ابوالفضل جورابچی: از دفتر خاطرات یک پزشک (4)

0
1182

همه سرشان را پایین انداخته و به فکر فرو رفتند. سکوت سنگین و آمیخته با ترس بر فضای اطاق حاکم شد. بعد از چند دقیقه تیمور از جایش بلند شده و خود را به نزدیک مادرش که کنار مشهدی فضّه نزدیک تنور نشسته بود رساند، کنار او نشست و به گوشش پچ پچ کرد. زلیخا خود را به طرف جلو خم کرده و با نگاهی پر از سوال به صورت یوسف نگاه کرد. یوسف با تعجب و حیرت لبهایش را برگرداند و سرش را تکان داد. بعد از چند دقیقه سکوت، تیمور بلند شده و خود را به یوسف رسانده و کنار او نشست و به گوشش پچ پچ کرد. یوسف به علامت تایید سرش را تکان داد. و سرفه ای کردو گفت:

ابوالفضل جورابچی (درویش اوغلو)  ـ 02.01.2016

از دفتر خاطرات یک پزشک (4)

لینک به قسمت اول

لینک به قسمت دوم

لینک به قسمت سوم

روز جمعه شانزدهم فروردین صبح زود، قبل از روشن شدن هوا با جیپ چادری پاشا به طرف اردبیل به راه افتادیم. به عبدالله سفارش کردم که اگر تا روز یکشنبه نتوانم برگردم مریض هارا پس بفرستد و بگوید روز بعد بیایند. از اردبیل به تبریز و از تبریز به طرف مراغه، دم دم های غروب در ماماغان آلتی از اتوبوسی که از تبریز به توفارقان مسافر میبرد پیاده شدم و وقتی هوا داشت تاریک میشد تپه ممقان را بالا رفته و وارد دهکده شدم. وقتی رقیه، دختر دائی ممد کریم در را باز کرد، تعجب زده شد و پرسید:

پسرعمه صادق! این وقت روز اینجا چکار میکنی تو؟

با خنده جواب دادم:

اومده ام دائی ممد کریم رو مهمون ببرم.

بعد از شام و چایی موضوع را به دائی ممد کریم تعریف کردم و خواهش کردم که روز بعد با من به خیاو برویم. قاطعانه امتناع کرد و گفت:

پسرم، منو به خطا نیانداز، من از این جور چیز ها بلد نیستم.

خواهش کردم، تمنا کردم:

دایی جان، تو فقط کافیه یه تئاتر بازی کنی، من یادت میدم چکار بایست بکنی.

پسرم ببین، من کار و زندگی دارم، هنوز نصف مزرعه سیب زمینی کاشته نشده است، دام و حیوان هام بی صاحب میمونه.

دایی جان، من دوبرابر ضرر تو رو بهت میدهم، خواهش میکنیم….

دو پایش را در یک کفش کرد که الاّ نه که نه از دست من این کارها بر نمی آیدبلاخره رقیه خود را قاطی حرف کرد و اطمینان داد:

داداش، من جعفرقلی کچل را میبرم، بقیه مزرعه سیب زمینی رو میکاریم تمام میکنیم، تو نگران نباش، حرف آقا دکتر پسرعمه رو زمین نینداز!

صبح روز بعد قبل از روشن شدن هوا به راه افتادیم و با غروب آفتاب به خیاو رسیدیم. طی راه تبریز به اردبیل در اتوبوس وقت زیادی داشتیم. دائی ممد کریم از گذشته ها و خاطرات قدیم صحبت میکرد:

پسر بچه باهوش و دوست داشتنیی بودی، یه روز به نه نه ات گفتم، این بچه بزرگ بشه یه گهی میشه، خیلی باهوشه……..ماشا الله ماشاالله بزرگ شدی و حکیم شده ای……..خدا تورو حفظ بکنه پسرم…..

من هم به نوبه خود از سرگذشتم در دانشگاه و اتفاقاتی که در خیاو برایم افتاده بود تعریف میکردم و به دایی ممد کریم یاد میدادم که وقتی به خیاو رسیدیم چه تئاتری باید بازی کند. حتی خواهش میکردم بعضی ازجملاتی که میبایست میگفت دفعات متعدد تکرار کند و به خاطر بسپارد.

به محض رسیدن به خیاو عبدالله را به قارادرویش روانه کردم و گفتم به خیرالله سفارش کند که فردایش خانواده پولاتلی یوسف را مهمان دعوت کند. ما هم خواهیم آمد. و بعداز ظهر روز بعدش دم غروب به همراه دایی ممد کریم به خانه خیرالله رفتیم.

وقتی وارد اطاق تنوری خیرالله شدیم با منظره غیرمنتظره ای مواجه شدم. چراغ طوری پرنوری از سقف آویزان بود، دو چراغ فتیله جداگانه هم روشن بود. وسط اطاق سفره بزرگی پهن شده و روی آن نان تازه و گوشت تازه سرخ شده ای که از بره پولاتلی یوسف بود در ظرفهای مسی و سفالی چیده شده بود. روی سکو با گلیم و تشکچه ها و بالش ها تزئین شده بود. خیرالله و یوسف روی سکو کنار هم روی تشکچه نشسته و به متکّا ها تکیه داده بودند. بقیه هم در اطراف اطاق روی زمین نشسته بودند. اولین نفری که به سوی ما دوید تیمور بود. با عجله به طرف ما آمده، سلام و علیک کرده و با هیجان دست مرا گرفت و میخواست دستم را ببوسد:

آقای دکتر خیلی معذرت میخواهم، ببخشید، من بی ادبی کرده ام.

دستم را کنار کشیدم و گردنش را بغل کرده و از صورتش بوسیدم:

باشه پسرم، ایرادی نداره، هنوز جوونی، خیلی چیز ها برای یاد گرفتن داری….”

آخرین فردی که سلام و علیک کردم بنوشه بود. وقتی چشمم به چشمش افتاد، همان شور و نشاط سابق را حس کردم ولی این بار نه آن دختر شیطان شوخ بود و نه دختری که از ترس و وحشت در خود غرق شده بود، به خانم سنگین و متینی تبدیل شده بود و برای پذیرایی از مهمانها صلیقه خاصی نشان میداد. بعد از صرف شام و چایی، با اشاره چشم به دائی ممد کریم رساندم که الان نوبت او بود. علیرغم عادت همیشگیش که با عجله و نامفهوم حرف میزد، با کلماتی صریح و واضح شروع به حرف زدن کرد:

خوب، شنیده ام که تو شکم این دختره جن رفته.

رو به بنوشه کرد و آمرانه گفت:

دخترم، توی یک کاسه سفالی کمی آب ولرم برایم بیار و خودت هم وسط اطاق بشین.

بنوشه یکی از کاسه های لعابیی که دست ساز خود او بود برداشته و ازقوریی که روی منقل داشت میجوشید کمی آب داغ و از کوزه ای که کنار سکو بود کمی آب سرد قاطی کرده و وقتی میخواست جلو دایی ممد کریم بگذارد با متانت گفت:

بفرما عمو.

و وسط اطاق نشست. دایی ممد کریم بسم الله بلندی خواند و از تبره ای که کنارش گذاشته بود قوطی فلزیی درآورد. زیر لب چیز هایی پچ پچ کرده و به قوطی فوت کرد و درش را باز کرد. از کاغذهایی که به شکل قیف پیچیده شده بودند علف های خورد شده ای را در میاورد و توی آب کاسه میریخت و زیر لب چیزهایی پچ پچ میکرد. کاغذهای قیف شکل و محتوای آنها را شب قبل باهم تهیه کرده بودیم، یکی گل گاوزبان بود، یکی برگ های خشک شده گزنه بود و دیگری جز یونجه خورد شده چیز دیگری نبود. دایی ممد کریم با انگشتانش آب توی کاسه را به هم زد و آمرانه خطاب به همه پرسید:

مادر دختره کیه؟

مشهدی فضّه که کنار تنور نشسته بود با صدایی لرزان و ترسان جواب داد:

منم، عمو.

دایی ممدکریم با همان لحن گفت:

بلند شو بیا اینجا. این کار کار خطرناکی است، وقتی جن از شکم دختره درمی آید، ممکنه که خود دختره را هم با خود برداشته و ببرد. دخترت را ببوس و نوازش کن، شاید یک بار دیگر نبینی اش، بعد هم با دقت توی چشمانش نگاه کن.

تیمور از جایش پرید و التماس کنان گفت:

عمو، دست نگه دار، تو را خدا دست نگه دار، اگه جن بنوشه رو با خودش ببره ……؟و نتوانست بقیه حرفش را ادامه دهد.

دایی ممد کریم نگاهی بی اعتنا به صورت تیمور انداخته و گفت:

تو بشین سر جات، فعلا نمیدونم چه جور جنی است.

مشهدی فضّه با حق حق به گریه افتاد و در حالیکه با گوشه شالش اشکهایش را پاک میکرد روبروی بنوشه زانوزد. او را بغل کرد و بوسید و نوازش کرد و وقتی با بی میلی ازش جدا میشد باز با حق حق گریه اش رو به آسمان کردو گفت:

خدایا، چکار کنم؟

نگاه پر از التماسش را به نگاه دایی ممد کریم دوخت و با صدای گرفته پرسید:

حالا چی عمو؟

دایی ممد کریم باز آمرانه جواب داد:

گفتم که بهت، حالا خوب توی چشماش نگاه کن!

مشهدی فضّه خود را جابجا کردو چشمش را به چشمان بنوشه دوخت. بنوشه سعی کرد با نگاهی زیرکانه به او بفهماند که تمام اینها جز تئاتر چیز دیگری نیست. نمیدانم آیا مشهدی فضّه آنرا فهمید یا نه، ولی بعد از نگاه کردن به چشمان بنوشه آرامشی پیدا کرد و آهی کشید. خود بنوشه این موضوع را خوب فهمیده بود و از نگاه زیرکانه اش میشد خواند که درسر دارد در این تئاتر نقش فعالی به عهده بگیرد. دایی ممد کریم خطاب به مشهدی فضّه گفت:

حالا بلند شو از آن لحافها یکی را بیاور و روی این دختره بیانداز!

مشهدی فضّه بلند شد و از روی سکو از لحافهایی که روی هم چیده شده بودند یکی را برداشته و سر بنوشه انداخت. دایی ممد کریم با گفتن نعوذ بالله من الشطان الرجیماز جایش بلند شد و دست چپش را چند بار دور سر بنوشه گردانده و به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد بار دیگر این کار را تکرار کرد و با صدایی پر از تاسف گفت:

کار خطرناکی است!

و بعد از اینکه فضای خالی وسط اطاق را چند بار با قدمهای کوتاه و آهسته چپ و راست رفت و برگشت، ایستاد و به بنوشه که زیر لحاف بود خیره شد و باز با صدایی حاکی از تاسف گفت:

کار خطرناکی است، چراغها را خاموش کنید، فقط یکی بماند، فتیله آنرا هم پایین بکشید، فقط به اندازه روشنائی یک شمع بماند.

خیرالله روی زانو بلند شد و باد چراغ طوری را باز کرد، مشهدی فضّه یکی از چراغهای فتیله ای را فوت کرد وفتیله آنیکی راپایین کشید. دایی ممد کریم کاسه آب را به دستش برداشت و انگشتانش را در آن خیس کرده و به روی بنوشه پاشید و باز به او خیره شد. نگاه پر از تعجب و سوال همه به صورت دایی ممدکریم دوخته شده بود. دایی ممد کریم با صدایی رسا گفت:

کار خطرناکی است، جن شاخ دارد.

و سرش را به طرف آسمان بلند کرده و گفت خدایا از تو کمک میخواهم.” سکوت سنگینی فضای اتاق را پرکرد. همه هاج و واج مانده بودند، کسی جرات نمیکرد چیزی بگوید یا چیزی بپرسد. دایی ممد کریم رو به مشهدی فضّه کرده و دوباره گفت:

جن شاخ داره.

مشهدی فضّه با صدایی که حاکی از ترس و وحشت بود جواب داد:

عمو، خدا یارت.

دایی ممدکریم رو به زلیخا کرد و گفت:

مشکل بزرگی است.

زلیخا با حیرت هاج و واج ماند. دایی ممد کریم خطاب به یوسف گفت:

اگه جن از طرف بالا بیرون بیاید، سر و صورت دختره کج و معوج میشود و تا آخر عمرش معلول میماند.

زلیخا با لحنی اعتراض آمیز گفت:

من عروس دهن کج و معلول نمیخوام.

دایی ممدکریم رو به زلیخا جواب داد:

اگه از پایین بیرون بیاید، ……

کمی مکث کرد و ادامه داد:

آنوقت بکارت دختره را برمیداره.

همه سرشان را پایین انداخته و به فکر فرو رفتند. سکوت سنگین و آمیخته با ترس بر فضای اطاق حاکم شد. بعد از چند دقیقه تیمور از جایش بلند شده و خود را به نزدیک مادرش که کنار مشهدی فضّه نزدیک تنور نشسته بود رساند، کنار او نشست و به گوشش پچ پچ کرد. زلیخا خود را به طرف جلو خم کرده و با نگاهی پر از سوال به صورت یوسف نگاه کرد. یوسف با تعجب و حیرت لبهایش را برگرداند و سرش را تکان داد. بعد از چند دقیقه سکوت، تیمور بلند شده و خود را به یوسف رسانده و کنار او نشست و به گوشش پچ پچ کرد. یوسف به علامت تایید سرش را تکان داد. و سرفه ای کردو گفت:

عمو….

گویی میخواست چیزی بگوید ولی نتوانست حرف خود را به زبان بیاورد. بعد از چند دقیقه، دوباره چند سرفه کوتاه کرد و خطاب به دایی ممدکریم گفت:

عمو جن رو دربیار، دختره سالم بمونه، حالا از هرکجا که درمیاری دربیار!

دایی ممدکریم دوباره انگشتانش را در آب کاسه خیس کرده به روی بنوشه پاشید و گفت:

اون چراغ را هم خاموش کنید!

مشهدی فضّه آخرین چراغ را هم فوت کرد. دایی ممدکریم پشت سر بنوشه ایستاد و باز زیر لب چیزهای نامفهومی گفت و کاسه را به زمین گذاشته و پشت سر بنوشه چنباتمه زد و دستهای خود را چند بار در دو طرف بنوشه از پایین به بالا و از بالا به پایین حرکت داد و بلند شد و پشت سر بنوشه سر پا ایستاد، باز چیزهایی زیر لب پچ پچ کردو با نوک انگشت شست پای چپش به ران بنوشه ضربه ای زد و با صدای بلند بسم الله گفت. بنوشه شروع به لرزیدن کرد. دندانهایش به هم میخورد و صدای منقطعی درمی آورد. بعد از چند ثانیه دایی ممد کریم با تمام قدرتش ولی خیلی کوتاه فریاد کشید یا اللهو در عین حال با نوک انگشت شست پای راستش چنان ضربه محکمی به ران بنوشه زد که بنوشه با صدایی وحشت زده جیغ کشیدوایو گوز پرصدائی ول کرد. دایی ممد کریم با صدایی تعجب انگیز فریاد برآورد:

هی، بی ناموس جن، بچه هم داشت، هر کدام از یک طرف دررفتند.

بعد از چند دقیقه به دستور دایی ممدکریم چراغها را دوباره روشن کردند، دایی ممد کریم آرام آرام لحاف روی سر بنوشه را برداشت. مشهدی فضّه کنار بنوشه چمباته زد و با اشک خوشحالی و حق حق گریه اش شروع به نوازش و بوسیدن او کرد و دستهایش را به طرف آسمان باز کرده خدایا شکر، خدایا شکر، …. ” دعا کرد. بنوشه با آرامش از جایش بلند شد و بنا به خواهش مادرش آرد و روغن و تخم مرغ تهیه میکرد که یوسف گفت:

خاگینه رو از عسلی که امروز آورده ام درست کنین، عسل مرغوبییه.

بعد از خوردن خاگینه و چایی خیرالله و یوسف که کنار هم روی سکو نشسته بودند چند دقیقه ای بین خود پچ پچ کنان حرف زدند. بعد خیرالله خطاب به دایی ممدکریم گفت:

عمو، ما نمیتونیم کسی بهتر از تو پیدا کنیم. بیا و لطفی به ما بکن، این بچه ها را باهم نامزد کن.

دایی ممدکریم وسط اطاق نشست بنوشه را طرف چپ و تیمور را طرف راست خود نشاند و دست راست بنوشه را گرفته و در دست چپ تیمور گذاشته، رویش را به طرف آسمان برگرداند گفت:

با اذن خدا و بنا به درخواست این والدین خانم بنوشه را با آقای تیمور نامزد اعلان میکنم

********************************

گؤزو بؤیوک بنوشه روی صحنه آمد و با عجله خود را به من رساند. بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و از صورتم بوسید، در حالی که از خوشحالی اشک چشمانش را گرفته بود گفت:

استاد زحماتتان را بی ثمر نگذاشته ام ، ریحانه نوه پسریم است. قبل از تولدش گفته بودم این بچه چه پسر باشد چه دختر باید پزشک تربیتش کنم.

* اتفاقات و اسامی اشخاص در این داستان، به استثنای نام غلامحسین ساعدی وتنها اتفاق تاریخی

دعوای دهکده کوللار، نتیجه تخیل نویسنده است و هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد.

کؤلن ، نوامبر 2014

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آرشیو موضوع : تاریخ، فرهنگ و هنر

 

 

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید