مردم آغازگر انقلاب روسیه بودند و به امید آنکه آزادی، دموکراسی، زمین و غذا به دست آورند از تزار عبور کرده بودند؛ اما ماحصل آنها حکومتی مستبدتر و قدرتمندتر از گذشته بود. حکومتی که این بار در پناه ایدئولوژی پنهان شده بود و همان طور که پیشتر اشاره شد حتی ایدئولوژی را نیز به خدمت مسیر قدرت خود درآورده بود تا هرکجا نیاز بود تفسیری جدید از مکتب مارکسیست ارائه دهد؛ چرا آنچه که مهمتر از بقای مکتب و حکومتِ مارکسیست بود، بقای قدرت حاکمان شوروی و در واقع مارکسیستِ حکومتی بود. به دنبال جنگ جهانی دوم، حاکمان شوروی به جای آنکه اقتصاد خسته خود را دریابند به دنبال رویارویی با آمریکا به پا خواستند؛ تقابلی که البته همواره به صورت نیابتی پیش می رفت و نتیجه آن فشار بیشتر بر مردمی بود که در کنار گمشدهای به نام آزادی و دموکراسی، اقتصاد را نیز اندک اندک از دست میداند؛ چرا که همه هزینههای دولتمردان یا برای رقابتهای تسلیحاتی بود و یا جنگهای نیابتی به واسطهی حمایت از گروههای مقابل آمریکا در کشورهای فقیر و جهان سوم.
شوروی؛ روایتی از یک فروپاشی
احمد وخشیته ـ 15.04.2019
از این رو پس از انقلاب اکتبر، حکومت طی سالهای اولیه درصدد بود تا با پدید آوردن نخبگان وابسته و وفادار به خود، جریان روشنفکری بدلی ایجاد کند و در نگاه مردم آن را جایگزین روشنفکری راستین نماید تا تودهها را در مسیر دلخواه ایدئولوژی و اندیشههای فایدهگرایانه خود قرار دهد.
اگرچه زیر سایه استبدادی حاکمیت، پیشرفت اقتصادی قابل توجهی شکل گرفته بود، اما به نظر میرسد ترس دیگر قدرتها از صدور ایدئولوژی انقلاب ۱۹۱۷ سبب شد تا آرایش به صورتی رقم بخورد تا دولت روسیه به جنگ علیه آلمان بپیوندد. پس از آن خونبارترین جنگ تاریخ بشریت یعنی جنگ جهانی دوم سبب شد تا نیمی از کشته های این جنگ را شهروندان شوروی تشکیل دهند: بیست میلیون نفر.
در این میان باید به این موضوع توجه داشت که اگرچه دومین رهبر شوروی این کشور را به جایی رسانید که تنها رقیب هستهای ایالات متحده بود و یا اینکه پانصد کارخانه جدید در خلال رکود اقتصادی جهانی در دهه سی بنا کرد و در حوزه استخراج نفت و بهره براری صنعتی دستاوردهایی داشت، اما اهداف اولیه انقلاب مهیا نشده بود؛ بدین معنا که شاید زندگی مادی مردم روسیه در دوره او بهبود نسبی یافت، اما حقوق بشر، که خواسته بخش عظیمی از مردم بود، به شکل قانونی رعایت و حفظ نشد.
اکنون پرسش اینجاست که آیا دومین رهبر شوروی در جایگاه قدرت دیکتاتور شد و یا ساختار ناشی از یک حکومت ایدئولوژی محور سبب این انحراف شد.
► پرده سوم: جنگ ایدئولوژی
مردم آغازگر انقلاب روسیه بودند و به امید آنکه آزادی، دموکراسی، زمین و غذا به دست آورند از تزار عبور کرده بودند؛ اما ماحصل آنها حکومتی مستبدتر و قدرتمندتر از گذشته بود. حکومتی که این بار در پناه ایدئولوژی پنهان شده بود و همان طور که پیشتر اشاره شد حتی ایدئولوژی را نیز به خدمت مسیر قدرت خود درآورده بود تا هرکجا نیاز بود تفسیری جدید از مکتب مارکسیست ارائه دهد؛ چرا آنچه که مهمتر از بقای مکتب و حکومتِ مارکسیست بود، بقای قدرت حاکمان شوروی و در واقع مارکسیستِ حکومتی بود.
به دنبال جنگ جهانی دوم، حاکمان شوروی به جای آنکه اقتصاد خسته خود را دریابند به دنبال رویارویی با آمریکا به پا خواستند؛ تقابلی که البته همواره به صورت نیابتی پیش می رفت و نتیجه آن فشار بیشتر بر مردمی بود که در کنار گمشدهای به نام آزادی و دموکراسی، اقتصاد را نیز اندک اندک از دست میداند؛ چرا که همه هزینههای دولتمردان یا برای رقابتهای تسلیحاتی بود و یا جنگهای نیابتی به واسطهی حمایت از گروههای مقابل آمریکا در کشورهای فقیر و جهان سوم.
اتحاد جماهیر شوروی که متولد انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بود، اما در ۱۹۹۱ با فروپاشی روبرو شد؛ بحرانی که در دهه ۱۹۸۰ علائم آن آشکار شده بود. بدون شک یکی از مهمترین دلایل این رخداد تاریخی، حاکمیت مطلق ایدئولوژی مارکسیسم بود. حاکمیت تمامی حوزههای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و تربیتی جامعه را به اندیشه مارکسیسم گره زده بود و تلاش داشت در راستای منافع خود، همه وجوه زندگی فردی و اجتماعی را تحت تاثیر مارکسیسم قرار دهد. از این رو هر آنچه غیر خود را به طور مطلق نفی میکرد. «ولادیسلاو زوبوک» در کتاب بچههای دکتر ژیواگو که روایتی است از آخرین نسل روشنفکران شوروی، در اینباره مینویسد: «مطبوعات روسیه پر بود از داستانهایی در مورد زندگی وحشتناک در ایالات متحده و گرسنگی و بیکاری و آزار و اذیت سیاهپوستان؛ آتش سوزی در مدارس، وفور جرم و جنایت در میان اقلیتها و موضوعات مایوسکننده دیگر. به گونهای که اگر کسی در صحت روزنامههای اتحاد شوروی تردید نداشت، باور میکرد نمایشگاه آمریکا چیزی جر یک مشت آت و آشغال وتبلیغات نیست.»اما بیاعتقادی رهبران و یقه سفیدان شوروی به ایدئولوژی کمونیستی و نفاق در گفتار و رفتارشان، سبب شد تا پایگاه اجتماعی آنها به شدت متزلزل و بحران هویت بر مردم و به ویژه جوانان چیره شود. از سوی دیگر تقابل ایدئولوژی شوروی با غرب که سردمدار آن آمریکا بود، هزینههای هنگفتی را بر مردم تحمیل میکرد و آرام آرام اقتصاد کشور را در معرض فلج شدن کامل قرار داد. بحران هویت از یک سو و وضعیت آشفته اقتصادی از سوی دیگر سبب شد تا باور طبقات مختلف به این مملکت از بین برود و فساد در جنبههای مختلف روز به روز عیان تر از پیش شود. برآیند همه این عوامل سبب شد تا نهایتا بزرگترین امپراتوری آن عصر به واسطه چیره شدن ایدئولوژی بر تعقل در سیاست داخلی و خارجی از هم فرو بپاشد.
► فرجام: آیا اصلاحات عامل فروپاشی بود؟
هنگامی که یوری آندروپوف در سال ۱۹۸۲ به رهبری حزب کمونیست شوروی درآمد، مبارزه با فساد و اصلاحات اقتصادی را به شدت دنبال کرد و مسئولیت اصلاحات کشاورزی را نیز به میخائیل گورباچوف سپرد. اما پس از ۱۵ ماه درگذشت و چرنیکو جانشین وی شد تا بار دیگر شوروی در مسیر قبل ادامه مسیر دهد. اما وی کمی بعد در سال ۱۹۸۴ سکته کرد و نوبت به جوانترین عضو دفتر سیاسی یعنی گورباچوف رسید تا سکان رهبری شوروی را بر عهده بگیرد.
او به دنبال اندیشههای اصلاح طلبانه بود و از همین رو به افراد جوان و خوش فکر اقبال داشت. او اصلاحات وسیعی را رقم زد و مفهوم امنیت متقابل را در روابط ایالات متحده و شوروی مطرح کرد. رهبر جوان میدانست که رقابتهای تسلیحاتی و جنون قدرت رهبران گذشته در مسیر ایدئولوژی حکومتی اقتصاد فاسد و ناکارآمد روزگار کشورش را رقم زده است و از همین رو برای جلوگیری از این تشدید کوشید و در یک از گام های نخست خود ارتش سرخ را از افغانستان بیرون کشید و به موازات آن پروسترویکا (بازسازی) و گلانوست (شفافیت) را دنبال کرد.
اگرچه گورباچوف همه تلاش خود را برای اصلاحات اقتصادی انجام میداد، اما افزایش تورم به دنبال چاپ اسکناس برای تامین کسر بودجه که سال به سال بر میزان آن افزوده میشد بر دشواری شرایط افزوده بود. از سوی دیگر اصلاحات و توسعه فضای باز سیاسی توسط وی سبب شده بود تا به واسطه مشارکت مردم در نظام سیاسی شوروی، انحصار از حزب کمونیست خارج شود.
واقعیت این بود که وضع موجود میان آن سالها یک شبه به وجود نیامده بود و بحرانها تنها زائیده یک دولت نبود؛ میان همه این سالها، جامعه شوروی درد ناشی از بحران هویت را فهم کرده بود و علاوه بر این، گرانی و آشفتگی اقتصادی که سر در فساد، سیاستهای ناکارآمد و رویاپردازی حاکمیت شوروی داشت، سبب شده بود تا ملت این کشور از حاکمیت فاصله بگیرد؛ اگرچه به دلیل قدرت سیستم امنیتی و خفقان ناشی از دیکتاتوری موجود، اعتراضهای اجتماعی در سطح وسیع بروز نمیکرد، اما نهایتا و به یکباره این سکوت در سایه اصلاحات شکست شد و تغییری بزرگ را به وجود آورد. شاید بتوان مدعی شد که اگر اصلاحات گورباچوف وجود نداشت، این گذار با خونریزی وسیعی ناگزیر شکل میگرفت.