گزیده ای از کتاب سرگذشت من با مجاهدین خلق

0
1032

رجوی در کنار مریم قرار گرفت و میکروفونش را نصب کرد و با خوشحالی گفت که ازملاقات با صدام حسین آمده و ۳۲ عدد تانک از او گرفته است … بعد صحبت هایش را با تحلیل های سیاسی ادامه داد که ما در اعلام جبهه ی همبستگی به همه ی نیروهای اپوزیسیون فراخوان دادیم تا در شورای ملی مقاومت گرد هم بیایند و با ما (مجاهدین) متحد شوند، ولی کسی از این مسأله استقبال نکرد که البته مهم نیست. چون من می دانستم آن ها نمی آیند… من فقط می خواستم فردا که به قدرت می رسیم به ملت ایران بگویم که ما در دوران مبارزه به این ها گفتیم بیایید متحد شویم و با هم ادامه ی مسیر بدهیم ولی این ها نیامدند و پشت ما را خالی گذاشتند و اگر فردای به قدرت رسیدن این ها طلب سهم شان را از قدرت سیاسی حاکم بر کشور کردند بدانم چه جوابشان بدهم.

گزیده ای از کتاب سرگذشت من با مجاهدین خلق

انجمن نجات مرکز تهران سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
لینک به منبع

نوشته پرویز درخشان

کتاب سرگذشت من با مجاهدین خلقمعرفی کتاب “سرگذشت من با مجاهدین خلق” و مصاحبه با پرویز درخشان نویسنده کتاب

 نشست با مسعود و مریم: (صفحات ۱۲۴ الی ۱۳۰)

 در آبان ماه سال ۸۱ که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، به یک نشست جمعی در سالن اجتماعات اشرف رفتیم و افطار را هم قرار بود در همان جا صرف کنیم.
هر ساعت دوبار خودروهای نظامی و مینی بوس های شروع به انتقال افراد به محل تجمع کردند. پس از رد شدن نفرات از دروازه های امنیتی،افراد به داخل سالن هدایت شدند و در محل مشخص شده ی قرارگاه خود قرار گرفتند. ساعت سه ظهر با حضور مسعود و مریم رجوی و گاردهای حفاظت شان، جلسه عملاً شروع شد. طبق معمول همیشه، با شعار دادن و ابراز احساسات کردن نفرات نشست آغاز گردید و رجوی شروع به تحلیل سیاسی منطقه ی خاورمیانه و وضعیت رژیم جمهوری اسلامی نمود و در آخر به این نتیجه گیری رسید که رژیم ایران دو سرفصل مهم انتخابات مجلس و ریاست جمهوری را در پیش رو دارد و با بحران های عمیقی روبه رو خواهد شد و ما می بایست در ۲٫۵ سال آینده خودمان را برای امر سرنگونی آماده کنیم و گفت: شما می بایست به صورت تک به تک یک تعهدنامه به سازمان بدهید که بدون شکاف تا ۳۰ خرداد ۱۳۸۴ در قرارگاه اشرف بدون چون و چرا و مشکل درست کردن باقی می مانید و هرکس هم که چنین تعهدی نمی دهد همین حالا کارش با سازمان تمام است و می تواند به دنبال زندگی عادی خود برود.

موقع افطار فرا رسیده بود و میزهای غذاخوری را چیدند و سالن را برای صرف غذا مرتب کردند. افطاری مفصلی داده شد که از تمام غذاها در آن سفره رنگین پیدا می شد: از مرغ و ماهی گرفته تا انواع خورشت ها. افطار را که صرف کردیم و سالن را جمع آوری کردند، رجوی قدری بحث های مذهبی کرد و به سخنانش پایان داد و آماده بازگشت به محل استقرار قرارگاهمان شدیم.

هنوز به قرارگاه نرسیده برگه های سفید ۴A در اختیارمان گذاشتند که درک و دریافت های خود را از نشست مسعود و مریم بنویسید و یک ورقه دیگر هم دادند که می بایست متن تعهد نامه ی خود را در آن می نوشتیم.

همه می دانستند که صحبت های رجوی در رابطه با این که هر کس نمی خواهد تعهد بدهد می تواند به دنبال زندگی عادی اش برود یک تعارف و حرف مفت بیشتر نیست و از زندگی عادی هم خبری نیست.

همه می دانستند هر کس را که نمی خواست در سازمان بماند و ادامه ی مسیر بدهد، بعد از نشست های جمعی فراوان که افراد در آن حضور پیدا می کردند و به فرد خواهان جدایی توهین می کردند در نهایت به زندان های سازمان و ابوغریب عراق می سپردند تا دچار سرنوشتی دهشتناک و نامعلوم شود.

پس بی آن که سر خود را به درد آوریم چند خطی در وصف تحلیل های گهربار رجوی که دیگر حتی کادرهای باسابقه ی سازمان نیز به آن ها باور نداشتند یاوه سرایی کردیم و در پایان نیز تعهد نامه خود را نوشتیم تا زودتر خلاص شویم و بتوانیم برای استراحت به آسایشگاه برویم.

چند شبی گذشت و یک شب ساعت حدود نه و نیم که در کتابخانه مشغول برگزاری نشست عملیات جاری بودیم داد و فریادهای عجیب و غریبی شنیدیم. سروصداها بسیار بود و اول فکر کردیم که در سالن غذاخوری دعوا شده ولی مسئول نشست ما را به آرامش و ادامه ی کار فراخواند.

خودسوزی خدام

همین که نشست تمام شد و از کتابخانه خارج شدیم فریادها و فحاشی ها دوباره بلند شد. وقتی دقت بیشتری کردم متوجه شدم یکی از کادرهای قدیمی سازمان به نام خدام گل محمدی، که در جریان درگیری با نیروهای ۹ بدر عراق برای همیشه معلول شده بود، در وسط جمعیت قرار دارد و مورد ناسزا و توهین است. وقتی مسأله را جویا شدم فهمیدم که او قصد جدایی از سازمان یا به اصطلاحِ مجاهدین قصد خیانت به رهبری را دارد.

عجب اوضاع بد و وحشتناکی بود. خدام به شدت برافروخته و هراسان بود و سر در گریبان در بین جمعیت  ۳۰۰ نفره قرار داشت و حرف ها و توهین ها را می شنید و دم برنمی آورد.

دو روز از آن ماجرا گذشت که در هنگام ظهر، خدام مقدار زیادی بنزین را که برای شستشو و تنظیف سلاح ها در کنار اسلحه خانه قرار داده بودند بر روی خود ریخت و خودش را به آتش کشید.

شعله های آتش از او زبانه می کشید؛ صحنه ی وحشتناکی بود تا چند نفری از بچه ها به خود آمدند و شروع به تلاش برای خاموش نمودن او کردند. چند دقیقه ای طول کشید و او به جزغاله ای تبدیل شد. جسدش را به سرعت از قرارگاه خارج کردند و هیچ گاه معلوم نشد که در کجا به خاک سپردند و آیا خانواده اش ازخودکشی او مطلع گردید یا خیر.

رجوی و دموکراسی

روز آخر ماه رمضان بود که صبح ساعت ۸ به نفرات جدید گفتند که آماده شوند تا برای نشست با مریم رجوی به سالن اجتماعات برده شوند. به سرعت رفتیم و لباس های سبز رنگمان را پوشیدیم و پوتین ها را واکس زدیم و آماده ی رفتن به جلسه با مریم شدیم. ده دقیقه ای طول کشید تا با خودروهای نظامی به سالن رسیدیم و مطابق معمول از گاردهای امنیتی زن و مرد عبور کردیم و داخل سالن شدیم. سالن را کوچک تر از معمول چیده بودند، چون تعداد نفرات تقریباً ۵۰۰ نفر بود چند دقیقه طول کشید تا مریم آمد و پشت میز نشست و سخنانش را آغاز کرد.

مسعود رجوی با او همراه نبود و جلسه را خودش به تنهایی اداره می کرد که باعث تعجب بود، چون همیشه در سازمان مریم را کنار مسعود می دیدیم. نشست مورد نظر در رابطه با تنظیم رابطه ی نفرات با مناسبات و فرماندهانشان بود.

گویا نفرات جدید بیشتر سرکشی می کردند و با سازمان زاویه داشتند و زیاد تبعیت نمی کردند. نزدیک به دو ساعت از جلسه گذشته بود که یکی از خانم ها یادداشتی روی میز کار مریم گذاشت که جلسه را نیمه تمام گذاشت و رفت و گفت: بعداً ادامه می دهیم و ما هم سالن را ترک کردیم و به مقرهایمان بازگشتیم. ساعت ۵ عصر دوباره صدایمان زدند و گفتند برای ادامه ی نشست می رویم.

این بار به سالن کوچک تری رفتیم و مریم نشست را شروع کرد. موقع افطار شده بود که غذا را سرو کردند و در همان جا و با حضور مریم افطار کردیم. بعد از صرف افطاری و جمع آوری وسایل آن، میوه و چای روی میزها قرار دادند و جلسه ادامه یافت. چهل و پنج دقیقه ای گذشت که به یک باره درب کوچک گوشه ی سالن باز شد و چند گارد امنیتی و مسعود رجوی در حالی که لباس شخصی بر تن داشت و کلت رولور بر کمر بسته بود، پیدایشان شد و نفرات هم به پا خاستند و شروع به ابراز احساسات کردند. حالا این احساسات چقدر واقعی بود فقط خدا می دانست.

رجوی در کنار مریم قرار گرفت و میکروفونش را نصب کرد و با خوشحالی گفت که ازملاقات با صدام حسین آمده و ۳۲ عدد تانک از او گرفته است … بعد صحبت هایش را با تحلیل های سیاسی ادامه داد که ما در اعلام جبهه ی همبستگی به همه ی نیروهای اپوزیسیون فراخوان دادیم تا در شورای ملی مقاومت گرد هم بیایند و با ما (مجاهدین) متحد شوند، ولی کسی از این مسأله استقبال نکرد که البته مهم نیست. چون من می دانستم آن ها نمی آیند… من فقط می خواستم فردا که به قدرت می رسیم به ملت ایران بگویم که ما در دوران مبارزه به این ها گفتیم بیایید متحد شویم و با هم ادامه ی مسیر بدهیم ولی این ها نیامدند و پشت ما را خالی گذاشتند و اگر فردای به قدرت رسیدن این ها طلب سهم شان را از قدرت سیاسی حاکم بر کشور کردند بدانم چه جوابشان بدهم.

بعد هم صحبت بر سر مبارزات دانشجویان داخل کشور شد که رجوی گفت: دانشجویان ایرانی داخل کشور را به دلیل این که به مجاهدین و ارتش آزادی بخش نپیوسته اند می بایست گذاشت سینه ی دیوار و همه را تیرباران کرد. دست آخر هم به همه این اطمینان را داد که در صورت به قدرت رسیدن در ایران، هیچ کس را شریک خود در قدرت و حاکمیت نمی کنیم. این حرف ها را در حالی می زد که در منشور شورای ملی مقاومت متعهد شده بود که بعد از نبودن نظام جمهوری اسلامی مجاهدین فقط شش ماه آن هم برای اداره ی مملکت بر سر قدرت می مانند تا شرایط برای انتخابات آزاد مهیا شود و مردم ایران هستند که انتخاب می کنند که چه کسی بر آن ها حکومت کند.
از حرف هایش معلوم بود که ذره ای به دموکراسی و جمهوریت و حق حاکمیت مردم و همراهی با احزاب سیاسی دیگر اعتقادی ندارد و سخنان بیرونی اش که خطاب به ملت ایران بود بیشتر جنبه تبلیغاتی داشته و ذره ای صداقت در آن نیست تا به آن ها پایبند باشد…

نزدیک ساعت سه شب بود که یادداشتی روی میز رجوی گذاشتند که به یک باره گفت هلال ماه رؤیت شده و فردا روز عید فطر است … قبل از ساعت ۹ صبح در محل نماز حضور یافتیم … نماز عید فطر را به امامت رجوی خواندیم و بعد از پایان نماز شروع به دیده بوسی با یکدیگر نمودیم و این جمله معروف و همیشگی مجاهدین را بر زبان می آوردیم که ان شاءالله عید بعدی در تهران؛ آرزویی که هیچ گاه برآورده نشد.

تنظیم از عاطفه نادعلیان

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید