مهدی خوشجال: سیاهکل و دیگر هیچ

0
755

سیاهکل و دیگر هیچ

مهدی خوشحال، ایران فانوس، ششم فوریه ۲۰۱۷:… پس از پیروزی انقلاب که احمد از خدمت منقضی شده بود، از فرصت استفاده کرد و نزد کدخدای ده رفت و جملگی سلاحهای پاسگاه را که شامل بر هفده قبضه بودند، تحویل گرفت و با تعدادی از جوانان محل کمیته انقلابی به راه انداخت. احمد زمانی که نزد من آمد تا با او همکاری کنم و احتمالاً معاون او در پاسگاه شوم، او سوار یک موتور … 

https://www.youtube.com/watch?v=E0RERrjGzwY&t=517s

لینک به منبع

سیاهکل و دیگر هیچ

مهدی خوشحال، ایران فانوس، ۰۶٫۰۲٫۲۰۱۷

از آنجا که یکی از چشمه های جوشان انقلاب سال ۱۳۵۷، از شهر اصفهان جوشید و من طی سالهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۸ در اصفهان زندگی و فعالیت می کردم و از نزدیک مسایل انقلاب در خیابان را شاهد و ناظر بودم، به همین سبب طی این نوشته کوتاه، ضمن ارائه اطلاعاتی از انقلاب ۱۳۵۷، به موضوعی دیگر می پردازم و هدف، پرداختن از جنبه دیگر به این امر مهم است، جنبش سیاهکل. اگرچه سال گذشته و در ارتباط با سالروز حادثه سیاهکل، مقاله ای به اسم „از سیاهکل تا ناکجا آباد“ نوشتم و این امر از نظر من آن قدر مهم است تا دوباره به جنبه های دیگر جنبش سیاهکل، بپردازم.

سال ۱۳۵۷ در اصفهان با دوستی به نام احمد هم خانه بودم. ما صبحها به پادگان می رفتیم و کارمان معمولاً آموزش سلاح به سربازان بود. عصر که به خانه برمی گشتیم، اکثراً حول مسایل سیاسی و نقشه هایی که در آینده می بایست آنها را جامه عمل بپوشانیم و اجرایی کنیم، حرف می زدیم. من و احمد، همه ابزارها و نیازهای مبارزه را همراه داشتیم. از جوانی و شور و انگیزه سیاسی تا انواع و اقسام سلاحی که آموزش دیده بودیم. سال ۱۳۵۸ قرار بود اقدام کنیم. می خواستیم کار نیمه تمام چریکهای فدایی خلق را که در سال ۱۳۴۹ در سیاهکل ناکام مانده بود را تمام کنیم اگر که اقبال و مردم یاری مان کنند. پاسگاه مورد نظر ما در سیاهکل نبود بلکه چند کیلومتر دورتر از سیاهکل و در جاده زیباکنار قرار داشت، کنار دریا و رودخانه. همان جایی که من و احمد به مدرسه رفته بودیم و از وضعیت و چگونگی و مختصات پاسگاه کاملاً با خبر بودیم. می خواستیم سیاهکلی دیگر بر پا کنیم.

سال ۱۳۵۷ اما، از خوش شانسی یا بد شانسی من و احمد، کارمان به سال ۱۳۵۸ و حمله و فتح سیاهکل نکشید. بلکه من فراری شدم و در یکی از خانه های تیمی در اصفهان مشغول چاپ اطلاعیه هایی شدم که آن اطلاعیه ها از پاریس به دستمان می رسید و سپس اطلاعیه ها را به صورت شبنامه و یا این که در روزهای شلوغ و تظاهرات خیابانی، پخش می کردیم. جنگ و گریز من طی سال ۱۳۵۷، به انقلاب ختم شد و احمد همچنین در پادگان مشغول خدمت بود. به هر حال من و احمد پس از شش ماه جدایی از هم، دوباره روز ۲۲ بهمن همدیگر را در تهران ملاقات کردیم و از آنجا به ولایت رفتیم.

قبل از این که انقلاب صورت گیرد وضعیت پاسگاهی که قرار بود به آن حمله کنیم، کاملاً عوض شد و دیگر آن پاسگاه حماسی سیاهکل نبود، بلکه رییس پاسگاه هفده قبضه سلاحی که در اختیار داشت نزد کدخدای ده به امانت گذاشت و پرسنل پاسگاه را آزاد کرد و خود از معرکه گریخت به این امید که انقلاب فروکش کند و شاید او دوباره بر مسند کار و فرماندهی پاسگاه برگردد. اما انقلاب پیروز شد و پاسگاه بدون جنگ و درگیری، فتح شد و جملگی پرسنل پاسگاه خلع سلاح شدند.

پس از پیروزی انقلاب که احمد از خدمت منقضی شده بود، از فرصت استفاده کرد و نزد کدخدای ده رفت و جملگی سلاحهای پاسگاه را که شامل بر هفده قبضه بودند، تحویل گرفت و با تعدادی از جوانان محل کمیته انقلابی به راه انداخت. احمد زمانی که نزد من آمد تا با او همکاری کنم و احتمالاً معاون او در پاسگاه شوم، او سوار یک موتور سیکلت و همراه با راننده بود و ضمناً یک مسلسل یو ـ زی، بر دوش داشت. چیزی که احمد و پس از خوش و بش اولیه به من گفت، امروز برایم جالب است، او گفت، بالاخره پاسگاه را خلع سلاح و فتح کردم، همان چیزی که ماهها نقشه اش را کشیده بودیم. اما چیز دیگری که برایم هم اکنون جالب تر است، این که احمد مسلسل صمد بهرنگی را هم بر دوش داشت. من از احمد بارها این جمله صمد بهرنگی را شنیده بودم که تکرار می کرد، کاش آن مسلسل پشت پنجره مال من بود. از عجایب روزگار بود. من با قیام و انقلاب، به چیزی نرسیده بودم، اما احمد بدون ذره ای تقلا و تکاپو، ضمن خلع سلاح و فتح پاسگاه سیاهکل مد نظرمان، همچنین مسلسل صمد بهرنگی را  بر دوش داشت و ضمناً با دهها جوان انقلابی فرمانده بلامنازع آن منطقه شده بود.

سال ۱۳۵۸ که هنوز حرارتهای انقلاب نخوابیده بود، به دلیل مقدار پولی که از ارتش طلب داشتم، دوباره به اصفهان برگشتم که این بار فضای شهر و پادگان و خیابانها، با دوران قبل از انقلاب کماً و کیفاً فرق می کرد. هنوز هم فعال بودم، اما نه مثل دوران قبل از انقلاب که در جنگ و گریز و خانه های تیمی به سر می بردم. این بار قدری پاسیو بودم، اما از دور و نزدیک مسایل انقلاب و جریانات دیگر را مد نظر داشتم.

اگر جریان و جریانات انقلاب را در اصفهان به طور خلاصه جمع بزنم، امروز جمع بندی اش جالب است. در جریان انقلاب، به جز زمینه هایی که سالها روشنفکران و مبارزین و هنرمندان و غیره، ساخته بودند، اولین و بزرگترین انگیزه انقلاب از پاریس و از جانب آیت الله خمینی بود. سپس در اصفهان روحانیونی چون آیت الله طاهری و آیت الله خادمی و آیت الله منتظری و بازار، انقلاب را به پیش می بردند و انقلابیون را حمایت مادی و معنوی می کردند. سایر گروهها و دستجات، در انقلاب سهم و نقشی نداشتند. اولین انقلابیونی که پس از انقلاب به اصفهان آمده و سخنرانی کردند، اولی، جلال الدین فارسی بود که در دانشگاه سخنرانی کرد و آخرینش هم دکتر ابوالحسن بنی صدر بود که در استادیوم برای مردم سخنرانی کرد. تا آن روز مردم از انقلابیون دیگر چون چریکهای فدایی و مجاهد و دیگران، نه چیزی شنیده و نه چیزی می دانستند. در همین سال بود که با تشویق دوستان، به عیادت والدین یکی از شهدای مجاهد به نام علی اصغر بدیع زادگان، رفتیم. بعدها انقلابیون فدایی و مجاهد که اتفاقاً به کمک مردم از انزوا و زندان آزاد شده بودند، از ثمرات انقلاب و شور جوانان حاضر در صحنه استفاده کرده و شروع به یارگیری کردند. در یکی از میادین شهر، محل کوچکی را مجاهدین خلق امروزی دفتری احداث کرده و به عضوگیری پرداختند و نام گروه خود را جنبش مجاهدین، گذاشتند.

آن ایام مشروعیت و حقانیت هر گروهی ضمن حضور در خیابان و سهم در انقلاب، همچنین به تعداد کشته ها و یا شهدایی که طی دوران شاه و انقلاب، داده بودند، محک می خورد. مجاهدین خلق که پس از انقلاب همه ی سهم و قدرت را طالب بودند و سخت از همه طلبکار، آنان قبل از انقلاب هفتاد شهید داشتند و ضمناً هیچ نقشی جز بدهکاری به انقلاب، نداشتند در حالی که روحانیون به رهبری آیت الله خمینی و به نوشته عمادالدین باقی، حداقل چهار هزار تن شهید نثار انقلاب کرده بودند.

از عجایب دیگر پس از انقلاب، فضا آن قدر مبهم و سردرگم بود و سره از ناسره ناپیدا بود که یکی به نام مسعود رجوی که وی به کمک مردم و انقلاب از زندان شاه آزاد شده بود و می بایست بر اساس آنچه که در زندان به همکاری با ساواک متهم بود، مجدداً محاکمه می شد و به زندان می رفت، ولی او ضمن این که کاندید ریاست جمهوری ایران شده بود، همچنین ادعای رهبری ایران را نیز داشت.

سالها که از این جریان گذشت و مسعود رجوی همراه با سازمانش تلفات مادی و معنوی هنگفتی از مردم ایران گرفته بود، او در جلسه ای از رهروان خود در عراق با تکرار داستان اولین دوره ریاست جمهوری ایران، با خودشیرینی شروع به تمسخر دیگران کرد و گفت، اوضاع بس که خراب بود، همه آمده بودند رییس جمهور بشند، اون ورزشکاره کی بود؟ اون هم آمده بود رییس جمهور بشه…!

برخلاف مسعود رجوی که متهم به جاسوسی و آدمکشی در دوران شاه بود و پس از انقلاب برنامه ای جز زن گرفتن نداشت، آن ورزشکار، اتفاقاً ضمن داشتن برنامه اجتماعی و فلسفی، از جاسوسی و آدمکشی نیز بری بود و مسعود رجوی عادت داشت جز خودش، مابقی همه را مسخره کند و از این رهگذر جهان مسخره گی درونش را پنهان کند.

https://www.youtube.com/watch?v=E0RERrjGzwY&t=517s

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید