عادل اعظمی: درد دل اشرفی 3 در آلبانی با کربلائی صفدر

0
1474

 درد دل اشرفی 3 در آلبانی با کربلائی صفدر

عادل اعظمی، ایران اینترلینک، چهاردهم ژوئن ۲۰۱۹:… کربلائی صفدر جان، مرا ببخش. آن روز در اشرف وقتی نگهبان ضلع بودم ترا لا به لای جمعیتی که پشت حصار اشرف آمده بودند دیدم. یک لحظه تو را دیدم. دیدم که برایم دست تکان می دادی. یک لحظه خواستم داد بزنم آهای ی ی کربلائی صفدر جانم! منم! پسر مرادعلی …… ولی به خودم آمدم. سنگها توی دستم یخ زده بودند. مرا ببخش بخاطر تک تک سنگهائی که به سمت تو پرتاب کردم. بخاطر گل و شیرینی که آورده بودی و ما لگد مالشان کردیم. مرا ببخش که حرمتت را نگه نداشتیم. ما را ببخش که ما همه دردمندیم. باور کن. دست خودمان نبود. ما از آن خودمان نبودیم. ما آموخته ایم که تنها فرمان را اجرا کنیم و آموخته ایم که دیگر فکر نکنیم. درد دلی با کربلائی صفدر از یک اشرفی ۳ در آلبانی .

کاریکاتورهایی از آقای عادل اعظمی – تلخککفشهایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب؟ آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ.

https://iran-interlink.org 

درد دلی با کربلائی صفدر از یک اشرفی ۳ در آلبانی

بخاطر بالهایم بر خواهم گشت

سلام کربلائی صفدر جان. کربلائی صفدر پیر. نمیدانم زنده ای یا نه و نمیدانم روزگار با تو چه کرد ولی روزگار با من خیلی بد کرد. من دیگر توان آمدن ندارم. کربلائی صفدر جان خسته ام. از همه چیز و از همه کس. از خود، از زندگی، از این محیط بسته و تکراری. از کار و کار. از بی خوابی.

سالها پیش بود که برایت این شعر را میخواندیم.

” کربلائی صفدر پیر، روز برگشتن ما نزدیک است “.

روز برگشتن؟!. ای داد. توی خواب هم نمیتوانم ببینم. تو زنده ماندی سالهای سال و انتظار کشیدی و ما نیامدیم. ما راه را گم کردیم. ما سالهاست که

عادل اعظمی

داریم بی راهه میرویم و دور و دورتر شده ایم. یادم هست اولین بار که این شعر را در قرارگاه کوت شنیدم و تصویر آن پیرمرد چوپان که کنار جاده دست تکان میداد سر شام بود. بغضم ترکید. یاد تو افتادم و پدرم که خیلی شبیه تو بود. همه متوجه شده بودند ولی من دست خودم نبود. روزهای اول پیوستنم بود و هنوز اینقدر از تو و یاد تو دور نشده بودم. از بوی خاکروبه و کاهگل و پونه. ولی آرام آرام همه چیز را از دست دادم. همه بوها را، یاد ها را، حتی مثل روزهای اول گریه هم نمیتوانم بکنم.

خشک شده ام، خشک و متروکه. نمیدانم چطور شد که اینطور شد. خیلی دور و غریب شده ایم با تو و یاد تو. چهره ات را دیگر به خاطر نمی آورم. سنم بالا رفته و کمی هم فراموشی گرفته ام. نمیدانم. شاید این لطف طبیعت انسان است که هنگام پیری فراموشی می گیریم. آخر اگر فراموش نکنیم توی این بیابان که نامش “اشرف ۳” گذاشته ایم دق مرگ می شویم. به لطف حق خیلی چیزها را فراموش کرده ایم. پدر و مادر، برادران و خواهرانمان را، عزیزانمان را و یاد تو را. هر شب باید با خودم بجنگم در نشستها که یادت را فراموش کنم. جالب نیست؟

خاطره و یاد گذشته ها همچنان جرم است اینجا. یاد تو، یاد احمد آباد و حسن تپه. یاد مومن علی و یاد همه آنهایی که دوست می داشتم. یاد کسانی که زمانی نقطه قوت و نیروی محرک من بودند و حالا نقطه ضعف من شده اند توی تمام نشست ها. باور نمی کنی؟

می گویند ضعف تو این است که به گذشته زیاد فکر می کنی. دیروز خواهد مهناز مرا توی اتاق کارش صدا کرد. می گوید چته؟ چرا اینقدر توی خودت هستی؟ میگویم خواهر! باور کن چیزی نیست. حالم خوبه. میگوید اینقدر به گذشته فکر نکن. گذشته یعنی تو و این روزها راست میگوید و من خیلی به تو فکر می کنم.

کربلائی صفدر جان،

ما هم پیر شدیم، کمرم درم میکند و زانوهایم می لرزند ولی همچنان باید کار کنیم. چقدر خسته ام از این همه کار و پروژه بی سرانجام. اشرف هم همینطور بود و جا گذاشتیمش. لیبرتی هم همینطور. پروژه های سنگین ساخت و ساز و آخرش هیچ. همه را جا گذاشتیم. ولی اینجا کمی متفاوت است. گوئی مکان آخر ماست. چیزی شبیه آخر دنیا، آخر خط.

درد دلی با کربلائی صفدر از یک اشرفی 3 در آلبانی

کربلائی صفدر جان،

مرا ببخش. آن روز در اشرف وقتی نگهبان ضلع بودم ترا لا به لای جمعیتی که پشت حصار اشرف آمده بودند دیدم. یک لحظه تو را دیدم. دیدم که برایم دست تکان می دادی. یک لحظه خواستم داد بزنم آهای ی ی کربلائی صفدر جانم! منم! پسر مرادعلی …… ولی به خودم آمدم. سنگها توی دستم یخ زده بودند. مرا ببخش بخاطر تک تک سنگهائی که به سمت تو پرتاب کردم. بخاطر گل و شیرینی که آورده بودی و ما لگد مالشان کردیم. مرا ببخش که حرمتت را نگه نداشتیم. ما را ببخش که ما همه دردمندیم. باور کن. دست خودمان نبود. ما از آن خودمان نبودیم. ما آموخته ایم که تنها فرمان را اجرا کنیم و آموخته ایم که دیگر فکر نکنیم.

من دیگر اختیارم دست خودم نیست. من همه چیزم را از دست داده ام. زمانی مثلا یک ساعت خواب اضافه برای مهم بود ولی حالا دیگر اصلا فرقه نمی کند بخوابم یا بیدار بمانم. مدت هاست مثل این که توی خواب راه می روم. دلم مرده است کربلائی صفدر جان. و این هیاهو علاج درد من نیست. این برنامه خسته کننده و تکراری. باز شام جمعی، باز رقصهای مسخره و ساختگی. نه من اینجا نیستم. هیچ چیز دیگر مرا خوشحال نمی کند. نه این جشنها و مراسم و شام جمعی ها و نه آن پیامهای تکراری و بی محتوی. دیروز باز تعدادی پارلمانتر نمیدانم از کدام خراب شده آوردند. آمدند و خوردند و دست زدیم جلویشان و رقصیدیم برایشان که خوششان بیاید و خندیدیم و سوت زدیم. این آخر عمری دلقک هم شده ایم. کاری نمانده که ما نکرده و یا نکنیم .

باز حصار و دیوار و سیاج. باز خاکریز و تقسیم بندی های یگانی و باز کار و بی خوابی و باز تعهد و توهین و باز بلوک و فرغون و پروژه. آخ کربلائی صفدر جان. این روزها چقدر خسته ام. گاهی آرزو می کنم یک شب بخوابم و فردا دیگر بیدار نشوم. بروم توی خوابهایم، توی گذشته هایم. می دانم که دیگر هرگز تو را نخواهم دید. دیدن تو، دیدن روستایمان احمد آباد، دید مومن علی، کاکا مراد، رمضا، عمه جیران …  از همه چیز دور شده ایم. خیلی دور و غریب کربلائی صفدر جان. به این تبلیغات و هیاهو نگاه نکن. از درون خسته ام. به قول دوردانه شیراز

“طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع / که سوزهاست نهانی درون پیرهنم”

و این روزها بیشتر از هر زمانی هیاهو بالا گرفته است. می گویند جنگ دارد راه می افتد و شادی می کنند و شام جمعی و رقص و بزن و بکوب. پس چرا من اینها را نمی فهمم؟ این شادی را نمی فهمم؟ این آدمها کجائی هستند و من چرا اینقدر غریبم اینجا؟ این روزها فاصله ها خیلی زیاد شده است. آنقدر که هیچ کس صدای هیچ کس را نمی شنود. حداقل بگذار به تو بگویم کربلائی صفدر جان که من با جنگ مخالفم اگر چه میدانم همین یک جمله برای “بریده” و “پاسدار” خواندن من کافی است ولی مخالفم. مخالفم. نسل تو و فرزندان تو هستند که رنج جنگ را باید تحمل کنند. واقعا چطور به اینجا رسیدیم؟ چطور می شود شادی کنم از این که بمب بر سر تو و نوه های تو فرود خواهد آمد؟! این اوضاع متناقض درون و بیرون مرا صد چندان خسته کرده است. ولی عجیب است که هنوز دارم ادامه می دهم و زنده ام. شاید یک جائی یک چیزی هنوز روشن است. گاهی آوئی از دور می آید، صدای سازی می شنوم که خیلی آشناست.

نه، من اگر چه پیر شده ام کربلائی صفدر جان ولی نمی خواهم توی این خاک غریب بمیرم. ما آخرین سخت پوستان این سیاره ایم که بدون آب و هوا، بدون ساز و آواز زندگی هنوز زنده مانده ایم. شاید معجزه آن آواست که از دور می آید.

من باز می گردم کربلائی صفدر جان. نمیگذارم که در غربت بمیرم. باز صدای آن ساز می آید. چقدر نزدیک و آشناست این بار. …

به خاطر بال‌هایم برخواهم گشت

بگذار برگردم

می‌خواهم در سرزمین سپیده‎دم بمیرم

در دیار دیروزها

به خاطر بال‌هایم برخواهم گشت

بگذار برگردم

می‌خواهم دور از چشم دریا

در سرزمین بی‌مرزی‌ها بمیرم

“فردریکو گارسیا لورکا”

ترجمه احمد شاملو

Federico García Lorca

***

شعری که سالها قبل، در بحبوحه جنگ صدام علیه ایرانیان در قرارگاه اهدائی صدام حسین ، کمپ اشرف ، برای سرگرم کردن گروگانهای رجوی انتخاب شده بود:

کربلائی صفدر پیر

روز برگشتن ما نزدیک است

تو فقط زنده بمان

تا که من ایرانی

نو بنیاد کنم

وهمان دهکده‌تان را

شهر حسن آباد کنم

کربلایی صفدر جان

تو مرا خواهی دید

روی یک تانک که می تازد پیش

پشت یک توپ که می‌کوبد از دور

خانه هر مزدور

(پایان)

درد دلی با کربلائی صفدر از یک اشرفی ۳ در آلبانی

/////////////////////////////

 

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید