرفته به سمت نفرات آماد چکاندن ماشه ها بودند. بعد از لحظاتی یک مرتبه از درون ساختمان و کانکس ها تعدادی از فرماندهان آمریکائی سر و کله شان همراه ترجمه گری به نام فرانک ایرانی الاصل اهل تبریزبا لهجه ترکی پیدا شد. ابتدا به سربازان سلاح بدست گفتند بکشید عقب و سپس شروع کردند دست دادن و خوش آمد گویی کردن با دوستان، یکی از آمریکائیان همان هنری بود که در سالن اجتماعات کارت شناسائی صادر کرده بود. فوری مرا شناخت. کمی فارسی می دانست سلام کرد و خواست دست بدهد، دست ندادم و گفتم ابتدا یک سوال دارم. گفت: بفرمائید، از او پرسیدم حالا که ما گرفتار دست شما شدیم آیا ما را تحویل مجاهدین می دهید؟ با تعجب گفت: نه شما میهمان ارتش ایالات متحده آمریکا هستید، بنظر شخص من شما از یک گروه تروریستی خشونت طلب جدا شده اید، این باعث خوشحالی من است. از این لحظه به بعد شما آزاد، آزاد هستید. تا ۲ ماه دیگر به هر کشوری که تمایل داشتید منتقل می شوید!! با این صحبتهای بسیار دلگرم کننده ای که بیان کرد و ترجمه گر برایم ترجمه می کرد کمی از دلهره و اضطرابم کاسته شد و آرام گرفتیم. آن وقت دستم را از جیب شلوارم بدر آوردم و با هنری و فرانگ که کمی باعث تسلی خاطرم شده بودند دست دادم.
همان لحظات که هنری با ما صحبت می کرد مشاهد کردم ۲ تن ازاعضای مجاهدین که قبلا رابط بین سازمان و استخبارات صدام حسین بودند، در آن روزها مجددا رابط بین سازمان وآمریکائیان شده بودند. آنها از ساختمانی خارج شدند که لحظاتی پیش تر هنری و همکارانش برای دیدار و صحبت با ما خارج شده بودند. در سال ۱۳۷۵ در بغداد پایگاه جلالزاده از نزدیک با یکی از آنها به نام سعید آشنا شده بودم . در آن روزگار سعید همراه علیرضا غلامی چند روزی از بنده و دوستم علی پذیرائی بعمل آورده بودند.
هنری گفت: سلاح های خود را تحویل بدهید؟! تیغ موکت بررا تحویل دادیم!سپس سربازان آمریکائی تک به تک ما را بازرسی بدنی کردند. هنری گفت: این تیغ ها برای چه همراه داشتید؟! جواب دادم برای خودکشی ، درصورتی گرفتار دست مجاهدین بشویم ویا حالا که گرفتار دست شما شدیم و ارتش آمریکا قصد بازگرداندن و تحویل دهی ما به سازمان مجاهدین می شد ما با زدن رگ گردنمان خودکشی می کردیم، شکنجه گران سازمان مجاهدین قصی القلب هستند، در شکنجه گری حرفه ای عمل می کنند و…. قبل از اینکه فرارکنیم مسئولین اعلام کردند سازمان مجاهدین با ارتش آمریکا همکاری همه جانبه و تنگاتنگ دوستانه ای داریم. اگر فردی از سازمان فرارکند ارتش آمریکا آن فرد فراری را برمیگرداند. آن وقت است که کار آن فرد برای همیشه تمام خواهد شد. پس بهتراست به ذهن و فکرتان لگام بزنید و خود را به دردسر نندازید و..
هنری در جواب گفت: این اطلاعات غلط است، ارتش ایالات متحده هرگز چنین اقدامی با فردی که از سازمان مجاهدین جدا شود انجام نخواهد داد. شما شجاع ترین و با شرف ترین انسانها هستید که ازآنها جدا شده اید. ما قبلا یک محل موقت برای اسکان کسانی بخواهند از سازمان جدا شوند آماده کرده ایم. تعدادی از دوستان جدا شده شما نیز در آنجا اسکان موقت داده ایم. سوار کامیون خود بشوید و دنبال جیب های ما حرکت کنید!!! گفتم ارسلان تو رانندگی برعهده بگیر بهزاد همتی پدر ما را در آورد. بهزاد با خنده گفت: قارداش من تا حالا از این کارهای خطرناک و هیجانی نکردم، زمانی حرکت کردیم تا اینجا ۲ لیتر عرق از بدنم خارج شده . از ترس ۲۰ کیلو وزن از دست دادم و… ارسلان مسئولیت رانندگی کامیون ایفای را بر عهد گرفت و پشت سر جیپ های هامر آمریکائی به حرکت در آورد.
از جاده ای که در موازات سیم خادارها و سیاج اصلی شمال قرارگاه اشرف قرار داشت ادامه مسیر دادیم تا به راه اصلی و دروازه ای که به طرف زاغه مهماتهای ارتش صدام حسین درسمت شمال قرارگاه اشرف واقع شده بود رسیدیم . نگهبانان مجاهد خلق از آن دروازه نگهبانی و حراست به عمل می آوردند. با دیدن جیپ های هامر آمریکائی نگهبانان سریع و بدون وقفه دروازه را گشودند. جیپ ها گذشتند همین که کامیون ما خواست بگذرد، نگهبانان فوری شروع کردند بستن دروازه، به ارسلان گفتم بکوب توی دروازه تا از فردا پروژه درب سازی راه اندازی کنند، این مخ منجمدهای سرکوب شده. اوهم بدون هیچ رحمی کوبید به دروازه، نگهبانان گریختند.
از آن طرف جیپ های حامل سربازان آمریکائی ایستادند و بر روی نگهبانان مجاهد خلق داد زدند . ایرج موذن تبریزی از بالای ایفا صدای سگ در می آورد و برای آنها عو عو می کرد، حسین همتی که درکنار ایرج بود کمی جان گرفته و روحیه اش را باز یافته بود گلهای رنگا رنگی نثار مهرتابان و شیر فراری که برآزنده و مستحق شان بود می کرد. نزدیک به ۵۰۰ متر از سیاج قرارگاه اشرف فاصله گرفتیم. به ابتدای سیاج زاغه مهمات ها رسیدم. قبلا در آن محل چند ساختمان و بنگالهای در دو سوی جاده بر قرار و مجاهدین آمار مهماتی که از زاغه ها خارج می شد در دفتر کار آن محل ثبت می کردند.
قبل از سقوط صدام حسین بنده همراه دیگرهم یکانها، یک مرتبه برای حمل و منتقل کردن مهمات توپخانه از آن محل گذشته بودم. با نزدیک شدن به محل مورد نظر یک مرتبه متوجه شدیم پرازنفرات است و با سه حلقه سیم خاردار روی هم چیده شده اطراف محوطه ساختمانها و بنگالها حصار کشی شده. با تعجب و کنجکاوی به ساکنان محل نگاه می کردیم، متوجه شدیم آنها کسانی هستند که مدتی پیش ازقرارگاهها ناپدید شده بودند. به این صورت جدا شدگان پدیدار گردیدند. با رسیدن کامیون ایفای حمل ما به نزدیکی درب ورود به محل، آنها پایکوبان وغزل خوانان و هلهله زنان وبا کف زدن و سوکت کشیدن به پیشوازآمد…..
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۳/ ۳ فوریه ۲۰۱۵

منبع : پژواک ایران

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید