محمد مصدق، این نامه را در بیستم بهمن ١٣۴٠ به پسرش محمود نوشته است. حرفهایش تلخ است و هرروز تلختر میشود. سالها برای آقای نخستوزیر سخت جانکاه میگذرد: «اکنون در حدود ١٠سال است که از این قلعه نتوانستهام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شدهام. باری یقین دارم که به شما هم بد گذشته است ولی چون محبوس نبودهاید و کسی مانع ملاقات شما نبوده و از این بابت آزاد بودهاید، با زندگی بنده که در یک اتاق زندگی میکنم و گاه میشود که در روز، چند کلمه هم صحبت نمیکنم بسیار فرق دارد. این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیدهای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمیشوند». این را مصدق هشتم شهریور ۱۳۴۴ نوشت، در پاسخ به نامه مریم فیروز، دخترداییاش و از اعضای حزب توده ایران. شش سال قبل هم به پسرش، احمد شکوه کرد: «شما نمیدانید از تنهایی و حرف نزدن با کسی چقدر به من بد میگذرد». (۲۳ بهمن ۱۳۳۸) نامههایی که از قلعه بهدر آمد حکایت پیرِ در حصری بود که آنجا را «زندان ثانوی» مینامید.
زندگی خصوصی مصدق
قهرمان ملیشدن نفت در سالهای پرآشوب جنگ دوم جهانی، موقعیتی مناسب برای مطرحشدن بهعنوان نماد ناسیونالیسم ایرانی داشت. او که از یک خانواده اعیان قدیمی بود و وابسته به خاندان قاجار، از اوایل سده بیستم چهرهای برجسته در عالم سیاست به شمار میرفت. نجمالسلطنه خواست مصدق با ضیاءالسلطنه، نوه ناصرالدینشاه نامزد شود و درنهایت این نامزدی به هم خورد؛ بعدها در ١٩سالگی با زهرا، دختر میرسید زینالعابدین ظهیرالاسلام که سومین امامجمعه تهران بود، ازدواج کرد که حاصل آن دو پسر به نامهای احمد و غلامحسین و سه دختر به نامهای منصوره و ضیااشرف و خدیجه بود. میگویند زهرا زیبارویی دلربا بود: بلندبالا، لاغراندام با چهرهای روشن، مصدق چهره زهرا را تا وقتی که زن و شوهر میشدند، ندیده بود. بعد از پایان مراسم وقتی آن دو تنها شده بودند، زهرا چهرهاش را به شوهر نشان داد. چهره او را آراسته بودند به هفت قلم، مصدق از این موضوع دلگیر شد. به همسرش گفت: «خانم این چه وضعی است، لطفا بروید و صورت خود را بشویید». آن دو هرگز همدیگر را ترک نکردند؛ زمانی که در کودتای ٢٨ مرداد اوباش نزدیک میشدند تا خانه آنها را ویران کنند، با سختی بسیار زهرا را قانع کردند تا مصدق را ترک کند و از خانه شماره ١٠٩ خیابان کاخ به جایی امن بگریزد. او اعتراض میکرد: «اگر آنها میخواهند شوهرم را بکشند، باید مرا هم بکشند». مصدق در شهریور ١٣۴۴ در جواب نامهای که دخترداییاش برای تسلیتگویی مرگ زهرا به او فرستاده بود، نوشت: «بسیار از این مصیبت رنج میکشم. چون که متجاوز از ۶۴ سال همسر عزیزم با من زندگی کرد و هر پیشامد که برایم رسید تحمل نمود و با من دارای یک فکر و یک عقیده بود و هر وقت که احمدآباد میآمد مرا تسلی میداد، در من تأثیر بسیار میکرد و آرزویم این بود که قبل از او من از این دنیا بروم و اکنون برخلاف میل، من ماندهام و او رفته است و چارهای ندارم غیر از اینکه از خدا بخواهم که مرا هم هرچه زودتر ببرد و از این زندگی رقتبار خلاص شوم. اکنون در حدود ١٠ سال است که از این قلعه نتوانستهام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شدهام… گاه میشود که در روز چند کلمه هم صحبت نمیکنم… این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیدهای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمیشوند».
«سرود به پایان رسیده است، فریاد شیرین اشتیاق، بر لب فسرده است» (فردریش نیچه).
لیلا ابراهیمیان| عاقبتِ سالهای حصر و تبعید، پایان یک تراژدی است؛ مالک تبعیدی قلعه احمدآباد، در آخرین روزهای زمستان سال ١٣۴۵، درگذشت. او سالهای انزوا و تنهایی را پشت سر گذاشته، مثل همیشه دور از خانواده و همسرش. دیدار خانواده تنها به روزهای جمعه محدود میشود. نامههایش طعم تلخ تنهایی و ناامیدی میدهد: «از تنهایی رنج میکشم، فصل تابستان اغلب در خارج از عمارت بودم و هر کس میآمد چند کلمه با او حرف میزدم ولی در این فصل زمستان که هوا سرد است، در اتاق میمانم و بسیار بد میگذرد. کسی را هم نتوانستم پیدا کنم که مورد اعتماد باشد و با او حرف بزنم. از روی حقیقت، دیگر نمیخواهم زنده باشم».
محمد مصدق، این نامه را در بیستم بهمن ١٣۴٠ به پسرش محمود نوشته است. حرفهایش تلخ است و هرروز تلختر میشود. سالها برای آقای نخستوزیر سخت جانکاه میگذرد: «اکنون در حدود ١٠سال است که از این قلعه نتوانستهام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شدهام. باری یقین دارم که به شما هم بد گذشته است ولی چون محبوس نبودهاید و کسی مانع ملاقات شما نبوده و از این بابت آزاد بودهاید، با زندگی بنده که در یک اتاق زندگی میکنم و گاه میشود که در روز، چند کلمه هم صحبت نمیکنم بسیار فرق دارد. این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیدهای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمیشوند». این را مصدق هشتم شهریور ۱۳۴۴ نوشت، در پاسخ به نامه مریم فیروز، دخترداییاش و از اعضای حزب توده ایران. شش سال قبل هم به پسرش، احمد شکوه کرد: «شما نمیدانید از تنهایی و حرف نزدن با کسی چقدر به من بد میگذرد». (۲۳ بهمن ۱۳۳۸) نامههایی که از قلعه بهدر آمد حکایت پیرِ در حصری بود که آنجا را «زندان ثانوی» مینامید.
«کماکان در این زندان ثانوی بهسر میبرم. با کسی حق ملاقات ندارم و از این محوطه قلعه نمیتوانم پای به خارج گذارم و بر این طریق میگذرانم تا ببینم چه وقت خداوند به این زندگی خاتمه میدهد». او قبلا هم محصور احمدآباد بود. در دوران سالهای حکومت رضاشاه؛ در سال ١٣٢٠ به خراسان تبعید شد به مدت ١۵ روز. «ارنست پرون»، دوست دوران کودکی ولیعهد که از قضا پزشکش، پسر مصدق بود، در این ماجرا دخالت کرد و شاه متقاعد شد که مصدق به احمدآباد بازگردد. چند ماه بعد هم تهاجم روس و انگلیس و آمریکا به سلطنت رضاشاه پایان داد، اما اینبار او پیر و دلشکستهتر بود. روز عید سال ١٣۴١ آرزویش همین بود: «روزی نیست که از خدا مرگ نخواهم، آنهم چون مقدر نیست به سراغم نمیآید و مرا در این زندان ثانوی واله و حیران گذاشته است».
مرگ همسرش در ١٣۴۴ ضربهای دیگر بر روح آزرده او بود، اما این غم یکسال بیشتر طول نکشید. سرطانِ کام دهان و بیاحتیاطی پزشک درمانگر در استفاده از اشعه، سوختگی مخاط و خونریزی دستگاه گوارش مجال زندگی را از او گرفت. در ساعت شش صبح روز یکشنبه، ١۴ اسفند ١٣۴۵؛ همان زمان که روز رنگابهای بر سیاهیِ افق شرق میکشید، پس از دو بار عمل جراحی، درحالیکه با انتقال خود به خارج از کشور برای مداوا مخالفت کرده بود، در بیمارستان نجمیه و در میان جمعی کوچک چشم بر دنیایی که چندان آن را دوست نمیداشت، فروبست؛ این آخرین سکانس زندگی پیر محصور در قلعه احمدآباد است. او تا آخرین روزهای حیاتش زندگینامه نوشت و از احوالاتش گفت.

پرده آخر
بیمار اتاق شماره ۶٢ بیمارستان نجمیه تهران، بار دیگر به احمدآباد بازگشت؛ وصیت کرده بود که در ابنبابویه کنار شهدای ٣٠ تیر دفن شود، اما شاه وصیتش را نپذیرفت و بعد از نیمقرن از زمان فوتش هنوز آن ایرانی پرآوازه، نه در قبر دائمش آرمیده و نه سنگقبری دارد؛ هنوز زمان اجرای وصیتش نرسیده است. عصر روز یکشنبه، روزنامه اطلاعات در خبری کوتاه، فوت دکتر مصدق را در چند خط اعلام کرد. سهم رهبر ملیشدن صنعت نفت و نخستوزیر ۲۸ماهه ایران که با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برکنار و سپس محاکمه و زندانی و دستآخر به احمدآباد تبعید شد، همین چند خط نوشته از مطبوعات رسمی کشور بود. ساعت ١١:۴۵ آن روز جنازهاش را به قلعه احمدآباد منتقل کردند در میان تنی چند از دوستانش و خانواده. مهندس کاظم حسیبی که پس از انتقال جنازه به احمدآباد رسیده بود در یادداشتهای خود مینویسد: «در راه دو ستون نظامی با ٢٠ دستگاه جیپ که ١٢ دستگاه مجهز به وسایل مخابراتی بودند و ١٠ ماشین با سرباز و اسلحه و وسایل دیدم… در احمدآباد اتومبیل پلیس و ژاندارمری در داخل باغ بودند». در آن روز سرد نیمه اسفند ١٣۴۵ پیکر دکتر مصدق، توسط یدالله سحابی غسل داده شد و آیتالله سیدرضا زنجانی بر او نماز خواند. پس از آن جنازه را در صندوقی قرار داده و در اتاق دکتر به امانت به خاک سپردند. با مرگ مصدق، رژیم برآمده از کودتا نفس بهراحتی کشید، مصدق رفته بود.
در حبس مجرد
اگر سکانس پایانی زندگی محمد مصدق، نخستوزیر ایران، تراژیک بود، سقوط دولت ملی با کودتای بیگانه، شوکرانی برای مصدق بود؛ شاید رمز ماندگاریاش در تاریخ. دولتش نه با استیضاح و رأی مخالف مجلس که با کودتای بیگانه سرنگون شد تا حماسهاش تکمیل شود در نهضت ملی ایران. چند ماه بعد، او در محکمه نظامی با غرور و افتخار خود را تنها پیروز میدان کودتا و دادگاه خواند و به آنچه کرده بود مباهات داشت. (جلیل بزرگمهر، مصدق در دادگاه تجدیدنظر نظامی، ص ١٩۴). او سالها بعد در مرور آن روزهای زندگی خود گفته است: «از آنچه کردهام و یکی از آنها عدمتسلیم بود تا هدف ملت ایران از بین نرود، بسیار راضی و خشنودم والا من هم مثل دیگران میشدم که نه از خود اسمی و نه از هدف ملت ایران سخنی در میان بگذارند».
برای سیاستمداری چون او، وداعی نمادینتر از این ممکن نبود. دفاعش از خود در دادگاه نظامی شاه ماندگار شد، بعد از آن سه سال حبس مجرد را تحمل کرد و عفو شاهانه را نپذیرفت. در بخشی از «خاطرات و تألمات» نوشته است: «کسانی که زندان مجرد را دیده و با آن سروکار داشتهاند، میدانند که در این مکان، آنهم به یک بیگناه و بیتقصیر چقدر سخت و بد میگذرد. در روزهای اول زندان آنقدر خسته و ناتوان بودم که هیچچیز، جز یک استراحت کامل چاره دردم نمیکرد: مبارزه انتخاباتی دوره تقنینیه، مبارزه با شرکت نفت ایران و انگلیس، کارهای کمیسیون نفت در مجلس شانزدهم، قبول مسئولیت اداره مملکت، دفاع در شورای امنیت و دیوان بینالمللی دادگستری، مخالفتهای مغرضانه داخلی، غائله ٩ اسفند و اشتهار پیشآمد غائلههای دیگر تمام سبب شده بود که با نگرانی بسیاری از هر پیشامد انجاموظیفه کنم…». او چند روز اول زندان را استراحتی برای خود میدانست تا زمان دادگاه نظامی در دادگاه بدوی و تجدیدنظر نظامی؛ نتیجه دادگاه سه سال حبس برای او بود: «نهتنها شخص خودم بلکه دستوردهندگان صدور رأی هم باور نمیکردند که من از این زندان جان سلامت به در برم». بعد از آزادی از زندان لشکر ۲ زرهی در روز ۱۲ مرداد ۱۳۳۵ به احمدآباد تبعید شد، در میان عدهای سرباز و گروهبان که مأمور حفاظتش بودند.
اشرافی دموکرات
نجمالسلطنه ریزنقش و پریدهرنگ بود؛ او برای بقا و حفظ موقعیتش میجنگید و از فرصتهای اندک موجود بهره میگرفت تا اینکه دارای نفوذی زیاد بر شاهزادهها و وزیران شد. او سواد چندانی نداشت اما فوقالعاده باهوش بود. شهره به صراحت و تندی زبان، خواهر شاهزاده عبدالحسین میرزای فرمانفرما، از گرمی و صراحت طبع برخوردار بود. سه بار، هر بار با مردانی سالخورده و ثروتمند ازدواج کرد. سه بار بیوه شد و با بیثباتی مالی ملازم آن مقابله کرد. همسر اول نجمالسلطنه در ١٢۵٩ درگذشت. او به دنبال یک حکمرانی ایالتی نابودکننده بسیار بدهکار شد. تازهبیوه، فقط ٢٧ سال داشت با دو دختر. ازدواج دومش با میرزا هدایتالله وزیر دفتر، پدر مصدق دو سال بعد اتفاق افتاد. میرزا هدایتالله از آخرین ازدواجش فقط صاحب دو فرزند شد؛ محمد و آمنه. محمد در ۲۹ اردیبهشت ۱۲۶۱ در تهران و به روایتی در روستای آهو از توابع آشتیان، به دنیا آمد.
وزیر دفتر ۴٠ سال از همسرش بزرگتر بود و از ازدواجهای قبلیاش چندین فرزند داشت. او مرد قلم بود نه شمشیر. بعدها مصدق مقام پدرش را به ارث برد. بیهودگی این نظام و بیثمری دفاع از این شغل را در خاطرات و تألماتش چنین نوشت: «لفظ مستوفی و دزد مترادف شده بود». مصدق نقل میکند: «یکی از مستوفیان فاسد، سه چلچراغ بلور و یک جعبهسازی که دو عروسک رقاص داشت برای مادرم فرستاد، پدرم بیاندازه ناراحت شده بود اما مادرم بیاختیار گفت: خودت که از هیچکسی چیزی قبول نمیکنی، این هدیهای را هم که برای من آوردهاند، میخواهی رد کنی؟!» بعدها خود نیز چنین کرد؛ بار کامیون خربزه ارسالی امیرتیمور کلالی، از مشهد را قبول نکرد و به دارالمجانین فرستاد. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: «مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا میکنی که جیره مریضهای آنجا را بالا ببری که مریضهایی که آنجا میخوابند از لحاظ غذا و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. بعد از آن بود که جیره هر مریض از سه تومان به ١٠ تومان افزایش یافت». عشق مصدق به مادرش به علاقهاش نسبت به پدر میچربید، اما این مشی پدر بود که او در پیش گرفت.
در سال ١٢٧۴ پس از مرگ پدرش لقب «مصدقالسلطنه» را به ارث برد. او در این زمان تنها ١٣ سال داشت. مصدق چهار سال را بهعنوان مستوفی دربار نزد برادرش به شاگردی سپری کرد و سپس به سمت مستوفی ولایت خراسان منصوب شد. مصدق بهعنوان یک آریستوکرات جوانِ هوادارِ آرمان مشروطه و عضو مخفی انجمن «آزادیخواه انسانیت» که عمدتا متشکل از افراد خانواده آشتیانی بود، در ٢۵سالگی در اولین انتخابات مجلس در دوره مشروطیت به وکالت «اعیان» اصفهان انتخاب شد ولی اعتبارنامه او به دلیل سنش که به ٣٠ سال تمام نرسیده بود، رد شد. اعتبارنامه او مورد اعتراض قرار میگیرد: «میرزا داودخان مؤتمنالممالک، نماینده کرمان و عضو شعبه که تاریخ وفات مرحوم مرتضی قلیخان وکیلالممالک والی کرمان و شوهر اول مادرم را میدانست چنین استدلال نمود: اگر مادرم بلافاصله پس از چهار ماه و ١٠ روز عده قانونی با پدر ازدواج کرده بود و من هم ٩ ماه بعد از آن متولد شده بودم، باز ٣٠ سال نداشتم. چون این حرف جواب نداشت صرفنظر کردم». اما در مجلس شانزدهم این اعتراض به سودش تمام میشود: «در کابینه وثوقالدوله که هنوز قرارداد تصویب نشده ولی رویه کار دولت معلوم بود و من میخواستم از ایران بروم و در یکی از ممالک اروپا اقامت کنم، احتیاج به گذرنامه داشتم که طبق تصویبنامه هیئت وزیران گذرنامه به کسانی داده میشد که دارای سجل احوال باشند. نظر به اینکه سال ولادتم در پشت قرآنی نوشته شده بود که در دست نبود آن را بدون تحقیق و تشخیص اختلاف سال قمری با شمسی در کلانتری ٣ شهر تهران نوشتم که شناسنامه صادر شد و موقع انتخابات دوره ١۶ تقنینیه طبق آن شناسنامه از ٧٠ تجاوز میکرد. این بود عکس سنگ قبر مرحوم وکیلالملک کرمانی را که تاریخ وفاتش با تمام حروف روی آن منقوش است از نجف خواستم و آن را به وزارت کشور فرستادم و با همان دلیل که مؤتمنالممالک ثابت کرده بود ٣٠سال نداشتم، ثابت کردم که سالم از ٧٠ کمتر است که مورد تصدیق انجمن مرکزی انتخابات قرار گرفت و اعتبارنامهام را صادر کرد». (خاطرات و تألمات، صفحه ۶١).
راهی برای زندگی
رد اعتبارنامهاش برای وکالت اصفهان سبب شد تا در سال ۱۲۸۷ خورشیدی برای ادامه تحصیلات خود به فرانسه و سپس سوئیس برود؛ برای اخذ درجه دکترای حقوق در دانشگاه نوشاتل نائل شد. در سفر دوم، خانوادهاش او را همراهی میکردند؛ مادر، زهرا، ضیااشرف، احمد و غلامحسین.
در آنجا دو فرزند بزرگ خود را به خانوادهای فرانسوی سپرد تا زبان بیاموزند ولی غلامحسین خیلی کوچکتر از آن بود که به دیگران سپرده شود. زمانی که در سوئیس بود از دو پسربچه محلی به دلیل دزدیدن میوه در دادگاه دفاع کرد، ولی عیوب فرزندان خود را سخت میبخشید. یک بار غلامحسین و احمد از باغ همسایه مقداری انگور چیده بودند. وقتی این را فهمید فریاد زد: «هردوتان را میکشم!» سالها بعد وقتی نخستوزیر بود، ماجرای گرفتن نابحق تصدیق رانندگی موتورسیکلتش را در نوشاتل که با خامی و سادگی سوئیسیها همراه بود و نیز ناشیگری خودش را بهخاطر داشت. ظاهرا ممتحن مربوط بهجای آنکه با داوطلب همراه شود، او را فرستاده بود که بهطرف دریاچه نوشاتل براند و بازگردد. مصدق با خیال راحت تا دریاچه میراند، ولی در آنجا چون نمیتواند موتورسیکلت را متوقف کند با یک کیوسک میوهفروشی تصادف و آن را سرنگون میکند. فریاد میوهفروش بلند میشود: «خوک! خوک!» مصدق خسارت او را میدهد، موتورش را مرتب میکند و بهطرف ممتحن برمیگردد. او میگوید: مسیو مصدق، مدت زیادی طول دادید. معلوم است که خیلی بااحتیاط میرانید. تبریک میگویم. این هم گواهینامه شما». (میهنپرست ایرانی؛ صفحه ١١۵).
